پاورپوینت کامل داستان امام جمعه ۴۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان امام جمعه ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان امام جمعه ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان امام جمعه ۴۱ اسلاید در PowerPoint :
>
از تاکسی که پیاده شد مثل کسی که دنبالش کرده باشند دور و برش را می پایید با هول و دستپاچگی به تابلوی رنگ و رو رفته ای نگاه کرد که یک سرباز نیروی انتظامی زیرش نگهبانی می داد. با احتیاط و نگرانی به سراغ سرباز رفت طوری که انگار از او هم می ترسید. سرباز به در کوچکی، چند قدم جلوتر اشاره کرد.
مرد به داخل ساختمان وارد شد و چند دقیقه بعد برگشت و کاغذی را که محکم به دست گرفته بود به سرباز نشان داد. سرباز نگاهی به کاغذ انداخت و جلوتر از مرد به سمت دری که روبه روی تابلو قرار داشت به راه افتاد. اوّل چند ضربه ی آرام به در زد و بعد کلیدی را که از جیبش درآورده بود توی قفل در انداخت و در را باز کرد.
اضطراب در چشمان مرد موج می زد. منتظر بود تا سرباز او را به داخل راهنمایی کند. سرباز که هم چنان ایستاده بود با حرکت سر از او خواست داخل شود. مرد که انگار تردید داشت و از چیزی می ترسید آرام قدم به داخل حیاط گذاشت. پیرمردی کنار باغچه ایستاده بود و به سمت در نگاه می کرد. در با صدایی آرام پشت سر مرد بسته شد.
پیرمرد شلنگ آب را کمی کشید و این طرف تر آمد. مرد با عجله جلو رفت و از توی جیبش اسکناسی درآورد و کف دست پیرمرد گذاشت و آهسته گفت: «نوکرتم مرا به حاج آقا برسان».
پیرمرد نگاهی به اسکناس کرد و ریز خندید، چشم های نافذش کوچک شد و چین و چروک صورتش در هم رفت. پیرمرد پرسید: «یعنی امام جمعه همین قدر می ارزد؟»
مرد از جیب خود اسکناس دیگری درآورد و توی دست پیرمرد گذاشت. پیرمرد شلنگ آب را رها کرد و رفت تا شیر را ببندد. مرد به دنبالش دوید: «حاجی جان نوکرتم، عجله کن». پیرمرد دست او را گرفت و به سمت در برگرداند و پول را کف دستش گذاشت: «پول لازم نیست آقاجان» مرد محکم ایستاد و دوباره التماس کرد: «به خدا زندگیم نابود شده، این آخرین امید است، نوکرت هستم بگذار حاج آقا را ببینم».
پیرمرد در حالی که در را باز می کرد پرسید: «حالا این پول ها واقعاً مال من است؟» مرد با اشاره ی سر تأییدی کرد. «هر چه داشته باشم می دهم این که چیزی نیست فقط به شرط این که امام جمعه را ببینم، اگر تو باغبان امام جمعه ای من باغبان خودت می شوم، بگذار او را ببینم.
رئیس دفترش راحت به من کاغذ داد، تو حالا این قدر معطّل می کنی؟ به خدا دیر می شود» پیرمرد اسکناس ها را تا کرد و توی صندوق صدقات زیر تابلو انداخت: «به نیّت سلامتی خودت و زن و بچّه ات». بعد دستی به سر شانه ی سرباز زد و گفت: «من خجالت می کشم می بینم این طور زیر آفتاب ایستاده ای ها!» خیابان خلوت بود. مرد تازه چشمش به سرباز افتاد.
جوانی سیاه چرده بود و لابد روستایی. دستش را به علامت سلام نظامی بالا برد و در چهره اش رضایتی ساده و بی انتها موج زد. چشمانش به دنبال لبخند پیرمرد به داخل خانه برگشت. مرد شک کرده بود. حالا دیگر مطمئن نبود که او باغبان امام جمعه باشد بدون آن که چیزی بپرسد پیرمرد را نگاه می کرد و منتظر بود تا او حرفی بزند.
پیرمرد دست او را گرفت و گفت: خوب فدایت شوم این طوری که کاسب نشدیم، حالا تعریف کن بلکه جور دیگر کاسب شویم! پیرمرد خندید و او را کنار خود بر لبه ی سکّو نشاند. مرد که حالا مطمئن شده بود امام جمعه همان پیرمرد است، چند لحظه خیره خیره او را نگاه کرد و بعد ناگهان بغضش ترکید، مثل بچه ی گمشده ای که مادرش را پیدا کرده باشد یا اسیری که بعد از مدّت ها به وطن خود برسد، مرد دست ها را در موهای آشفته اش فرو برده بود و زار زار گریه می کرد. انگار تازه جایی برای گریه کردن پیدا کرده بود. جایی که دیگر کسی مزاحمش نمی شد…
پیرمرد که کنارش نشست و سینی چای را روی لبه ی سکّو گذاشت تازه فهمید که مدّتی است دارد گریه می کند. امام جمعه پرسید: «چه شده فدایت شوم تعریف کن». مرد با صدایی میان ناله و فریاد شروع کرد به گفتن «برادر دادستان بچه شش ساله ام را، دسته گلم را… مرد باز گریه می کرد».
چهره ی امام جمعه در هم رفته و منتظر شنیدن بود، حالا هم ول کن نیستند و در به در دنبال من می گردند که به زور رضایت بگیرند. تهدیدم کرده اند الآن دو روز است که فراری هستم، هیچ امیدی به هیچکس نداشتم، زن و بچه و خانواده ام به هم ریخته اند. امروز برادر زنم گفت: این امام جمعه که به تازگی آمده است جور دیگری است، برو سراغش، خدایی شد که دستم به شما رسید».
امام جمعه که دیگر حرکاتش آرام نبود بلند شد و رفت دم در چیزی به سرباز گفت و برگشت. مرد اشک ها را از چشمان سرخش پاک می کرد: «اصلاً باور نمی کردم حتّی بتوانم امام جمعه را ببینم، گفتم که خانه خراب شده ام».
امام جمعه پرسید: همین جا؟ پریروز؟ یعنی شنبه؟. .. مرد سرش را تکان داد: «همه ی شهر خبر دارند حاج آقا، طفلک گل نازنین من…» رئیس دفتر امام جمعه که طلبه ای جوان بود وارد شد و در حالی که دستش را روی سینه گذاشته بود پرسید: حاج آقا امری دارید؟ امام جمعه بلند شد و ایستاد: «شما قضیه ی برادر دادستان را خبر دارید؟» طلبه ی جوان پاسخ داد: «بله حاج آقا!»، امام جمعه پرسید: «چرا به من نگفتید؟»
– حاج آقا دیشب از تهران رسیدید و امروز هم که فرماندار آمده بود و درس داشتید، گذاشته بودم توی کارتابل!
– امام جمعه ناگهان فریاد زد: این که کارتابلی نیست فدایت شوم.
– رادیو خبرش را همه جا جار زده آن وقت من باید توی کارتابل ببینم؟
– بعد امام جمعه رو کرد به مرد و پرسید: شاهد هم هست؟
– بله حاج آقا، مغازه دارهای سر خیابان شاهداند… مرد ناگهان ساکت شد و خجالت زده ادامه داد: ببخشید توی خیابان حسینیه همه دیده اند طرف هم که از ماشین پیاده شده همه فهمیده اند. مست بوده ولی هیچ کس جرأت نمی کند شهادت بدهد».
– امام جمعه که دیگر تصمیم خود را گرفته بود به مرد گفت: همین جا صبر کن تا لباس بپوشم و بیایم. او که به اندرونی منزل خود رفت طلبه ی جوان به طرف دفتر امام جمعه دوید. صدا زد آقای حسینی…
– چند لحظه بعد راننده ی امام جمعه و رئیس دفترش توی خیابان آماده بودند. امام جمعه که همراه مرد بیرون آمد لحظاتی ایستاد و رفت توی فکر؛ بعد گفت: ماشین نمی خواهد پیاده می رویم.
– هنوز از پیچ بلوار نگذشته بودند که سی چهل نفر پشت سر امام جمعه جمع شدند. مرد در کنار امام جمعه بود که قدم هایی بلند و محکم برمی داشت و با شتاب می رفت. پچ پچ همراهان قطع نمی شد و هر کس از دیگری ماجرای این راهپیمایی غیرمنتظره را سؤال می کرد.
تمام ش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 