پاورپوینت کامل ضرورت بازنگری در تاریخ نگاری روشنفکری معاصر با تکیه بر معیارهای اصیل شیعی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ضرورت بازنگری در تاریخ نگاری روشنفکری معاصر با تکیه بر معیارهای اصیل شیعی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ضرورت بازنگری در تاریخ نگاری روشنفکری معاصر با تکیه بر معیارهای اصیل شیعی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ضرورت بازنگری در تاریخ نگاری روشنفکری معاصر با تکیه بر معیارهای اصیل شیعی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
احمد رهدار[۱]
چکیده:
براساس گفته معروف یک مورخ غربی که «تاریخ هر قوم را همواره فاتحان آن قوم می نویسند» می توان، بلکه باید در تاریخ نگاری معاصر کشور خودمان تردید کرد؛ چه، دست کم در دو سده اخیر، هرچند ایران به طور رسمی مستعمره هیچ کشور استعمارگری نبوده است، اما اغلب حکومتها و دولتهای آن یا دست نشانده بودند و یا آن قدر سست عنصر و بی لیاقت بودند که نتوانستند تاریخ نگاری عصر خودشان را مدیریت کنند.
احتمال تحریف تاریخ یک قوم هرچند ضعیف باشد، از آنجا که محتمل آن قوی است، نمی تواند غیرمهم تلقی شود؛ زیرا در صورت واقعیت داشتن، رابطه آیندگان یک قوم را با مآثر تاریخی، پیشینه و هویت تاریخی آنها قطع می کند. این نوشتار در صدد است تا با ارائه و تبیین روشهای تحریف تاریخ نگاری معاصر، ضرورت بازنگری در آن را هشدار دهد.
مقدمه
بر اساس مبانی شیعه، فلسفه تاریخ در جدال بین حق و باطل تحلیل می شود؛ جدالی که با رویارویی خدای عزّوجلّ و ابلیس شروع می شود و حیات تاریخی خود را در تقابل «هابیل و قابیل»، «ابراهیم و نمرود»، «موسی و فرعون»، «حسین و یزید»، «خمینی و صدام» و… ادامه می دهد. از این رو، حق در ذات خود با باطل در ستیز است، چه این که باطل نیز حیات خود را تنها در محو حق می جوید؛ و این ستیز، دائمی است و گستره آن همه ابعاد حیات را می پوشاند.
تاریخ گواه است که حوزه های علمیه شیعه قریب به چهارده قرن، از مبانی فلسفی – کلامی خود دفاع کرده است؛ هرچند این دفاع، فراز و نشیب داشته، اما دشمن – علی رغم حملات مکرر خود – هرگز موفق به فتح سنگرهای رفیع دین در قلمروهای فلسفه و کلام و… نشده است. این شکست سنگین که سایه خود را قرنها بر سر دشمن نگه داشته است، خشم خصمِ باطل را به اوج رسانده و او را بسان ماری عصبانی به هم پیچانده است.
اینک، دشمن بی آن که دست از مبارزه برداشته باشد قلمرو مبارزه خود را عوض کرده است و از «دروازه تاریخ» منفذی برای ورود و حضورش می طلبد. البته ستیز در جبهه تاریخ، چیزی نیست که تازگی داشته باشد، بلکه در طول تاریخ، باطل از این بستر برای پیشبرد اهداف خود استفاده کرده است، اما اینک جبهه تاریخ برای دشمن پررنگ شده و از اولویت خاص برخوردار می باشد.
تحلیل دشمنان دین، آن قدر هم ساده و بی حساب نیست؛ حوزه های علمیه قرنها در مبانی فقهی، کلامی و فلسفی تلاش نموده اند و از این سه، حصاری حصین بر پیکر دین کشیده اند که به راحتی نمی توان در آن رسوخ کرد، اما – به هر علت – در علم تاریخ بویژه تاریخ معاصر، کمتر از آنچه که باید و شاید، سرمایه گذاری معرفتی و علمی کرده اند، پس حوزه تاریخ می تواند منفذی مطمئن برای تحریف طلایه داران دین در بسترش باشد، علی الخصوص در چند سده اخیر که دین با حضور طلایه دارانش (فقها) به خود رنگ سیاست گرفت و موازنه قدرت را آنچنان به نفع خود مصادره کرد که در بیشتر موارد موفق شده است تا بر سیاست و جریان قدرت، لگام دینی بزند. پس به یقین، یکی از مهمترین راه های مبارزه با دین، شکست طلایه داران آن در بستر تاریخ است و بهترین شیوه برای نیل به این هدف، «تحریف تاریخِ» حضور آنان می باشد؛ چه، با تغییر «نسبتها» و جابجایی «علتها»، حضور دین در پدیده های تاریخی کم رنگ می شود و سرنوشت تاریخ در سوی دیگری رقم خواهد خورد.
این اندیشه تلخ – که در ستیز تاریخی باطل با حق، ریشه دارد – بیش از یک قرن و نیم است که با حضور عنصر جدیدی به نام «روشنفکر» و «منورالفکر» در تاریخ جهان اسلام بخصوص ایران، به خود لباس عمل پوشیده است. تا پیش از این تاریخ، دو عنصر «دین» و «قومیت» نقش محوری در تحولات اجتماعی ایفا می کردند و تنها از این تاریخ به بعد است که این عنصر سوم پا به عرصه تحولات اجتماعی ایران گذاشت و با استفاده از ترفندهای شیطانی و عمدتا متکی بر آبشخور بیگانه، کمتر از نیم قرن توانست دو رقیب کهنه کار خود را تا حد زیادی در حاشیه تحولات اجتماعی براند و یا این که لااقل چالش شدیدی بر سر راه آنها ایجاد کند.[۲]
از آن پس، تاریخ، بستر مناسبی برای جولان هوسهای روشنفکران غربزده ای شد که برای مقابله با دین تربیت شده بودند. آنان که عمدتا آیینِ سیاست مبارزه با دین را در دستگاه مخوف فراماسونری یاد گرفته بودند، به شیوه های متفاوت نقشه خود را در تاریخ، حضور بخشیدند.
حمله مستقیم به دین (معرفی دین و روحانیت به عنوان عامل عقب ماندگی مسلمین)
روشنفکران گاه مستقیما به دین مبین اسلام به نام تجدد و پیشرفت حمله کرده و این مطلب را القا می کردند که عامل بدبختی و عقب ماندگی مسلمین، دین اسلام می باشد. بخش عظیم جریان روشنفکری اولیه بر این مسلک بودند که از زمره آنها می توان افرادی چون مهدی بامداد، فریدون آدمیت، فتحعلی آخوندزاده، یحیی دولت آبادی و… را نام برد. از شیوه های رایج این گروه این بود که چهره علمای اسلام را که در افکار عمومی مظهر دین بودند، خراب می کردند. آنان تبلیغ می کردند که علما و روحانیت نماد تحجر و عقب ماندگی اند و راه نجات و ترقی ملت در دوری و کناره گیری از آنها می باشد؛ به عنوان مثال ریچارد کاتم در توصیف عصر رضاخان می نویسد:
«رضاشاه تهاجمی را از سه جانب و از طریق مطبوعات تحت کنترل آغاز نمود؛ روزنامه ها یکی پس از دیگری رهبران روحانیت را از نظر سیاسی و اجتماعی واپسگرا معرفی کردند و گفتند اینان با اصلاحات و بهبود زندگی مردم سر مخالفت دارند. روزنامه ها از ملایان می خواستند دست از خرافات پرستی بردارند و از برنامه های اصلاحی دولت حمایت به عمل آورند. [ در ]حمله دوم به روحانیت بر شکوه و عظمت ایران باستان و پیش از اسلام تأکید می شد و از آیین زرتشتی در دودمانهای شاهنشاهی هخامنشی و ساسانی تجلیل به عمل می آمد؛ گفته می شد اعراب در تهاجم به ایران موجب تحقیر ایرانیان شده و آیین خود را به زور به این مردم تحمیل کرده اند. در سومین جهت حمله، تصویری که دولت از ملایان ارائه می داد، آنان را گروهی وطن فروش معرفی می کرد که کشور را به اجنبی و خاصه انگلیسیها فروخته اند.»[۳]
تبلیغات منفی علیه روحانیت تا جایی پیش می رود که عده ای به خود اجازه می دهند تا مسلمات و مشهورات حیات جمعی تاریخ روحانیت مثل عدم وطن فروشی آنان را نیز دستخوش تحریف و انحراف کنند. اگر اتهام وطن فروشی را که ریچارد کاتم به روحانیت نسبت می دهد در کنار اعتراف درست مرحوم دکتر شریعتی که نوشت: «هرگز دیده نشده است که پای یک عهدنامه ننگین و وطن فروشی را یک روحانی امضا کرده باشد، بلکه این امضاها متعلق به ما دانشگاهی ها بوده است.»[۴] بگذاریم، بخوبی روشن می شود که دایره تبلیغات علیه روحانیت چقدر گسترده و در عین حال دور از حقیقت بوده و می باشد.
بدل سازی برای روحانیت
بدل سازی، از شایعترین و موفقترین شیوه های روشنفکران غربزده برای به انحراف کشیدن نهاد روحانیت است. با اعمال این شیوه، مردم که همواره به این گروه به عنوان ملجأ و پناهگاه خود نگاه می کنند، حیران و سرگردان می شوند و نمی دانند که باید به چه کسی اقتدا کنند؛ چرا که با اعمال این شیوه، روحانیت راستین و روحانیت دروغین با یکدیگر مخلوط شده و تمییز این دو، دست کم از عهده توده عوام که همواره اکثریت مردم را شامل می شود، برنمی آید.
البته پروژه بدل سازی تنها یک شکل ندارد که در آن روحانی نمایی بر کرسی روحانی واقعی تکیه زند، بلکه شکل شایع دیگری نیز دارد که در آن یک غیرروحانی (عمدتا روشنفکر) جایگزین روحانی واقعی شده و مدعی حمل رسالت روحانی می شود. به عنوان مثال، دکتر شریعتی رسالتی که برای یک روشنفکر مسلمان ذکر می کند دقیقا همان رسالتی است که باید یک روحانی داشته باشد، البته این نه تنها اشکالی ندارد که یک روشنفکر مسلمان رسالتی دینی داشته باشد، بلکه لازم و ضروری است، اما نقد اینجاست که ایشان با دادن چنین رسالتی به روشنفکر، دیگر این رسالت را برای روحانیت قائل نیست و در حقیقت روحانیت را به حاشیه می فرستد.[۵] پس از وی، جریان روشنفکری با طرح ایده قرائتهای مختلف از دین، نه تنها روشنفکران را به جای روحانیت نشاند، بلکه به هر کسی (متعلق به هر صنف و قشری) این اجازه را داد که بر اساس تفسیر خاص خود با دین مواجه و روبرو شود. در واقع، این ایده، نوعی بدل سازی عمومی برای روحانیت را به دنبال داشت.
جریان شرق شناسی خارجی نیز تا حد زیادی از این ترفند برای به حاشیه راندن روحانیت استفاده کرده است؛ به عنوان مثال، یرواند آبراهامیان در کتاب معروف خود ایران بین دو انقلاب بسیار تلاش می کند تا در تحلیل انقلاب اسلامی – که بر هیچ کس پوشیده نیست که رهبری آن با روحانیت شیعه بود – جریان مذهبی روحانی را به حاشیه برد. وی با بزرگ نمایی جریان نهضت آزادی و افرادی چون مهندس بازرگان و مخصوصا دکتر شریعتی تلاش می کند تا نقش حضرت امام قدس سره در پیروزی انقلاب اسلامی را کم رنگ جلوه دهد. وی دکتر شریعتی را «روشنفکر اصلی انقلاب اسلامی و حتی فانون این انقلاب و برایند همه افکار و متدهای انقلابیون موفقی چون سارتر، چه گوارا، جیاپ، فانون و…» معرفی می کند[۶] و حتی پا را از این هم فراتر می گذارد و معتقد می شود که حتی حضرت امام قدس سرهنیز بخشی از موفقیت خود را مرهون او بوده است. وی در این باره می نویسد:
«سومین علت موفقیت [امام] خمینی در میان طبقه متوسط جدید، شهرت و محبوبیت شریعتی در بین جوانان روشنفکر بود.»[۷]
همراهی با استعمار در حمایت از فِرَق ضاله (بدل سازی برای دین)
استعمار پس از شکست و ناامیدی از جذب مسلمانان به آیین مسیحیت غربی، سیاستهای سه گانه ابداع فرقه های جدید، احیای فرقه های مرده و ضعیف و در نهایت، تشدید اختلاف بین فرقه های موجود را تعقیب می کرد؛[۸] گاهی روشنفکران نیز هم دست با استعمار شده و با طرح ایده ها و ایدئولوژیهای مبهم، منحرف و التقاطی، آب در آسیاب دشمن می ریختند.[۹] طرحهای پروتستانتیسم اسلامی، تغییر الفبای فارسی به لاتین، پلورالیسم دینی، سکولاریسم و جدایی دین از سیاست و… در این راستا قابل تبیین می باشند. این پروسه در تمام مراحل خود یا به طور مستقیم و یا به طور غیرمستقیم زیرنظر کلیسا بوده است. دکتر محمد دسوقی این مطلب را اینگونه توضیح می دهد:
«کلیسا می کوشد تا از طریق گردانندگانش ملل مسیحی اروپا را از کوچیدن به سرزمینهای اسلامی و آموختن علوم اسلامی باز دارد؛ زیرا چنین حرکتی عقاید مسیحیت کلیسا را تهدید می کند. با این همه، تلاش همه جانبه کلیسا در این زمینه ناموّفق بود؛ چرا که نتوانست از کوچیدن نسل جوان پژوهشگر اروپا به سرزمینهای اسلامی در جهت پژوهش پیرامون فرهنگ اسلام جلوگیری کند. کلیسا به روشنی دریافت که جلوگیری از چنین کاری مستلزم برنامه ریزی و عملیات گسترده و سازمان یافته ای است و آن خدشه دار ساختن چهره اسلام و مسلمانان نزد اروپاییان می باشد. تحقق چنین توطئه ای مستلزم دو کار بود:
الف) نخست آن که کلیسا گروهی از کشیشانی را که از پیش برای این منظور کاملاً آماده و ساخته شده بودند به صورت هیأتهایی به پایتخت های سرزمینهای اسلامی در اندلس و غرب جهان اسلام به بهانه آموختن زبان عربی و علوم اسلامی فرستاد؛ هدف اصلی اینان شناسایی و دست یابی به رخنه ها و نقاط شبهه انگیز منابع بود تا پس از بازگشت به اروپا بتوانند کتابهایی در آن زمینه بنویسند و با ایراد سخنرانیهایی به خلق و جعل عیب و اشکال بر اسلام بپردازند و بدین وسیله علیه مسلمانان تبلیغ نمایند.
ب) تأسیس برخی مدرسه های زبان عربی در روم و دیگر جاها برای آماده ساختن و تربیت و آموزش گروه هایی از متخصصان در علوم اسلامی؛ به گونه ای که صلاحیت نشر اکاذیب فریبنده ای علیه اسلام و مسلمانان داشته باشند تا به این وسیله از شوق و ذوق مشتاقان عزیمت به سرزمینهای اسلامی و فراگرفتن علوم اسلامی بکاهند.»[۱۰]
البته حضور کلیسا در جریان شرق شناسی به این معنا نیست که شرق شناسی، دارای جوهره و جریان دینی و مذهبی است و یا آن بخش از شرق شناسانی که در قلمرو ادیان کار کرده اند از روی اعتقاد دینی بوده است، بلکه برخلاف پندار معمول، جوهره شرق شناسی، غیردینی است و اگر از چند کشیش که به انگیزه تبلیغ مسیحیت وارد این جریان شده اند بگذریم، عموم شرق شناسان، بینشی غیرمذهبی دارند. شرق شناسی کم و بیش متأثر از رنسانس و پیامد آن است.
جریان لائیسم که جوهره رنسانس بود شرق شناسی را دگرگون کرد و جریان نوینی پدید آورد. رنسانس در عرصه علوم نظری کوشید تا از اقتدار دو عنصر مذهب و کلیسا در غرب جلوگیری کند و این مهم نه به یک اقدام بازدارنده بلکه یک حرکت فلسفی زیربنایی در عرصه اندیشه بود؛ به این صورت که باید مسأله خدا و متافیزیک برای همیشه در غرب طرد می شد. بر این اساس بود که روشنفکرانِ برآمده از رنسانس، رهبری فکری و سرنوشت اندیشه را در دست گرفتند و تمام تلاش بر این بود که علم، جای خدا، دین و اخلاق را بگیرد.[۱۱]
استفاده تاکتیکی و ابزاری از دین
گاه، جریان روشنفکری تلاش می کرد تا سخنان خود را در لفافه دین و به نام دین مطرح کند تا مقبولیت اولیه را به دست آورد و سپس حرفهای دل خود را در صفحه عینیت و تاریخ به ثبت رساند. اینان از اساس با دین مخالف بودند و اگر تلاش می کردند تا در تحلیل پدیده های تاریخی رویکردی دینی داشته باشند، تنها یک استراتژی موقت بود که در پیشرفت اهدافشان مؤثر بود؛ به عنوان مثال، ملکم خان ناظم الدوله که خود – به تبعیت از پدر ارمنی الاصلش که برای رسیدن به منافعی، به ظاهر دین اسلام را برگزیده بود[۱۲] – این شیوه را برای مبارزه با دین اسلام و جایگزین کردن دین لیبرال و سکولار انتخاب کرده بود، در این خصوص می نویسد:
«طرحی ریختم که عقل سیاست مغرب را با خرد دیانت مشرق به هم آمیزم. چنین دانستم که تغییر ایران به صورت اروپا کوشش بی فایده ای است؛ از این رو، فکر ترقی مادی را در لفاف دین عرضه داشتم.»[۱۳]
و یا احتشام السلطنه در انجمن کنکاش می گوید: روشنفکران نباید بگذارند که مشروطیت در بستر شریعت خواهی بیفتد، بلکه از علما صرفا باید برای رسیدن به مقصود استفاده کرد.[۱۴]
این شیوه تاکتیکی – که از شیوه های کهنه و قدیمی می باشد – هنوز نیز مورد استفاده قرار می گیرد؛ جریانها و افراد ائتلافی با روحانیت در بسیاری موارد نشان داده اند که آنگاه که به مقصود و نتیجه رسیدند از هرگونه پشت پا زدن به روحانیت و دین کوتاهی نمی کنند و این تجربه تاریخی باید نهاد روحانیت را در تصمیم گیریهای سیاسی آینده هوشیارتر از گذشته گرداند. از نمونه های متأخر این روش تاکتیکی می توان به ائتلاف جریان ملی گرا به رهبری دکتر مصدق با جریان مذهبی به رهبری آیت الله کاشانی اشاره کرد که این ائتلاف به محض به قدرت رسیدن مجدد مصدق و تثبیت نسبی قدرتش، از جانب مصدق و طرفدارانش شکسته شد.
راه اندازی مدارس جدید به منظور تربیت نیروی انسانی مخالف دیانت
جریان روشنفکری گاه با ارائه طرحهایی بنیادی و زمان بَر، سنگ بناهایی را می گذاشت که در درازمدت از نقش و تأثیر نهاد دین در تربیت نیروی انسانی می کاست. طرح راه اندازی مدارس نوین که بر اساس روش هومیوپتیکی (درمان به مثل) در ابتدا توسط دلسوزانی چون امیرکبیر با راه اندازی دارالفنون به منظور تجهیز نیروهای انسانی به فنون غربی برای مقابله با آنان صورت گرفته بود،[۱۵] در ادامه به عنوان روشی برای مقابله با شیوه آموزشی سنتی که دارای رویکردی دینی بود و بیشترین محتوای آن نیز مسائل دین بود، به کار گرفته شد. یرواند آبراهامیان در این خصوص می نویسد:
«افتتاح مدارس به شکل جدید بیشتر تلاش گروهی از روشنفکران در تهران به نام «انجمن معارف» بود. آنها کتابهایشان را روی هم گذاشتند تا نخستین کتابخانه ملی کشور را به وجود آورند. انجمن معارف با پشتیبانی دربار در برابر روحانیت محافظه کار افراطی توانست در دوره کوتاهی از بدو تشکیل تا زمان انقلاب مشروطه پنجاه وپنج مدرسه متوسطه خصوصی در تهران تأسیس کند. شخصیت پیشگام این انجمن، میرزا نصراللّه ملک المتکلمین بود.»[۱۶]
نگارنده معتقد است که جریان آموزش، تعلیم و تربیت به سبک جدید – مثل خود جریان روشنفکری که مبلغ آن بوده است – از یک بیماری تکوینی رنج می برد و این بیماری روز به روز تشدید شده و ضربه سهمگین تری به روند تعلیم و تربیت در کشور ما وارد می کند؛ مثلاً نحوه آموزش فلسفه در دانشگاه های ما فاجعه آمیز است؛ زیرا این نحوه تدریس از آغاز، همان راه بیگانگی مضاعف را هموار می کند.
موقعی که از «روش علوم» (آن هم به صورت پوزیتیویسم فرسوده قرن نوزدهم) و از دکارت و… سخن می گوییم، اغلب متوجه نیستیم که این نحوه تفکر هیچ مصداقی در ذهن ایرانی ندارد؛ جوان ایرانی اصولاً نمی فهمد چرا فلسفه ناگهان در مهد تمدن عالم؛ یعنی یونان، شروع می شود؟ و چرا مؤسس فلسفه جدید، یک فرانسوی به نام دکارت است که می گوید: «من می اندیشم، پس هستم.»؟
این بدان می ماند که در یکی از دانشگاه های اروپا معلمی سر کلاس، بی هیچ مقدمه ای، درسش را چنین شروع کند: دیانت و فلسفه دو وجه حقیقتی واحد هستند؛ ذات باری تعالی به موجب تجلی فیض اقدس، از مرتبه احدیت به مرتبه واحدیت و از آنجا به ملکوت نفوس مجرد و بعد به عالم مثال و بعد به عالم ملک و شهادت تنزل می کند و غایت این قوس نزولی که نصف دایره وجود می باشد انسان است که نسخه عالم و آیینه تمام نمای جمیع مراتب هستی است؛ در قوس عروجی مبدأ، انسان است و این قوس مراتب برزخی را طی می کند و سرانجام به مبدأ که حق باشد منتهی می شود و قوسین یکی می گردند و نقطه اول به آخر می رسد.
شاید اولین واکنش دانشجوی غربی این باشد که این استاد معظم از قعر قرون وسطی ظهور کرده است و اصولاً «تئوزوف»[۱۷] و«تئولوگ»[۱۸] است نه فیلسوف؛ چرا که در ذهن یک دانشجوی اروپایی این مفاهیم معانی جداگانه ای دارند.
دانشجوی ایرانی که بی مقدمه باروش علوم (که معلوم نیست کدام علوم؛ چرا که معنی علم در معارف اسلامی و علمی که غربیان از آن مراد می کنند یکی نیست.) و دکارت مواجه می شود، به عکس هیچ اعتراضی نمی کند و اصولاً هیچ تصویر روشنی در ذهنش متبادر نمی شود؛ این دانشجو با نگاهی نگران گوش می دهد و چه بسا بی آن که خود آگاه باشد همه مطالبی را که در کتاب شعر سعدی و حافظ خوانده است در برابر این غول فرانسوی، هیچ می انگارد؛ زیرا دکارت یعنی، آغاز تفکر نو، یعنی، آغاز علوم، یعنی، پیشرفت و بالاخره دنیای صنعت، قدرت و جامعه رفاه و مصرف؛ و سعدی و حافظ یعنی، سیر در افکار واهی، یعنی، تن پروری، یعنی، عقب ماندگی و سرانجام استثمار.
مفاهیمی که از کودکی در کتاب گلستان، شاهنامه فردوسی و دیوان حافظ خوانده است هیچ ارتباطی حتی صوری با مطالبی که به او می آموزند ندارد و بتدریج این تصاویر زنده دوره جوانی خود به خود از او سلب می شوند و حکم سایه های پژمرده خاطره گنگی را می یابند. از سوی دیگر چیزهایی که به او می آموزند – که معلوم نیست از کجا آمده و به کجا می روند و غرض نهایی آنها چیست – در ذهنش شناور می مانند و نه مصداقی می یابند و نه سنخیتی با عواطف و ساخت ذهنی او پیدا می کنند.
علت عمده این پریشانی این است که نه تفکر غربی را در متن فرهنگش به او می آموزند و نه میراث گذشته او را؛ و چون زمینه و عرصه های این دو دید را از هم باز نمی شناسد و نه می داند یکی به کجا متصل است و دیگری از کجا می آید، همه چیز را در ذهن خود مخلوط می کند و بتدریج اسلام دموکراسی می شود، نماز، ورزش و همه چیز در پرده ای از ابهام و گمان گرد هم می آیند و معجونی می سازند که به معنی راستین کلمه سردرگمی است. اگر تفکر در کشور ما آن قدر دچار پریشانی شده است یکی از علل مهم آن، دستگاه آموزشی است.
هیچ از خود نمی پرسیم که آیا در فرهنگ گذشته ما علوم امروزی غربی مصداقی داشته اند یا نه؟ و اگر نداشته اند علتش چه بوده است؟ و یا چرا در کتب ادب فارسی هیچ اشاره ای به علوم طبیعی نمی شود؟ و چرا در علوم جدید حتی علوم انسانی، کسی صحبت از توکل، رضا، کشف، شهود، وجد و سماع عارفانه نمی کند؟
اگر این گونه پرسشها را مطرح می کردیم ناگزیر بودیم دروسی را که به دانشجویان می آموزیم در متن فرهنگی شان قرار دهیم و به آنها بفهمانیم علوم طبیعی غربی از چه سرزمین و چه آب و خاکی برخاسته و چه شرایطی موجب ظهورشان شده است و ادب فارسی که سرشار از عرفان است از چه مأوایی پدید آمد و حامل چه پیام و گویای چه حقیقتی است؟
ممکن است به ما اعتراض کنند که غربیان نیز در برنامه درسی خود به این مطالب توجهی ندارند؛ صرف نظر از این که اگر غربیان نیز به این امور توجه می کردند بهتر می بود، اما آنها نیازی به این تذکر ندارند؛ چه، در معرض یورش تمدن بیگانه نیستند؛ تحولاتی که با آنها مواجه هستند از متن فرهنگی خود آنها برمی خیزند نه از جای دیگر. از طرف دیگر، تحولات پی درپی فرهنگ غربی در حکم سلسله زنجیر دگرگونیهای تفکری یک دست و متجانس است که به سبب پویایی درون خود، تغییر شکل می دهد نه به سبب تحریک عنصری بیگانه. ذهن جوان فرانسوی و آلمانی از آغاز با مفاهیمی که در دروس آمده عجین است.
دکارت، کانت و هگل، جزئی از میراث اوست؛ روش درست اندیشیدن، شیوه پرسش و تحلیل، جزء مقولات بنیادی ذهنی اوست و آثار آن را نه فقط در کتب درسی و روش علوم می خواند، بلکه شمه ای از آن را در رفتار پدر و مادر، در نظام هندسی جامعه، در معماری کلاسیک و یا «فونکسیونل» شهرها باز می یابد. نقش ما مضاعف است؛ زیرا نه فقط باید تفکر غربی را در متن خود آن فرهنگ بشناسیم، بلکه باید مضامین خاطره قومی خویش را نیز که بقایای آن هنوز هم به نحوی در ذهنمان شناورند، از نو بازشناسیم؛ در چنین وضعی بزرگترین خطری که ما را تهدید می کند همین پدیده نوظهور است که می توان آن را «تاریک اندیشی جدید» نام نهاد؛ یعنی استغراق دوباره در نوعی جهل که خود را حکیمانه و ذی حق می داند، جهلی که ناشی از غم غربت و غربزدگی شرق مأبانه است.[۱۹]
تلاش برای حذف روحانیت از جریانات اجتماعی مهم در تاریخ معاصر
جریان روشنفکری گاه، حضور پر رنگ دین و علمای دینی را کتمان و یا کم رنگ کرده و پدیده های اجتماعی مؤثر از دین و علما را به نحوی تحلیل کرده است که گویی دین در آنها نه تنها نقش فاعلیت نداشته، بلکه نقش مانعیت داشته است؛ به عنوان مثال، نهضت عظیم دینی تحریم تنباکو را نتیجه فتوای تاریخی مرحوم میرزای شیرازی نمی دانند، بلکه نتیجه «اتحاد موفقیت آمیز میان علما، اصلاح طلبان متجدد و جماعت ناراضی ایران به خصوص تجار»[۲۰]، «مسایل اقتصادی و سیاسی محض با محوریت تجار توتون»[۲۱]، «حرکتی به رهبری روشنفکران مترقی و با هدف تغییر اساس سیاست و نه اعتراض به قرارداد رژی»[۲۲] و نتیجه «نشر عقاید روشنفکران اولیه»[۲۳] می دانند.
موفق بودن این روش، منوط به کاهش نفوذ دین و علما در بین توده مردم می باشد. برای رسیدن به این هدف، کم هزینه ترین راه، تنزل دادن دین از جایگاه اصلی آن می باشد. از این رو، در نوشته های این روشنفکران، دین – که قانونی الهی برای ترقی و تعالی انسانها می باشد – پدیده ای که ریشه در «جهل و نادانی» و «ترس و بیم» از مظاهر طبیعت دارد[۲۴] و یا عاملی بازدارنده با آرمانهایی مزاحم آغشته به تظاهر و سالوس، گرفتار خشونت و با احکام و آدابی سخت، تعصبی و غیرقابل انعطاف[۲۵] معرفی می شود.
تلاش برای به حاشیه راندن مرجعیت شیعه
جریان روشنفکری گاه، اگر نمی توانست مبدأ و منتهای یک حرکت اجتماعی دینی را تحریف کند، به دروغ محوریت حرکت را به عوامل بیرونی و اجنبی از دین نسبت می داد؛ آن گونه که تلاش کرده تا رهبری نهضت مشروطه را که به یقین با علمای دینی بود، به نام روشنفکران غربزده در تاریخ ایران به ثبت برساند و یا اگر هیچ یک از کارهای فوق را نتوانست انجام دهد، لااقل تلاش می کرد تا سطح حضور دین و علمای دین را تنزل دهد؛ آن گونه که سطح حضور مرجعیت دینی و نقش آن در نهضت تنباکو را به سطح حضور روحانیت دینی و نقش آن در نهضت، تنزل داده است. به همین علت به زحمت خواستند اثبات کنند که فتوای تحریم تنباکو منسوب به میرزای شیرازی نمی باشد، بلکه منسوب به میرزای آشتیانی بوده است[۲۶] و یا اثبات کنند که بیانیه شیخ حسن کربلایی «وسیعتر و جامعتر» از قضیه تحریم تنباکو بوده است.[۲۷] و یا اثبات کنند که میرزای شیرازی در فتوای تاریخی خود، تحت تأثیر نامه سید جمال الدین اسدآبادی بوده است، در حالی که نه تنها سید جمال نقشی در فتوای میرزای شیرازی در این خصوص نداشت، بلکه قضیه کاملاً بر عکس بوده و نهضت تنباکو در سید جمال تأثیرگذار بوده است. یکی از محققین معاصر در این خصوص می نویسد:
«هرچند که سیدجمال در قیام تحریم نقش مهمی نداشته، این قیام در چندسال آخر عمر سید بسیار تأثیرگذار بوده است؛ به عبارت واضحتر، باید گفت قیام تنباکو بر سید بیشتر تأثیرگذار بوده است تا سید برآن؛ نگرش سید نسبت به مردم و نقش مستقیم مردم در قیامها، رهبری علمای شیعه و تفاوت آنان با مفتیان سنی مذهب، جریان غرب و استعمار در کشورهای اسلامی و موارد مهم دیگر در سالهای آخر عمر سید، نوعی پختگی و تکامل را نشان می دهد که در دهه های قبلی کمتر از آن اثری می بینیم؛ و این مطالب به طور حتم به قیام ۱۳۰۹ ق. ایران و تأثیر آن بر سید برمی گردد.»[۲۸]
کسانی که در بحث سیدجمال شناسی به دنبال اثبات تأثیر سید جمال بر میرزای شیرازی بوده و هستند، در سطح تحلیلهای مختلف و طیفهای گوناگون، با اهدافی متفاوت این مطلب را در تاریخ مطرح می کنند:
الف) از آنجا که تنها سر نخ دخالت مستقیم سیدجمال در قضیه تنباکو، این نامه و نامه بعدی اوست، گروهی می خواهند در کنار سایر امتیازات سیدجمال، این افتخار تاریخی را هم برای وی به اثبات برسانند.
ب) گروهی دیگر به
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 