پاورپوینت کامل رؤیا پرداز ۴۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل رؤیا پرداز ۴۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رؤیا پرداز ۴۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل رؤیا پرداز ۴۰ اسلاید در PowerPoint :
>
پاورپوینت کامل رؤیا پرداز ۴۰ اسلاید در PowerPoint
جامعه میتواند جنایتکاران را ببخشد؛ اما هرگز یک پاورپوینت کامل رؤیا پرداز ۴۰ اسلاید در PowerPoint را نخواهد بخشید.
اسکار وایلد
اولها که در شکم مامانی بودم و شکل لوبیا، فکر میکردم آنجا یک استخر کوچولوست. صدای تاپ تاپ قلب مامانی مثل آن صدایی است که حالا وقتی میروم استخر و سرم را میکنم زیر آب، آن صدا توی گوشم میپیچد. بعد که آمدم توی دنیا، وقتی مامانم را دیدم خیلی تعجب کردم. آخر من او را توی رؤیاهایم یک جور دیگر دیده بودم. مثلاً بگویم شکلی که دیده بودم؟ شکلِ… شکلِ… آهان شکل مربی ورزشمان؛ لاغر، ظریف. گردنش انگار مثل یک ساقهی نازک گل، از پیراهن یقه انگلیسیاش زده است بیرون؛ اما مامانی من چاق بود. من توی شکم مامان با مربی ورزشمان حرف میزدم. او به من پاسهای بدمینتون را یاد داد. شوت سه امتیازی بسکتبال را هم یاد داد. اسپک والیبال را هم یاد داد. من هی لگد میپراندم به شکم مامانی بیچاره، و او به بابایی میگفت: «رامین داره شیطونی میکنه! مثل خودت.»
من بابایی را شکل آن پسره تصور کردهام که در تبلیغ شامپوی تلویزیون، موهایش در باد تکان میخورد؛ اما بابایی شکل خودش بود. بینی عقابی با ابروهای پرپشت. مو هم نداشت؛ اما خب مامانی و بابایی خوب بودند. مرا که در گهواره بودم به نوبت تکان میدادند و با هم حرف میزدند. من در گهواره بدون این که گوشم به لالایی مامانی که میگفت: «لالا لالا، گلم خوابه، لالا لا» بدهکار باشد، به آیندهام فکر میکردم. خدا خدا میکردم که مثل مامانی چاق، و مثل بابایی کچل نشوم. الآن هم برای این که مثل مامانی چاق نشوم، دستم را میگیرم به لبهی اوپن آشپزخانه و روی چرخونک میچرخم. آنقدر میچرخم تا کمرم مثل کمر مربی ورزشمان باریک شود. حالا جای شکرش باقی است که گردنم باریک است، هر چند به قشنگی گردن مربی ورزشام نیست. برای موهایم هم فکری کردهام، از آن شامپوها میزنم که آن پسره در تبلیغ تلویزیون میزند. بویش آنقدر خوب است که نگو. وقتی میزنم احساس شیکی میکنم. مامانی را هم وادار کردهام روی چرخونک من بچرخد تا شبیه مربی ورزش شود. در مورد کلهی بابایی که مو ندارد، فکری به ذهنم نرسید؛ اما هر دفعه که میروم حمام میبینم شامپویم کمتر و کمتر شده است. فکر کنم کار بابایی است. یواشکی هی از شامپوی من میزند تا شاید مو درآورد. خودش میگوید: «جوان که بودم موهایم شبیه همین پسره بود.» اما نمیداند که من وقت به دنیا آمدنم را یادم است، او اصلاً مو نداشت. بگذریم! من مامانی و بابایی را همینجوری هم دوست دارم؛ ولی خوب جلو رؤیاهایم را که نمیتوانم بگیرم. داشتم میگفتم وقتی از گهواره بیرون آمدم، مامانی گفت که میخواهد برایم یک نینیکوچولو از بازار بخرد؛ اما من میدانستم که نینیکوچولو توی شکمش است. همانجا که قبلاً من بودم. از نینیکوچولوی حسود، لجم گرفت. وقتی مامانی میگفت: «بیا سرت را بگذار روی دلم و صدای پای نینیکوچولو را که لگد میپراند، گوش کن!» نمیرفتم. نینیکوچولو هم داشت ورزشکار میشد؛ حسود کوچولو! او را شکل آبنبات چوبی تصور میکردم؛ از آن آبنبات چوبیهایی که نزدیک خانهی مادربزرگ میفروختند، و وقتی لیسشان میزدی کمکم بینی، چشم و دهانشان محو میشد. وقتی به دنیا آمد، دیدم اصلاً شبیه آبنبات چوبی نیست. یک کم شبیه خودم است؛ وقتی تازه به دنیا آمده بودم. وقتی عکس مرا در آلبوم میدید فکر میکرد عکس خودش است، و من حرصم میگرفت. مامانی بهش شیر میداد. من دلم برای شیر مامانی تنگ شده بود؛ اما مامانی تا مرا میدید تندی دکمههای پیراهنش را میبست. من هم از لجم انگشتهای کوچولوی نینی را که مثل لوبیاهای کوچولوی سفید بود، گاز میگرفتم. نینیکوچولو جیغ میزد و من فرار میکردم. مامانی هم میدوید تا مرا بزند. نینی در گهوارهی من میخوابید. مامانی میگفت تکانش بدهم و برایش لالایی بخوانم. من به جای لالایی برایش قصهی مادربزرگ را میگفتم که در آن اسب سفید رؤیاها میآمد و او را برای همیشه از خانهی ما میبرد توی شکم مامانی، تا او، من و بابایی از دستش راحت شویم؛ تا دیگر نصفه شبها گریه نکند و ما بیدار نشویم. تا دیگر جیش نکند و هی مامانی لاستیکاش را عوض نکند. مادربزرگ میگفت: «نینی که قصه حالیاش نیست!» اما من میدانستم که نینی همه چی حالیاش است، و حتی یک عالمه ورزش توی شکم مامان از مربی ورزشمان یاد گرفته است. مامانبزرگ قصهی لولوی قرمز را برایم گفت: «لولوی قرمز بچههای بد را میبرد توی یک غار. توی این غار، یک اژدها زندگی میکرد. یک اژدها که چشمهایش و دماغش قرمز بود. این اژدها روی سرش هم دو تا اژدهای کوچولو داشت.»
مامانی همانطور که به نینی شیر میداد، به مادربزرگ گفت: «اینها را نگو برایش! خیالباف بار میآید.» مادربزرگ ساکت شد، اما من جیغ زدم: «بقیهاش را بگو!» و مادربزرگ بقیهی قصه را الکی گفت. گفت: «اژدها چون بچهی خوبی بود، یک پری زیبا با لباس عروس تبدیل شد.» نینی هم سرش را از روی سینهی مامانی برگردانده بود و به قصه گوش میداد. من پرسیدم: «پس آن دو تا اژدها کوچولو چه شدند؟» مادربزرگ گفت: «قصهی آنها را یک روز دیگر میگویم.» نینی دوباره برگشت طرف سینهی مامانی تا شیر بخورد. من دعا کردم نینی آنقدر شیر بخورد تا مثل مامانی چاق شود. دوست داشتم شامپو بچهاش که شکل توت فرنگی بود جنسش خوب نباشد، تا کچل شود؛ اما نینی هرچه بزرگتر میشد بیشتر شکل من میشد؛ حتی خوشگلتر! این را یکبار وقتی مامانی فکر کرد من خوابم به بابایی گفت. قربان بابایی بروم، مامان را خیت کرد. گفت: «رؤیایم خوشگلتر است.» و من نزدیک بود از جایم بپرم و بروم بابایی را ماچِ ماچ کنم. دل نینیکوچولو حتماً سوخت. مدرسه که رفتم نینیکوچولو که امضاهایش مثل خانم معلم بود، مشقهایم را خط میزد. یکبار گیسهایش را کشیدم و مامانی مجبور شد برایم یک میز تحریر کوچولو بخرد که دست نینیکوچولو به آن نرسد. کلاس پنجم که رفتم، نینیکوچولو، کلاس اولی شد. با هم میرفتیم مدرسه. من سوار اسب سفید بودم؛ اما او پیاده میآمد. من تند تند میرفتم تا او به من نرسد؛ اما نینیکوچولو میدوید، صورتش قرمز میش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 