پاورپوینت کامل چرا باید پارادایم داشت؟ ۸۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چرا باید پارادایم داشت؟ ۸۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چرا باید پارادایم داشت؟ ۸۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چرا باید پارادایم داشت؟ ۸۰ اسلاید در PowerPoint :

در طول تاریخ همه کسانی که در علوم، به‌طور عام، و در علوم انسانی، به‌طور خاص، کار کرده‌اند، همواره، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه با «پارادایم» سر و کار داشته‌اند. بنابراین مفهوم پارادایم و مصداق آن، پدیده نوظهوری در تاریخ علم و علوم انسانی نیست. اما از زمانی که «توماس کوهن» این سؤال را طرح کرد که انقلاب چه زمانی در علم رخ می‌دهد؟ – و خود پاسخ داد که این انقلاب زمانی اتفاق می‌افتد که پارادایم تغییر کند – آن وقت توجه به پارادایم آگاهانه‌تر شد و بحث‌های فراوانی درباره آن صورت گرفت

در طول تاریخ همه کسانی که در علوم، به‌طور عام، و در علوم انسانی، به‌طور خاص، کار کرده‌اند، همواره، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه با «پارادایم» سر و کار داشته‌اند. بنابراین مفهوم پارادایم و مصداق آن، پدیده نوظهوری در تاریخ علم و علوم انسانی نیست. اما از زمانی که «توماس کوهن» این سؤال را طرح کرد که انقلاب چه زمانی در علم رخ می‌دهد؟ – و خود پاسخ داد که این انقلاب زمانی اتفاق می‌افتد که پارادایم تغییر کند – آن وقت توجه به پارادایم آگاهانه‌تر شد و بحث‌های فراوانی درباره آن صورت گرفت. در واقع، پیش از توماس کوهن، پارادایم در معرفت‌های درجه اول همواره وجود داشت؛ اما با توماس کوهن یک معرفت درجه دوم ناظر به پارادایم پدید آمد و آن این که باید به خود پارادایم پرداخت و دید که پارادایم‌ها چگونه پدید می‌آیند؟ چگونه نابود می‌شوند؟ چگونه جا به یکدیگر می‌سپرند؟ و چه تحولات عمیقی ایجاد می‌کنند؟

چیستی پارادایم

زمانی که وارد یک علم می‌شویم درباره موضوع آن علم یک تصور یا به تعبیر دیگر، یک ایماژ و استعاره داریم؛ و از آن انگاره ذهنی می‌سازیم. به بیان دیگر، وقتی اسم موضوع مورد بحث به میان می‌آید تصویری از آن در ذهن می‌سازیم که به این تصویر، «ایماژ» یا «صورت ذهنی» می‌گوییم. این تصور – یا به تعبیری که من گاهی به کار برده‌ام – این «خیالینه»، یک ایماژ یا استعاره است.

استعاره در ادبیات قدیم به یکی از فنون هفتگانه صنایع ادبی اطلاق می‌شد. می‌گفتند سخن یا بر سبیل «حقیقت» گفته می‌شود یا بر سبیل «مجاز»، «استعاره»، «تشبیه»، «تمثیل»، «کنایه» یا «رمز» و این هفت مورد را «صناعات ادبی» می‌نامیدند. البته، در اینجا، مراد از حقیقت، نه حقیقت در برابر «کذب» است و نه حقیقت در برابر «خطا»، چه، حقیقت در برابر «کذب» بحثی منطقی و در برابر «خطا» بحثی معرفت شناختی است که هیچ یک از آن‌ها در اینجا محل بحث نیست. حقیقت در صناعات ادبی به کار بردن لفظ و عبارت در همان معنایی است که نخست برای آن معنا وضع شده است. بنابراین، هر چیزی که حقیقت نباشد یا مجاز است یا استعاره یا تشبیه یا تمثیل یا رمز یا کنایه. به عنوان مثال اگر من بگویم «حسن شجاع است» می‌گویند بیان، بیان حقیقت است چون هم «حسن» و هم «شجاع» به همان معنایی که اول بار وضع شده است به کار رفته‌اند. اما اگر به جای آن، بگوییم «حسن شیر است»، می‌گویند بیان، بیان حقیقت نیست، یک مجاز است، به کار بردن لفظ «شیر» در معنای «حیوان درنده» حقیقت و در معنای «دلیر»، «دلاور» یا «شجاع»، مجاز است.

استعاره در قدیم یکی از صناعات ادبی، اما امروزه در فرهنگ علوم انسانی معنای بسیار وسیع‌تری را شامل می‌شود. استعاره، امروزه فقط حقیقت و رمز را شامل نمی‌شود، اتفاقاً در بحث پارادایم مراد از استعاره، آن نوعی است که قدما به آن «تشبیه» می‌گفته‌اند.

پارادایم در قالب استعاره

وقتی موضوع علم خود یا زیر مجموعه آن علم را به چیزی غیر از خودش تشبیه می‌کنیم، از موضوع علم خود یک پارادایم داریم که همان تشبیه یا استعاره است. اما چرا باید موضوع علم‌مان را به چیزی تشبیه کنیم؟ چه اگر تشبیه نکنیم کارمان بسامان نیست و پیش نمی‌رود. برای روشن شدن موضوع می‌توان از این مثال استفاده کرد؛ وقتی وارد دنیای هیأت بطلمیوسی یا به تعبیر امروزی «کاسمولوژی» یا «کاسموگونی» بطلمیوسی می‌شویم، می‌بینیم که کل عالم طبیعت به یک پیاز تشبیه شده است. وقتی ایماژ یا صورت ذهنی ما از عالم طبیعت یک پیاز باشد طبعاً فقط سؤالات خاصی طرح می‌شود. به عنوان مثال، با توجه به این‌که پیاز یک هسته مرکزی دارد، این سؤال پیش می‌آید که اگر عالم طبیعت پیاز است هسته مرکزی آن کجاست؟ از سوی دیگر پوسته‌ها یا لایه‌های پیاز کاملاً روی هم قرار می‌گیرند و بین آن‌ها فاصله‌ای نیست، بنابراین افلاک هم باید درست روی یکدیگر قرار بگیرند و پشت به پشت یا دل در دل هم داشته باشند و آن وقت این سؤال پیش می‌آید که چگونه «خرق و التیام» امکان پذیر است؟ و چگونه می‌شود از فلکی به فلک دیگر نفوذ کرد؟ این سؤال هم معنادار بود و خرق و التیام مشکلات بسیاری برای کسانی که در هیأت بطلمیوسی کار می‌کردند، ایجاد می‌کرد. از سوی دیگر، امکان ندارد دو تا از پوسته‌های پیاز هم اندازه باشند، بنابراین هم اندازه بودن دو فلک نیز غیر ممکن است، یعنی افلاک به لحاظ کوچکی و بزرگی حتماً اندازه‌هایی متفاوت دارند و به همین دلیل نمی‌توان یک فلک را جای فلکی دیگر قرار داد. بنابراین در هیأت بطلمیوسی افلاک نمی‌توانستند جایشان را عوض کنند. علاوه بر این، تعداد پوسته‌های پیاز متناهی است، بنابراین تعداد افلاک هم باید متناهی باشد. پوسته‌های پیاز باید حتماً منحنی باشند؛ یعنی نیمکره کامل یا کره کامل یا بیضوی کامل یا نیم بیضوی باشند، پس افلاک هم باید حالت تدویری داشته باشند. اگر تمام هیأت بطلمیوسی را از آغاز تا پایان، یعنی تا زمان «کوپرنیک» که هیأت بطلمیوسی برقرار بود، بخوانیم خواهیم دید که تمامی سؤالات، راجع به یک پیاز بزرگ است.

کوپرنیک و تغییر پارادایم

اما چه زمانی انقلاب در علم رخ داد؟ وقتی که تصور پیاز از بین رفت و این کار را کوپرنیک انجام داد. از بین رفتن تصور پیاز به این معنا نیست که پاسخ‌های جدیدی به پرسش‌های پیشین داده می‌شود، بلکه به کلی سؤالات تغییر می‌کنند، چون دیگر پیازی وجود ندارد. نمونه بسیار شاخص آن را می‌توان در علوم انسانی دید؛ افلاطون چه ایماژی از انسان داشت؟ می‌گفت «پرنده‌ای است در قفس». این ایماژ، نخستین ایماژ بزرگ فلسفه غرب از انسان است. حال، با این تصور چه سؤالاتی مطرح می‌شد؛ نخستین سؤال این بود که پرنده کیست و قفس چیست؟ او می‌گفت پرنده روح انسان است و قفس، بدن او. سؤال دوم این بود که قفس همیشه برای پرنده مانعیت دارد، پس باید دید بدن برای روح انسان چه مانعیتی دارد؟ افلاطون باید به این سؤال نیز پاسخ می‌داد. سؤال سوم این‌که قفس همیشه در عین این که جلوی آزادی پرنده را می‌گیرد و مانع اوست، برای پرنده نوعی مصونیت بخشی هم دارد. بنابراین، این سؤال هم پیش می‌آمد که بدن چه کمکی به روح می‌کند؟ از طرفی قفس همیشه تنگناست و بیرون آن بزرگنا، پس بیرون انسان، یعنی آن بزرگنا کجاست؟ آن عالم فراخی که ما از آنجا پا به این عالم تنگ گذاشته‌ایم کجاست؟ علاوه بر این پرنده هیچ وقت به اختیار خود وارد قفس نمی‌شود، بنابراین باید دید چه کسی روح انسان را درون این قفس حبس کرده است؟ ممکن بود افلاطون بگوید دمیورژ یا خدا. البته خود افلاطون بیشتر به دمیوژ قائل بود. از سوی دیگر، پرنده همیشه از قفس بیزار است. پس دلیل بیزاری ما از تنمان چیست؟ و اصلاً مگر ما از تن خود بیزاریم؟ سؤال دیگر این که چرا پرنده را آزاد می‌کنند؟ پس این سؤال پیش آمد که چرا روح ما از قفس تن جدا می‌شود؟ چرا ما را طوری نیافریده‌اند که تا ابد در قفس بمانیم؟ بنابراین سؤال از مرگ هم معنادار می‌شود. سپس گفتند پرنده بدین سبب از قفس بیزار است که در آن بزرگنا که هوسش را در سر می‌پروراند چیزهای مطلوبی سراغ دارد. پس این سؤال پیش آمد که مطلوب‌های ذاتی بشر که برای دستیابی به آن‌ها دلش می‌خواهد پرواز کند چیست؟ آن وقت افلاطون پاسخ داد که سه مطلوب ذاتی وجود دارد و بشر تا زمانی که در قفس تن محبوس است، نمی‌تواند به آن‌ها برسد: «حقیقت»، «خیر» و «جوانی». بعد این سؤال مطرح شد که آیا پرنده سودی هم از این قفس می‌برد؟ یا تنها صاحب پرنده ذی‌نفع است؟ پس گرفتار شدن ما در قفس تن و این زندگی چند ساله سودی هم دارد یا خیر؟ با این سؤال بحث معنای زندگی مطرح شد.

پارادایم ارسطو

اما پس از افلاطون، ارسطو ایماژ «طلا و انگشتری» را مطرح کرد. ارسطو معتقد بود که ایماژ پرنده و قفس ایماژی به کلی اشتباه است و بنابراین در انسان شناسی پس از افلاطون انقلابی جدید رخ داد. ارسطو می‌گفت انسان یک انگشتری است، گاهی هم از ایماژ «چوب و صندلی» استفاده می‌کرد. حال، باید دید که منظور ارسطو از این که انسان انگشتری یا صندلی است، چه بود؟ در انگشتری دو چیز وجود دارد که آن را انگشتری می‌کند، نخست این که جنسش طلاست و دیگر این که به شکل خاصی ساخته شده است که این شکل خاص موجب می‌شود که انگشتری کارکرد خاصی داشته باشد. صندلی نیز همین طور؛ از چوب ساخته شده است، اما به شکل خاصی وگرنه از چوب؛ میز، کمد، تخت و نیمکت هم می‌توان ساخت.

هنگامی که ایماژ عوض می‌شود به پرسش‌های پیشین پاسخ‌های تازه داده نمی‌شود بلکه اصلاً آن پرسش‌ها بی‌معنا می‌شود و سؤالات جدیدی پیش می‌آید. ارسطو نیز با سؤالات جدیدی مواجه شد. نخستین سؤال این بود که اگر انگشتری از طلاست جنس اصلی انسان چیست؟ سؤال دیگر این که چه کسی طلا را به انگشتر و چوب را به صندلی تبدیل کرد؟ آن وقت این سؤال مطرح می‌شد که ماده اولیه انسان چیست؟ و چه کسی آن ماده اولیه را به این صورت درآورده است؟ سؤال سوم این‌که نجار از تبدیل چوب به صندلی غرضی دارد، پس در این که انسان را به این صورت درآورده‌اند چه غرضی بوده است؟ سؤال چهارم این بود که صندلی و انگشتر با توجه به شکل خاص‌شان کارکرد خاصی نیز دارند، پس کارکرد خاص انسان چیست؟ دیگر این که انگشتر و صندلی زمانی کارکرد خود را از دست می‌دهند، مثلاً آن قدر کهنه می‌شوند که دیگر قابل استفاده نخواهند بود یا اجزای آن‌ها از همدیگر متلاشی می‌شود، آن وقت این بحث پیش کشیده می‌شد که کهنگی و فساد انسان به چیست؟ و بحث فساد (

degeneration

) پیش می‌آمد. پس باید برای سؤال از کون (

generation

) و فساد (

degeneration

) انسان نیز پاسخی پیدا می‌شد و این سؤالات در آن پارادایم معنایی نداشت.

به زبان فلسفی، افلاطون معتقد بود در انسان دو جوهر وجود دارد: جوهر «جسمانی» و جوهر «روحانی» یا به تعبیری «نفسانی» که مستقل از یکدیگرند چون قفس غیر از پرنده و پرنده غیر از قفس است؛ اما ارسطو می‌گفت انسان ترکیبی از «ماده» و «صورت» است. ماده‌اش «بدن» او و صورتش «نفس» اوست. همان طور که ماده صندلی و انگشتر به ترتیب چوب و طلاست و صورت آن‌ها نیز کارکرد خاصی است که در اثر شکل خاصی که دارند فراهم آمده است. پس ارسطو ایماژ یا به تعبیری، استعاره‌ای جدید برای انسان به کار می‌برد که در آثارش نیز می‌توان دید.

حال، باید توجه کرد که آیا معنا داشت در استعاره پرنده و قفس از پرنده بهتر و پرنده بدتر سخن بگوییم؟ خیر، زیرا بحث زندانی بودن پرنده مطرح بود، می‌توان گفت که این صندلی یا این انگشتر از صندلی یا انگشتر دیگر بهتر است. پس در استعاره ارسطو این بحث پیش کشیده می‌شد که یک انسان می‌تواند شریف‌تر از انسانی دیگر باشد و آن وقت بحث شرف مطرح می‌شد. البته شرف غیر از ارزش است. ارزش در استعاره افلاطون هم وجود داشت ولی شرف در ایماژ ارسطو مطرح شد.

انقلاب علمی با تغییر پارادایم

در ایماژ افلاطون، کارکرد (

function

) مطرح نبود، اما در ایماژ ارسطو درباره آن بحث می‌شد. در جواب این پرسش که کارکرد صندلی چیست؟ این پاسخ مطرح می‌شود که چیزی است با دو زاویه قائمه و مرتفع از زمین که می‌توان روی آن نشست. به این ترتیب، وقتی از کارکرد انسان می‌پرسیدیم، ارسطو پاسخ می‌داد: کارکرد انسان «تفکر» است. از این رو، در تفکر ارسطویی انسانی شریف‌تر است که متفکرتر باشد. به همین دلیل است که در تفکر افلاطونی ارزش‌های اخلاقی، برجسته می‌شوند، اما در تفکر ارسطویی ارزش‌های عقلانی یا فضایل عقلانی، یعنی آن چیزی که امروزه به آن

intellectual virtues

می‌گویند، برجسته می‌شود. استعاره یا ایماژی که ارسطو برای انسان به کار می‌برد با استعاره یا ایماژی که افلاطون به کار می‌برد، متفاو

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.