پاورپوینت کامل آدمهای پیر در پارک ۲۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آدمهای پیر در پارک ۲۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آدمهای پیر در پارک ۲۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آدمهای پیر در پارک ۲۳ اسلاید در PowerPoint :
>
پاورپوینت کامل آدمهای پیر در پارک ۲۳ اسلاید در PowerPoint بعد از ظهر یکروز آفتابی در پاییز خشک و برگریز، من برای مطالعه به پارک رفته بودم. روی نیمکت همیشگیام نشسته بودم و نگاهم به کتابم بود. از دور شنیدم پیرمردی با پسرکوچکی که گویا نوهاش بود صحبت میکرد. صحبتهای آنها توجهم را جلب کرد. سر چرخاندم و نگاهشان کردم. در فاصلهای نه چندان دور از من نشسته بودند. پسر در کنار پیرمرد نشسته بود و شش یا هفت ساله به نظر میرسید؛ با موهای زیبا و طلایی که در قاب صورتش پایین آمده بود. او چشمهای آبی بزرگی داشت که خیلی دوستداشتنی بود. در صورتش سؤالهای بسیاری موج میزد که دوست داشت از پدربزرگش بپرسد. پیرمرد با آرامش تمام در حالی که با اشتیاق به چشمان نوهاش نگاه میکرد برای او حرف میزد. وقتی به بچههای زیبا نگاه میکردم ناخودآگاه به فکر حرفهای مادرم میافتادم که میگفت: «با اینهمه بچههای زیبا و مهربان، اینهمه جوانهای زشت و بیادب از کجا میآیند؟»خندهام گرفته بود. مادرم دلخوشی از جوانهای دوران ما نداشت. پسربچه شروع کرد به حرف زدن. فکر میکردم حتماً از کلاغهایی که قارقار میکردند سؤال میکند. شاید برای این، فکر کلاغها به ذهنم آمد که اگر خودم جای او بودم دربارهی کلاغها از پدربزرگم سؤال میکردم! اما فکر نمیکردم که پسربچه از بابابزرگش بپرسد که چرا هرروز آدمهای پیر زیادی به پارک میآیند؟ پدربزرگ که ساکت بود برای یکدقیقه فکر کرد. سپس شروع به صحبت کرد. او دست پسر را رها کرد و یک بازویش را دور شانههای پسر انداخت، او را به نزدیک خود کشید و بدون عجله گفت: «شاید آنها در خانه تنها میمانند! آنها گاهی وقتها احتیاج دارند با همسنهای خود باشند. در پارک آنها با هم حرف میزنند، شوخی میکنند و گلفبازی میکنند تا وقتشان بگذرد.» بعد درحالیکه به جمع کبوترهای نیمکت بغلی که مقداری خردهنان کنارش ریخته شده بود نگاه میکرد، دست در جیب کتش کرد و پاکت کوچک قهوهای را بیرون آورد. پاکت را به پسر داد و پسر از او تشکر کرد. پاکت پر از تکههای ذرت پف کرده بود. فکر کردم پسربچه بخواهد ذرتها را بخورد؛ اما او به طرف کبوترها رفت و ذرتها را برای آنها ریخت؛ مخصوصاً برای کبوتری که لنگ بود و پرهای خاکستری داشت. ذرتها که تمام شد پسرک کنار پدربزرگش برگشت و پرسید: «پدربزرگ! چرا آدمها اسم همدیگر را همیشه به زبان میآورند و وقتی همدیگر را میبینند برای هم دست تکان میدهند؟» با اینکه سؤالهای پسرک ساده و مسخره به نظر میرسید، نمیدانم چرا همهاش دوست داشتم جواب پدربزرگ را بشنوم. شاید برای اینکه هرگز پدربزرگی نداشتم تا به این نوع سؤالهای من جواب بدهد! پدربزرگ گفت: «یک دلیلش ذهنهای سرشار از انرژی و زندهی آنهاست. علاوه بر این، ماهیچههای ذهن مانند ماهیچههای بدن احتیاج به تمرین دارد. یادآوری نام هرکسی مانند هر بازی دیگری ذهن آنها را هم بازی میدهد، و شاید این کمک کند که رنجها و مشکلاتشان را فراموش کنند! آدمها باید برای هم دست تکان بدهند تا بتوانند با هم دوست شوند؛ و گرنه ماهیچههای ذهنشان خشک میشود. درست مثل کسی که هیچ وقت ورزش نمیکند.» یک سنجاب به نیمکتی که کنارش کبوترها ذرتهای پسرک را میخوردند نزدیک شد. جلو آمد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن. شاید میخواست کمی ذرت گیرش بیاید! کبوترها ترسیدند و پرواز کردند. خندهام گرفته بود. چهرهی پسرک نشان میداد از کار سنجاب ناراحت شده است؛ اما انگار کاری از دستش برنمیآمد! پسر با چش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 