پاورپوینت کامل از چشم برادر ۸۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل از چشم برادر ۸۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از چشم برادر ۸۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل از چشم برادر ۸۶ اسلاید در PowerPoint :
چهار صبح چهارشنبه ۱۹ شهریور۱۳۴۸ که هنوز تاریک و شب بود، حرکت کردیم به سمت اسالم. حوالی ده صبح چهارشنبه رسیدیم به محل. و من یکسره رفتم سراغ جلال. طبقه بالای اتاقکشان، خوابگاه بود. تختش را رو به قبله کشانده بودند و ملافه سفیدی را کشانده بودند روی جسد. در راه تهران به اسالم، به همه چیز فکر کرده بودم جز به مرگ، در آن ساعت که من خم شدم و ملافه را از روی سر و صورت آن عزیز کنار زدم، در تهران هنوز اعضای خانواده خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است.
چهار صبح چهارشنبه ۱۹ شهریور۱۳۴۸ که هنوز تاریک و شب بود، حرکت کردیم به سمت اسالم. حوالی ده صبح چهارشنبه رسیدیم به محل. و من یکسره رفتم سراغ جلال. طبقه بالای اتاقکشان، خوابگاه بود. تختش را رو به قبله کشانده بودند و ملافه سفیدی را کشانده بودند روی جسد. در راه تهران به اسالم، به همه چیز فکر کرده بودم جز به مرگ، در آن ساعت که من خم شدم و ملافه را از روی سر و صورت آن عزیز کنار زدم، در تهران هنوز اعضای خانواده خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است.
پیش آمدن حادثهای برای جلال، از طریق عیال من و دختر تیمسار، در سطح خانواده پخش شده بود؛ اما از طریق مأمور بی و یا باسیم ژاندارمری و ارتش، به حوزه مخابراتیها و اطلاعاتیها و سپس مطبوعات درز کرده بود. بعدها شنیدم که از ظهر آن روز، تلفن خانههای خویشان، توسط خبرنگاران جوان مطبوعات ـ که عشق و احساسشان را داشتندـ اشغال بوده است و همه از «حادثه» میپرسیدهاند. از مرگ، کسی هنوز خبر نداشته است به جز ما که بالای سر جسد بودیم. و احتمالاً برخی از افراد برنامهریز و دست اندرکار مرگ ساواک، که بعدازظهر همان روز با خبر کوتاه و ساختگی و یکنواخت خود، کنجکاوی خبرنگاران جوان اطلاعات و کیهان را ارضا و ارشاد کرده بودند.
وقتی ملافه را از روی سر و صورت کنار زدم، به جای جلال، مجسمه خواب و آرامش را دیدم. با دست که موی سرش را لمس ونوازش میکردم، دو چیز احساس کردم: زبری و زندگی موها را و بعد یک برجستگی گردو مانندی را در ناحیه فرق سر و زیر موها که در آن لحظه اعتنایی نکردم. و وقتی ریش جو گندمی چند ماههای که نتراشیده بود و او را شبیه «همینگوی» کرده بود، دیدم، تردید اولین، به صورت حکم و تصدیقی از ذهنم گذشت که: «زود بود!» با جسد صندوقبندی شده و همراه سیمین دانشور و مهین توکلی، و گروهی از کارگران و کارکنان کارخانه چوب اسالم، ظهر نشده حرکت کردیم به سمت تهران. و اول مغرب جسد را گذاشتیم در حیاط مسجد پدرمان در پاچنار تهران…
خبر مختصر مطبوعات همان شب چاپ شده بود. بدون اشاره به مراسم تشییع و دیگر قضایا. مراسم تغسیل و تکفین و تدفین پیش از ظهر پنجشنبه انجام گرفت. حداکثر تا مقارن ظهر پنجشنبه بیستم شهریور سال ۱۳۴۸. که همه این مراسم توسط پسر داییام انجام و مدیریت شد. و به برکت حُسن تدبیر او بود که آخرین دیدارم را با جلال کردم. که جماعتی از دوستان و آشنایان، آن فضای کوچک را انباشته بودند. و یقین دارم همهشان دیدند که از دماغ جلال خون جاری شده بود و ملافهاش را، محاذات صورت، به اندازه یک کف دست سرخ ساخته بود. بعدها وقتی پسرداییام از من پرسید که: «پسرعمه سرش غده داشت؟» برای چندمین بار یکه خوردم. آخر مگر نه اینکه خبر رسمی منتشر شده، علت مرگ را «سکته قلبی» اعلام کرده بود؟
و یادم افتاد که دکتر شیخ ـ پزشک معالج خانوادگی و دوست جلال ـ با اطلاع از معتقدات مذهبی خانوادگی ما و مادرم، دو بار سعی کرده بود جلال را قبل از آنکه جسد به تهران برسد، کالبدشکافی کند: یک بار در همان بندر انزلی که قافله مرگ را نیم ساعت جلوی بیمارستان انزلی لنگ کرد و خود به داخل بیمارستان رفت تا با رئیس و کارکنان بیمارستان به تفاهم برسد که نرسید و ناامید بازگشت. اما دکتر شیخ قصد کرده بود که در رشت حتماً آشنا و امکانات کالبدشکافی را خواهد یافت. که آن را هم درست محاسبه نکرده بود. چون کارکنان امنیت و قوای نظامی رشت از حرکت قافله مرگ خبر شده بودند و تا خُمام آمده بودند پیشواز ما. ما را نگاه داشتند و حالیمان کردند که حق نداریم در شهر رشت توقف کنیم. و در پاسخ اصرار ما که همراهان گرسنه هستند و ناهار نخوردهاند، اطلاع دادند که هتل پامچال (یک فرسنگی بیرون رشت و اول جاده تهران) آماده پذیرایی است و آنجا میتوانیم توقف کنیم. و راستی که این محبت را کرده بودند…
زود بود
روزهای اول مرگ و شاید یک دو ماه نخست را به هیچ چیز دیگری نتوانستم فکر کنم. تصدیق ذهنی «زود بود»، در محیطی لبریز از ناباوری و بدبینی، باد کرد و بزرگ شد و به جایی رسید که سراسر حجم بیمرز خیالم را پر کرد. و به همان سرعتی که شیلنگ پمپ بادی، در اتصال به دهانه یک تویوپ یا کیسه پلاستیکی شکلدار، آن را بدل میکند به تجسم (بادی) یک شکل. ذهن من، دست کم در آن ایام، انگار یک ذهن پلاستیکی پر باد بود و به صورت «زود بود»! ذهنی یکسره مشابه صفحات اول روزنامههای خبری. خالی از هر حقیقت و یا خبر درست واقع شدهای. و تنها با یک عنوان دروغ و بیمار و رشدکرده که تمام شیارهای سطحی مغز را صاف ساخته بود و از مغز من، شکلی ساخته بود به صورت «زود بود».
در ساعات نخست دیدار چهره آرامیافته جلال در اسالم، در طول راه بازگشت، لبانم از هم باز نشد که نشد. انگار زبانم بند آمده بود. قدرت گویایی از دست رفته بود؛ اما شنوایی و بینایی، دریچههای تازهای شده بودند برای خرج قدرت گویایی بند آمده. ساعات نخست به هر صدایی گوش باختم و به هر صحنهای چشم دوختم… جماعت قلیلی از بچهها و زنان و مردان روستایی و کارگر را ـ وقتی که از ماشین پیاده شدم تا به سر جنازه بروم ـ دیدم که چگونه در اسارت غم و عزا، سکوت کرده بودند؛ اما سکوتشان انگار، مثل همه علائم حیات و زندگی زمزمه میکردند که: «زود بود».
مرگ جلال برای من همچون غالب کسانی که از کیفیت آن از ما سؤال کردهاند، زود بود و اضافه بر آن، غیرقابل باور چون طبیعی نبود. و همهمان این را به غریزه، دریافته بودیم. همهمان میدانیم مرگ حق است؛ اما مرگ یک عزیز و درست در لحظاتی که چشم امید و دادخواهی ما بدو بسته است تا به جای همهمان فریاد بزند، چطور؟ به خاطر میآورم که سیمین، با دردمندی و به گونهای نوحهمانند زمزمه میکرد:
ـ تا ظهر سرگرم ساختن بخاری دیواری بود. بخاری دود میزد. آجرچین بخاری را خراب کرد و از نو، آن را چید. نزدیک ظهر کارش تمام شد. آن را آزمود، روشن کرد. مطمئن شد که دیگر دود نمیزند. آنوقت بلند شد بساط بناییاش را جمع کرد، دست و رویش را شست و ناهار نخورده، رفت تا بخوابد. میگفت کسل است. ممکن است سرما خورده باشد، امساک کند بهتر است. میرود تا یکی دوتا مسکن بخورد و یکی دو ساعت بخوابد. دو روز بود که مدام باران میبارید و هوا سرد شده بود. جلال ناهار نخورده رفت تا بخوابد و من رفتم منزل مهین.
پس از ناهارمان، جوجهای را بار گذاشتیم. به نظرمان آمد که سوپی بگذاریم برای جلال که عصر زود از خواب برمیخاست. به این ترتیب بعدازظهر را با مهین سرکردیم. سوپمان که حاضر شد، عصر بود. من رفتم سروقت جلال. بیرون از ساختمان، باران بود و سرما. وارد اتاقک خودمان شدم. رفتم بالا. جلال هنوز خواب بود و خُرخُر میکرد. مشغول جمعآوری گنجهها شدم. در حال جمعآوری اثاث، به نظرم آمد جلال عادت نداشت خُرخُر کند. به این جهت صدا را تعبیر کردم به خِرخِر. به هوای اینکه سرش بدجوری قرار گرفته، رفتم کمکشَ. به این نیت که بالش زیر سرش را مرتب کنم. بالای سر جلال که رسیدم، دیدم چشمهایش باز است و بدحالتی دارد. ترسیدم؛ با دستپاچگی دویدم پایین و رفتم مهین را خبر کردم. او آمد و دوتایی رفتیم بالای سر جلال. مهین بالش را از زیر سرش کشید و صدا بند آمد. وحشتم برداشت. شروع کردم بیتابی کردن. مهین گفت: «به جای این کار، بدو برو دنبال دکتر.» نفهمیدم چطوری بروم. باران دوروزه، جاده خاکی را خرابتر کرده بود. زمین ماسهای بود و گِل و شل. با مکافاتی خود را رساندم به هشتپر. تا دکتر و یا معین پزشکی را پیدا کنم، بیچاره شدم. وقتی آمدند و جلال را دیدند، گفتند: «کار تمام است» که من با شیون به مهین گفتم: «دیدی چه خاکی به سرم شد؟!»
هوای تردید آلود
چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۴۸، حوالی ده صبح، همراه چند تن از یاران و با دو ماشین سواری رسیدیم به اسالم. و یککله رفتیم سر نعش جلال. آن روز هوا ابری بود و بارانی و تردیدآلود. از آسمان، شک در ذرههای ریز باران میبارید. بارشی که قطرهای نبود. فضا یکسره سرشار بود از ذرات ریزآب معلق در هوا. و آبی که ترکیب تازهای بود از سه عنصر اکسیژن و هیدروژن و تردید؛ چرا که مرگ بیهنگام و غیر طبیعی بود. حقیقتی نامتنظر رخ نموده بود. افراد قلیل محلی، از کنارشان که رد میشدم، از سر راه میگریختند. ناباوری و شک از طرفی و حجب و حیای روستایی آنان از طرف دیگر، باید سبب این گریزها بوده باشد. برای کسانی که اول بار مرا میدیدند، اگر جلال را قبلاً دیده بودند، شباهت کمی بیشتر از آن بود که خیال کنند برادر آشنایشان را میبینند. آشنایی که طبقه بالای اتاقکش، رو به قبله شده بود و همهشان اجازه یافته بودند بالای سرش فاتحهای بخوانند. و اینک آن کسی را میدیدند که تنها و بیچاره، در آستانه جنگل و کرانه دریا و درگاه حیرتآور مرگ، از ماشین پیاده شده است و به سان حلزونی حقیر، درون خود کز کرده و به دیدار بردار میرود.
در همان روز و همان لحظات، در آنی بدل شده بودم به شوق گریستن. و در آنی دیگر، انگار هیچ منی نبود به جز صدای خروش آرام امواج و اشکی که جنگل و دریا و فضا را یکپارچه تسخیر کرده بود که آمدند و زیر بازویم را گرفتند که: «برویم پایین.» و من متوجه شده بودم بازویم در دست خبرهزاده است. و بازگشته بودم به قالب تن و من خویش، و بدون نیاز به حمایت کسی، از پلههای باریک اتاقک خواب، سرازیر شدیم پایین…میخواستم گریه کنم؛ اما نمیدانستم. باید زور هم زده باشم؛ اما گریه نیامد که نیامد. به جای گریه، سیمین رسید که با مویه میگفت: «دیدی جلال از دستمان رفت. طوریش نبود اصلاً.»پس خود سیمین هم، در همان روزها، مرگ را باور نکرده بود…
باران امان نمیداد. هرچه برف پاککنهای سواری، شیشههای مات از باران را میلیسیدند، و شیشه جلو را شفاف میکردند، فایده نداشت. شتاب و سرعت باران، دائم دید را تار میکرد. به ویژه که ماشینی از مقابل سر میرسید و افزون بر آب، شلاب جاده را هم به شیشهها شِتک میزد. شیشه محو جلوی ماشین، فضای مهگرفته بیرون، هوای بارانی، جاده خاکی و پرچاله و آبی که تا به کام زمین مرطوب شمال فرو رود این توّهم را ایجاد کرده بود که درون یک قایق موتوری نشستهایم و بر سینه امواج پرزیروبم آب میرانیم.
سیمین به سان بارانی که یکریز میبارید، یک روند میگفت: «عصرها، چندتایی از کارگرهای کارخانه میآمدند پیشش. دو سه ساعتی سرش را گرم میکردند. جلال به درددلهایشان میرسید. از کارشان، از زن و بچههایشان، از گرفتاریهای شغلیشان، میپرسید. گاهی میرفت که واسطه آشتی زن و شوهری قهر کرده بشود. گاهی میرفت گرهای را از کار یکیشان بگشاید. گاهی ماشین را بر میداشت و میرفت تا بچه مریض یکیشان را به مرکزی برساند که پزشک و دارو و بیمارستان داشت. و اول شبها هرچه حاضر بود، میبرد روی میز بیرون اتاق میچید و با بعضی از کارگرها که میتوانستند بمانند، همغذا میشد. لقمهای با آنها خوردن، سرحالش میآورد. و گاهی که دوستی نزد ما بود، زبان به شکوه و شوخی میگشود که: چه حوصلهای دارد جلال!
دو نفر بودند که تقریباً هر روز میآمدند. دیگر کارگران، هفتهای یک دوبار بیشتر رویشان نمیشد بیایند؛ اما آن دو تن همواره بودند و هر روز عصر، پس از تعطیل کارخانه و زودتر از دیگران، سر و کله آنها پیدا میشد. خیلی هم پرمحبت بودند. هیچ گاه هم دست خالی نبودند: مرغی، تخممرغی، ماهیی کوچک تازه صیدشدهای، زیتون پروردهای، دِلاری و اگر هیچ تحفه خوردنی فراهم نبود، شاخه گلی را هدیه میآوردند. من تعجب میکردم که جلال به آنها کمتر اعتنا داشت. وقتی تعجبم را به جلال گفته بودم، جواب داده بود: «خودت محبتشان را به نوعی جبران کن. من حالشان را ندارم!» بعدها بود که فهمیدم آن دو نفر، خبرچینان کارخانه بودند و میآمدند تا ناظر معاشرتهای جلال با کارگران باشند!
احساس میکنم این زمزمههای غمگنانه سیمین، در تمام طول راه، برای من مؤثرتر بوده است از انواع مسکّنها و مخدّرهایی که دکتر شیخ ـ راننده ماشین ما ـ دم به ساعت به من میخوراند؛ اما آنچه از مرور آن خاطرات گفتنی است، اقرار به این امر است که ذهن مقهور من به تصدیق ذهنی «زود بود»، در حرفهای سیمین شاخهای یافته بود شناور بر امواج متلاطم شط ناباوری و شکی به جان من افتاده بود و ناچار دست در آن زده بود که: «دو تا بپّا در لباس کارگری؟! پس که اینطور؟»
خانه یا ویلای مهین، کنار اتاقک جلال بود. در فاصله بیست متری. و هر دو ساختمان در محوطه جنگل و با فاصلهای کمتر از صدمتر با آب. در ورودی هر دو ساختمان، رو به دریا بود و غافل از حال هم. و این غفلت، برای ساکنان آن دو ساختمان به ویژه که از سرما و بارندگی، درو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 