پاورپوینت کامل اعترافات یک دیپلمات آمریکائی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل اعترافات یک دیپلمات آمریکائی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اعترافات یک دیپلمات آمریکائی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل اعترافات یک دیپلمات آمریکائی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
«هنری پرچت»، مدیر بخش ایران در وزارت امور خارجه امریکا، بین سال های ۱۹۸۰ ـ ۱۹۷۸، در جریان انقلاب ایران، پُستی کلیدی داشت. پیش از آن، بین سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ در مقام مأمور سیاسی ـ نظامی در سفارت امریکا در تهران انجام وظیفه کرده بود. در این جا گزیده ای از مصاحبه وی با چارلز استوارت کندی، مورخ شفاهی انجمن آموزش و مطالعات دیپلماتیک از نظرتان می گذرد.
* شما در ماه ژوئن۱۹۷۸ مدیریت بخش ایران [در وزارت امور خارجه امریکا] را بر عهده گرفتید آیا می توانید وضعیت آن زمان ایران را توصیف کنید؟
* مشکلات ایران [در آن زمان هنوز کسی از لفظ انقلاب استفاده نمی کرد] در ماه ژانویه شروع شد، یعنی زمانی که آدم ها و روزنامه های شاه به آیت الله [امام] خمینی (ره) توهین کردند، و طلاب حوزه علمیه قم دست به راهپیمایی زدند. تعدادی از آنها به ضرب گلوله کشته شدندو همین امر موجب شد که عزاداران به خیابانها بریزند. این واقع در ماه ژانویه شروع شد و در روز سوم و چهلم بزرگداشت قربانیان، عزاداران در تهران، تبریز و شهرهای دیگر دست به راهپیمایی زدند. هر بار نیروهای ضد شورش به مردم حمله می کردند [و عده ای را می کشتند] و مراسم بیشتری برای بزرگداشت کشته شدگان برگزار می شد. کشور داشت از کنترل خارج می شد و شاه نیز عصبی شده بود. او سپس وعده رژیمی لیبرال تر [اعطای آزادی های بیشتر] به مردم داد، ولی متأسفانه مردم دیگر به حرفهایش گوش نمی دادند.
من نگران وقایع ایران بودم. سفارت [امریکا] نیز در این مورد ابراز نگرانی می کرد، اما مطبوعات [امریکا] که در آن زمان هیچ خبرنگاری در تهران نداشتند، وقایع را کم اهمیت جلوه می دادند. روزنامه های امریکایی دارای خبرنگارانی محلی [منطقه ای] بودند و ما همیشه فکر می کردیم از یک جای دیگر هم مزد می گیرند یعنی از ساواک، یا همان پلیس مخفی [شاه].
بنابراین، سطح نگرانی ها چندان شدید نبود. زمانی که در ماه ژوئن به مدیریت بخش ایران منصوب شدم، در واقع، اوضاع آرام شده بود و مراسم عزاداری به پایان رسیده بود، و هر چند هنوز تنش هایی وجود داشت، اما به خشونت های مکرر نمی کشید.
* در آن زمان آیا برداشت دیگران و همچنین نظر شخصی خودتان، این بود که شاه یا باید لیبرال تر شود ]آزادی های بیشتری به مردم بدهد] و یا محافظه کار تر و مذهبی تر؟
* اصولاً، در آنزمان واشنگتن فکر نمی کرد شاه، که از سال ۱۹۴۱ به بعد با مشکلات عدیده ای مواجه شده بود، واقعاً در خطر باشد. برخی فکر می کردند لیبرال تر شدن شاه [اعطای آزادی های بیشتر به مردم]، یعنی خودداری از سرکوب مردم، مشکل را حل می کند؛ ولی هیچکس فکر نمی کرد که مذهبی شدن او و یا کمک به مساجد و غیره را ه حل مشکل باشد، زیرا در آن مرحله مذهبیون نفوذ چندانی بر تفکر آمریکا نداشتند.
* آیا به این دلیل نبود که نمی خواستیم با ملاها صحبت کنیم، و این که آمریکایی ها، به ویژه در آن روزها، تفکری مذهبی نداشتند؟ ما مردمی سکولار هستیم و به همین دلیلی دنبال راه حل های سکولار می گردیم.
* فراموش نکنید داریم به مسایلی که در گذشته رخ داده نگاه می کنیم. پیش از آن هرگز یک انقلاب اسلامی رخ نداده بود. البته روحانیون قبلاً برخی راهپیمایی ها را رهبری کرده بودند، مثلاً همان راهپیمایی ۲۵ سال پیش از انقلاب به رهبری [امام] خمینی (ره)، که در آن زمان به زندان افتاد و سپس به ترکیه و از آن جا به عراق تبعید شد. در واقع بُعد مذهبی قضیه در بهار سال ۱۹۷۸ اصلاً محور اصلی نبود؛ بلکه ما با یک قیام مردمی مواجه بودیم. حتی خیلی ها فکر نمی کردند که قیام مردم ادامه پیدا کند؛ زیرا شاه دارای یک پلیس مخفی بی رحم و ارتشی بود که همه فکر می کردند به او وفادار است. این گونه تصور می شد که شاید این قیام مردمی به خشونت کشیده شود، ولی عمری نخواهد داشت و پلیس مخفی و ارتش [شاه] آنها را سرکوب می کنند. به خاطر داریم که سفارت [آمریکا در تهران] در ماه مه ۱۹۷۸ پیامی مخابره کرد و در آن از [امام] خمینی (ره) نام برد، که هر چند در آن زمان یکی از عوامل تحریک این ناآرامی ها بود اما هنوز شأن و منزلتی را که بعدها به عنوان رهبر یافت، پیدا نکرده بود. صرف این مسأله که سفارت [امریکا] باید با مخابره یک پیام [امام] خمینی (ره) را به مقامات واشنگتن بشناساند نشان می دهد که ما چقدر در مورد مسایل سیاسی داخلی ایران و نقش [امام] خمینی(ره) در آن اطلاع داشتیم. یکی از اولین کسانی که پس از انتصابم به این پست به دیدنم آمد، یکی از کارمندان سفارت اسرائیل [در امریکا] بود که مسئولیت امور خاورمیانه را بر عهده داشت. او به من گفت: «دیگر دوران شاه به سر آمده است». قبلاً هیچ کس دیگری چنین چیزی به من نگفته بود. او فکر می کرد شاه درمخمصه بدی گیر افتاده است. فکر می کنم این کارمند اسرائیلی براساس اطلاعاتش از وضعیت ایران که از طریق سفارت غیر رسمی اسرائیل در تهران به او می رسید، قضاوت می کرد.
کمی پس از آن عهده دار مسئولیت جدیدم شدم، یک اتفاق دیگر نیز افتادو به من گفتند که هنری کیسینجر [وزیر سابق امور خارجه] از ایران بازگشته و به منظور ارایه گزارش صحبت هایش با شاه، با وزارت امور خارجه تماس گرفته است. شاه به او گفته بود نمی داند چگونه یک مشت آخوند. .. می توانند راهپیمایی این چنین منظم و مؤثر را رهبری کنند؛ حتماً یک نیروی دیگر دارد آنها را رهبری می کند. او به این نتیجه رسیده بود که حتماً سازمان سیا پشت این قضایاست. شاه از هنری کیسینجر پرسیده بود چرا سیا دارد با او چنین معامله ای می کند.
چرا باید آنها علیه شاه توطئه کنند. خودش برای این سوال، دو جواب پیدا کرده بود، این که امریکایی ها فکر می کنند شاه با معاملات اخیرش با شوروی برای خرید تجهیزات نظامی غیر مرگبار، کارخانه ذوب آهن و چیزهایی از این قبیل، قدری بیش از حد به شوروی نزدیک شده است؛ حال که امریکایی ها فکر می کنند او خود نرمی نشان داده است، شاید [سیا معتقد است] که مذهبیون [ایران] با سرسختی بیشتری ضد کمونیست هستند و از سیاست مهار حمایت بیشتری خواهند کرد. نظریه دیگر شاه این بود که امریکایی ها و روس ها، همانند بریتانیا و روسیه در اوایل قرن، تصمیم دارند ایران را به حوزه های نفوذ تقسیم کنند. امریکا جنوب ایران را که بیشترین نفت را داشت، تحت نفوذ بگیرد و شوروی نیز، همچون گذشته شمال ایران را در اختیار داشته باشد.
* یعنی اصولاً همان تقسیم بندی قبل از جنگ جهانی اول
*اینها تئوری های شاه برای توضیح دلایل تحریک مردم از سوی سازمان سیا بود. از تعجب زبانم بند آمد. این همان مردی بود که برای نجات منافع بسیار مهم مان در ایران به او دل بسته بودیم. او یک دیوانه بود.این همان شخصی بود که باید با او کار می کردم. دریافتم کارم خیلی مشکل تر از آن است که قبلاً فکر می کردم.
سپس، بیل سولیوان، که پس از انتخاب کارتر به ریاست جمهوری، سفیر [آمریکا در ایران] شده بود، برای تعطیلات به آمریکا آمد. شاه حتی پیش از آنکه کارتر نامزد ریاست جمهوری شود از به قدرت رسیدن او شدیداً نگران بود، و می ترسید کارتر نیز همچون [رئیس جمهور] کندی به او فشار بیاورد که لیبرال تر شود. فکر می کنم وقتی کارتر انتخاب شد، نگرانی های شاه هم بیشتر شد. اما هر چند، رئیس جمهور کارتر در مبارزات انتخاباتی اش از حقوق بشر و فروش بی رویه تسلیحات صحبت کرده بود، واقعاً قصد نداشت در دوران ریاست جمهوری اش این برنامه هال را اجرا کند.
در واقع او اصلاً دلش نمی خواست برای ایران مشکلی پیش بیاید. کارتر نمی خواست دردسر ایران را هم بکشد. در آن زمان مسأله اعراب و اسراییل و مهار شوروی و چین به اندازه کافی امریکا را به خود مشغول کرده بود. کارتر، بیل سولیوان را که یک آدم واقع بین و یک دیپلمات کاملاً حرفه ای بود به ایران فرستاده بود تا به شاه اطمینان دهد که امریکا همچنان حامی اوست.
پیش از آنکه سولیوان به ایران برگردد، در ملاقات با کارتر گفت که نمی خواهد هیچ گونه فشاری در ارتباط با حقوق بشر به شاه وارد شود. او می خواست امریکا همان روابطی را با شاه داشته باشد که همیشه داشت. باید هر چه می توانستیم به او سلاح می فروختیم، البته با قدری احتیاط، اما نباید در ارتباط با حقوق بشر به او فشار می آوردیم. باید همان روال گذشته را ادامه می دادیم.
سولیوان که تا ماه ژوئن ۱۹۷۸ نزدیک به یک سال را در ایران گذرانده بود، برای تعطیلات به امریکا بازگشت. او برای مشاوره به وزارت امور خارجه آمده، و در آن زمان همگی نگران ناآرامی های ایران بودیم. من تقریباً در اکثر دیدارهای سولیوان حضور داشتم. سولیوان می گفت همه چیز رو به راه است.آدم های شاه آدرس ملاها را پیدا کرده اند و با دادن پول به آنها دهانشان را بسته اند. ملاها هم به مساجد بر می گردند و ساکت می شوند: در واقع، منظورش این بودکه آنها را خریده اند. گزارش او خیلی خوش بینانه بود، اما در آن زمان هیچ چیز نگران کننده ای در ایران اتفاق نیفتاد.
سولیوان دو ماه به مکزیک رفت. سپس نام شاه از رسانه ها محو شد. فکر می کنم «لیدی برد جانسون» به ایران رفت و «چارلی نس»، مسئول DCM، او را به ملاقات شاه برد. ا و گوشه گیر شده بود دیگر نامی از شاه در روزنامه ها و در تلویزیون برده نمی شد. نمی دانستیم چه اتفاقی برایش افتاده است. حال که به گذشته نگاه می کنم، فکر می کنم شاید در آن زمان آزمایش هایی انجام داده بود و وضعیت بد سلامتی اش را می دانست. البته این فقط حدس و گمان است. هرگز چیزی در مورد وضعیت سلامتی شاه به ما گفته نشد.
* آیا اصلاً چیزی شبیه به پرونده روانی از سیا دریافت کرده بودید؟
* چنین پرونده ای در جریان انقلاب به دستمان رسید، اما آنقدر سطحی و مختصر بود که هیچ ارزشی نداشت.
شاه روز اول اوت پیدایش شده و سرکارش برگشت. نزدیک اواسط اوت بود که یک آخوند معروف در تصادفی در یک بزرگراه کشته شد و مردم فکر می کردند که این کار ساواک است. مردم اصفهان به خیابانها ریختند و در آنجا حکومت نظامی اعلام شد. ماه اوت در آن زمان مصادف بود با ماه رمضان. پس از آن، نزدیک به اواخر ماه اوت بود که در یکی از سینماهای آبادان آتش سوزی شد، به دلیل قفل بودن درها فکر می کنم ۷۰۰ نفر کشته شدند. فاجعه دلخراشی بود. آدم های شاه، ملاها را مقصر می دانستند.
در جریان راهپیمایی های ماههای قبل نیز روحانیان اغلب وضعیت سینماها را مورد انتقاد قرار می دادند و می گ فتند که سینماها فیلم های غربی خلاف شرع نشان می دهند. بنابراین، ساواک سعی می کرد به مردم بقبولاند که این هم کار ملاهاست. اما هیچ کس در ایران چنین چیزی را باور نمی کرد.همه مردم فکر می کردند رژیم این کار را کرده و دارد آن را به گردن ملاها می اندازد. همین مسأله نشان می داد مردم چقدر به رژیم بی اعتماد هستند. در آن زمان گزارش بسیار کوتاهی از سیا به دستمان رسید که در آن گفته شده بود بر اساس اطلاعات واصله از یکی از خبرچین های سیا در ساواک، آتش سوزی کار ساواک بوده است. البته هیچ کس نمی داند آیا این اطلاعات صحت داشت یا خیر.
تقریباً در همین روزها بود که سولیوان از تعطیلات برگشت و ایران را غرق ناآرامی یافت. با وجود این، باز هم به وزارت امور خارجه رفت و با خوشبینی می گفتند شاه می تواند خودش اوضاع را رو به راه کند. در دیدار سولیوان و برژینسکی [مشاور امنیت ملی] برژینسکی به سولیوان گفت، شاه از آدم های ماست و باید به هر قیمتی که شده از او حمایت کنیم. برژینسکی گفت که هیچ سازشی در کار نیست و ما باید هر کاری که می توانیم برای حمایت از شاه انجام دهیم. موضع برژینسکی خیلی سرسختانه تر از سولیوان بود.
سولیوان به ایران برگشت و زمانی که وارد ایران شد، یعنی در اواخر ماه رمضان، یکی از اولین کارهایی که کرد این بود که به دیدن شاه، که در آن زمان شدیداً افسرده بود، برود. شاه نمی توانست بفهمد چرا ملتش علیه او قیام کرده اند. شاه معتقد بود که برای آنها کارهای زیادی کرده بود ولی مردم قدرنشناس و بی وفا بودند. سولیوان در پیامی که به امریکا مخابره کرد گفت، باید کاری بکینم و قدری به شاه روحیه بدهیم.به همین دلیل، متن یک پیام از رئیس جمهور به شاه را تهیه کرد و برایمان فرستاد.
متن خوبی بود، البته من جمله هایی را که در آن از سلطنت شاه تمجید و تحسین شده بود حذف کردم زیرا شایسته یک کشور دموکراتیک نبود، و آنرا به مسئولین ذیربط در دولت دادم. در این زمان راهپیمایی های عظیمی در سرتاسر ایران برپا می شد. میلیون ها نفر از مردم به خیابانها می ریختند و به طور غیر خشونت باری تظاهرات می کردند، باید خاطر نشان کنم که در طول ماه اوت، هل ساندرز، معاون وزیر امور خارجه [در امور خاور نزدیک] سخت مشغول آماده کردن زمینه کنفرانس کمپ دیوید بود. بیل کرافورد، که معاون ساندرز بود، مسئولیت امور ایران و نظارت بر من را بر عهده داشت.
او یک عرب شناس بود و چیز زیادی در مورد ایران نمی دانست. به همین دلیل همه کارها را به من محول کرده بود. وقتی پیش نویس نامه سولیوان تأیید شد آن را به کاخ سفید فرستادم. در آنجا نامه را در درون کیف آدم هایی گذاشتند که داشتند به کمپ دیوید می رفتند و در آنجا رابطه شان با جهان خارج قطع می شد. نتیجه این بود که نامه سولیوان دو هفته در یک کیف ماند.
راهپیمایی ها در ماه سپتامبر نیز ادامه یافت. فکر می کنم قبل از هفتم سپتامبر بود که شاه در تهران حکومت نظامی اعلام کرد. هیچ کس اجازه نداشت در خیابانها تظاهرات کند. حکومت نظامی در یک روز پنج شنبه اعلام شد، و در روز جمعه «که بعداً جمعه سیاه نامیده شد» مردمی که چیزی از حکومت نظامی نشنیده بودند، به خیابانها ریختند.
در میدان ژاله در جنوب تهران، نظامیان [شاه] مردمی را که حکومت نظامی را نقض کرده بودند، به گلوله بستند. چند نفر کشته شدند؟ اگر از مخالفان شاه بپرسید، می گویند خیلی بیشتر از هزار نفر و اگر از آدم های شاه می پرسیدند، می گفتند خیلی کمتر از صد نفر. سفارت امریکا نهایتاً تعداد کشته ها را ۱۲۵ نفر اعلام کرد،که آن را از خبرنگار ایرانی حاضردر میدان به دست آورده بود. واقعاً هیچ کس نمی دانست چند نفر کشته شده اند. با وجود این، تصور بر این بود که مردم زیادی کشته شده اند و ارکان رژیم به لرزه افتاده است.
فردای این قتل عام بود که این احساس به من دست داد که کار شاه تمام است؛ زیرا با ملتش وارد جنگ شده بود، و مسلماً نمی توانست در چنین جنگی پیروز باشد. اما نمی دانستم دقیقاً چه زمان و چگونه خواهد رفت؛ علاوه بر این، برایم مشخص نبود که آیا می تواند به نحوی با آنها سازش کند، که مسلماً از قدرتش کاسته می شد. اما یک چیز برایم روشن بود، اینکه ایران فردا هرگز همان ایران دیروز نخواهد بود. عناصر مخالف نقش بزرگتر و شاه نقش کوچکتری خواهد داشت، و ما باید خودمان را با این حقیقت وقف دهیم.
البته این دیدگاه با سیاست های امریکا کاملاً مغایر بود. تا آنجا که می دانستم هیچ کس دیگری در دولت امریکا به ویژه دکتر برژینسکی چنین نظری نداشت. می دانستم اگر نتیجه گیری های خود را اعلام کنم، مرا به مؤسسه خدمات خارجی می فرستند تا به یادگیری یک زبان دیگر، که مسلماً فارسی نبود، بپردازم. بنابراین، باید خیلی آهسته پیش می رفتم و این نظرات را تنها در حاشیه مطرح می کردم. باید سعی می کردم سیاست هایمان را به گونه ای تغییر دهم که با برداشت من از واقعیت همخوانی داشته باشد، نه اینکه ناگهان با آن مخالفت کنم، و قبل از اینکه چیزی عوض شود، از کار برکنار شوم.
اما بیایید به روز جمعه برگردیم. در پایان همان روز جلسه ای در طبقه هفتم به ریاست دیو نیوسوم [معاون وزیر] که به اعتقاد من عالی رتبه ترین مقام حاضر بود تشکیل شد، تا راهی برای واکنش به این قتل عام پیدا کنیم. روشن بود که این واقعه، ارسال نامه سولیوان را منتفی می کرد، بنابراین تصمیم گرفتیم از طریق تلفن با شاه تماس بگیریم. فردای همان روز، هل ساندرز از کمپ دیوید به من تلفن زد. او گفت که انور سادات ]رئیس جمهور مصر] و مناخم بگین [نخست وزیر اسراییل] و موشه دایان وزیر امور خارجه اسراییل، به شاه تلفن کرده اند، و رئیس جمهور هم قصد دارد به شاه تلفن بزند. اما چه چیزی باید به شاه بگوید؟
در اینجا بود که برای اولین بار دیدگاه جدید خودم را در بوته آزمایش گذاشتم. به ساندرز گفتم: «به نظر من باید از او حمایت کنیم. نمی توانیم او را تنها بگذاریم. اما باید چیزی بگوییم که نشان دهد اوضاع ایران را درک می کنیم. و اینکه پیام باید خیلی مختصر و کوتاه باشد.» یادم نمی آید آیا پیام را از پشت تلفن دیکته کردم یا خیر، اما در یک پاراگراف حمایت قاطع خودمان را از شاه اعلام کردیم و در پاراگراف دوم گفتیم که به اعتقاد ما دادن آزادی های بیشتر به مردم می تواند آینده بهتری برای ایران رقم بزند.
کارتر هم همین پیام را برای شاه ارسال کرد.از سولیوان شنیدم شاه به قدری از دریافت این پیام خوشنود شد که روز بعد متن پیام را منتشر ساخت. اما آنطور که امید داشتیم، نشد. این پیام برای مردم کوچه و خیابان به این معنی بود که امریکایی ها پشت شاه هستند و از کشتار مردم در میدان ژاله حمایت کرده اند، به همین دلیل، پیام در واقع به ضرر ما شد. هر چند اوضاع کاملاً از کنترل خارج نشد، اما هر روز بدتر می شد. پیش از این، اتحادیه های کارگری در معنای واقعی اش در ایران وجود نداشت. فقط رژیم بعضی ها را به عنوان رهبران اتحادیه های کارگری منصوب می کرد. اما حالا شاهد شکل گیری گروههای کارگری واقعی بودیم که از اهداف انقلاب حمایت می کردند. هر روز یک عده اعتصاب می کردند. اول کارگران صنعت نفت، بعد کارمندان دولت و بانک مرکزی و دیگران. اعتصابات عملاً کشور را تعطیل کرده بود، علاوه بر این، به رغم حکومت نظامی، مردم هر روز به خیابانها می ریختند.
شاه یک سیاست دوگانه را دنبال می کرد. از یک سو رژیم، مردم زیادی را به گلوله بسته بود. از سوی دیگر، برای جلب نظر مردم، نخست وزیر قبلی را زندانی کرد و یک نخست وزیر جدید جای آن نشاند. علاوه بر این، آدم های دیگری را نیز که فاسد پنداشته می شدند، به زندان انداخت. برخی از مخالفان را از زندان آزاد کرد. اگر یک ایرانی نبودید، کاملاً گیج می شدید. آیا شاه عطوفت نشان می دهد یا خشونت؟ در واقع، شاه که در پی یافتن راه حلی [برای خروج از مخمصه] بود، هر دو کار را می کرد.
در طول این دوره، یعنی سپتامبر و اکتبر، مناسبت هایی بود که واشنگتن باید برای ایران تبریک هایی می فرستاد، مثلاً رئیس جمهور ]کارتر] باید به مناسبت سالگرد تولد شاه، یا ولیعهد ایران، یک پیام تبریک علنی برای شاه ارسال می کرد. این نوع مراسم تشریفاتی سنتی بود تا نشان دهیم که دو رژیم دوستانی بسیار صمیمی هستند.
*اما، در مورد شاه ما خیلی وسواس نشان می دادیم، اینطور نیست؟ به نظر می رسد در مقایسه با دیگر رهبران جهان، ما وقت زیادی را صرف چاپلوسی از شاه می کردیم.
* بله، همینطور است. او شخصیتی داشت که دایم باید قربان صدقه اش می رفتیم. اما با توجه به دیدگاه جدید و شخصی ام در مورد آینده شاه سعی کردم قدری از لحن چاپلوسانه پیام ها بکاهم. شاه همچنان پیام های تبریک ما را از رادیو و تلویزیون پخش می کرد، و من فکر می کردم که این کار [چاپلوسی] برایمان کار عاقلانه ای نیست. علاوه بر این، فکر می کردم باید به تدریج اپوزیسیون را بشناسیم. نه وزارت امور خارجه و نه سفارت [امریکا در تهران] تا به آن زمان با آنها هیچ تماسی نداشتند. ریچارد کاتم، استاد علوم سایسی [دانشگاه پیتزبرگ] که فرد ناخوانده ای در وزارت امور خارجه بود، با گری سیک، مسئول امور ایران در شورای امنیت ملی، تماس گرفت و پیشنهاد کرد با ابراهیم یزدی، که یک دکتر ایرانی در تگزاس بود و داشت برای همکاری با [امام] خمینی (ره) با پاریس می رفت، صحبت کند.
یزدی در سفرش به پاریس از واشنگتن عبور می کرد. به عقیده من فکر خوبی بود، اما گری سیک فکر می کرد که رتبه اش بسیار بالاتر از آن بود که بخواهد با یزدی ملاقات کند. بنابراین، پیشنهاد کرد که من با یزدی صحبت کنم. من هم فوراً پذیرفتم و قرار ملاقاتی گذاشته شد. سپس وارن کریستوفر [معاون وزیر] از این قرار ملاقات خبردار شد و به من گفت که نباید با یزدی دیدار کنم. یزدی نباید با هیچ یک از مقامات آمریکایی صحبت کند. خیلی مأیوس شدم، ولی فکر می کردم، بالاخره باید راهی برای تماس با این آدم ها پیدا می کردیم. در آن زمان، سفارت [آمریکا در ایران] هیچ تماس مفیدی با اپوزیسیون نداشت.
تا اواسط سپتامبر و اوایل اکتبر، مطبوعات هنوز توجه جدی به رویدادهای ایران نداشتند، با وجود این، واشنگتن پست یک روز صبح تیتر زد «ایران قرارداد ساخت نیروگاه هسته ا ی را لغو کرد.» پول زیادی در این قرارداد بود، اما به دلیل شورش های کارگری ایرانی ها قادر به اجرای قراردادشان نبودند. البته ما این را می دانستیم، زیرا سفارت چند روز پیش در مورد آن به ما خبر داده بود. با وجود این، از طبقه هفتم به من تلفن زدند و پرسیدند که چه خبر است، و چرا ایرانی ها قرارداد را لغو کرده اند؟ تئوری من این بود که در دوره خاصی از شکل گیری بحران، مسئول امور یک کشور مسئولیت کامل امور را بر عهده دارد.
در ماه اکتبر که نیروی دریایی امریکا می خواست تعداد بیشتری از هواپیماهای اف ۱۴ را به ایران بفروشد و آقای دونکن، مرد شماره دوی وزارت دفاع، قصد داشت برای مذاکره بر سر فروش این هواپیماها با شاه به ایران سفر کند، به آنها گفتم دیوانه شده اند و حال که ایران ثباتی نداشت، فروش تعداد بیشتری از آنها به این کشور دیوانگی بود. به هر حال،آنها به اصفهان، یعنی جایی که هواپیماها مستقر بودند، رفتند ولی به دلیل درگیری های خیابانی نتوانستند حتی از هتل محل اقامتشان بیرون بیایند. چنین اتفاقاتی بود که به تدریج واشنگتن را متقاعد ساخت که با مشکلات جدی در ایران مواجه است.
* قبلاًً در مورد این مسأله صحبت کردیم که سفارت [آمریکا در ایران] به دلیل اینکه شاه را نگران نکند، از ارایه گزارش درباره وضعیت ایران خودداری می کرد. چگونه می دانستید که گزارش های مرتبط با تحولات ایران نظرات شما را تأیید می کند؟
* گزارش های سفارت، عموماً افتضاح بود، بنابراین به مأمور داخلی تهیه گزارش گفتیم که باید قدری تلاش خود را بیشتر کند و پوشش خبری بهتری به وقایع ایران بدهد. سولیوان نیز پیش از من به کارمندان سفارت فشار آورده و آنها را مجبور کرده بود مثل یک سفارت عادی گزارش دهند و با برخی رهبران اپوزیسیون صحبت کنند. فکر می کنم ماه نوامبر بود که بالاخره تصمیم گرفتند چنین کاری را انجام دهند، اما به اعتقاد من کارشان خوب نبود. با وجود این، واقعاً برای مسئول امور یک کشور بسیار سخت است. که همکاران خود را که در آن کشور هستند، راهنمایی کند. واشنگتن و تهران هفت و نیم ساعت اختلاف ساعت داشتند. ساعت هشت صبح که سر کارم می آمدم. کارمندان سفارت کارشان را تعطیل کرده بودند، و چارلی نس یا سولیوان و من آنچه رادر طول روز اتفاق افتاده بود، مرور می کردیم. به موازات شکل گرفتن و وخیم تر شدن بحران، تنش هایی نیز در درون دولت امریکا به وجود آمد. اگر بتوانیم چنین اسمی روی آنها بگذاریم، لیبرال های دفتر حقوق بشر و محافظه کاران کاخ سفید با یکدیگر اختلاف داشتند. در ماه اوت، سازمان سیا یک برآورد اطلاعاتی ملی در مورد ایران انجام داد و نتیجه گرفت که هر چند ایران با مشکلاتی مواجه است، اما خطری جدی آن را تهدید نمی کند. شاه اوضاع را تحت کنترل دارد. در یکی از جملات گزارش آمده بود که ایران حتی در «وضعیت پیش از وقوع انقلاب» نیز نیست.
خب من به هیچوجه این گزارش را قبول نداشتم و در پایین گزارش نوشتم که با نتیجه گیری آن موافق نیستم و اینکه وزارت امور خارجه این گزارش را تأیید نمی کند.
به ویژه در ارتباط با پیام های تبریک مکرر [برای ایران]، احساس می کردم که تنش بین من و گری سیک دارد بالا می گیرد. از زمانی که در اسکندریه بودم و گری سیک وابسته به نیروی دریایی در قاهره بود، او را می شناختم. زمانی که مسئولیت امور ایران [در وزارت امور خارجه] بر عهده من گذاشته شد، او، من و همسرم را به همراه جسیکا متیوز و برخی کارمندان شورای امنیت ملی به یک ضیافت شام دعوت کرد و من را به عنوان کسی که واقعاً ایران را می شناسد به میهمانان معرفی کرد. اما بعداً، یعنی زمانی که اوضاع در پاییز سال ۱۹۸۷ رو به وخامت نهاد، ما هم با یکدیگر چپ افتادیم. اگر کتاب گری سیک به نام «همه سقوط می کنند.» را بخوانید، می بینید که اصرار دارد ما را دوستانی بسیار صمیمی نشان دهد، ولی در واقع از او انتقاد می کردم و سرش داد می کشیدم به نحوی که دیگر با من تماس نگرفت. بله، سرش داد می کشیدم زیرا از اینکه می دیدم او از نظرات برژینسکی حمایت می کند و به حرف من هیچ کس دیگری گوش نمی دهد، خیلی سرخورده و عصبانی بودم. اما در وزارت امور خارجه، آدم هایی در سطح خودم از من حمایت می کردند و بدین ترتیب ما به نوعی یک کارگروهی تشکیل داده بودیم. در جلساتی که داشتیم، مشکلات شاه را کاملاً توضیح می دادم. همیشه به حرفهایم گوش می دادند. به تدریج، بعضی ها پیدا شدند که از نظراتم حمایت می کردند.
در همان فصل پاییز بود که یک نفر از برنامه مکل نیل لرر، از اخبار شبانگاهی پی بی اس، با وزارت امور خارجه تماس گرفت و گفت مایل است با کسی مصاحبه کند که بتواند در مورد ایران حرف بزند. هیچ کس این درخواست را نپذیرفت تا اینکه در نهایت به من رسید و من هم موافقت کردم. خب معلوم بود نمی خواهم بروم آنجا بنشینم و در مقابل چشم مردم آمریکا، سیاست های امریکای را محکوم کنم. جوزف کرافت خبرنگار آنجا بود و داشت نگرانی عمیق خود را از وضعیت شاه ابراز می کرد. سعی داشتم خیال مردم را راحت کنم. یک بار پرسیدند، «آیا به نظر شما، شاه ایران را ترک می کند.» و من هم بدون لحظه ای تأمل گفتم «به هیچ وجه احتمال چنین چیزی وجود ندارد» هر چند خودم نظر دیگری داشتم.در واقع دروغ گفتم. باید این کاررا می کردیم زیرا گرفتار یک معضل بودیم. نمی توانستیم زیر پای شاه را خالی کنیم. زیرا هیچ ساختار جایگزین دیگری وجود نداشت. نمی خواستیم او را سراسیمه کنیم و به کاری غیر معقول واداریم. آنچه به دنبالش بودیم یک واکنش تدریجی بود که ما را باحفظ موقعیت آمریکا در آنچه به طور صلح آمیزی به یک وضعیت جدید راهنمایی می کرد.
در همین مصاحبه بود که با مدیر تولید اخبار خاورمیانه در آن برنامه آشنا شدم. در آن زمان، خبرنگاران زیادی برای مصاحبه به وزارت امور خارجه می آمدند. علاوه براین، دیدارها، گفت و گوهای سطح بالایی نیز در کاخ سفید و وزارت خارجه انجام می شد. بنابراین حالا دیگر دولت دست به کار شده بود.
من معمولاً به همراه هل ساندرز در جلسات اتاق بحران کاخ سفید حاضر می شدم. گاهی برژینسکی ریاست جلسات را بر عهده داشت و گاهی هم مونول [معاون رئیس جمهور]. یادم می آید یک روز در چنین جلسه ای بودم، به حضار نگاهی انداختم، که همگی از من ارشد تر بودند، و با خودم فکر کردم که به جز من، هیچکس چیزی در مورد ایران نمی داند، و می دانستم که اطلاعات من در مورد ایران بسیار ناقص است. بنابراین در طول بحران، ما واقعاً در مخصمه افتاده بودیم.
* تجربه ام به من می گوید هر چه بحران بزرگتر باشد، احتمال اینکه آدم های عمل گراتر زمام امور را در دست بگیرند و آنهایی را که قبلاً در متن بودند به حاشیه برانند، بیشتر است.
* دقیقاً همینطور است. زمانی همه به حرف های مسئول امور یک کشور گوش می دهند، و سپس او را به حاشیه می رانند.
در اواخر ماه اکتبر جشن تولد پسر شاه بود. او ۱۸ ساله می شد. به خواست شاه، او در لاباک تگزاس، آموزش خلبانی می دید و در آنجا یک ویلای خوب، یک سیستم ضبط و پخش عالی، یک دوست دختر سوئدی ـ و خلاصه هر چیزی که یک خلبان هواپیمای جنگی و شاهزاده باید داشته باشد، در اختیارش بود. اردشیر زاهدی، سفیر ایران [در امریکا] به همین مناسبت یک میهمانی داد. زمانی که مسئولیت امور ایران به من واگذار شد با سفیر ایران آشنا شدم، و در سفارت مجلل ایران به دیدن او رفتم. او ماریان و من را نیز به جشن تولد دعوت کرد. برژینسکی هم آنجا بود. کارل روون [خبرنگار] هم دعوت شده بود. هر چند گل های سرسبد واشنگتن آنجا نبودند، اما میهمانی بدی نبود. خیلی از شاهزاده جوان خوشم آمد. ظاهراً اطلاعات خوبی داشت و به رغم سن کمش، آدم پخته ای به نظر می رسید. اما نه او و نه هیچ کس دیگری در آن میهمانی، چیزی در مورد مشکلات جدی ایران نگفت.
راهپیمایی ها و اعتصاب ها همچنان ادامه داشت. اما احتمالاً شاه برای داشتن یک سوپاپ اطمینان، مطبوعات را آزاد گذاشته بود. با وجود این، روز چهارم نوامبر، سالگرد کشتار دانشجویان در دانشگاه بود، و از آنجایی که در تمام شهر مردم شورش کرده بودند، شاه مجبور شد بار دیگر حکومت نظامی اعلام کند. بعضی ها می گفتند شاه خودش این شورش را به راه انداخته است. در آن زمان یک نخست وزیر جدید منصوب شد ـ که این بار ژنرال غلامرضا ازهاری، فرمانده ارتش، یک آدم مهربان و وفادار به شاه بود. چند روز قبل خبر رسیده بود که چنین چیزی می خواهد اتفاق بیفتد ـ و یک رژیم نظامی به کشور تحمیل شود.
در آن زمان، سولیون اغلب به همراه آنتونی پارسونز، سفیر بریتانیا [در ایران]، مکرراً به ملاقات شاه می رفت و شاه نیز همیشه می گفت نمی داند چکار باید بکند. او می خواست راهنمایی اش کنیم. در واشنگتن هم نظر واحدی در مورد چگونگی راهنمایی شاه وجود نداشت. اصولاً دو طرز فکر وجود داشت. یک نظر که چندان هم طرفدار نداشت ادامه اعطای آزادی های بیشتر و تسریع روند آن بود. اما نظر دوم استفاده از مشت آهنین بود؛ یعنی فرستادن نظامیان به خیابانها و کشتن مردم تا زمانی که شورش برای همیشه خاتمه یابد. دکتر برژینسکی از مشت آهنین حمایت می کرد، ولی رئیس جمهور کارتر به هیچوجه چنین سیاستی را نمی پسندید. بنابراین، برژینسکی از طریق زاهدی نظرات خود را به شاه اعلام می کرد، و ما هم در وزارت امور خارجه، که آدم های بوروکراتیک خوب و منظمی بودیم، دستورالعمل های خود را به تمامی ارگان های دولتی می فرستادیم و پیام هایمان را از کانال های معمول به دست سولیوان می رساندیم، و به او پیشنهاد می کردیم که شاه را به سوی اعتدال و نرمخویی تشویق کند. بیچاره شاه از این توصیه های ضد و نقیض گیج شده بود. برژینسکی به او یک حرف می زد، و سولیوان حرف دیگری می زد، و شاه مستأصل شده بود که چکار باید بکند.
حال که به گذشته نگاه می کنیم، می بینیم که شاه می دانست یک حاکم بیمار است و فقط می خواست یک سلطنت ماندگار و با ثبات را برای پسرش به ارث بگذرد. او می خواست پسرش تاج و تخت شاهی را به ارث ببرد. شاه می ترسید اگر مردم را در خیابانها قصابی کند و سپس تاج و تخت را به یک نوجوان بسپارد، او قادر به حکومت نخواهد بود، و سلطنت به باد خواهد رفت.
در روز نهم نوامبر، سولیوان پیامی برایمان فرستاد که بالای آن نوشته بود، «به غیرممکن ها فکر کنید» باید برای فهمیدن پیام خیلی با دقت آنرا می خواندید، اما برداشتم این بود که دارد اتفاقی برای شاه می افتد. البته او به طور واضح نگفته بود که حمایت مردم از شاه، که قبلاً فکر می کردیم صد درصد است، دارد ضعیف می شود. فکر می کنم سولیوان سعی داشت واشنگتن را وادار کند که قدری خلاق تر مسایل را مورد بررسی قرار دهد. البته، این پیام به مقامات بالا رسید، ولی هیچ چیز اتفاق نیفتاد ـ هیچ کس هیچ واکنشی نشان نداد و سولیوان هم موضوع را پیگیری نکرد و پیام دیگری نفرستاد.
در همان زمانها بود که می ترسیدم سیاست مشت آهنین به مورد اجرا در بیاید. بنابراین، پیامی تهیه کردم مبنی بر اینکه ارتش نمی تواند به شورش مردم خاتمه دهد. رهبری نظامی نمی تواند یک کشور را اداره کند. اگر شاه به ارتشی دل می بست که برای این کار آزمایش خود را پس نداده بود و نهایتاً وفاداری آن زیر سؤال بود، به جای این که رژیم را تقویت کند، آن را تضعیف می کرد. در این صورت، سربازان مجبور بودند با تفنگ هایشان، برادران خود را بکشند. اما تا چه زمانی ممکن بود به این کار ادامه دهند؟
یادم نمی آید آیا تلگرافم واقعاً مخابره شد یا خیر. البته به صورت غیر رسمی آن را مخابره کردم، و فکر می کنم، آنها هم به فکر یک راه حل غیر نظامی افتادند؟
* آیا در آن زمان هیچ گزارش از وابسته نظامی امریکا که روابط بسیار گرمی هم با ارتش ایران داشت، در مورد ارتش ایران به دست شما نمی رسید؟
* نظرات من براساس تجربیات سیاسی / نظامی با ارتش ایران، و عمدتاً ژنرال های ارشد، بود. موقعیتی که شما ترسیم کردید، چیزی است که بسیاری از مقامات از جمله بسیاری از ایرانی ها، می پنداشتند. آنها احساس می کردند که ارتش ما دوست گرمابه و گلستان ارتش ایران است و همه چیز را درباره آن می داند. اما ارتش ما در ایران فقط نقش مشاور را داشت و بس. آنها خود را یک نیروی غیر سیاسی فرض می کردند، که نباید هیچ علاقه ای به وفاداری و یا هر نوع سؤالات سیاسی داشته باشند. آنها فقط به این علاقه مند بودند که آیا ایرانی ها می توانند یک جنگنده اف ـ ۴ را راه بیندازند و با آن پرواز کنند. آنها هیچ گونه توانایی زبانی نداشتند، و به جز در محیط های نظامی با ارتشی های ایران رابطه برقرار نمی کردند. البته، وظیفه وابسته نظامی ما در ایران این بود که درک درستی از نیروهای ایرانی به دست آورد، اما هم ایرانی ها و هم مشاوران آمریکایی از این کار جلوگیری می کردند، بنابراین، ارتش ما بی مصرف بود. سازمان سیا هم هیچ نفوذ به درد بخوری در ارتش ایران نداشت، و در نهایت همانگونه که گفتم، سفارت با آدم های اپوزیسیون تماس گرفت. اولین تماس زمانی صورت گرفت که استیوکوهن، یکی از مقامات بخش حقوق بشر ما که آدم ضد شاهی هم بود، به سفارت رفت و اصرار کرد که با رهبران اپوزیسیون دیدار کند.
در ماه نوامبر بود که بار دیگر از من خواستند به برنامه «مک نیل لرر» بروم. احساس می کردم قدری بیش از حد در رسانه ها از من نام می برند به همین دلیل درخواست آنها را رد کردم ولی به مدیر تولید برنامه گفتم که می تواند ابراهیم یزدی را در برنامه دعوت کند، بعد از پایان برنامه او را به شام دعوت کند و من هم در آن میهمانی حاضر می شوم. به یکی از رستوران های واشنگتن. تعدادی از میهمانان برنامه، یزدی و من هم آن جا بودم و با یکدیگر صحبت کردیم. سپس گزارشی از صحبت هایمان راتهیه کردم، و موضع او را توضیح دادم. او عالی رتبه ترین شخص اپوزیسیون بود که تا آن زمان ملاقات کرده بودیم.
درا واخر ماه نوامبر مایک بلومنتال، وزیر دارایی، به ایران رفت. سناتور رابرت بِرد هم آنجا بود. هر دوی آنها به ملاقات شاه رفتند.او سر میز نهار بود، حال خوشی نداشت و قرص می خورد و عملاً رمقی برایش نمانده بود. بیشتر زنش صحبت می کرد.
بلومنتال وبِر شوکه شده بودند. هامیلتون جوردن [یکی از مشاوران کاخ سفید] به خبرنگاران گفته بود که شاه از ماست و ما تنها از شاه حمایت می کنیم. فکر می کنم بلومنتال بود که گفت اگر کسی را نداریم بهتر است هر چه زودتر یک نفر را پیدا کنیم، زیرا این آدم مایه اش را ندارد.
با وجود این، گری سیک گزارشی تهیه کرد و در آن نقش رهبری فعال تر برای شاه تجویز کرد. در واقع، شاه باید سوار اسب سفیدی می شد و خود تا آن جا که ممکن بود از نزدیک و یا ازتلویزیون به مردم نشان می داد. او باید نقش یک پدر با ابهت را بازی می کرد. به نظر من گری سیک کاملاً از مرحله پرت بود. مردم از شاه منزجر بودند و حتی دیدن او هم آنها را خشمگین می کرد. علاوه بر این، وضعیت روانی شاه به گونه ای نبود که بتواند الهام گر کسی باشد. مثل بسیاری از چیزهای دیگر که در آن دوره نوشته و گفته می شد، هیچ کس ایده های گری سیک را نفهمید. هیچ کس ایده خوبی نداشت و هیچ کس هم اطمینان و اطلاعات کافی را برای پذیرش یا ردّ پیشنهادهای دیگران نداشت. دولت ما یک دولت منفعل بود.
در اوایل ماه دسامبر، برژینسکی از من خواست به دفترش بروم. در آن زمان، کاملاً واضح بود که بین من و کاخ سفید تنش وجوددارد،
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 