پاورپوینت کامل سکه های صلواتی ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سکه های صلواتی ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سکه های صلواتی ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سکه های صلواتی ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
>
مرد خواب و خوراکی نداشت. مادام که سر و وضع زن و بچه هایش به خاطرش می آمد؛ آشفته و غمناک می شد. ظاهر رنجور و گونه های ترک برداشته آنها، آزارش می داد. همین طور شکوه های بی وقفه همسرش که خواب و خیالش را ربوده بود.
آن روز، مثل همیشه، در چوبی حیاط را به هم زد. راه کوچه باریک محله را در پیش گرفت. نمی دانست کجا می رود؟ ولی گام هایش بسی بلند و کشیده بود. گاهی به اطرافش چشم می دوخت تا شاید مشکل گشایی بیابد. از چند کوچه باریک و کم عرض گذشت.
به چهارراهی نزدیک شد که معمولا از جمعیت موج می زد. در آن سوی چهار راه، مسجدی قرار داشت. هر چند ظاهرش ساده و کوچک بود؛ اما هیچ وقت از نمازگزاران خالی نبود. گاهی واعظی به منبر می رفت و به پند و اندرز مردم می پرداخت. آن روز نیز واعظی بر فراز منبر، در حال سخنرانی بود.
جمعیتی گرد آمده بودند و به سخنان او گوش می کردند. “سعید” نیز خودش را داخل جمعیت زد. روحانی، پیرامون فقر و راه های خلاصی از آن سخن می گفت. بیان شیرین و رسایی داشت. چیزی نگذشت که سعید جذب سخنان او شد. بین خودش و او احساس نزدیکی می کرد.
به نظرش رسید که روحانی، او را می شناسد و حرف های دلش را بازگو می کند. ولی این طور نبود؛ سخنان روحانی، حرف دل بسیاری از مردم بود. او در بخشی از سخنانش گفت: “در فرستادن صلوات، کوتاهی نکنید. زیرا اگر توانگر، صلوات بفرستد؛ مالش برکت می یابد و اگر فقیر صلوات بفرستد، خداوند تعالی از آسمان روزی اش را می فرستد.”
این سخن گرچه برای سعید تازگی داشت، ولی به نظرش آسان بود. از خودش پرسید: پس تا حالا چرا به این راه ساده، فکر نکرده بودم؟! سخنان روحانی تمام شد، اما فریادهای هماهنگ “صلوات” تمامی نداشت. صلوات ها، رسا و پی در پی بود. سعید امیدوار شده بود. او مثل خیلی ها، قدم به بیرون گذاشت. راه خانه اش را در پیش گرفت.
لب هایش می جنبید. لحظه ای زمزمه اش قطع نمی شد. مثل این که صلوات، آن سوی لب هایش پنهان شده بود. سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانی از دل و ذهنش بیرون نمی رفت: “… فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالی از آسمان روزی اش را می فرستد.”
از خانه بیرون رفت. همچنان چهره ارغوانی و گرسنه بچه ها، نگرانش ساخته بود. اتفاقا عبورش به خرابه ای افتاد. مکان ترسناکی بود. گویی در و دیوارهایش با انسان سخن می گفت. سخن از گذشته های دور؛ سخن از آنهایی که آنجا را به یادگار گذاشته بودند. سنگ ها و خاک های تلنبار شده کف خرابه، راه رفتن را مشکل ساخته بود. اضطراب خفیفی، وجود سعید را فراگرفت.
لحظه ای در خودش فرو رفت. سنگی به پایش اصابت کرد. اول لرزید و بعد، کمی احساس درد کرد. چیزی به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه کرد. چشمش به سنگی افتاد که در حال غلت خوردن بود؛ و بعد سفال خاکی رنگ، توجه اش را جلب کرد. حس کنجکاویاش بیدار شده بود. گامی به عقب برگشت. از فاصله کمتر، چشم دوخت.
بخشی از یک ظرف قدیمی به چشمش افتاد. به آرامی خاک ها را کنار زد و بعد کوزه کوچکی از دل خاک، بیرون آورد. ضربان قلبش تند تند می زد. احساس تشنگی می کرد. لب های خشکیده اش تکان می خورد. خاک های سطح کوزه را فوت کرد. قشنگ و زیبا بود. دهانه کوزه با گِل بسته شده بود.
گِل های دهانه کوزه را بیرون آورد. به آرامی دهانه آن را به سمت پایین قرار داد. صدای شادی آوری در خرابه پیچید. صدا از به هم خوردن سکه های طلا بود. نور طلایی رنگ سکه، زیر اشعه خورشید، وسوسه انگیز و خیال آور می نمود. گیج شده بود. تصمیم گرفتن، برایش دشوار بود.
لحظاتی مات و مبهوت به سکه ها نگاه کرد. جلوه فریبنده آنها چشمانش را به بازی گرفته بودند. به فکر فرو رفت. در عالم گذشته اش غرق شد. بار دیگر اوضاع نابسامان خانواده اش، خاطرش را آشفته کرد. از این که نتوانسته بود شکم بچه هایش را سیر کند، غصه می خورد؛ از این که در مقابل تقاضاهای آنها چاره ای جز سکوت نداشت، زجر می کشید.
به خود آمد. چشمش به سکه ها افتاد. لبخندی شیرین، روی لب های خشکیده اش، گل کرد. سکه هایی را که روی زمین افتاده بود، جمع کرد و داخل کوزه انداخت. کوزه را به سینه اش چسباند. در حالی که صورتش را به آسمان بلند کرده بود؛ لحظه ای چشمانش را بست. آنگاه از جایش برخاست. شروع کرد به راه رفتن. چند گامی بیش نرفته بود که به یاد سخنان آن روحانی افتاد:
“… فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند متعال از آسمان روزیاش را می فرستد.”
گام هایش سست شد. کم کم از حرکت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهی قرار گرفته بود؛ دو راهی که یک راه آن به فقر دائمی منتهی می شد و راه دیگرش به بهره مند شدن از آن گنج خدادادی.
اما نه؛ او در آن گیرودار سرنوشت ساز، به خودش نهیب زد: وعده روزی من، از آسمان است؛ روزی زمینی را نمی خواهم. برگشت. کوزه را سرجایش گذاشت. درست زیر همان سنگی که به پایش خورده بود. به اطرافش نگاه کرد. سریع از خرابه بیرون شد. ساعتی دیگر، تن خسته و گرسنه اش را روی حصیر کهنه اتاقش، رها کرد و بار دیگر در فکر عمیق فرو رفت.
ـ این بار هم که با دست خالی برگشتی؟!
این، صدای همسرش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 