پاورپوینت کامل توسعه جهانی و گفتمان سکولار ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل توسعه جهانی و گفتمان سکولار ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل توسعه جهانی و گفتمان سکولار ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل توسعه جهانی و گفتمان سکولار ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

محمدرضا خاکی قراملکی[۱]

چکیده:

در این قسمت از بحث، به توسعه طلبی و جهان شمولی مدرنیته می پردازیم. نظام مدرنیته بر اساس یک نظریه تاریخی و فلسفه تاریخ مادی، مدّعی سرپرستی و ولایت تاریخی بر جهان می باشد و برای تحقق چنین هدف و غایتی، از الگو و شیوه ای بهره می جوید که جوامع دینی، دیگر حساسیت و واکنش سریع از خود بروز ندهند.

این الگو و شیوه که در راستای ترویج یک جریان و اندیشه سکولار می باشد و در واقع باعث شکل گیری یک فضای دنیوی و این جهانی می گردد را می توان «گفتمان سکولار» نامید. و در اعمال این گفتمان سکولار که در متن خود حاوی منطق و متد خاصی می باشد نیز از ابزارها و تکنولوژیهای پیچیده استفاده می کند.

با توجه به آنچه گفته شد، اساسا نظام مدرنیته در تفاهم با دیگر نظامهای دینی، سیاسی و اجتماعی چیزی جز زبان سکولار و مادی نمی شناسد. از این رو، ادبیات گفتمان حاکم بر نظام مدرنیته نسبت به دیگر نظامها، ادبیات دنیوی و سکولار است. اساس و پایگاه تفاهم و همدلی اجتماعی در این نظامها، بر سر این ساحت دنیوی و مادی استوار گشته است.

حال، آیا یک نظام دینی مبتنی بر عنصر وحیانی با تأکید بر ساحت روحی، در تفاهم با چنین نظام مدرنیته ای می تواند در عین حالی که دغدغه مدرن شدن دارد تفاهم و تعامل خود را بر حوزه دنیوی و سکولار (به عنوان یک زبان مشترک جهانی) معطوف نکند؟

آیا در این تفاهم، نظام مدرنیته، دغدغه های بنیادی دینی یک جامعه را در تعامل و تفاهم اجتماعی خود مورد لحاظ و توجه قرار می دهد؟

با وجود شواهد عینی و واقعی، به نظر می رسد که نظام مدرنیته در توسعه و جهانگرایی و جهانگشایی خود که امروز تحت عنوان جهانی شدن شهرت یافته، مفاهیم بنیادین دینی را تحمل نمی کند، بلکه آن را در سر راه توسعه جهانی خود، مانع و رقیب جدّی تلقی می کند. گفتمان مدرنیته به تعبیر «لیوتار» یک فرا روایت است گفتمانی که ادعای جهان شمولی دارد و بر اساس انسان محوری و عقلانیت و همچنین حقیقت محوری و تمرکز محوری شکل گرفته است و ادعای هژمونی دارد و دقیقا یک گفتمان ایدئولوژیک است[۲]

به همین جهت، زبان تفاهم نظام مدرنیته، برای گذر آسان و تسهیل در روند آن در جریان جهانی سازی، با نظامهای دینی بنیادین و مستحکمی مثل اسلام غیر از زبان سکولار و دنیوی نمی تواند باشد؛ یعنی حتی نظامهای دینی هم، در جهت تفاهم با مدرنیته و در جهت همراهی با روند جهانی آن، می بایست ادبیات وحیانی و متافیزیکی خود را به ادبیات سکولار و مادی تغییر دهند.

از این رو، این دغدغه هنوز باقی است که آیا نظام مدرنیته در توسعه جهانی خود، جایگاه و منزلتی برای دین لحاظ خواهد کرد؟ آیا توسعه مدرنیته یک توسعه صرفا اجتماعی است یا این که در مقیاس تاریخی نیز این توسعه گرایی در حال رشد و حرکت است؟

روشن است که نوع و کیفیت توسعه و سطح و مقیاس توسعه گرایی و تکامل گرایی نظام مدرنیته، می تواند افق نگاه و بینش ما را در کیفیت حضور دین در موازنه جهانی قدرت روشن کند. حال آیا دین در حرکت و توسعه اجتماعی و تاریخی، نظام مدرنیته غرب را همراهی می کند یا خیر؟ و اگر همراه و همگام با سیر شتابان و سیال آن می باشد، آیا در ذیل آن نظام قرار گرفته است یا در صدر؟

سؤال نهایی این که نظام مدرنیته در چه سطح و مقیاسی از توسعه، به سقف نهایی و پایان تکامل خود می رسد؟ در این پایان و غایت تکامل، دین در چه وضعیت و موقعیتی قرار دارد؟

آیا در پی همراهی و همگام و همنوا شدن با سیر شتابان مدرنیته، حقیقت و عنصر اصلی دین مسخ نخواهد شد؟

سلطه تاریخی نظام مدرنیته و حذف دین در موازنه جهانی

نظام مدرنیته، در واقع با ابزار تکنیک خود امروزه می خواهد حاکمیت خود را اعمال کند و هدف مورد نظرش با فناوری پیچیده، صرفا به یک برتری و تفوق سیاسی و اجتماعی حتی در مقیاس جهانی آن پایان نمی یابد، بلکه این نظام به لحاظ ذات توسعه طلبی خود معطوف به جریان سرپرستی تاریخ و ولایت بر تاریخ می باشد. اگر ما قلمرو ولایت و سرپرستی عالم را به سه حوزه اساسی تکوینی، تاریخی و اجتماعی تقسیم کنیم، می توان گفت نسبت به ولایت تکوینی از آنجا که خارج از محدوده قدرت اوست، نمی توانند چنین ولایتی را بر عالم اعمال کند اما با وجود توان و ظرفیتها و مقدورات علمی و مادی، در سودای ولایت و سرپرستی تاریخی می باشند؛ یعنی چیزی بالاتر از حاکمیت اجتماعی و سیاسی.

به همین جهت، این نظام بر پایه یک فلسفه تاریخ مادی و سکولاری است که مدّعی جهت دهی کلان به تاریخ و سرپرستی حرکت تکاملی آن، به رهبری و مهندسی اجتماعی خود محور می باشد.

البته این تلقی مادی و سکولار از ترقی و تکامل تاریخ به دنبال پیشرفت علمی در علوم ریاضی و تجربی به وجود آمد. همچنان که بخشی از ریاضیات، مربوط به حساب احتمالات می باشد زمینه این تلقی و ذهنیت را مهیا کرد که عده ای این گونه گمان کنند که می توان با محاسبه های آماری، تحوّلات آینده را پیش بینی و پیشگویی خدایی کرد و باعث شد که کانت، فیلسوف بزرگ آلمان درباره فلسفه تاریخ معتقد باشد که می توان قواعد و متدی را به دست آورد که تحوّلات آینده را بر پایه محاسبه آماری پیش بینی کرد. این طرز فکر چنان در تار و پود اجتماعی آن دوره مؤثر واقع شد که آنچه متعلّق به گذشته بود، منحط، عقب مانده و پوسیده تلقی گردید. بر همین اساس در نگاه مورخان مدرنیته، «قرون وسطی»، سده هایی ظلمانی و تاریک محسوب می شود.[۳]

«به تبع چنین تلقیاتی در تفکر تاریخی انسان، تحوّلی عمیق پدید آمد که در آن، تاریخ، نه چنان که اگوستینوس می گفت از مبدأ الهی نشأت گرفته بلکه به گفته متفکران این عصر: این خود افرادند که تاریخ را می سازند. بنابراین، قلمرو تاریخ نیز از سیطره اصول عقاید دینی و حجیت اقوال ارباب دین رها شد و همه در جستجوی منشأ طبیعی (عقلی) و انسانی حکومت و سیاست و حقوق و کلاً تاریخ و حوادث و وقایع تاریخی شدند و تاریخ، وسیله برای اثبات ترقی و کمال بشری شد. همه مورخان به این لحاظ به تاریخ نگریستند که اثبات تمدن اومانیستی کنند و تمدنهای پیشین را چون مواد و خمیرمایه تمدن جدید درک و فهم نمایند.»[۴]

همین نگرش به ترقی تاریخی که نگاه حاکم بر عصر روشنگری (قرن هیجدهم) بود، موجب شد که همه فرهنگهای سنتی و دینی سابق، نسبت به فرهنگ جدید ناقص تلقی گردد و این، منشأ پیدایش یک فلسفه تاریخ جدید شد.

«نظریه ترقی تاریخی بتدریج منشأ پیدایی فلسفه تاریخی جدید گردید و به عبارتی وسیله شناسایی و رسیدن به یک فلسفه عملی گردید و به عبارتی با اصل ترقی تاریخی، تاریخ به نوعی فلسفه تمدن و فرهنگ تبدیل شد و مقدمات مطالعه در احوال انسانی با اتکای به مذهب تحصلی را در قرن هیجدهم فراهم کرد. از این راه در جنب تاریخ طبیعی که متعلق بحث آن، تحول جسمی و بدنی انسان است، یک نوع تاریخ اجتماعی و فرهنگی مورد نظر قرار گرفت که البته با توجه به غلبه زمان انگاری و قول به ترقی تاریخی و اصالت علوم ریاضی و طبیعت، مسیری خاص پیدا کرد. با این نحوه نگاه، چنان که گفتیم تاریخ از منظر دینی قرون وسطایی سنت آگوسیتنی بتدریج خارج گردید؛ در این مرحله یعنی قرن هیجدهم که تنظیم دانش انسانی یکی از مشخصات آن بود همه سعی داشتند امور انسانی را با شناسایی و معرفت به قوانین طبیعی تبیین کنند. از اینجا متفکران قرن هیجدهم تماما بدین جهت توجه تام و تمامی داشتند تا ظهور منتسکیو، لایب نیتس در آلمان و ولتر در فرانسه و هیوم در انگلستان بخش مهمی از فعالیت فکری خود را صرف مطالعات تاریخی کردند.»[۵]

البته گفتنی است که سرپرستی تاریخی نظام مدرنیته بر حرکت عالم و تاریخ، به گونه ای است که نگاه مادی و سکولار را در حکومت و حاکمیت بر حرکت، مطلق می کند «هر چند، حرکت نظام در تنوع خود، نسبی و در تکثر هم همیشه نسبیت را دارا بوده و مدرن می شود ولی پایگاه آن، مطلق بودن ماده و در اصل بقا ماده و انرژی است.»[۶]

می بینیم که در این ولایت تاریخی هیچ جایگاه و قدرت مانور و مجالی به دین داده نمی شود و دین نقشی در تعیین و تغییر معادلات جهانی و تاریخی در این نظام دارا نمی باشد. بلکه اعمال این هژمونی[۷] و برتری تاریخی جز به اضمحلال و زوال دین و مفاهیم دینی (البته نه با زبان تیز وعریان الحاد و کفر بلکه با زبان نرم و لطیف سکولار و دنیوی) تحقق نمی یابد.

حال سؤال این است که آیا آینده جهان را معادلات دنیوی مدرنیته رقم خواهد زد یا معادلات و تناسبات دینی؟ سقف نهایی رشد مدرنیته به پایان رسیده است یا خیر؟ اینها پرسش های اساسی است که در جای خود باید پاسخ داده شود.

این سلطه تاریخی بر این اساس (نسبی گرایی مادی و سکولار) منتهی به کاهش و حذف حضور تاریخی و اجتماعی دین می گردد. اصلاً تاریخ دیگر نظامهای اجتماعی در نگاه سلطه جویان مدرنیته، حکم ماده ای را دارد که می بایست صورت جدید تاریخی بر آن حک شود. تاریخ گذشتگان و تاریخ دین زنده و پویایی مانند اسلام، بایستی در صورت تاریخی جدید منحل شود. به همین جهت، در چهار صد سال اخیر، تاریخ واحدی ظهور کرده است. صورتهای قبلی تاریخ، ماده تاریخ جدید غرب محسوب می شود حتی صورت تاریخی تمدن اسلام در ذیل این صورت تاریخی جدید قرار می گیرد. طبعا در این صورت تاریخی جدید، چیزی ظهور کرده که راهبر و منشأ اثر است و هر حادثه و رویدادی که در جهان رخ می دهد در حدود این صورت تاریخی مورد تجزیه و تحلیل قرار می گیرد.[۸]

«اما اکنون یک تاریخ است که صورت خود را بر همه تاریخهای دیگر تحمیل کرده و تحمیل می کند و آن تاریخ غرب جدید است. غرب اکنون داعیه مطلق بودن دارد و تاریخ همه اقوام را به ماده تاریخ غربی تغییر داده است. حتی توسعه که ما آن را یک امر ضروری و قهری می دانیم صورتی از بسط تاریخ غرب است. توسعه؛ یعنی شبیه شدن به غرب و پذیرفتن نظمی که در غرب وجود دارد.»[۹]

«فعلاً چیزی که اهمیت دارد مطلب تاریخ است. ظاهرا حوالتی وجود دارد که بر طبق آن بازمانده همه فرهنگهای گذشته باید جزئی از غرب شود.»[۱۰]

«در طرح تاریخ غربی شدنِ عالم، مطلب صرفا این نبوده است که فرهنگهای غیرغربی جای خود را به فرهنگ غربی بدهند، بلکه مسأله این بوده است که هر جا و هر قوم که غربی نشود ناچیز است و این ناچیز، چه در صورت ظاهر و سیمای بشر و چه به صورت اشیا یافت شود، جز این قابلیت ندارد که به تملک و تصرف غرب درآید.»

«غرب، علم و سیاست و تکنیک جدید را نه فقط آورده خود می داند، بلکه یگانگی با آنها را شرط و ملاک انسان بودن قرار داده است. بنابر اصل، هیچ فرهنگی جز فرهنگ غرب و هیچ شیوه زندگی جز شیوه غربی اعتبار و اهمیت ندارد و هر چیز که غیرغربی باشد، باید در آن به عنوان ماده و شرط امکان و وسیله ای برای بسط غرب و تسلط آن بر همه جا نظر کرد. تهاجم فرهنگی ریشه در این اصل دارد.»

«در نظر استراتژی و طرح سیاست غرب، اعتقادات و بستگیهای اقوام از آن جهت، مورد توجه قرار می گیرد که ممکن است از ناحیه آن، دردسرهای سیاسی برای غرب ایجاد شود. بنابراین، شاید این اندیشه پیدا شود که بنای فرهنگها را با سست کردن علایق دینی و ملی و ترویج رسوم و مقبولات و رفتارهای هر روزی و متغیر جامعه غربی بتدریج ویران کنند.»[۱۱]

بر این اساس «رنه گنون»[۱۲] اندیشمند فرانسوی هم می گوید: در تاریخ جدید، تفکر معنویبه صورت جدی مورد غفلت قرار گرفته که در دوره های گذشته، بشر اینگونه از تفکر معنوی دور نبوده است. حال این که تفکر معنوی در تاریخ جدید مورد فراموشی واقع شده، چیست؟

«آیا مقصود این است که دین و فلسفه از اعتبار و رونق افتاده است؟ نه! دین هنوز به صورت شریعت همه جا هست و فلسفه هم از میان نرفته است. بلکه برعکس، فلسفه که با هگل به تمامیت رسیده، همه عالم را فرا گرفته است. تردید نیست که تمدن جدید اصولاً یک تمدن غیردینی و عرفی است و در واقع اگر از دیانت هم چیزی باقی مانده است اعمال و مناسکی است که مردم پایبند شریعت بر طبق سنت و عادت انجام می دهند بدون این که دین حقیقی در زندگی و مناسبات آنان منشأ اثر باشد. معنی این قول آن است که امور مدنی و اجتماعی و انسانی و به طور کلی زمینی، دیگر ربطی به آسمان ندارد و حتی احکام الهی را در قیاس با قوانین موضوعه بشر اثبات یا رد می کنند.»[۱۳]

حاصل این که چنین رویکرد جدید به تکاملی اجتماعی، بر پایه فلسفه تاریخ مدرن سکولار و مادی و نظریه های تطور تاریخی دنیوی در مسیر سکولاریزاسیون حرکت می کند.

در واقع، با ظهور و پدید آمدن عهد رنسانس در غرب، دنیای جدیدی بر روی بشر گشوده شده بود که دیگر این عالم، عالم دینی و اساطیری یونان نبود. بلکه ظهور فرهنگ جدید و عهد جدیدی بود که در آن ساحت قدسی دین ناپدید و حجابی بر آن کشیده می شود. فرهنگ جدیدی که در این نظام مدرنیته تأسیس شده بتدریج با نفی استعداد درک علم معنوی و هر گونه انکشاف «حقیقت متعالی» و «امر قدسی» مدار و محور توجه را به ساحت مادی و دنیوی؛ یعنی غرایز نفسانی انسان معطوف می کند و همه امور، اعم از زبان، سیاست، هنر و روابط انسانی به پستی و زبونی وحشتناکی می گراید. در فرهنگ مدرن، انسان به گسترش و توسعه نیازها و امیال مادی و سکولار که عقل دنیوی و حسابگر نیز آن را امداد می کند، می اندیشد.

«تاریخ چون ظرف و وعاء حدوث حادثات، چیزی جز بسط و ترقی این نیاز و امیال و نظم و ترتیب آنها که نهایتا به تاریخ جدید رسیده نیست. در این تاریخ دیگر خدا حضور ندارد.»[۱۴]

«بدین ترتیب، متفکران جدید از جهت اشتراک با فرهنگ دنیوی یونان به نحوی رجوع به آن می کنند و زندگی دنیوی یونانی مورد توجه تام و تمام قرار می گیرد. توجه به دنیا و زندگی این جهانی که اساس حکمت یونانی بود با ظهور فرهنگ دینی مسیحی فروپاشیده بود (انجیل این حکمت را به عنوان حکمت دنیوی، نفسانی و شیطانی مورد تکفیر و تفسیق قرار داد.) با تفکر جدید دوباره احیا شد. احیا شدن حیات یونانی با صورت نوعی جدید، با انکار تفکر دینی که روزگاری در غرب تنها طریقه اندیشیدن در باب عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم بود همراه شد و بتدریج با غلبه فرهنگ دنیوی جدید و همراه با جریان دنیوی شدن، حیات دینی قرون وسطی فراموش گردید.»[۱۵]

حال سؤال این است: این ولایت تاریخی و اجتماعی، در مقیاس وسیع جهانی چگونه توانسته در این چهار صد سال، صورت تاریخی خود را بر تاریخ نظامهای جوامع دیگر غلبه دهد و هویت تاریخی جوامع دیگر را در نسبت با این صورت غالب و حاکم تاریخی تعیین کند. به گونه ای این طرز تلقی سیطره پیدا می کند که خود جوامع در حال گذار در طرح هویت تاریخی خود، از این تلقی و برداشت پیروی و به آن مباهات می کنند. برای این که در این رابطه یک تحلیل عینی ارائه کنیم لازم است چنین تفوق تاریخی را از چشم انداز ابزارها و تکنولوژی تمدن غرب و نیز از جهت مهندسی افکار و اندیشه توده ها مورد توجه قرار دهیم. بر همین اساس متدها و روش های سلطه غرب را از این دو منظر مورد تحلیل قرار می دهیم.

نظام تکنولوژی غرب و سلطه تاریخی

با نگاهی گذرا به ابزارها و تکنولوژی فنی و صنعتی موجود در غرب می توان به وضوح گفت که این فناوری جدید و دست آوردهای محسوس، بسترهای سلطه پذیری و اعمال ولایت اجتماعی و سیاسی و در یک قدم فراتر، اعمال سرپرستی تاریخی غرب را مهیا می کنند. در واقع، این ابزارها و تکنولوژیها بستر ولایت تکنیکی و سلطه صنعتی را تحقق می بخشند. تکنیک و صنعت نیز در باطن خود، ولایت و سرپرستی اجتماعی، سیاسی و تاریخی خاصی را رقم می زنند. از این رو، ماهیت ولایت و سرپرستی که در حقیقت، چیزی جز هژمونی تاریخی و اجتماعی نیست به ذات تکنولوژی و صنعت مدرن گره خورده است. بویژه در جایی که بیشترین سهم تولیدات صنعتی و تکنولوژی را بعد نظامی و جنگی آن تشکیل می دهد. عملاً این ابزار در وجه غالب آن چهره میلیتاریسمی[۱۶] (نظامیگری) به خود می گیرد. به همینجهت، «میلیتاریسم و توسعه تکنولوژی را نمی توان از یکدیگر جدا کرد و حتی به عبارت بهتر باید گفت که میلیتاریسم، روح نظام توسعه تکنولوژی و حافظ قواعد و قوانین آن است.»[۱۷]

البته این نوع ولایت تاریخی و اجتماعی، یک نوع امپریالیسم جدید است که برای سلطه و سیطره خود از علم و تکنیکی استفاده می کند که همه ابنای بشر را شیفته و رهایی از آن راه را در حد محال و غیرممکن کرده است.

«شاید تصور شود که امپریالیسم برای تسلط و استیلا، از علم و تکنیکش استفاده می کند و ظاهرا ردّ و انکار این مطلب هم بسیار دشوار است و چه طور می توانیم ثابت کنیم که مثلاً امریکا از تکنولوژی خود برای استیلا استفاده نمی کند؟ آیا از آواکسهایش برای این امر استفاده نمی کند؟ آیا برای تبلیغات از تکنولوژی استفاده نمی کند؟ آیا امواج تبلیغات را با همین تکنیک، به دورترین نقاط جهان نمی فرستد؟ این تکنیک وسیله نیست؛ بلکه با این تکنیک، امپریالیسم تحقق یافته است. تکنیک از ذات امپریالیسم جدا نمی شود و حال آن که اگر وسیله بود به حقیقت و ذات امپریالیسم ربطی نداشت. پس امپریالیسم همه اینهاست. غرب تبلیغات را برای استیلا به وجود نیاورده است بلکه در طی استیلا تبلیغات هم پدید آمده و بسط یافته است.»[۱۸]

«همچنین به یک اعتبار، غرب به وسیله قوای نظامی و به وسیله سلاح و تکنیکی که دارد مستولی نمی شود بلکه در صورت قدرت نظامی و تکنیکی مستولی می شود و اصلاً می توان گفت که وقتی بشر اسیر تکنیک شد، امپریالیسم تحقق پیدا می کند و در آن هنگام است که بردگی جدید آغاز می شود اما ما گاهی خیال می کنیم که اگر بشر تکنیکی شویم، آنگاه از امپریالیسم آزاد می شویم. در صورتی که اگر بشر تکنیکی شویم، خودمان جزو امپریالیسم می شویم.»[۱۹]

«امپریالیسم می خواهد بر موجودیت عالم و آدم چنگ بیندازد و در نظر دارد که یک نوع بردگی جدید را ترویج کند. امپریالیسم یک نوع بردگی است، با این تفاوت که بردگی قدیم یک بردگی خویش آگاه بوده؛ اما بردگی جدید یک خصوصیت دیگر دارد و آن این است که برده نمی داند که برده است و حتی دعاوی و داعیه های آزادی و آزادیخواهی دارد. امپریالیسم یک نوع برده داری است که به تصرف اقتصادی اکتفا نمی کند، بلکه در فکر و روح تصرّف می کند.»[۲۰]

آیا می توان با وجود این تکنولوژی جدید، بین نظام مدرنیته و نظام دینی جمع کرد و با وجود ولایت تکنیک می توان جایی برای ولایت و سرپرستی دینی یافت؟ یا می توان گفت که دین اسلام با بهره وری ابزار و تکنیک موجود بتواند سرپرستی و ولایت خود را اعمال کند؟ در این رابطه لازم است نظریه یکی از برجسته ترین متکلمان مسیحی که از بنیانگذاران الهیات معاصر پروتستان محسوب می شود به اجمال، طرح و بررسی گردد تا پاسخی به این پرسش داده باشیم. این متکلم برجسته مسیحی «پل تیلیخ»[۲۱] استاد الهیات سیستماتیک و فلسفه دین در نیویورک است وی درکتاب الهیات فرهنگ در تحلیلی دینی از فرهنگ معاصر، به وضعیت و جایگاه دین و نسبت آن با عصر و دنیای مدرن می پردازد. وی با تأکید بر این که دین شعبه ای از حیات معنوی انسان می باشد که بر دغدغه غایی انسان که در ژرفای وجودش مستقر است و پیوسته وی را به سوی خود فرا می خواند، پاسخ می دهد. از این رو، دین، بُعد عمقی در همه این نقشها و وجه ژرف کلیت روح بشری است.[۲۲] بدینسان دین با کارکردی که در بخش اندرونی انسان ایفا می کند، جوهره و هسته تشکیل فرهنگ و فرهنگ نیز صورت عینی همان جوهره دینی محسوب می گردد. گفتنی است که نگاه تیلیخ نسبت به رابطه دین و فرهنگ و تفکیک آن دو، ناشی از رویکرد ایمان گرایانه (فیدئیسم) وی می باشد. چنان که دین و ایمان را به «دلبستگی واپسین» معنا می کند.[۲۳] فرهنگ معاصر که صورت و قالب دین محسوب می شود تلفیقی است از جنبش مسلط؛ یعنی روح جامعه صنعتی معاصر و روح اعتراض علیه این جنبش مسلط؛ یعنی تحلیل «اگزیستانسیالیستی» از سرنوشت بالفعل بشر. پل تیلیخ با توجه به مطلب یاد شده، روح حاکم در قرن هیجدهم و نوزدهم را روح جامعه صنعتی تلقی می کند که صورت فرهنگی تاریخ جدید غرب محسوب می گردد و به همین جهت، دو خصیصه اصلی انسان جامعه صنعتی را مورد تفسیر و شرح قرار می دهد که به بحث ما ربط اساسی پیدا می کند:

«اولین خصیصه، تمرکز فعالیتهای آدمی بر پژوهش روشمند و دگرگونی فنی کل پدیده های جهان و از جمله خویشتن است که پیامد آن نیز از دست دادن بُعد یا ساحت عمق در رویارویی آدمی با واقعیت است. واقعیت، دیگر استعلا یا حقیقت متعالی را در خود نهفته ندارد یا به یاری مجازی دیگر، می توان گفت که اکنون واقعیت از منظر ابدیت شفاف به نظر نمی آید. آن نظام تفسیرهای متناهی که ما جهان می نامیم، ناظمی خود بسنده گشته است. این نظام، شمارش پذیر و سامان پذیر و از منظر نیازها و آرزوهای بشری، بهبودپذیر است. از آغاز قرن هیجدهم، خدا از میدان قدرت فعالیتهای بشری کنار گذاشته شده است. خدا بی آن که حق دخالت در امور جهان را داشته باشد در جوار جهان جای داده شده؛ زیرا هر مداخله ای، محاسبات فنّی و سوداگرانه بشر را بر هم خواهد زد، در نتیجه خدا هم به امری زاید، بدل گشته است و جهان به آدمی واگذار شده تا بر آن سروری کند، این وضعیت به دومین خصیصه جامعه صنعتی می انجامد.»[۲۴]

«… همچنان که جهان به جای خدا و انسان به عوض مسیح در مرکز کائنات می نشیند، بالطبع چشمداشت و انتظار صلح و عدالت در تاریخ بشری جانشین انتظار شهریاری خدا می شود. ساحتِ عمق از امور الوهی و اهریمنی رخت بر بسته است. این همان روح جامعه صنعتی است که در سبک و سیاق آفریده هایش عیان گشته است.»[۲۵]

نکته قابل توجه این که نگاه و نگرش نظام دینی کلیسا نسبت به این شرایط و تحوّلات جدید، یک نگرش متناقض بوده که با واپس نشستن از سنگر و موضع دفاعی خود عملاً موضعی انفعالی در قبال هجوم و ضربات جریان صنعتی گرفته و در این موضع نیز از مقولاتی سود جسته که روح جامعه صنعتی، خالق آنها بود؛ همان روحی که کلیساها را به چالش انداخته بود. این نوع دفاع از سنت و نظام دینی که در واقع طرحی بود در تلفیق بین نظام جدید صنعتی و نظام دینی، در نهایت به تفسیر و بازخوانی و تغییر نمادهای سنتی در جهت تطبیق با زمانه منتهی شده که در واقع، همین پروژه، الهیات لیبرال را توجیه و تأیید کرد. به بیان دیگر می توان گفت نظام دینی مسیحیت در این چالش، راه و مسیر سکولاریزاسیون را در پیش گرفت، تا با فدا کردن و فنا ساختن خود در جریان و روند پرشتاب نظام مدرنیته، روح و وجدان معذب خود را در عدم مشارکت در توسعه و پیشرفت تمدن جدید، رهایی بخشد. این، بهایی بود که نظام دینی کلیسا برای مشارکت جستن و همراهی در سرنوشت جامعه صنعتی جدید، روح و حقیقت دینی خود را به روح فاوستی حاکم بر نظام تکنیک فروخت.[۲۶] «تیلیخ» در این باره می نویسد:

«محال بودن این شیوه دفاع از سنّت را شیوه های دیگری آشکار کرد که با آن، کلیساها به روح جامعه صنعتی واکنش نشان دادند. آنها به وضعیت جدید گردن نهادند و کوشیدند تا با تغییر دوباره نمادهای سنّتی به شیوه ای متناسب با زمانه، خود را با این واقعیت وفق دهند و همین امر بود که پروژه موسوم به «الهیات لیبرال» را توجیه کرد و حتی بدان عصمت بخشید. اما باید به این نکته هم اشاره کرد که الهیات لیبرال در فهم کلامی خویش از خدا و انسان، بهای این انطباق را پرداخت. الهیات لیبرال پیام و بشارت واقعیت نو را از دست داد، در حالی که مدافعان این پیام با تکیه به باور خویش به ما فوق طبیعت آن را حفظ کردند. هر دو شیوه ای که کلیساها در قبال روح جامعه صنعتی در پیش گرفتند، شیوه های ناقصی از آب در آمد.»[۲۷]

ایشان بعد از بیان فوق به این نکته اشاره می کند که با عقب نشینی جریان دینی و در شرایطی که جامعه صنعتی درگیر مناقشات بی ثمری بود، تقدیر تاریخی راه دیگری برای پیوند دین با فرهنگ معاصر که روح صنعتی بر آن حاکم است، تدارک دید. این همان جنبش وسیعی است که به اگزیستانسیالیسم مشهور می باشد؛ جنبشی که بر علیه روح جامعه صنعت در چارچوب خود آن جامعه اعتراض کرد.[۲۸]

حال با تجربه تلخ تاریخی که نظام دینی مسیحیت نسبت به این جریان التقاطی دارد، تکلیف ما نسبت به نظام دینی اسلامی روشن و آشکار می شود. در هر حال این که عده ای بخواهند با متد التقاطی (که همانند طناب پوسیده ای است که آویخته شدگان را همواره در چاه تحریف و تفسیر دین به نفع مدرنیته گرفتار کرده است) ره به جایی ببرند به نظر می رسد که با توجه به ماهیت امپریالیستی و توسعه یاب صنعت و تکنولوژی موجود و شرایط و وضعیت حاکم بر نظام غرب، چنین انتظاری معقول و منطقی به نظر نمی رسد.

«ما اگر به بوروکراسی و سیستم تکنیک و اقتصاد غالب بر عالم تسلیم شویم و به اصطلاح، اگر بخواهیم اسلام را با تجدّد جمع کنیم و میان آن دو صلح و سازشی برقرار سازیم، بدانیم که در این التقاط، اسلام قربانی می شود. ساده و صریح بگوییم عالم کنونی قواعد و قوانین و آداب خاصّی دارد و هیچ قاعده و قانون و آدابی را از بیرون نمی پذیرد. به عبارت دیگر با ولایت تکنیک جایی برای هیچ نوع ولایت دیگر نمی ماند. کسانی هستند که می گویند: مسلمان بودن اختصاص به این قوم و آن جامعه ندارد.»[۲۹]

با پذیرش و فهم این حقیقت که تکنیکها و ابزارها بستر ولایت پذیری عمومی جوامع را به ولایت تاریخی غرب فراهم می کنند، باید مکانیسم این ولایت پذیری را در جوامع حاشیه ای مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و فرایند پیچیده ای که موجب شده دولت و ملّتها چنین سلطه ای را با شیفتگی و مرعوبیت بپذیرند یاد آور شد.

مهندسی اجتماعی سلطه و مکانیسم روانی پذیرش آن

نظام مدرنیته غرب، در صورتی می تواند با چنین سرپرستی تاریخی به مقصد و غایت مورد نظر برسد که جوامع، دولت ها و توده ها با آن همراهی و مماشات کنند. همگرایی و همسویی دولتها و ملّتها نیز در سطح وسیع و مقیاس جهانی، منوط به پذیرش ولایت و حاکمیت نظام مدرنیته می باشد.

میزان و سطح همگرایی و همسویی ملل و دول (اعم از دولت ها و جوامع توسعه یافته و یا در حال توسعه) به میزان پذیرش ولایت تاریخی و اجتماعی این نظام بستگی دارد. با توجه به نکته فوق روشن می شود که همه کشورهای به اصطلاح توسعه یافته غربی، قدرت یا ادعای چنین رهبری را ندارند.

نظام مدرنیته با مرکزیت انحصارگرایانه در کشورهای سلطه طلبی مثل آمریکا به عنوان کانون پایه ریزی استراتژی توسعه تاریخی و اجتماعی مدرنیته، سرپرستی و ولایت خود را حتی بر جوامع توسعه یافته و پیشرفته غربی پیرامون خود نیز اعمال می کند.

فرضیه هایی که درباره تقسیم جهان در راستای توسعه و تکامل ارائه شد شامل سه فرضیه متفاوت می باشد: ۱- فرضیه سه جهان؛ ۲- فرضیه دو جهان؛ ۳- فرضیه جهان واحد.

فرضیه سوم در صدد ارائه یک سیستم جهانی توسعه یافته است که مدّعی است تنها یک دنیای اقتصادی وجود دارد. و آن هم اقتصاد سرمایه داری جهان است. این فرضیه که توسط تئوریسین آمریکایی (امانوئل والرشتایی ۱۹۳۰) پیشنهاد شد در واقع، تحقق یک ولایت جهانی و تاریخی است.

«کشورهای در این سیستم، به نسبت نزدیکیشان به مرکز سیستم، طبقه بندی می شوند؛ به این صورت که بعضی کش

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.