پاورپوینت کامل سیب کال ۳۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سیب کال ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سیب کال ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سیب کال ۳۵ اسلاید در PowerPoint :
>
محسن هیچوقت مشق نمینوشت. چند وقتی بود که من مشقهایش را مینوشتم. همهی معلمها تعجب کرده بودند که چطور محسن که با ضربِ فلک و چوب مشق نمینوشت، الآن اینقدر مرتب مینویسد. آنقدر برای محسن مینوشتم که مشقهای خودم میماند و کتک معلمها را به خاطر سیدی تحمل میکردم. دلم گواهی میداد که این کار، آخر و عاقبت خوبی ندارد؛ ولی عشق سیدی کورم کرده بود. هر هفته که مشقهایش را مینوشتم سه تا سیدی نصیبم میشد. سیدیها خیلی خوب بود و کلی وقتم را با آنها میگذراندم.
صبح روز پنجشنبه من یواشکی کت بابابزرگم را پوشیدم تا بتوانم سیدیها را توی جیبهای بزرگ آن قایم کنم؛ چون تا میرسیدم خانه کیفم از سوی برادران به طور مفصل بازرسی میشد و محتویاتش بیرون ریخته میشد. مجبور شدم هر طور شده با کت به مدرسه بروم. بزرگ بود، ولی چارهای نداشتم. کمی آستینهایش را تا زدم و راه افتادم.
توی مدرسه همهاش فکر بعد از ظهر بودم. دعا میکردم زودتر مدرسه به پایان برسد. زنگ دوم ریاضی داشتیم و مشغول نوشتن بودم که بابای مدرسه آمد، محسن را صدا زد و با خودش برد. دلم شور افتاد و نگران شدم. چند دقیقه بعد هم آمدند دنبال من. با ترس و لرز راه افتادم. یادم رفت که کت پدربزرگ را در بیاورم.
همان طور رفتم به طرف دفتر. محسن پشت درِ دفتر داشت گریه میکرد. رفتم داخل. آنقدر هول شده بودم که یادم رفت سلام کنم. ناگهان آقا ناظم شرق زد توی گوشم. شوکه شدم. احساس کردم لپم آتش گرفته. آقای ناظم گفت: «این به خاطر بی ادبیات که سلام نکردی.»
و سیلی دوم را هم زد به طرف دیگر صورتم. نزدیک بود بخورم زمین. گفت: «این هم به خاطر بیشعوریات. حالا بگو ببینم چرا به این بچه گفتی که از جیب باباش پول برداره؟… هان… خیال کردی شهر هرت است؟ پوستت را میکنم و تویش کاه پر میکنم…»
میخواستم بگویم تقصیر من نیست، ولی از ترس دهانم باز نمیشد. فکّم قفل شده بود. بغض کرده بودم. محسن نامرد همهی خراب کاریهایش را انداخته بود گردن من. همینطور هاج و واج مانده بودم و نمیدانستم چهکار کنم. آقای ناظم دوباره گفت: «حرف میزنی یا با چوب و فلک زبونترو وا کنم؟»
میدانستم که فلک آقای ناظم همیشه به راه است. تِتِه پِتِه میکردم، ولی نمیتوانستم حرف بزنم. آقای ناظم گفت: «از قیافهات معلومه که مسخره بازی تو خونته، با اون کُتت. آخه توی این گرما اون چیه تنت کردی؟ دلقک!»
سرم را انداخته بودم پایین و حرفی نمیزدم. نگاهم به پایین کت افتاد که تا زانوهام میرسید. تا حالا ندیده بودم. خیلی بلند بود. خندهام گرفت. لبخند ریزی زدم.
با اینکه سرم پایین بود آقای ناظم دید و گفت: «بچه، من دارم با تو حرف میزنم اونوقت تو داری میخندی؟» و سیلی سوم هم آمد توی صورتم. این بار کنترلم را از دست دادم و پایم خورد به صندلیها و ولو شدم روی زمین. آقای مدیر از پشت میز بلند شد و گفت: «چی شد؟»
آقای ناظم گفت: «هیچی جناب مدیر، خودش را زده به موش مردگی. الآن حالش رو جا میارم.» و لگدی هم از پشت نثارم کرد. دیدم اگر پاشم، باید هم فلک را تحمل کنم و هم پدرم را بیاورم مدرسه. این بود که بدنم را شل کردم و خودم را زدم به بیحالی و به زور پا شدم. دستم را گرفتم به کمد پروندهها و مثل آدمهای گیج و منگ دوباره خودم را ول کردم روی زمین. چنان بدنم را روی موزاییکهای کثیف دفتر مدرسه میغلتاندم که همه باورشان شده بود که حالم بد شده. کمی هم دهنم را کج کرده بودم تا کسی شک نکند. هر چه صدایم زدند و آب به صورتم پاشیدند جُم نخوردم که نخوردم. مدیر و بابای مدرسه آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و کشانکشان بردند و گذاشتندم روی صندلی.
مدیر رو کرد به ناظم و گفت: «مگه نگفتم فقط کف پا و کف دست؟ حالا مشرجب را بفرستید دنبال والدینش ببینم چه کار باید بکنیم. شاید اونا بتونن این سقط شده را درست کنن.»
نامرد آقای مدیر چه فحشهایی میبست به ناف ما. حیف که غش کرده بودم. آقای مدیر آمد و یکی از چشمهایم باز کرد و فوت کرد داخل آن. نزدیک بود بزنم زیر خنده. بعدش هم گفت: «لعنت بر تو بچه… لا اله الا الله…» و از دفتر رفت بیرون.
دیگر کسی توی دفتر نبود. لای یکی از چشمهایم را باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم. تا به حال دفتر را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. بلند شدم و محو تماشای دفتر شدم. چرخی توی آن زدم. روی زمین یک پاکت بود. داخلش را نگاه کردم. چند تا سیب تویش بود. میخواستم بردارم، ولی ترسیدم. نگاهی از پنجره به بیرون انداختم تا کمی اوضاع را بررسی کنم. باید احتیاط میکردم. چند تا از بچهها داشتند دنبال هم میدویدند و توی سر و کلهی هم میزدند. احمد پسر اوس تقی خیاط هم لای بچهها بود. میشناختمش. برایش دست تکان دادم. مرا دید و آمد کنار پنجره. پرسیدم آقای ناظم و مدیر را دیده؟ گفت که آقای مدیر با مش رجب رفتند بیرون مدرسه، ولی آقای ناظم را ندیده. پرسید اینجا چهکار میکنم؟ برایش خالی بستم که آقای ناظم صدایم کرده و میخواهد جاسوسش شوم. گفتم که ما با آقای ناظم قوم و خویش هستیم. بندهی خدا باور کرد و کلی هم حسرت خورد. التماس کرد که هوایش را داشته باشم. من هم گفتم به شرطی که وقتی مرا سوار دوچرخهاش کرد، ازم پول نگیرد تا من هم او را معاون خودم قرار دهم. او هم قبول کرد و خوشحال شد.
من هم برای اینکه مقام و رتبهی خودم را به
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 