پاورپوینت کامل گفت و گو با استاد مرحوم فاطمه اعتمادی ۵۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گفت و گو با استاد مرحوم فاطمه اعتمادی ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفت و گو با استاد مرحوم فاطمه اعتمادی ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گفت و گو با استاد مرحوم فاطمه اعتمادی ۵۲ اسلاید در PowerPoint :
>
نه آموزش و پرورش را می خواهم و نه استخدام رسمی آن را
تنظیم: فاطمه اکبری
آن چه می خوانید مصاحبه ایست با استاد مرحوم فاطمه اعتمادی که در مرداد ماه سال ۸۳ توسط خانم عالیه طباطبایی انجام شده است.
خانم اعتمادی ـ رحمت خدا بر روان پاکش بادـ از جمله ی زنانِ دانشمند و متعهّدی بود که پیش و پس از انقلاب به همراهی استاد طاهایی ـ رحمت الله علیه ـ سهم بزرگی در انقلاب زنان در خراسان و ایران ایفا کرد، این مصاحبه به مناسبت سال روز درگذشت این بانوی دانشمند و انقلابی تقدیم خوانندگان شمیم می گردد.
استاد اعتمادی از این که پذیرفتید تا در مصاحبه ی ما شرکت کنید و خاطرات خود را از فعّالیت های خود پیش و پس از انقلاب تعریف کنید سپاس گزارم پیش از هر چیز خواهش می کنم در باره ی دوران کودکی و نوجوانی خود کمی صحبت کنید.
*بله. بنده در سال ۱۳۱۳ در یکی از شهر های جنوب خراسان(بیرجند) متولّد شدم. پدرم با شرکت چند نفر به تجارت مشغول بودند. پنج سالم بود که پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم سرپرستی ۴ فرزند که یکی پسر و ۳ تا دختر بودند را برعهده گرفت. مادرم فارغ التحصیل اولین مدرسه ی جدید التأسیس بیرجند بودند.
امّا به دلیل سخت گیری پدرم با اجتماع سر و کار نداشتند. پس از فوت پدر کمر همّت به تربیت فرزندان بستند. بنده تا سال ششم ابتدایی را در بیرجند خواندم در حالی که رتبه ی اول بودم.
بعد به دلیل مخالفت مادر برای ادامه ی تحصیل در منزل به آموختن کارهای هنری پرداختم. بعد که برادرم پزشکی قبول شد به همراه مادر به مشهد آمدم تا همراه برادرم باشم و به توصیه برادرم دوره ی دبیرستان را متفرّقه خواندم و دیپلم گرفتم به صورت حق التدریس در دبیرستان های مشهد مشغول به کار شدم.
اگر فکر سیاسی من را بخواهید بنده از کودکی نسبت به این گونه مسائل حسّاس بودم. در بیرجند دو خانواده ی مشهور بودند به نام عَلَم و خذیمه ی علم.
این دو خانواده به واسطه ی همان علم که نخست وزیر شاه بود خیلی نفوذ داشتند و البتّه مثل ارباب خود که به دروغ وانمودهای دینی داشت، این ها هم مجالس مذهبی تشکیل می دادند. دهه ی عاشورا به بیرجند می آمدند و روضه های زنانه ی بزرگی می گرفتند و خانم هایی می آمدند و مرثیه می خواندند.
در یکی از این مجالس من به اصرار، همراه مادرم رفتم. مردم دو طرف یک سالن بزرگ، خیلی منظّم نشسته بودند و یک مبل بزرگ هم در طرفی گذاشته بودند برای مرثیه خوان ها. رسم مجلس بر این بود که تا دختران علم نمی آمدند. مجلس را شروع نمی کردند. یک راهی از وسط باز گذاشته بودند برای این ها که بیایند و بروند بالای مجلس بنشینند.
من چون جا کم بود همان وسط راه نشستم. خانمی که مسئول نظم و انضباط بود آمد و به مادرم گفت: این دختر را بلند کنید از این جا که بی بی ها می آیند. اما من در جواب مادرم گفتم: بلند نمی شوم.
بالأخره دخترهای علم آمدند، به من که رسیدند، من خودم را کمی کج کردم تا ازکنارم رد شوند. همه ی سالن جلوی پای آن ها بلند شدند، الّا من که از جایم تکان نخوردم. بعد از آن خانمی که مسئول نظم و انضباط بود مادرم را سرزنش کرد.
وقتی به خانه برگشتیم مادر به من گفتند: چرا بلند نشدی؟ چرا احترام نکردی؟ گفتم: من از شما پرسیدم که این ها سید هستند؟ شما گفتید: نه. اگر سید بودند خوب پا می شدم.
بعد گفتم که این ها همه ظلم به شما کردند، چرا ما باید به آن ها احترام کنیم؟ مادرم جلو دهانم را گرفتند و گفتند: این حرف ها را نگو، خطرناک است البته من قانع نشدم.
شما چه طور این همه بینش سیاسی در آن موقع داشتید؟ از کجا از وضعیت کشور آگاه بودید؟
*بله، من خیلی اهل مطالعه بودم. نسبت به مسایل اجتماعی و عقیدتی هم بسیار حسّاس بودم و از همه جا مطالب را می گرفتم. وقتی احزاب تظاهرات برگزار می کردند، می رفتم نزدیک آن ها که ببینم چه می گویند. گاهی مادرم منع می کردند که بیرون بروم. از پشت بام به حرف هایی که از بلند گو پخش می شد گوش می دادم.
یک همسایه ای داشتیم که شوهرش دکتر بود. یک سری روزنامه به من می داد و می گفت: دور ازچشم مادرت این ها را بخوان. شوهرش هم هر وقت بی کار می شد برای من صحبت می کرد. از ظلم و فساد دستگاه حاکم و از مفاسد علم می گفت.
از ستم فئودال ها بر مردم رعیّت و این طور حرف ها که بینش انتقادی و سیاسی من را بالا می برد. البتّه من می دیدم در روزنامه های این ها هیچ حرفی از خدا نیست. چون در مسائل مذهبی خیلی قوی بودم می فهمیدم که جای خدا در مطالب این ها خالی است بعد متوجّه شدم که این پزشک کمونیست است و فعّال در حزب توده.
مادرم هم دیگر اجازه ندادند که من در جلسات آن ها شرکت کنم. در زمان نخست وزیری مصدّق هم من پی گیر قضایای سیاسی بودم و وقتی که مصدّق از آیت الله کاشانی جدا شد من با عقل آن موقع خودم می گفتم که اگر مصدّق با آیت الله کاشانی کنار بیاید، کشور ما رو به راه می شود.
بقیه ی افراد خانواده ی شما هم به مسائل سیاسی و اجتماعی حسّاس بودند؟
*بله. پدرم خیلی به رژیم رضا خان انتقاد داشتند. بعدها برادرم که تنها پسر خانواده بودند در سال ششم ابتدایی یک مقاله ای دست او دادند، انتقادی که در مدرسه بخواند. برادرم هم خوانده بود و طرفداران علم به مادرم انتقادکردند؛ خود علم هم بعدها انتقام این مقاله را از برادرم گرفت.
یعنی وقتی که او شاگرد اول دانشکده ی پزشکی شده بود و در بورس اعزام به خارج پذیرفته شده بود به مدّت چندین سال نگذاشتند اعزام شود و او را به نقاط بد آب و هوای اسفراین و بعد هم به دستور خود علم به بیرجند فرستادند و به جای دو سال، چهار سال خدمت کرد.
البتّه برادرم هم این قدر از نظام پهلوی متنفّر بود که وقتی از ایران رفت، نامه ای برای مادرم نوشت که من این پول تحصیل را بعد که برگردم پس می دهم که از پول این ها درس نخوانده باشم. سال ۵۴ هم که برگشت به حمدلله همه ی پول را برگرداند و از این جهت زیر دین پهلوی نبود.
از چه زمانی با خانم آشنا شدید؟
*قصّه ی ما با خانم طاهایی هم سرِ دراز دارد. من برای تدریس به یک دبیرستانی می رفتم در همین خیابان دانش به نام مدرسه ی دادگر. دانش آموزان می دیدند که من از نظر حجاب چادری هستم و جوراب ضخیم می پوشم، خیلی از سؤال های اعتقادی و دینی شان را از من می پرسیدند، در حالی که درس حرفه و فن را به من داده بودند. البتّه یک خانم بی حجابی هم بود که ایشان درس دینی به بچه ها می داد.
کم کم بچّه ها به مدیر گفته بودند: اعتمادی بیاید به ما دینی درس بدهد، این خانم برود برای حرفه و فن. قرار بود بعد از دو سال که درس دادم رسمی بشوم. من دوره های مرحوم باغچه بان را هم که برای تدریس بزرگسالان بود دیده بودم و همان طور که در دبیرستان مشغول بودم، عصرها می رفتم کلاس های مبارزه با بی سوادی و الحمدلله خیلی هم موفّق بودم.
با واسطه ی یکی از دوستان که برای دعوت مبلّغ به مشهد آمده بود و می خواست خانم طاهایی را با خودش ببرد وارد مکتب نرجس شدم و این در حالی بود که آن قدر از این محیط ها تصوّر بدی داشتم که حتّی از کنارِ در سالن وارد آن جا هم نشدم.
وقتی دوستم با خانم طاهایی صحبت می کردند دیدم خانم دارند به طرف من می آیند. احوال پرسی کردند و ما را برای ناهار دعوت کردند خانه ی خودشان.
من که دوست نداشتم بروم بهانه آوردم که کلاس دارم و دیر تعطیل می شوم. ایشان هم گفتند: من هم تا وقتی که از این جا بروم خانه دیر می شود. شما هر وقت کلاستان تمام شد بیایید.
بالأخره به اجبار رفتیم. آن روز خانم به جای این که از دوست بیرجندی من که با ایشان خیلی صمیمی بود سؤال کنند و با ایشان گفت وگو کنند، بیشتر متوجّه من بودند.
وقتی فهمیدند من دوره های مبارزه با بی سوادی را دیده ام خیلی خوش حال شدند و دعوت کردند که به کلاس های بزرگسالان آن ها سری بزنم. البتّه من قبول نکردم که تدریس کنم امّا قبول کردم که سر بزنم.
چند وقت بعد که با پیغام دوباره ی خانم به مکتب نرجس رفتم و از کلاس ها بازدید کردم دیدم آن ها پیشرفتی نداشته اند؛ یک دختر جوان که وارد هم نبود تدریس می کرد و کلاس هایش برای خانم ها جاذبه نداشت. به خانم گف
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 