پاورپوینت کامل خاطرات یک انگلیسی در خوزستان در قرن ۱۹ میلادی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خاطرات یک انگلیسی در خوزستان در قرن ۱۹ میلادی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاطرات یک انگلیسی در خوزستان در قرن ۱۹ میلادی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خاطرات یک انگلیسی در خوزستان در قرن ۱۹ میلادی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

به محض اینکه مجموعه عتیقه هایی را که در ورکا (warka) [شهری باستانی در کشور عراق] به دست آوردیم به انگلستان فرستادیم، سرهنگ ویلیامز از من خواست تا به شوش برویم و درتپه های معروف آن منطقه اقدام به حفاری کنیم. به من توصیه اکید شد که در مراوده با افراد بومی دقت زیادی به عمل آورم و درصورت احتمال بروز هرگونه مخالفت از هر ناحیه ای از اقدام به حفاری خودداری کنم. از آن جا که تا آن تاریخ برای خرابه های ناحیه شوش نقشه ای تهیه نشده بود بهتر این بود که فوراً اقدام به تهیه نقشه می شد، نقشه ای که احتمالاً در مورد پژوهش های در حال اجرای آن ناحیه می توانست به ما کمک کند.

آقای چرچیل، همکار قبلی من در سفر به بین النهرین، از این که در این سفر اکتشافی هم امکان همراهی با من برای او فراهم شد، بسیار خوشحال بود، و من نیز به خاطر فرصت بهره گیری از اطلاعات او در مورد زبان فارسی و اخلاق معاشرتی وی بسیار راضی بودم و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. نامه هایی نیز از سوی هیأت های نمایندگی ایران و بریتانیا خطاب به سلیمان خان [حاکم ارمنی و گرجی تبار منطقه] و مقامات و مسؤولان دو شهر شوشتر و دزفول (دو شهر بزرگ ایران در دشت های خوزستان) در اختیار من قرار گرفت.

میرزا جعفر خان نیز یکی از غلامان خود را برای راهنمایی و نیز حصول اطمینان از جلب احترام هموطنان خود همراه ما فرستاد. به این ترتیب ما بار دیگر با دوستانمان وداع کردیم و عازم سفری دیگر شدیم، و از این که از گرمای طاقت فرسا و هوای فلج کننده ی محمره [خرمشهر] فرار می کردیم بی اندازه خوشحال بودیم. برای احتراز از شدت گرمای آفتاب منطقه لازم بود صبح زود عازم شویم تا این امکان فراهم شود که به هنگام ظهر چند ساعتی استراحت کنیم و بعد با فروکش کردن گرما دوباره به سفر خود ادامه دهیم. مسیر اصلی سفر ما در امتداد ساحل کارون و رو به شمال شرقی منطقه بود، اما در جریان اولین روز سفرمان (که با اسب صورت گرفت) فقط در یک نقطه توانستیم به ساحل کارون نزدیک شویم و دوباره درمسیر مستقیم به حرکت خود ادامه دادیم و شب را در بستر بیابان لم یزرع سپری کردیم.

صبح روز بعد، دوباره به ساحل رود کارون نزدیک شدیم، آن هم در حاشیه آرامگاه مخروبه امامزاده ای که در دل یک نخلستان انبوه جای گرفته بود. حاشیه کارون نیز پوشیده از درخت های زیبای گز بود که متناسب با شیب ساحل رود آنها نیز در سراشیبی رود قرار داشتند. ظهر رو به روی روستای عرب نشین اسماعیلی بودیم، که در آن جا برای عبور مسافران از رودخانه، یک دستگاه کلک پهلو گرفته بود.

نمی دانم اعراب محل در حال سپری کردن قیلوله ی ظهر بودند یا این که حال این را نداشتند که با ظاهر شدن هر مسافر در کنار آب خود را فوراً در خدمت او قرار دهند، ولی می دانم به رغم تمام داد و فریادها، تهدیدها، تطمیع ها و شلیک های تپانچه ی ما اثری از صاحب کلک کذایی اسماعیلی پیدا نشد. ما که چاره ای نداشتیم مگر اینکه منتظر پیدا شدن سر و کله کلکچی محل باشیم با عجله سایبانی برپا کردیم و برای گذران وقت زیر آن به خواب رفتیم. ولی به هر حال صبر ما مثل همیشه ثمر داد و پس از گذشت چهار ساعت مردی سوار بر یک قایق کوچک، پارو زنان به سمت ما حرکت کرد تا از خواسته و تقاضای ما باخبر شود، گو این که مطمئنم به احتمال زیاد او تمام حرف های ما را از آن طرف رودخانه شنیده بود.

بعد، یک نفر پیک را نزد شیخ محل فرستاد تا به او اطلاع دهد که ما حامل چند نامه از ایلچی [فرستاده] انگلیس در محمّره برای حاکم منطقه هستیم، و بنابراین لازم بود تا فوراً بی فوت وقت کلک را برای حمل ما به آنسوی رودخانه بفرستند. بعد هم سر و کله کلکچی کذایی بعد از تعلل فراوان در یک قایق بی قواره و فرسوده پیدا شد. اسباب همراه را با زور داخل قایق جای دادیم و خود روی کومه بار جای گرفتیم و نشستیم. چند اسب و قاطر هم بقیه اسباب و اثاثیه را شناکنان به آن طرف رود منتقل کردند و طولی نکشید که هم ما و هم اسباب و اثاثیه مان در نقطه ای پایین روستا به سلامت پیاده شدیم.

شیخ که حالا با خود فکر می کرد لابد بی احترامی او نسبت به ما از حد گذشته است سوار بر مادیانی زیبا خود را به ما رساند تا از میهمانان خود استقبال کرده باشد. ما هم تغافل کردیم و بعد از این که تمام مقدمات لازم را برای برپایی چادرها و تخلیه اسباب و اثاثیه فراهم کردیم، طوری که افراد او هم متوجه شوند به او گوشزد کردیم که ما حتماً جریان این استقبال غیر محترمانه را به اطلاع ایلچی خواهیم رساند. شیخ بهانه آورد که خبر نداشته است که ما در آنسوی رودخانه منتظر قایق بوده ایم و گفت موفق به یافتن کلکچی نشده است.

بعد از کلی ابراز انکار از سوی ما، بالاخره با اکراه پذیرفتیم که با او به سوی کلبه وی برویم. ما را به درون یک حیاط کثیف راهنمایی کرد و در آن جا بود که در زیر سایه کم جان چند درخت، چندین نفر سرتاپا نامرتب و ژنده پوش از اعراب قبیل چَعَب را دیدیم که کم ترین اعتنایی به حضور ما نصرانی های بیگانه نکردند و فقط وقتی شیخ از آنها خواست به ما احترام بگذارند با اکراه به نشانه احترام از روی زیرانداز کثیف خود بلند شدند.

سپس قهوه آماده و در یک فنجان ترک خورده و لب پریده به ما تعارف شد که هر دو از آن فنجان خوردیم. ظاهراً این فنجان را عمداً انتخاب کرده بودند، چرا که هنوز فنجان خالی را از در اتاق بیرون نبرده بودند که صدای «نجس… نجس) یکی از مهمانداران به گوش رسید که از فرط ناراحتی از تماس فنجان با لب های نجسِ نصارا، آن را شکست و قطعه قطعه کرد! نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و نگویم که شستن فنجان حتماً تأثیر بیشتری می داشت وپول یک فنجان از جیب شیخ ضرر نمی شد! این اولین استقبال از ما از سوی میزبان های ایرانی بود. روز سوم سفر ما تا اهواز کشیده شد و در همین روز بود که این فرصت را یافتیم تا نظری اجمالی به کوه های دور دست منطقه بیاندازیم؛ کوه هایی که نه قلل آنچنانی داشت و نه عوارض طبیعی برجسته ای، و فقط به صورت خطی ممتد و مضرس ادامه داشت.

ولی نسیمی که از جانب کوه ها می وزید خنک بود و جانبخش و اکنون که در حال دور شدن از آبرفت های پرنمک دشت های پست و ورود به بستر سنگ و ماسه ای صخره های دوره ی سوم زمین شناسی بودیم، تغییر بسیار زیاد جنس پوشش گیاهی منطقه قابل لمس بود. از پرپشتی درخت های گز کاسته شده و جای آن را درختچه های بزرگ سدر ( یا به زبان محلی کنار) گرفته بود که دارای میوه های قرمزرنگ و زیبایی هستند. سطح زمین نیز به صورت پراکنده پر از تیغه علف های زرد خشکیده و سوخته رنگ بود. حوالی دو مایلی اهواز کنار رود کارون چهار درخت بلند که در ظاهر شبیه به بلوط بود و حدود ۵۰ پا ارتفاع داشت به چشم می خورد.

این درخت ها برگ هایی کوچک، زبر و بیضی شکل داشت و کاملاً به بار نشسته بود. گل های زردرنگ و بزرگ آنها به برگ گل انگشتانه شباهت داشت گو این که برگ های آنها بسیار بزرگ تر بود و شباهت زیادی با برگ های Tetrandria Momogynia داشت. چند نمونه از این گیاهان را برای نگهداری درگنجینه گیاهان شخصی خودم جمع آوری کردم اما هنوز به قافله نرسیده بودم که گرمای شدید منطقه آنها را از بین برد. بعد از این دیگر هیچ گاه با آن گونه ی درختی برخورد نکردم و هیچ گاه نیز نتوانستم اسم محلی آن را پیگیری کنم. حاکم اهواز، به نام ایباره، نشان داد که از فنجان شکن های اسماعیلی متمدن تر و مهمان نواز تر است! اهواز در ساحل سمت چپ رود کارون در منتهی الیه رشته ای از تپه های سنگریزه ای و ماسه ای قرمز رنگ قرار گرفته است و در جهت جنوبی ـ شرقی به سمت زیدون امتداد دارد.

این تپه ها در واقع جزئی از برونهشته (Outlier) اصلی کوهستان های بزرگ هستند و می توان رد آنها را در آنسوی رود کارون (یعنی به سمت هویزه و از آن جا تا شرق مندلی) نیز پیدا کرد. این رشته، بالاخره با افزایش ارتفاع به رشته تپه بزرگی به نام حمرین ملحق می شود، و در نقطه ای پایین تر از نقطه تلاقی رودخانه زاب پایین و زاب بزرگ از عرض رود دجله عبور می کند. معروفیت اهواز عمدتاً به واسطه وجود «بند» یا سدی است که در پایین این شهر از حرکت آزاد کشتی ها بر روی رود کارون جلوگیری می کند. این بند عبارت است از نوعی مانع طبیعی که حاصل امتداد بستر سنگی رشته تپه فوق الذکر است و یک دیواره ی مصنوعی (که بخش هایی ازآن دیواره هنوز کاملاً پابرجاست، و بقیه آن هم توسط فشار جریان آب شسته شده و از بین رفته است) باعث استحکام هر چه بیشتر و بزرگی ابعاد بند شده است.

پیش از این ناخدا سلبی Captain Selby از یکی از سه آبراهی که در این محل وجود دارد توسط کشتی بخار آشور (Assyria) عبور کرده است ولی بقیه آبراه قابل کشتیرانی نمی باشد. بی تردید این دیواره مصنوعی به این منظور برپا شده بوده تا بتواند بخشی از جریان آب را به سمت آبراه هایی که در دو طرف قسمت بالای بند وجود دارد منحرف کند. این بند به صورت ساحل دریاچه مخزن سد عمل می کرده و سطح آب را تا میزان مورد نیاز بالا می برده است. کمی بالاتر از شهر اهواز بستر خشک آبراهه ای عریض وباستانی به نام «نهرالبحاره» وجود دارد که سابق بر این از کنار فلاحیه [شادگان] رد می شد و به رود جراحی می پیوست.

در حال حاضر مزرعه غلات جای بستر این آبراهه را پر کرده است. در زمانی که این سد مصنوعی وجود داشته و دریاچه مخزن آن نیز مملو از آب بوده است تخلیه آن از طریق تونل هایی که در ساحل سمت چپ در صخره ها ایجاد شده بود، صورت می گرفته است و به این ترتیب آب دوباره به جریان اصلی آب در پایین بند منتقل می شده است. در این قسمت از ساحل سمت راست، آبراهه خشک دیگری وجود دارد که برخی مسافران عقیده دارند این آبراه دهانه رود یولیئوس (Eulaeus) است که اسکندر کبیر از آن طریق با کشتی از شوش به دریا وارد شد. می گویند در جای فعلی شهر اهواز شهری باستانی به نام اجینس (Aginis) قرار داشته است. در امتداد قسمت تحتانی رشته تپه سنگریزه ای نزدیک اهواز، خرابه های بسیاری به چشم می خورد و براساس گزارش ها امتداد این خرابه ها تا فاصله ای حدود سفری دو روزه با اسب نیز قابل مشاهده است. در فاصله کمی بالاتر از شهر فعلی، تعدادی ستون سقوط کرده به چشم می خورد که ستون ها ظاهراً از جنس سنگ و صخره های همین حوالی است و همچنین مقداری نیز آوار ساختمان های باستانی و در حال ویرانی وجود دارد.

معلوم نیست در چه زمانی صخره های یکپارچه را در چندین محل شکافته اند به صورتی که هنوز هم بقایای اتاقک های حفاری شده به تعداد بسیار زیاد مشاهده می شود. هر جا سطح شیب دار صخره ها نمایان شده است مردم بومی فوراً آن را ناشیانه حفر کرده و درون آن را تزئین کرده اند. آرامگاه های صخره ای همه جا دیده می شود که با عبور از چند پله می توان وارد آنها شد و ظاهراً این گونه مقابر مربوط به دوران قبل از ورود اسلام به ایران می باشد، اما در قسمت تحتانی صخره ها گورهایی وجود دارند که مربوط به ایام متأخرتر می باشند؛ تخته سنگ هایی بزرگ به صورت افقی روی زمین قرار دارد که روی آنها با هلال اسلامی تزئین شده و در انتهای قسمت پایین آنها جوی کوچکی برای تخلیه آب از سطح گور ایجاد شده است. دورهلال روی گور نیز نوشته هایی به خط کوفی دیده می شود که دچار فرسایش بسیار زیادی شده اند. منظره این آرامگاه ها از فراز سلسله تپه های شنی منطقه، منظره بسیار عجیب و غریبی است و ارزش توجه مسافران را دارد.

مرحله بعدی سفر ما از اهواز به سمت بندر قیل [بندر قیر] بود که برای این کار باید از کنار روستای عرب نشین ویس رد می شدیم. در بندر قیل، کل جمعیت روستا مشغول کار درو بودند؛ مردها، پسران جوان، گاوها و الاغ ها همگی با تقلای زیاد در حال خرمنکوبی بودند و زمین روستا نیز انباشته از کومه غلات بود. کمی بالاتر از روستای ویس، رود کارون بر بستری آبرفتی جریان دارد و این آب برای آبیاری گندم و غلات بسیار مناسب است، گو این که تردید دارم که مردم کشاورز ویس از این واقعیت باخبر باشند.

در شوشتر رود کارون به دو شاخه تقسیم می شود که این دو شاخه بار دیگر در محلی به نام بندر قیل [بندر قیر] در ۳۰ مایلی شهر دوباره به هم می پیوندند. شاخه شرقی کارون در شوشتر، آب گرگر نام دارد و از طریق یک آبراه مصنوعی به صورت جریانی سفید و شیری رنگ جاری می شود. شاخه غربی که در واقع بستر اصلی رود می باشد. شطیط نامیده می شود و رنگ آب آن مایل به قهوه ای است و سرعت جریان آن از آب گرگر بیشتر است.

همچنین دهانه ای از رود دزفول در بندر قیل قرار دارد که در آن جا آب گل آلود و قهوه ای رنگ خود را به شطیط می ریزد و در پایین روستای بند قیل رسوبات قهوه ای رنگ خود را بر روی فضایی جزیره مانند (که حاصل جریان های دوگانه کارون است) بر جا می گذارد. آب گرگر تا مسافت بسیار زیادی پایین تر از نقطه تلاقی دو شعبه کارون تمایلی برای ترکیب شدن با شعبه دیگر از خود بروز نمی دهد و در جریان بقیه مسیر خود تا پیوستن به دریا همین خصلت را حفظ می کند. بندر قیل محل رقت آور و فلاکت باری است با ۴۰ خانوار جمعیت که همگی از راه حمل و نقل با کلک فرسوده مستقر در محل امرار معاش می کنند.

از این جا به بعد، مسیر ما در صحرایی نسبتاً ناهموار قرار داشت. سطح زمین پوشیده از سبزه هایی زردفام بود که جای جای آن درخت های سبزپوش کنار زینت بخش دشت بود و این کنارها نه تنها چشم نواز بودند بلکه سایه سار استراحت مسافران نیز به شمار می آمدند. بعد از مسافت کمی ناگهان در سمت راست مسیر یک تپه بزرگ نظر ما را به خود جلب کرد و ما که با خود فکر می کردیم شاید این تپه بخشی از خرابه هایی باشد که می گویند در ساحل آب گرگر واقع شده است، با انتخاب راهی میانبر به سمت آن روانه شدیم. اما حدس ما غلط از آب درآمد و بعد با کلی زحمت و دردسر از زمین شخم زده وپر از بوته ها و درختچه های پرخار رد شدیم و این در حالی بود که هم خود و هم اسب های ما از درد به خود می پیچیدیم.

در حالی که به دقت راه خود را از بین انبوه خار و خس پیش رویمان باز می کردیم ناگهان در سمت راست ما بیرق سیاهی بالا رفت و کمی بعد تعدادی سوار تنومند مسلح به نیزه های منگوله دار از یک طرف به ما نزدیک شدند. از طرف دیگر نیز گروهی کوچک تر از عرب های عنافیه نیمه برهنه که ساکن این جزیره هستند راه پسروی ما را بستند؛ این گروه مسلح به شمشیر و تفنگ هایی بودند که از شانه های سیاه سوخته ی آنها آویزان بود و در پیشاپیش آنها که با سرعت به سمت ما می آمدند مردی عمود در دست قرار داشت و روی عمود را با پارچه ی سیاه پوشانده بود.

ما که هنوز از درد خارهای مسیر نفسی تازه نکرده بودیم از داد و فریادها و رجزخوانی های این مهاجمان دچار هیجان زدگی دو چندان شدیم. ولی بعد متوجه شدیم که ظاهراً آنها منتظر حمله همسایگان کوه نشین خود، یعنی بختیاری ها بوده اند و بعد که ما را از دور دست بر بالای تپه دیده اند گمانشان تقویت شده است که لابد دشمنان در حال پیشروی هستند فکر می کنم وقتی به جای بختیاری های تفنگ به دست دو نفر انگلیسی آرام و بی سر و صدا و چتر به دست را دیده بودند خیلی شگفت زده شدند!

البته اول نفرات سواره به ما رسیدند. این افراد همگی مسلح به نیزه و سپر چرمی بودند و وقتی در حال پیشروی بودند قیافه بسیار پر ابهت و عجیب و غریبی داشتند. آنها سوار بر مادیان بودند و رهبریشان به عهده کسی به نام شیخ حسین بود که نیزه بلند ومنگوله داری در دست داشت. علی رغم ترس و واهمه بی موردی که ما برای آنها ایجاد کرده بودیم، شیخ حسین با مهربانی از ما استقبال کرد و سوار بر اسب ما رابه اردوگاه خودش برگرداند.

از یکی از این جماعت اسب سوار پرسیدم قبیله آنها چقدر نیرو می تواند تأمین کند و او فوراً در جواب گفت (۹۰۰ پیاده و ۳۰۰ سواره). بعد همین سوارکار به شیخ حسین نزدیک شد و از او پرسید که آیا پاسخی که داده مناسب بوده است یا خیر و شیخ در پاسخ گفت: «بله، بله کاش رقم بیشتری می گفتی ولی. .. اشکال ندارد… خوب بود». حقیقتش را بخواهید یک سوم این تعداد هم زیاد به نظر می رسید. در گرمای شدید آن روز در چند متری چادر شیخ حسین ما نیز چادر خود را برپا کردیم و شیخ به نشان دوستی و ارادت خود بره ای به ما پیشکش داد.

سه ساعت دیگر که سواره حرکت کردیم. به امام کاف علی رسیدیم. امام کاف علی مقبره ای است تقریباً سفید رنگ و بر فراز تپه ای کوچک که مشرف بر شهر شوشتر است. شوشتر دارای مسجدی بزرگ و تعداد بسیاری آرامگاه قدیسین می باشد. این آرامگاه ها همگی به رنگ سفید هستند و این دقیقاًٌ نقطه مقابل انبوه زباله ها و کثافات اطراف آنهاست. در جنوب شوشتر آنچه که از دور دست نمایان است قلعه قدیمی شهر است که مشرف بر شطیط می باشد.

آنچه که در فاصله نزدیک تر مشاهده می شود مجموعه ای از چند باغ و بوستان است که تا حدودی تپه های کم ارتفاع و خرابه های اطراف شهر را (که بقایای شهری باستانی تر می باشند) می پوشانند. اولین منظره شوشتر به هیچ وجه تصویر جالب و دلپذیری نیست چرا که حتی از دور دست ها هم می توان مشاهده کرد که وجه بارز این شهر خرابی و ویرانی است و همین تأیید و تأکیدی است بر وضعیت رقت انگیز بخت برگشتگی شهر.

از حدود جنوبی شهر و از طریق پل لشگر (که طاق های کوتاه آن بر فراز آبراهه ای خشک قرار دارد) به شهر نزدیک می شویم و در نزدیکی شهر با مقبره ای به نام امامزاده عبدالله (یکی از عجیب ترین نمونه های معماری زشت و بی قواره در شهرهای مسلمین) برخورد می کنیم.

روی سقف کوتاه امامزاده گنبد مخروطی بسیار درازی بود که که به یک کپسول عظیم الجثه آتش نشانی شباهت داشت و در دو طرف گنبد، دو مناره بلند قرار داشت که هر یک از آنها با راه پله ای به رأس مناره راه داشت. ظاهر مناره ها به یک شمعدان می ماند که شمع درون آن تا قسمت کف محفظه مقر شمع آب شده باشد. ولی چیزی که آنها را بیشتر جالب توجه می کرد ظاهر سفید و خیره کننده آنها بود.

ظاهر شوشتر در اولین برخورد به گونه ای بودکه گویی اخیراً در آن جا زلزله ای روی داده است. بازارهای شهر که روزگاری شهرت فراوان داشت اکنون خلوت بود و خانه ها در حال آوار شدن بر ساکنان؛ به طوری که بسیاری از آنها تنها به تلی از آجر شبیه بود. ویژگی بارز این مقر حکومتی خوزستان طوری بودکه آنچه دیده می شد فقط خرابی بود و خرابی، و تصویر ویرانی شوشتر حتی از کم جمعیتی بغداد و بصره نیز بدتر بود. اما واقعیت این بودکه در شوشتر نه زلزله ای روی داده بود و نه دشمن به آنجا حمله کرده بود.

آنچه ما دیدیم نتیجه سوء حاکمیت مستمر، مالیات بندی های بیش حد و خصومت های درونی بود. شوشتر خاستگاه خانواده های اشرافی بسیاری است که مرتباً روی یکدیگر شمشیر می کشند. هر محله ای یک رئیس دارد که پیروان وی اطرافش را احاطه کرده و آمده اند تا هر لحظه به همسایگان خود حمله کنند. تأثیر حکومت ایران فقط از طریق ایجاد و تداوم خصومت بین قبایل و عشایر مختلف شهر صورت می گیرد. اما گاهی اوقات خصومت ورزی (که جزو سیاست های مورد اهتمام حکومت می باشد) نتیجه ی عکس می دهد و علیه دولت بر می گردد و گریبانگیر حاکم شهر می شود که ممکن است با خفت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.