پاورپوینت کامل قلب سنگی ۵۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قلب سنگی ۵۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قلب سنگی ۵۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قلب سنگی ۵۶ اسلاید در PowerPoint :
>
آیا تا به حال اسم «جزیرهی سوماترا» را شنیدهاید؟ شاید هم به آن جا رفتهاید! جزیرهی سوماترا جزئی از کشور «اندونزی» است. در قسمت غربی این جزیره، تخته سنگ بزرگی به شکل انسان است. انسانی که ناامید از همه جا به سمت دریا به حالت سجده افتاده است. افسانهای میان مردم اندونزی وجود دارد که میگوید: «زمانی این تخته سنگ یک انسان بوده است؛ انسانی واقعی به نام مالین!» دوستم عرفان، که خودش نیز اهل اندونزی است، این افسانه را برایم تعریف کرد. «پاورپوینت کامل قلب سنگی ۵۶ اسلاید در PowerPoint» کشتی آرام و متین، سینهی آب را میشکافت و همچنان جلو میآمد. آن روز نه تنها برای مالین، بلکه برای همهی مردم دهکده، یک روز شگفتانگیز و استثنایی بود. موجی از پرندگان دریایی، مانند تکه ابری سفید، روی کشتی در حال پرواز بودند. لحظه به لحظه به جمعیتی که هیاهوکنان کنار ساحل برای دیدن آن کشتی عظیم جمع شده بودند، افزوده میشد؛ حتی پیرمردها هم یادشان نمیآمد کشتی به آن بزرگی، در ساحل دهکدهیشان بیاید. «ناخدا ینوار» که تا آن روز فکر میکرد، قایقش بزرگترین کشتی دنیاست، هاج و واج با دهانی نیمهباز، به سمت دریا نگاه میکرد. قایق ناخدا ینوار، گنجایش ۳۰ نفر را داشت. «سوپارنو» جیغ کشید: «اوه، خدای من! قایق ناخدا ینوار، پیش این کشتی مثل یک جوجه گنجشک کنار یک فیل بزرگ است.» اهالی دهکده سوت زدند و با صدای بلند خندیدند. «مالین» از میان جمعیت گردن میکشید تا کشتی را بهتر ببیند. جمعیت همینطور درهم میلولید و منتظر بود. مالین به زحمت از میان جمعیت بیرون آمد و خودش را از تخته سنگی بزرگ، کنار ساحل بالا کشید. بارها از این تخته سنگ بالا رفته بود. دریا کمی بیقرار بود. جمعیت مثل مورچه درهم میلولید. کشتی به جزیرهای باشکوه میماند که ناگهان از آب سر برآورده بود. مالین از بالا مادرش را دید که لای جمعیت به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. به نظر میآمد دنبال کسی میگردد. کشتی که جلوتر آمد، همهی اهالی دهکده، دماغهی بزرگ و زیبای کشتی را دیدند که به شکل اژدهایی غولپیکر بود و مردی چاق و کوتاهقد، روی سکویی بلند، با حالتی تمسخرآمیز به جمعیت نگاه میکرد. «مالین» حدس زد صاحب کشتی همین مرد باشد، و برای اولین بار احساس کرد، چه قدر دوست دارد، صاحب یک کشتی، مثل همین کشتی مرد چاق باشد، و از تصور چنین خاطرهای به هیجان آمد. آرزوهای قبلی او یک جفت چکمهی نو و صورتی بود که وقتی باران میبارید، توی گل و لای راه برود، یا این که یک روز پسر «ارباب جری» اجازه بدهد، سوار اسب خاکستری رنگش بشود. بارها صدای شیههاش را که نیمههای شب در دهکده پیچیده بود، شنیده بود و از خواب پریده بود و به جای این که عصبانی بشود، وسوسه شده بود توی تاریکی راه بیفتد و دزدکی سوار اسب بشود و روی یالهایش دست بکشد. مالین دوباره مادرش را دید که این طرف و آن طرف نگاه میکرد و با صدای بلند میگفت: «مالین، پسرم کجایی؟» هیچ وقت حوصلهی شنیدن نصیحتهای مادرش را نداشت؛ مخصوصاً آن موقع هیجانانگیز که فقط دوست داشت به کشتی و حرکتش توی آب نگاه کند. کشتی نزدیکتر که آمد همهمهی کارگران و ملوانانش هم به گوش میرسید که با سر و صدا سعی در پایین آوردن بادبانهای کشتی داشتند و چند نفر هم لنگر بزرگش را به سمت پایین هدایت میکردند. بالأخره کشتی با ناز و کرشمه، کنار ساحل پهلو گرفت. مرد چاق به آرامی و بدون این که عجله داشته باشد، در میان نوکرها و کارگرهایش از کشتی پایین میآمد. مادر مالین دوباره صدا زد: «مالین! پسرم کجایی؟» چند نفر با بیحوصلگی، با انگشت اشاره مالین را نشان مادرش دادند و از او خواستند ساکت باشد و بعد دوباره مشغول تماشای کشتی شدند. مادر فریاد زد: «مالین، بیا پسرم! بیا پایین… از آن بالا میافتی دست و پایت میشکند.» مالین با بداخلاقی گفت: «حوصله ندارم.» و بعد دوباره مشغول تماشای کشتی شد. چند بار با خودش فکر کرده بود، چرا مادرش با مرد فقیری مثل «هری نجار» ازدواج کرده بود؛ پدری که نمیتوانست یک اسب سواری برای مالین بخرد و یا حتی یک جفت چکمهی نو و صورتی؛ و یک بار هم که با مادرش دعوا کرده بود همین سؤال را از مادرش پرسیده بود. مادر جیغ زده بود: «این فکر شیطان است مالین! این فکر را از کلهات بیرون کن!» و مالین فکر کرده بود: «روی زمین فقط یک شیطان وجود دارد و آن هم «ارباب جری» است که فکر میکند، همهی زمینهای دهکده مال اوست. مالین همهی بعد از ظهر آن روز را جیغ زده بود و گریه کرده بود. شاید با این کار، پدر و مادرش یک جفت چکمهی صورتی برایش میخریدند؛ ولی مادر گفته بود: «تو دیگر بزرگ شدهای! آدم بزرگ که گریه نمیکند.» مرد چاق با دست به مردم اشاره کرد که ساکت باشند. همهی مردم مثل بچههای خوب ساکت شدند. مردم چاق با صدای بلندی گفت: «اهالی دهکده! این کشتی بزرگ مال من است و این افرادی را هم که میبینید در کشتی من هستند، کارگران من هستند. من با این کشتی برای تجارت به همهی دنیا سفر میکنم و به بندرهای بزرگ جهان میروم. میدانم میخواهید بپرسید پس چرا به دهکدهی شما آمدهام. میخواهید بپرسید میخواهم توی دهکدهی شما چه کاری انجام بدهم.» هیچ کس این سؤال به ذهنش نرسیده بود. تقریباً همه مطمئن بودند که کشتی برای خرید از ماهیگیرها، به دهکدهی آنها آمده است؛ ولی هیچ کس حرفی نزد و مثل مترسکهای بیآزار، بدون هیچ حرکتی فقط گوش میکردند. مرد چاق ادامه داد: «کشتی من از بهترین الوارها ساخته شده است؛ ولی باز هم طوفان چند شب پیش کار خودش را کرد و ستون یکی از بادبانها را دچار آسیب کرد. من هیچ کاری جز تعمیر کشتیام توی دهکدهی خراب شما ندارم. مطمئن هستم اگر دو- سه روز بیشتر اینجا بمانم، از بوی گند این جا مریض خواهم شد!» چند نفر هو کردند و فریاد زدند: «درست حرف بزن!» مرد چاق صدایش را بلندتر کرد و فریاد زد: «میخواهم بدانم کسی بین شما هست که به من کمک کند و پول خوبی نصیبش شود.» دوباره ولولهای میان جمعیت افتاد. چند نفری هری نجار را به همدیگر نشان میدادند و در گوش هم پچپچ میکردند. یک نفر از میان جمعیت گفت: «هری نجار، کشتی را تعمیر کن! بالأخره یک شب میتوانی غذای سیر بخوری!» همهی جمعیت با صدای بلند قهقهه زدند. مالین از خجالت سرخ شد و برای چند لحظه صورتش را میان دستهایش پنهان کرد. مرد چاق نگاهی به هری نجار کرد و گفت: «امروز روز خوشبختی تو است! یالاّ دست به کارشو!» هری نجار روی زمین تف کرد و بدون این که به کسی نگاه کند، گفت: «حاضرم از گرسنگی بمیرم، ولی به این مردک خودخواه کمک نمیکنم.» و بعد راهش را کشید و رفت. جمعیت کمکم متفرق میشد. کشتی داشت جذابیت خودش را از دست میداد. مرد چاق همینطور به کارگرانش دستور میداد و با بداخلاقی آنها را به این طرف و آن طرف میفرستاد. مالین با یک پرش، از روی تخته سنگ پایین پرید و کمی نزدیکتر رفت. مرد چاق از این که کسی به او اهمیت نداده بود، کمی عصبانی به نظر میرسید. مالین از همان فاصله گفت: «هِی آقا! سلام!» مرد چاق پرسید: «هِی پسر! تو میدانی چه کسی توی دهکده، الوار خوب برای فروش دارد؟» مالین به مغازهی پدرش فکر کرد که هیچ چوب به درد بخوری تویش پیدا نمیشد؛ ولی به زور خندهای کرد و گفت: «همان مردی که روی زمین برایت تف کرد!» مرد چاق دست به کمر زد و گفت: «یک نفر غیر از آن آشغال!» مالین هم به تقلید از مرد چاق دست به کمر زد و همان طوری که در عرض ساحل راه میرفت، گفت: «متأسفم، توی این دهکده فقط دو نفر هستند که نجاری بلدند و میتوانند به تو کمک کنند. یکی همان که حاضر نشد به تو کمک کند و آن یکی هم پسرش مالین، که دست کمی از پدرش توی نجاری ندارد.» مرد چاق به مالین که همینطور کمکم دور میشد، گفت: «حالا داری کجا میروی؟ بگو ببینم، از کجا میتوانم پسر نجار را پیدا کنم؟» مالین، احساس لذتی تمام نشدنی داشت. وقتش بود نقشهاش را عملی کند. به آرامی برگشت و گفت: «من خودم هستم، مالین.» مرد چاق ناباورانه به مالین نگاه کرد. مالین میخواست بدود پیش مرد چاق و بگوید: «اوه! خواهش میکنم اجازه بدهید در تعمیر کشتی به شما کمک کنم. لازم نیست پول خیلی زیادی خرج کنید. من آدم قانعی هستم. اوه آقا! خواهش میکنم…» ولی خیلی زود به خودش مسلّط شد و منتظر شد دعوت از سمت مرد چاق صورت بگیرد. مرد چاق گفت: «خیلی خب! به من کمک میکنی؟» مالین فقط نگاه کرد. مرد چاق پرسید: «توی این کار واردی، نه؟» – من کارم نجاری است. از کودکی اسباب بازیام چوب بوده است. – من نمیدانستم آن مرد نجار پدرت است! مالین به سمت کشتی م
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 