پاورپوینت کامل ما می توانیم ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ما می توانیم ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ما می توانیم ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ما می توانیم ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

>

نماز عصر که به پایان رسید همه اطراف او حلقه زدند، پیرمرد نیز تکیده و در هم شکسته نزدیکشان شد. سخن که می گفت غم ها را فراموش می کردند سخنانش چون هم نوایی نسیم بود با امواج در گوش نخلستان در دل گرمای سوزان. نگاه مهربانش با آن لبخند شیرین میهمان چشمان تک تک یاران بود.

یارانش رنگ پریده اما مصمم گردش حلقه زده بودند به جمعشان که می پیوستی به سادگی نمی شد پیامبر را یافت. چون نگینی او را در میان گرفته بودند و او از محبت می گفت و عدالت و کرامت انسان و آنان با پاهای برهنه و شکم های گرسنه با تمام رنج های سال های تنگ دستی مدینه که بر دوش مهاجر و انصار سنگینی می کرد، قامت راست کرده تا بال در بال او از خاک تا افلاک اوج گیرند.

پیامبر در نگاهشان و چهره های مهتابی و رنگ پریده شان دردهای ناگفته ی روز های گرسنگی و هجران را می کاوید و بر پیشانی های بلند و شانه های استوارشان چکامه ایستادگی و غزل مقاومت و پایداری می جست.

شور و حرارت جوانان شیفته ی پیامبر پیرمرد را نیز با همه ی افتاده حالی به وجد آورده بود قامت راست کرد تا پیامبر را بیابد. نگاه مهربان پیامبر که در نگاهش گره خورد لرزشی در اعماق وجودش خانه کرد، چشم بزیر افکند و هیچ نگفت از رنج گرسنگی و آوارگی اش و پیامبر آرام ادامه داد.

دوباره به پیامبر خیره شد هنوز هنوز نگاهش می کرد کمی جرأت یافت. باید می گفت دیگر تاب تحمل نداشت. صدایی از اعماق جانش پیامبر را خواند و رسول مهربانی سکوت کرد و به چشمان گر گرفته و شرمناک پیرمرد خیره شد و او نالید گرسنه ام؛ سیرم کن، برهنه ام؛ بپوشان مرا، درمانده ام؛ یاری ام کن.

پیامبر سراپایش را کاوید، خستگی و گرسنگی قامت پیرمرد را در هم شکسته بود یاران راه باز کردند. دستهای مهربان پیامبر بر شانه های تکیده اش نشست. اگر چه فقر و قحطی و مشکلات اقتصادی آن روز ها نتوانسته بود نهال نو پای اسلام را بخشکاند اما بیشتر یاران پیامبر روز ها از گرسنگی و نداری بی تاب می شدند.

مهاجر و انصار همه در تنگنا بودند اما اوضاع اصحاب صفه دردناک تر پیامبر خود نیز غذایی برای خوردن نداشت به یاران نگریست سکوت آنان نیز گویای گرسنگی شان بود. با سکوت پیامبر نا امید سر به زیر انداخت، ناگاه برقی در چشمان پیامبر درخشید و فرمود: من خود هیچ ندارم اما تو را به خانه ی کسی می فرستم که خدا و رسولش او را محبوب می دارند و او دوست دار خدا و رسول است.

پیامبر به بلال اشاره کرد، او را به خانه فاطمه ببر. با شنیدن نام فاطمه شوری در دل پیرمرد افتاد. بلال بازوان پیرمرد را گرفت و به راه افتادند از مسجد تا خانه ی فاطمه که سلام خدا بر او باد راهی نبود اما طایر خیال پیرمرد را با خود به سال ها پیش برد، علی زره خود را فروخته بود تا جهیزیه زهرا و هزینه ی شام عروسی را تهیه کند،

آن شب همه شادمان عروسی فاطمه و علی که درود خدا بر ایشان باد میهمان پیامبر بودند دختران عرب ساقدوش عروس هلهله می کردند و مردان تکبیر گویان داماد را همراهی می نمودند آن شب او نیز میهمان پیامبر بود، همه عروس و داماد را به خانه ی بخت مشایعت می کردند، ناگاه همراهان عروس ایستادند در میان مردان ولوله افتاد چه خبر شده کنیزی ژنده پوش بود که از زهرا یاری خواسته بود زنان؛ فاطمه دختر رسول خدا را در میان گرفتند و لختی بعد کنیز با چشمانی اشکبار در حالی که پیراهن عروس را بر سینه می فشرد ثنا گوی فاطمه از آنان فاصله گرفت او اینک بر در خانه ی آن بانوی کرامت و فضل ایستاده بود آیا فاطمه امروز هم با گرانمایه ترین اندوخته اش از او استقبال خواهد کرد؟

صدایی از آن سوی در پرسید کیستید و چه می خواهید در که گشوده شد چشمه ای از نور به چشمانش پاشید بلال درخواست رسول خدا را بازگفت و فاطمه آرام به خانه رفت، رسول خدا می دانستند که سه روز است او و کودکانش قوتی برای خوردن ندارند فاطمه به اطراف نگریست و چیز با ارزشی نیافت، اندکی بعد با تکه پوستی بیرون آمد و فرمود: هیچ در خانه ندارم اما این پوست زیر اندازی است که کودکانم را بر آن می خوابانم امید است برایت گشایشی باشد.

باورش نمی شد فاطمه که رخت عروسی اش را هبه کرده بود امروز پاره پوستی کهنه را به او پیشکش می کند، با ناخرسندی نالید من بد حال تر از آنم که این تکه پوست دردی از من دوا کند پیرمرد سر به زیر اندخته و از رنج هایش می گفت صدایش به وضوح می لرزید گرسنگی توان از پاهایم گرفته آواره و بی پناهم چگونه با این پریشانی و بی حالی به دیار خود بازگردم؟

فاطمه گوش سپرده بود اما در خیال به روز های دردآلود گرسنگی شعب ابیطالب می اندیشید پدر، از گرسنگی سنگی بر شکم بسته و غمخوار نو مسلمانان بیمار و درمانده بود و او با دیدن حال پدرغم جانکاه بی مادری از یاد برده و با دست های کوچکش غبار غم را از سر روی پدر می سفت.

روز ها در شکاف آن کوه سوزاننده بود و شب ها ی آن کوهستان سرد و طاقت فرسا اما تمام آن سه سال یاران پیامبر ایستادند و ایمان را به نان نفروختند. این روز ها هم مهاجر و انصار در تنگنای گرسنگی و فقر چون کوهی استوار در کنار پیامبر ایستاده اند یهود و منافقان می خواهند اطرافیان پیامبر را در تنگنای اقتصادی قرار دهند تا پراکنده شونداما یاران پیامبر هنوز محکم ایستاده اند اگر چه روز های پیاپی گرسنه باشند یا مدت ها تنها طعامشان اندکی خرما باشد و از گرسنگی و برهنگی خود را در شن ها مخفی کنند و یا دو نفر به نوبت با یک لباس به نماز بایستند.

می دانست که هیچکس از نزد فاطمه دست خالی بر نخواهد گشت پس پوست را به سمت فاطمه گرفت و گفت من نمی توانم آن را بفروشم فاطمه که درود بی پایان خدا بر او باد با خود اندیشید و بعد آرام دستش را تا مقابل دیدگان پیرمرد بالا آورد.

گردنبندی در لابلای انگشتانش بود با صدای مهربان اما تکیده که از گرسنگی و ناتوانی اش حکایت داشت فرمود این یادگار دختر عمویم است دختر حمزه اگر چه ارزش مادی چندانی ندارد اما نزد من بسیار گرانقدر است. این همه ی آن چیزی است که می توانم به تو تقدیم کنم. پیرمرد شادمان دعایش کرد گویی تمام رنج های ساعتی پیش را فراموش کرده است با سرعتی باور نکردنی به مسجد بازگشت،

حالا عده ی زیادی پیامبر رادر میان گرفته بودند پیرمرد به سختی خود را به وسط مسجد رساند گردنبند را بالا گرفت و گفت این هدیه ی فاطمه است و من آن را به یک وعده غذا و جامه ای و دیناری که صرف بازگشت خود به وطن کنم می فروشم، خریداری هست؟

عمار از جای برخاست من خریدارم. پیامبر که چشمانش از شعف می درخشید برای فاطمه دعا کرد و به عمار فرمود خریدار این گردنبند از آتش عذاب در امان است. عمار گفت با من به خانه ام. وقتی پیرمرد نان و گوشت را تمام کرد عمار دویست و بیست دینار و بردی یمانی را در مقابلش گذاشت و گردنبند را از او گرفت و گفت شتر من را بردار و با آن به نزد خانواده ات برو پیرمرد با چشمانی شگفت زده هدیه را گرفت و به سرعت دور شد غلام عمار با ناباوری به گردنبند خیره شده و گفت این گردنبند ارزشی ندارد چرا این همه بابتش پرداختید؟

عمار پاسخی نگفت گردنبند را با مشک معطر کرده و در بردی یمانی پیچید و به غلام داد و گفت به پیامبر بگو تو و این گردنبند را به ایشان بخشیدم غلام ناباورانه نگاهش می کرد شادمانی تمام وجود عمار را پر کرده بود با صدایی که از شعف می لرزید ادامه داد برو دیگر غلام به خ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.