پاورپوینت کامل زندگانی حضرت زهرا(س) به قلم آیتالله جاودان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زندگانی حضرت زهرا(س) به قلم آیتالله جاودان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زندگانی حضرت زهرا(س) به قلم آیتالله جاودان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زندگانی حضرت زهرا(س) به قلم آیتالله جاودان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
در سقیفه اصلیترین اصول جاهلیت عرب یعنی «تعصب قبیلگی» حیات دوباره یافت، تا آنجا که هرچه در سقیفه اتفاق افتاد، رنگی عربی داشت و از تعصب نسبت به قبیله ناشی شده بود.
رحلت پیامبر(ص) یکی از بزرگترین حوادث تمام دوران حیات اسلام بود و به سرعت وقایع بزرگ دیگری را به دنبال آورد. اولین حادثه جریان سقیفه بود که بلافاصله پس از رحلت اتفاق افتاد و نقش تعیین کنندهای در سرنوشت همه ادوار آینده اسلام داشت.
حیات دوباره جاهلیت عرب در سقیفه/ آنچه دختر پیامبر(ص) برعهده داشت
در سقیفه اصلیترین اصول جاهلیت عرب یعنی «تعصب قبیلگی» حیات دوباره یافت، تا آنجا که هرچه در سقیفه اتفاق افتاد، رنگی عربی داشت و از تعصب نسبت به قبیله ناشی شده بود.
رحلت پیامبر(ص) یکی از بزرگترین حوادث تمام دوران حیات اسلام بود و به سرعت وقایع بزرگ دیگری را به دنبال آورد. اولین حادثه جریان سقیفه بود که بلافاصله پس از رحلت اتفاق افتاد و نقش تعیین کنندهای در سرنوشت همه ادوار آینده اسلام داشت. در این واقعه اصلیترین اصول جاهلیت عرب یعنی «تعصب قبیلگی» حیات دوباره یافت، تا آنجا که هرچه در سقیفه اتفاق افتاد، رنگی عربی داشت و از تعصب نسبت به قبیله ناشی شده بود. طبق گزارش تاریخ در سقیفه چهار قبیله حضور داشتند و همه به کسب قدرت فکر میکردند. آنها بدون اینکه در خاطر داشته باشند که اسلام و پیامبر(ص)، برای آینده چه راهی نشان داده است، هر یک از قبیله خود سخن گفته بود، و شعار آن را فریاد میکرد و خواهان ریاست و قدرت آن بود. سرانجام هم قبیلهای پیروز شد که به شعاری نیرومندتر از شعارهای عربی چنگ زده بود و حکومت و قدرتی بر پا کرد که اساسی جز عربیت نداشت و این همان بازگشت به جاهلیت است که سخن قرآن و ادعای تاریخی ماست.
خاندان پیامبر(ص) عهدهدار مقابله با این جاهلیت دوباره بود و این وظیفه را به بهترین صورت انجام داد. آنچه صدیقه طاهره دختر بزرگوار پیامبر(ص) در این دوران کوتاه عمل کرد، همه در این راستا بود، و هدفی جز محکوم کردن وضع موجود نداشت و اینکه ایشان برای خویش قبری مخفی در خانه خودش برگزید، یکی از حلقات مهم این مقابله شمرده میشد. نوشته حاضر در ابتدا عهدهدار تبیین مراحل مختلف این مقابله بوده و این کار را به اختصار انجام خواهد داد. سپس به تفصیل از خاکسپاری و مدفن دختر پیامبر(ص) سخن خواهد گفت.
کار ما در این نوشته به دو بخش تقسیم میشود؛ بخش اول خود دو قسمت شده و در قسمت اول، که عنوان پیشنیاز دارد، بحث ما بیشتر جدلی و احتجاجی است، به این معنا که ما نظرات شیعی را در تبیین و تحلیل حوادث صدر دوران اسلام طرح کرده و با بحث و بررسی لازم از آن دفاع میکنیم. پس شکل کلی کار در این قسمت جدلی-تاریخی خواهد بود.
لازم به ذکر است این بخش با اینکه بیش از یک مقدمه نیست؛ اما در عین حال بخشی اساسی و بسیار مهم است و با بررسی جریان سقیفه و تبیین و تحلیل آن شروع شده سپس به حکومت زاییده از آن و آثار و نتایجی که به بار آورد، از جمله یورش به بیت نبوت و مصادره فدک و کلیه اموال این خاندان خواهد پرداخت. در قسمت دوم از بخش اول هم به مسایل مهم و اصلی بیماری، وفات و خاکسپاری دختر پیامبر(ص) میپردازیم که شکل بحث بیشتر توضیحی و تبیینی خواهد بود. در مباحث قسمت اول ناگزیر بیشتر به اسناد و مدارک مشهور و مقبول مسلمانان امثال تاریخالرسلوالملوک طبری امام مورخان اسلام رسمی، طبقاتالکبری ابنسعد کاتب الواقدی معتبرترین ترجمه نگار قدیم مکتب خلافت، انسابالاشراف بلاذری قدیمیترین مورخ با تاریخی بزرگ و مفصل، تاریخالمدینهالمنوره ابنشبه قدیمیترین مدینهشناس و یا صحیح بخاری و مسلم دو امام محدثان مکتب خلافت و… مراجعه میکنیم. البته در صورت لزوم به بررسی سندی نیز دست زدهایم و کوشش میکنیم در حد ممکن به اتفاق و اجماع مورخان و محدثان نزدیک بشویم و در قسمت دوم بحث تطبیقی خواهد بود و مراجع هر دو مکتب در کنار هم آمده و در صورت لزوم با یکدیگر تطبیق و مقایسه خواهد شد.
در بخش دوم از ورود پیامبر(ص) به مدینه و چگونگی ساختمان مسجد آن شهر و از خانه پیامبر(ص) و خانه دختر بزرگوار ایشان در کنار مسجد سخن گفته و سرانجام با بحث از بقیع و روضه نبوی به تعیین جایگاه دفن آن حضرت میپردازیم. بنابراین کار ما در این بخش عرضه تاریخ و تبیین و تحلیل آن است. در اینجا هم در حد مقدور با تکیه بر اسناد معتبر و درجه اول، تلاش میکنیم که اتفاقنظر مورخان و محدثان و نظریهی مقبول شیعی را بدست آوریم. مآخذ درجه اول این بخش علاوه بر مآخذ قبلی عبارتند از: کافی کلینی معتبرترین کتاب حدیث شیعی، ارشاد مفید بهترین شرح احوال امامان اهل بیت علیهمالسلام، امالی صدوق و مفید و طوسی که بهترین مآخذ حدیثی شیعه هستند، و روضهالواعظین ابن فتال، کشفالغمه اربلی، المناقب ابنشهر آشوب و دلایل الامامه طبری و …. .
سقیفه ظهور دوباره جاهلیت
قرآن دوران بعد از پیامبر(ص) را در معرض یک خطر بزرگ میداند: ظهور دوباره جاهلیت. قرآن میگوید: «آیا اگر پیامبر بمیرد یا کشته شود، شما به گذشته رجوع میکنید»(۱) و معنای این سخن این است که با رحلت پیامبر(ص) ممکن است جریاناتی در عالم اسلام پدید آید که مسلمانان دیگر بار به گذشته خویش یعنی عصر جاهلیت بازگردند، و اصول حاکم بر آن عصر را پذیرا شوند.
مردم جزیرهالعرب قبل از ظهور نهضت اسلام، بخشی از نژاد سامی بودند با سطحی بسیار پایین و منحط از فرهنگ، اخلاق و آداب که قرآن آن را به درستی «جاهلیت اولی»نام داده بود و آنگاه که اسلام با افکار، اخلاقیات و آداب متعالی خود پای به میان آنها نهاد، گویی درست به مقابله آن جاهلیت آمده بود و البته مردم هم به خاطر زندگی و فرهنگ سادهای که داشتند، با همه جان سختی عرب جاهلی، آن همه را ظاهراً پذیرفته و زیر بار رفته بودند و ناگزیر این مرام زندگی آنها را رنگ تازه داده بود(۲) و این روشن است که پیامبر(ص) به گسترش ظاهری دعوتش بسنده نکرده، در طول بیست و سه سال دعوت به ویژه ۱۰ سال بعد از هجرت، کوشیده بود این پذیرش عمق بیابد و شاید این بزرگترین رنجی بود که در دوران زندگی کشید. اما قبل از اینکه توفیق او در این زمینه کامل شود، به حکم تقدیر پای از این جهان بیرون گذاشته بود. قرآن در مورد حوادث بعد از پیامبر(ص) لفظ انقلاب یعنی رجوع به گذشته را بکار برده است.
در واقع با وفات پیامبر(ص) یک انقلاب پدید آمده بود، به این معنا که بیست و چندسال قبل زندگی مردم جزیرهالعرب در جاهلیتی نزدیک به یک توحّش غرق بود و در آن مردم از ادیان آسمانی و تعالیم انسانی آنها چندان چیزی نمیدانستند. آنها با ظهور اسلام و زحمات طاقتفرسای پیامبر(ص) از جاهلیت و توحّش رسته، مسلمان شده بودند. حادثه رحلت پیامبر(ص)، ایشان را دوباره به دوران قبل از اسلام بازگردانده و جاهلیت عربی زندگی دوباره یافته بود.(۳) این ادعا، ادعای بزرگی است برای اینکه بتوانیم آن را اثبات کنیم ناگزیریم که شاخصههای جاهلیت عرب و بویژه مهمترین آن یعنی تعصب قبایل را بهتر بشناسیم و سپس به آنچه در سقیفه اتفاق افتاد، نگاهی بیندازیم تا ببینیم چگونه این شاخصه در بالاترین درجه در سقیفه دیده میشود و چگونه عربیت و عصبیت به تمامی به میان مسلمانان بازگشته است.
ما میدانیم که قبیله، اساس جامعه در جزیرهالعرب بود و در صحراها بلکه حتی در شهرهای آن سرزمین، جمعی بزرگتر از قبیله وجود نداشت و از ملت یا دولت یکپارچه مرکزی خبری نبود(۴). در قبایل صحرایی هر خیمه محل سکونت یک خانواده بود که یک عرب بدوی با زن و فرزندش در آن زندگی میکرد. از مجموعه چند خیمه یک «حیّ» تشکیل میشد و هر حی رئیسی داشت که اداره آن با او بود و اختلافات را حکمیت و جنگ و صلح را رهبری میکرد و از چندین حیّ یک قبیله پدید میآمد که به طور معمول همه همخون و خویشاوند بودند و پدر واحدی داشتند. (۵) شیخ قبیله بر رؤسای احیاء مقدم بود و همه باید از او اطاعت کنند. او به طور معمول از راه ارث به ریاست میرسید؛ اما به سرمایه عقل و شجاعت و سخاوت نیز نیاز داشت. در چنین جامعهای که بر اساس قبیله شکل گرفته بود و درآن دولت و ملتی وجود نداشت، برای فرد قبیلهاش همه چیز بود و فرد بدون قبیله تمام چیزهای خود را از دست میداد. نه جانش در امان بود و نه مالش و نه خانوادهای میتوانست داشته باشد. دیگران میتوانستند با او به مانند یک شیء رفتار کنند. اگر خواستند او را به راحتی بکشند یا خود و زن و فرزندش را به اسارت ببرند، و به بردگی بفروشند؛ لذا برای عرب سختتر از این حادثهای نبود که قبیلهاش او را از خود براند. کسی که از قبیله رانده میشد خارج از حمایت هر قانونی بود و به هیچوجه امنیت مالی و جانی نداشت و هیچ قانون یا مدافعی از او دفاع نمیکرد.
گذشته از اینها در آن صحراها هر قوم و قبیله، واحدی مستقل و جدا از قبایل دیگر به حساب میآمد و باید در همه چیز به خود تکیه داشته باشد و هر قوم و قبیله غیرخودی و بیگانه، برای آن در جایگاه رقیب و دشمن قرار میگرفت و لقمه چرب و شکار قانونی محسوب میشد که بُردن، غارت کردن اموال و حتی کشتن افراد آن مجاز است.(۶) به همین علت مهمترین قانون صحراها قانون «ثار» بود. بر پایه این قانون نانوشته، اگر فردی از افراد یک قبیله، به عضو قبیله دیگر، توهین میکرد یا زخمی میرساند، یا او را میکشت، پیامد یک انتقام حتمی بود؛ حتی گاه جزای توهین یا زخم، مرگ بود؛ اما وقتی مسئله خون به میان میآمد آن را چیزی جز خون پاک نمیکرد. قبیله مقتول قبیله قاتل را گنهکار و مسئول میدانست و بدون هیچگونه چشمپوشی، قاتل یا یک تن از قبیله او را قصاص میکرد. این قصاص نیز ممکن بود بیپاسخ نماند و اغلب قتلهای دیگر و حتی گاه جنگهایی را به دنبال داشته باشد.
تمام دانش و فرهنگ عرب را اگر در علم نسب، تاریخ، شعر و خطابه خلاصه کنیم چندان از واقعیت دور نیافتادهایم و اینها نیز بیشتر از هر چیز به قبیله و مأثر و امجاد آن اختصاص داشته است. علم نسب، مربوط به نسب قبیله و افراد آن بود نه چیز دیگر، تاریخ هم به شرح جنگهای قبیله و شجاعتهای شجاعان آن و … میپرداخت و چیزی به نام تاریخ قوم عرب وجود نداشت. شعر شاعران و خطابهی خطیبان نیز در مدح قبیله بود و نامآورانِ آن، از شجاعتِ شجاعان و کرم و سخاوت بزرگان قبیله سخن میگفت و یا مثلاً از شمشیری برنده یا اسبی تیزرو که مردی از مردان قبیله داشته است و …
از اینها مهمتر این بود که در میان عرب حتی دین هم رنگ قبیله داشت و راه و رسم قوم و قبیله بود. هر قبیله برای خود خدایان خاص و بتخانه مخصوص داشت. عُزّی تمثال خدای خورشید بود و در سرزمین نخله، در شرق مکه، بتخانهای خاص خود داشت. این بت بزرگترین خدای مکیان محسوب میشد(۷). علاوه بر این، هبل نیز در شهر مکه و در داخل کعبه، خدای بزرگ دیگر قریشیان به حساب میآمد.(۸) منات خدای قضا و قدر بود و بر سر راه مدینه به مکه قرار گرفته بود و با اینکه در میان همه عرب محترم بود، اما بزرگترین خدایان قبایل اوس و خزرج محسوب میشد(۹) و لات سنگی مربع شکل بود و در بتخانهای در شهر طائف قرار داشت و در عین حالی که مشهورترین بت در جزیرهالعرب بود، معبود مردم شهر طائف به حساب میآمد و آنگاه که به دست فرستادگان پیامبر(ص) شکسته میشد، زنان قبیله ثقیف ساکنان شهر طائف بدون پوشش از خانهها بیرون ریخته و بر آن گریه سر داده بودند.(۱۰) فَلْس بت خاص قبیله طیّ بود. قبیلههای قضاعه، لخم، جزام، عامله و غطفان نیز بتی به نام اُقَیْصِر داشتند و مُزَینه بتی به نام نُهْم و قبیلههای خَثْعَم، بُجَیله و اَزْد بتی به نام ذوالخَلَصه را میپرستیدند. و…(۱۱)
این مقدار اهمیت قبیله در جامعه عربی و این مقدار پیوستگی حیاتی بین فرد و قبیله برای او یک عُلقه و تعصب شدید پدید میآورد. تا آنجا که میتوانیم بگوییم برای عرب بعد از خود و خانوادهاش، تنها یک چیز مهم وجود داشت و آن قبیلهاش بود، و او به راحتی خود و خانوادهاش را برای قبیله فدا میکرد، و این یک افتخار به حساب میآمد. وطنپرستی افراطی در عصر ما، همانند آنچه در آلمان عصر نازی اتفاق افتاد، تا اندازهای نظیر عصبیت به آن وضع که در میان صحرانشینان وجود داشت، بوده است.
دین خدا، اسلام، در چنین جامعهای پای به عرصه وجود نهاد و با آمدن اسلام رفته رفته بر همه چیز جاهلیت خط بطلان کشیده شدهبود و این دین به هیچیک از مظاهر آن، به ویژه عصبیت قبایل اجازه ظهور و بروز نمیداد. این از یکطرف و از طرف دیگر شخصیت نیرومند پیامبر(ص) با همه توان با جاهلیت و عصبیت مقابله میکرد و بر این آتش سوزاننده، همچون سرپوشی قرار گرفته بود.
دوران ظهور اسلام و عصر پیامبر(ص) به این شکل گذشت. این دوران کوتاه بود و دوران تربیتهای جاهلی دراز؛ لذا روزی که ایشان از این جهان رحلت فرمود و به رفیق اعلی پیوست و دیگر در عمل مانع و رادعی نبود، اسلام ضد جاهلی مورد غفلت قرار گرفت و دیگر بار آتش نهفته عصبیت شعله کشید و عرب به شکلی تازه به عصر تعصبات قبایل پای نهاد. سقیفه صحنه نمایش جنگ قدرت، بر پایه اصل اساسی تعصبات قبیلهگی بود. اولین قدم این راه را تیره بنیساعده از قبیله خزرج برداشت. این تیره از بخشهای بزرگ این قبیله بود. رییس و بزرگ آن، سعدبنعباده، رییس و بزرگ خزرج محسوب میشد. در روز رحلت پیامبر اکرم(ص) بنیساعده بزرگ خود، سعد را که سخت مریض و ناتوان بود، در گلیمی گذارده و به محل اجتماع قبیله یعنی سقیفه آوردند.(۱۲)
شروع این عمل با فکر چه کسی بود؟ نمی دانیم. در هر صورت این عمل انجام شد و میتوانیم احتمال بدهیم که کسانی از انصار، یعنی اطرافیان سعد، در روزهای گذشته یعنی دوران بیماری پیامبر اکرم(ص) به این مسئله اندیشیده بودند. سعد بعد از حضور در سقیفه سخنانی گفت و در آن به حقوقی که آنها، یعنی انصار، بر اسلام و مسلمانان دارند و اینکه با کوششهای ایشان قامت اسلام برپا شده و آنها پیامبر(ص) و اصحاب او را یاری نموده و برای آنها تأمین امنیت کرده بودند و پیامبر هم در هنگام رحلت از ایشان راضی بوده است، اشاره کرد. سرانجام نتیجه گرفت و گفت: حکومت را از آن خود کنید و هیچکس را در آن شریک نسازید. زیرا قدرت و حکومت مال شماست نه دیگر مردم و در آن لحظه همه نظر او را پذیرفتند و آن را صحیح دانستند.(۱۳) مسأله حکومت بعد از پیامبر(ص) بدین شکل پایان یافته به نظر میرسید، زیرا انصار قدرت اول در این شهر بودند و در مسأله حکومت بعد از پیامبر(ص) به تصمیم نهایی رسیده بودند. اما این ظاهر امر در سقیفه بود. انصار در آن روز سه دسته بودند: خزرج کبیر با ریاست سعدبنعباده، خزرج صغیر با ریاست بشیربنسعد و اوس با ریاست اُسَیدبنحُضَیر.
اگر حادثهای در آن شرایط پیش نمیآمد، ریاست سعد مسلم بود، زیرا در میان مجموعه انصار، نه بشیر و نه اُسَید، هیچکدام همتای سعد نبودند. اگرچه آنها هم ریاست را برای انصار میخواستند، اما از ریاستی که به آنها نمیرسید چه سود؟ آنها میدانستند اگر خویشاوندانشان از خزرج کبیر به قدرت برسند، حتی یک تن از ایشان را در بازی قدرت شریک نمیکنند و برای همیشه آنها از موهبت قدرت محروم خواهند ماند(۱۴)؛ بنابراین در ساعات آغازین برپایی سقیفه، اگر چه ظاهراً چیزی نمیگفتند یا حتی سخنان اولیه سعد را تأیید میکردند؛ اما از نتیجه آن که ریاست انحصاری خزرجیان کبیر و شخص سعد بود، سخت تحاشی داشتند. این نارضایتیها در دل سقیفه جریان داشت؛ اما از ابتدا و در مقابل سخنان سعد به هیچ وجه ابراز نشد. البته او هم چیزی که برانگیزاننده آن نارضایتی باشد، نگفته بود. سعد اصلاً از ریاست خود سخن به میان نیاورده و فقط از انصار دم زده بود، ولی جریان سقیفه ناگزیر به سویی میرفت که بر خلاف میل بشیر و اسید، به نفع سعد تمام میشد. باز نمیدانیم در چه ساعتی و در چه هنگام دو تن از انصار(۱۵)ـ اما وابسته به جریان ضعیفتر ـ از سقیفه خارج شدند. واقعاً نمیدانیم آنها به چه دلیل رفتند!(۱۶) و چیزی که در این زمینه روشنگری کند، در دست نداریم.
اینها از سقیفه خود را به مسجد رساندند، اما نمیدانیم چرا به آنجا رفتند!(۱۷) آیا دنبال کسی یا چیزی میگشتند که بتوانند در مقابل ریاست سعد، علم کنند؟ و ناگزیر به بهترین جای ممکن یعنی مسجد آمده بودند. در هر صورت در مسجد با جمعی از مهاجران، یعنی قریشیان، برخورد کردند. آنچه در سقیفه گذشته بود، برای این جمع بازگو شد. این گروه مهاجران شاید تنها کسانی بودند که از مدتها قبل به حکومت آینده اندیشیده بودند، برای رسیدن به خلافت یکی پس از دیگری قرار گذاشته و در این زمینه فکر و نقشه داشتند. البته اینکه نقشههایشان چه بود، چندان آگاه نیستیم، اما از سخنانی که بعدها از زبان عمر-خلیفه دوم- خارج شده است، میدانیم که قریشیان حداقل فکر کرده بودند، حیازت مقام نبوت برای تیره بنیهاشم کافی است و مقامات دیگر یعنی خلافت و حکومت بعد از پیامبر(ص) بایستی در میان تیرههای دیگر قریش تقسیم شود.(۱۸) اما مگر اسلام، یک حکومت بود که بتوان آن را به دوران نبوت و دوران خلافت تقسیم کرد و بر اساس آن تصمیم گرفت!؟ بنابراین، سه تن نامبرده به سرعت به سوی سقیفه روانه گشتند و بدان وارد شدند. ورود اینان همه معادلات را در سقیفه بهم ریخت، و بخش ضعیفترِ انصار، یعنی خزرج صغیر و اُوس، قوّت تازه یافتند.
این سه نفر، که سالممولیابیحذیفه و عبدالرحمنبنعوف نیز بعدا به آنها افزوده شدند، به سرعت مدار سخن را در سقیفه به دست گرفتند. عمر میخواست سخن بگوید که ابوبکر او را از این کار بازداشت و خود در مدح انصار سخن گفت و آیاتی را که در فضیلت آنها نازل شده بود، قرائت کرد و کلماتی که پیامبر(ص) در مورد ایشان گفته بود، یاد آور شد.(۱۹) آنگاه در مورد مهاجران سخن گفت که اینان اولین کسانی هستند که خداوند را در روی زمین عبادت کرده و به رسولش ایمان آوردهاند و آنها وابستگان، خویشاوندان و عشیرهی پیامبرند(۲۰)؛ پس از همهکس سزاوارتر به تصاحب قدرت بعد از او هستند. جز ظالمان با آنها در این مسأله مقابله و منازعه نخواهند کرد! اما سخنی که معتبرترین مآخذ نقل کردهاند و اصلیترین حرف ابوبکر نیز بود، این بود که: عرب حکومت غیر قریش را نمیپذیرد؛ زیرا اینان از بهترین نسب و بهترین سرزمین برخوردارند.(۲۱)
سپس گفت: بعد از مهاجرینِ اولین، هیچکس مانند شما انصار نیست. پس ما امیران خواهیم بود و شما وزیران. این آخرین نظر تازهواردان بود. اما چیزی نبود که خزرج آن را بخواهد یا قبول کند. لذا بلافاصله حُباببنمنذِر از خزرجیان در برابر ایشان برخاست و چنین گفت: ای گروه انصار! زمام قدرت را از دست ندهید؛ زیرا این مردم در سرزمین شمایند و در سایه شما زندگی میکنند و هیچکس نمیتواند بر شما جسارت ورزد و اختلاف نکنید که «خواسته شما» از بین میرود و کارتان شکسته خواهد شد. اگر اینان آنچه ما میخواهیم نپذیرند، از ما امیری باشد و از آنان هم امیری. سخنان ادامه یافت و اختلاف بالا گرفت. از یک سو میدانیم که عمر بعدها گفته بود: آنگاه که اختلاف زیاد شد و من از سرانجام آن ترسیدم، به ابوبکر گفتم: دستت را باز کن تا با تو بیعت کنم. اما قبل از اینکه بتواند دست بیعت با ابوبکر بدهد، بشیربنسعد با عجله خود را به ابوبکر رسانید و با او بیعت کرد. بدین ترتیب اولین بیعت کننده، رقیب خزرجیِ سعدبنعباده بود. حباب به او گفت: خیلی در قطع رحم کوشش میکنی، آیا به ریاست پسر عموی خود رشگ ورزیدی؟ اُوسیان نیز از ترس عقب ماندن به سرعت به بیعت آمدند.(۲۲) آیا همه افراد خزرج صغیر و همهی افراد اُوس در بیعت سقیفه بودند؟ مسلماً نه! محققان بعدها تعداد بیعت کنندگان را پنج تن از اهل حلّوعقد دانستهاند. آیا دیگرانی نبودند یا به حساب نیامدند.(۲۳)
در واقع اطلاعات موجود مشکل دارد، همه جوانب امر آشکار نیست و آن اطلاعاتی که در دست است، به طور دقیق از نظر زمانی روشن نمیباشد. یعنی نمیدانیم فلان سخن دقیقا چه زمانی گفته شده و فلان عمل چه وقت واقع شده است. در هر صورت طبق اطلاعاتی که در دست داریم، در سقیفه بر اساس رقابتی که بین اُوس و خزرج و بین خزرج صغیر و کبیر بود و در اوج یک هیجان برخاسته از تعصبات قبیلهگی، بیعت با ابوبکر انجام شد.خزرجیان صغیر میدانستند که اگر خزرجیان کبیر به قدرت برسند، آنها برای همیشه از آن بهرهای نخواهند داشت و اُوسیان نیز میدانستند، اگر خزرجیان بهحکومت نایل شوند، چیزی به آنها نخواهند داد و آنها برای همیشه محروم خواهند ماند.
در اینجا بود که بشیر، رییس خزرج صغیر، با ایراد سخنرانی کوتاه اما پر از کلمات زیبا، با ظاهری کاملاً دینی در تقویت جانب مهاجران قریشی، اولین کسی بود که بیعت کرد. بعد از او عمر، ابوعبیده و دیگران بیعت نمودند. در اینجا اُوسیان نیز که در هر صورت خود را بینصیب میدیدند و از سوی دیگر، ریاست رقیبان خود را نمیتوانستند تحمل کنند، در صحبتی خصوصی که از سوی رییس قبیله در جمع افراد آن مطرح شد، گفتند: اگر یکبار ولایت امر به دست خزرجیان بیفتد، برای همیشه بر شما برتری یافته و هرگز از این امر برای شما نصیبی قرار نخواهند داد. برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید.(۲۴)
برخاستند و با او بیعت کردند. اینجا دیگر سعد و خزرجیان کبیر شکست خوردند و اتفاقی که در ابتدای امر در میان انصار به وجود آمده بود، شکسته شد. حاضران از هر سو به بیعت شتاب کردند و سعد در خطرِ زیر دستوپا رفتن قرار گرفت.(۲۵) بدین ترتیب اولین بیعت با افرادی، که تعداد آن را نمیدانیم، انجام شد. گردانندگان سقیفه ابوبکر را پیش انداخته و به سوی مسجد روانه شدند. عمر در پیش روی این جمعیت جلوی ابوبکر هرولهکنان، در حالی که کمربند خود را محکم کرده و دامن به کمر زدهبود، میدوید و فریاد بر میآورد: همه بدانید، مردمان با ابوبکر بیعت کردند. در راه نیز هرکس را میدیدند، گرفته و به نزدیک میآوردند تا دست او را به دست ابوبکر بکشند، و از او بیعت بگیرند.(۲۶) سرانجام جمعیت طرفدار این بیعت به همین شکل به مسجد وارد شدند.
هنوز اهل بیت پیامبر(ص) از کار غسل و کفن ایشان فارغ نشدهبودند که صدای تکبیر از مسجد به گوششان رسید.(۲۷) این تکبیری بود که بیعت کنندگان در مسجد میگفتند. این بیعت که به تناوب انجام میشد تا شب ادامه داشت و ابوبکر بر منبر رسول خدا نشسته بود؛ اما هنوز بسیاری از مردم شهر مدینه به بیعت نیامده بودند.(۲۸)
بیعت عام: تشکیل حکومت
فردا یعنی روز سه شنبه بار دیگر ابوبکر به مسجد آمده و بر منبر رسول خدا(ص)نشست. عمر در کنار آن ایستاده بود و مردم را به بیعت دعوت میکرد. آن روز مسجد مملو از جمعیت بود. مردم حاضر در مسجد به طور عمومی بیعت کردند، اما به نظر میرسید که مردم مدینه و اصحاب رسول خدا(ص)نبودند که مسجد را پر کرده بودند؛ زیرا مورخان گفتهاند: یک قبیله عربی به نام اسلم که در اطراف مدینه زندگی میکرده است، به مدینه آمده بوده تا آذوقه تهیه کند. عمر بعدها گفتهبود: من با دیدن اسلم به پیروزی اطمینان پیدا کردم(۲۹). حضور اسلم شهر را شلوغ کرده بود. آنها طبق رسم قبایل صحرانشین هرجا میرفتند با هم میرفتند. حال به مدینه آمدهبودند و در معابر و کوچههای شهر منزل داشتند. مردان این قبیله حداقل بخش بزرگی از مسجد را اشغال کرده بودند(۳۰) و جمعیتی متشکل از مردم اصلی مدینه «مهاجر و انصار»و مردان قبیله اسلم کار بیعت را تمام کرد. وقتی مسجد به تمامی با ابوبکر بیعت کرد، پیروزی حزب قرشی مسلّم شد و دولت بعد از پیامبر(ص) برای همیشه به دست قریشیان افتاد.
بر سر راه دولت جدید چند مشکل بزرگ وجود داشت که در آن روزهای ابتدائی دوتای آنها فوریت یافته بود. اول اینکه خاندان پیامبر(ص)، بنی هاشم و جمعی از بزرگان اصحاب که از آنها طرفداری میکردند، حکومت جدید را قبول نداشته و به رسمیت نمیشناختند و لذا با آن بیعت نمیکردند و این مخالفت بسیار مهم بود. دوم اینکه سعدبنعباده یعنی رئیس خزرج، که اولین کسی بود که برای بدست آوردن حکومت بعد از پیامبر(ص) قیام کرده بود، بعد از شکست در سقیفه به خانه بازگشته و به سختی با حکومت جدید مخالفت داشت، و مخالفت او قابل اغماض نبود.
امکان حکومت و ادامه آن با این مخالفتها و مخالفتهای دیگری که در راه بود، وجود نداشت و یا حداقل سهل نبود. حکومت جدید باید به هر شکلی این مشکلات را حل کند. دولت جدید چند روزی سعد را به حال خود واگذاشت، سپس کسی را به نزد او فرستادند که همه مردم و بستگانت بیعت کردهاند، تو هم باید بیائی و بیعت کنی. سعد جواب داد : «تا زمانی که تیری در کمان و شمشیر و نیزهای در دست دارم و میتوانم با شما بجنگم به کمک خانواده و یارانم با شما خواهم جنگید و دست بیعت به شما نخواهم داد. به خدای سوگند اگر همه در حکومت و زمامداری شما همداستان بشوند، من شما را به رسمیت نمیشناسم و با شما بیعت نمیکنم!» وقتیکه جواب سعد به ابوبکر گفته شد، عمر حضور داشت، و به او گفت : «سعد را رها مکن تا با تو بیعت کند.» اما بشیربنسعد رقیب خزرجی سعد گفت:«او به لجاجت افتاده و با شما بیعت نمیکند. اگرچه جانش را بر سر این کار بگذارد؛ اما کشتن او به سادگی انجام نخواهد شد؛ زیرا او وقتی کشته خواهد شد که تمامی خانواده، فرزندان و گروهی از قبیلهاش با او کشته شوند. او را رها سازید، و به حال خودش واگذار کنید که رها کردنش برای شما زیانی نخواهد داشت؛ زیرا او در این مخالفت یک تن بیش نیست!» نظر مشورتی بشیر پذیرفته شد. آنها سعد را به حال خودش رها کردند. سعد در هیچ یک از اجتماعاتشان شرکت نمیکرد. در نماز جمعه و جماعت ایشان حاضر نمیشد. در ادای مناسک حج با آنها همراه نبود. تا پایان خلافت ابوبکر وضع به همین منوال گذشت.(۳۱)
در عصر خلافت عمر، روزی سعد با خلیفه در یکی از کوچههای مدینه برخورد کرد. خلیفه به او گفت: این تو نبودی که چنین و چنان میگفتی؟! سعد جواب داد: آری من بودم که آن سخنان را میگفتم. به خدای سوگند که رفیقت را از تو بیشتر دوست میداشتم و از همسایگی تو بیزارم! عمر گفت: هر کس از همسایهای ناخشنود است، محل سکونت خود را عوض میکند. سعد گفت: آری به همسایگی کسی میروم که از تو بهتر باشد. به زودی سعد از مدینه کوچ کرده و راهی دیار شام شد. آنجا قبایل یمن زندگی میکردند و خویشاوندان سعد بودند. بلاذری و دیگر مورخان نوشتهاند: «سعدبنعباده با ابوبکر بیعت نکرده و به شام رفت. عمر کسی را دنبال او به شام فرستاد، به او گفت: سعد را به بیعت دعوت بنما و به هر نحو ممکن او را به این کار وادار کن. ولی اگر در زیر بار بیعت نرفت، از خدا کمک بگیر و او را بکش! مأمور خلیفه به شام رفت، و در حُوّارین(۳۲)با سعد ملاقات کرده و او را به بیعت دعوت نمود. سعد همچنان بر مواضع خود پافشاری می نمود. فرستاده او را تهدید کرد. سعد جواب داد: حتی اگر جانم هم در خطر باشد تن به بیعت نخواهم داد. فرستاده عمر سرانجام او را در خلوتی یافته و با تیری به عمرش خاتمه داد.»(۳۳) این حادثه در سال پانزدهم یعنی سال سوم خلافت عمر اتفاق افتاد(۳۴)و عموم مورخان جز چندتن از باز گفتن و افشای آن خودداری کردهاند، و اصولاً چیزی در این زمینه نگفتهاند.
مسئله سعد و مشکل مخالفت او با حکومت قریشیان در ابتدا مسکوت ماند و سرانجام به این شکل حل شد. اما مسئله مهمتر آن روز این بود که خاندان پیامبر(ص)، بنیهاشم و چندین تن از بزرگان صحابه که در خانه حضرت علی(ع) گرد آمده بودند، از بیعت خودداری میکردند، و بیعت انجام شده را صحیح نمیدانستند. این سختترین مانع بر سر راه دولت جدید بود و بدون حل آن حکومت معنای درستی نداشت؛ لذا در اولین فرصت ممکن یعنی روز چهارشنبه برای حل آن اقدام کردند. در تاریخ اسلام شاید هیچجا این قدر پنهان کاری اتفاق نیافتاده باشد. مورخان بزرگ در این مورد تنها چند کلمه گفتهاند. بلاذری، اقدم مورخان، در این زمینه می نویسد: «آنگاه که علی(ع) از بیعت خودداری کرد، ابوبکر عمر را به نزد علی(ع) فرستاد و دستور داد که به هر شکل ممکن او را برای بیعت بیاورد. عمر به در خانه علی (ع) آمد و در آنجا میان او و علی(ع) سخنانی رد و بدل شد.» و ما از ماهیت و چگونگی این سخنان اطلاعی نداریم.
بلاذری تنها یک جمله از آن نقل می کند که حضرت علی(ع) به عمر گفت:«شیری از پستان خلافت میدوشی که مقداری از آن به خودت برسد! به خدای سوگند! این همه کوشش که امروز برای خلافت ابوبکر از خود نشان میدهی، فقط برای این است که فردا تو را بر دیگران مقدم بدارد.»(۳۵) مورخان در مورد این عبارت بلاذری، که آورده بود که ابوبکر دستور داد که علی (ع) را به هر شکل ممکن برای بیعت بیاورد، توضیحات کوتاهی آوردهاند از جمله خود بلاذری میگوید: «ابوبکر کسی را به نزد علی(ع) فرستاد تا برای بیعت به نزد او برود، ولی او (علی) آن را نپذیرفت. آنگاه عمر به دنبال این مأموریت آمد و به همراه خود آتش آورده بود. چون به در خانه رسید، حضرت فاطمه (س) با او در کنار در برخورد کرد، به او گفت: «ای پسر خطاب میبینم که میخواهی درِ خانه مرا به آتش بسوزانی.» عمر پاسخ داد: «آری این کار را میکنم؛ زیرا این کار دین پدرت را محکمتر خواهد کرد.»(۳۶)
اما طبری آورده است : «عمربنخطاب به درخانه علی(ع) آمد. درآن خانه، طلحه و زبیر و مردانی از مهاجران بودند، و اینچنین تهدید کرد: به خدای سوگند یا از خانه بیرون میآئید و بیعت میکنید، یا اینکه آن را با شما به آتش خواهم کشید.»(۳۷)
در عقدالفرید کمی توضیح بیشتر است، ابن عبدربه نقل می کند: «ابوبکر به عمربنخطاب مأموریت داد که برود و آنها (بنی هاشم و چندتن از صحابه) را از خانه فاطمه(س) بیرون بیاورد و به وی گفت: چنانچه زیر بار نرفتند، با آنها مقابله کن. عمر با آتشی که به همراه آورده بود به دنبال مأموریت رفت و قصد داشت با آن، خانه را آتش بزند.حضرتفاطمه(س) چون این وضع را مشاهده کرد و عمر را به آن شکل در کنار خانهاش دید گفت: ای فرزند خطّاب! آیا آمدهای خانه ما را آتش بزنی! گفت: آری مگر اینکه با امت همراه شوید و بیعت کنید.»(۳۸)
گوشه دیگری از توضیح حادثه در عبارت منسوب به ابنقتیبه نقل شده که درجای دیگر نیامده است: «ابوبکر گروهی را در هنگام بیعت خویش مشاهده نکرد (و کسانی در بیعت او شرکت نکرده بودند) آنها همگی نزد علی کرّمالله وجهه جمع بودند. عمر را به نزد آنها فرستاد. عمر به کنار آن خانه رفته و آنان را به بیرون آمدن دعوت کرد؛ ولی آنها از بیرون آمدن امتناع ورزیدند. عمر هیزم خواست و گفت: به خدائی که جان عمر دردست اوست، سوگند یاد میکنم که از خانه بیرون بیایید و گرنه خانه را با کسانی که درآن هستند آتش خواهم زد. به او گفته شد: در این خانه فاطمه است. عمر جواب داد: حتی اگر او هم باشد.»(۳۹)
مصادر تاریخی و حتی حدیثی(۴۰) رسمی عالم اسلام از حادثه هجوم به خانه حضرت علی و زهرا (ع) بیش از این سخن نگفتهاند. بعد از این چه اتفاق افتاده است به درستی نمیدانیم. البته در مآخذ شیعی از حوادث مربوط به ورود به خانه و آنچه در خانه اتفاق افتاد و حوادث بعد از آن اطلاعات بیشتری در دست است.
اما در حوادث دو سال و اندی بعد، یعنی در جریان آخرین روزهای عمر خلیفه ابوبکر، وصیتی از او در مصادر رسمی عالم اسلام(۴۱) بجای مانده که نشان میدهد جریان هجوم به خانه، در کنار درِ خانه، پایان نپذیرفته بلکه حوادث به شکلی اسف انگیز ادامه یافته است که خلیفه در آخرین روزهای عمرش از آن اظهار پشیمانی شدید میکند. البته نمیدانیم این اظهار پشیمانی به خاطر شکستی است که دولت خلافت در این عمل تحمل کرده است، یا ندامت از رنجهایی است که برای بیت نبوت ایجاد شده و از صدماتی است که بر دختر پیامبر(ص) رفتهاست.
طبری نقل میکند: عبدالرحمن بن عوف در آخرین روزهای عمر ابوبکر به نزد او رفته و او را غصهدار میبیند. عبدالرحمن او را دلداری میدهد و از او مدح زیاد میگوید. بعد از آن هم سخنانی میان آن دو رد و بدل میشود و سرانجام ابوبکر میگوید: من بر چیزی از مسائل دنیا تأسف نمیخورم، مگر بر سه چیز که دوست داشتم آنها را ترک گفته بودم… اول اینکه ای کاش من خانه فاطمه(س) را نمیگشودم و لو اینکه با یک جنگ از آن خانه روبرو میشدم.(۴۲) ابن عبدربه در عقدالفرید نیز به همین عبارت نقل کرده است.(۴۳) یعقوبی همین وصیت را بدینگونه نقل میکند که به عبدالرحمن میگوید: من تأسف بر چیزی از امور دنیا ندارم جز بر سه چیز که انجام دادهام، و ایکاش آنها را انجام نداده بودم. اول اینکه ایکاش من عهدهدار حکومت نمیشدم و آن را به دیگری واگذار میکردم و من اگر تنها کمک کار بودم، بهتر از این بود که امیر باشم. دوم اینکه ایکاش من خانه (حضرت) فاطمه(س) را تفتیش نمیکردم و مردان را بدان وارد نمیکردم و لو اینکه در آن بسته شده و علیه من اعلان جنگ میشد.(۴۴)
مسعودی نیز مینویسد: «آنگاه که ابوبکر به ساعات آخر عمر رسید گفت: من بر هیچ چیز از امور دنیا تأسف نمیخورم مگر بر سه چیز که آن را انجام دادهام و دوست می داشتم که آن را ترک میگفتم … من دوست می داشتم که خانهی فاطمه(س) را تفتیش نمیکردم بعدهم سخنان بسیار دیگری گفت.»(۴۵) در هر صورت از این اسناد بیش از این بدست نمیآید که خانه دختر پیامبر مورد هجوم واقع شده و مردانی با آتش به کنار درآن خانه آمده و سپس به آن وارد شدهاند. تنها مقاومتی که مورخان نقل میکنند بیرون آمدن زبیر با شمشیر و زمین خوردن او سپس از دست دادن شمشیر و دستگیری اوست.
این مهاجمانی که آتش به همراه داشتند و به خانه دختر پیامبر(ص) حمله بردند و سرانجام هم با زور بدانجا وارد شدند، با این هدف آمده بودند که حضرت علی (ع) و دیگر تحصن کنندگان آن خانه را به بیعت وادار کنند. ما می دانیم امام و یارانش به هیچ وجه قصد مقابله مسلحانه نداشتند. وظیفه امام این بود که بیعت نکند و این بیعت نکردن اگرچه ظاهراً یک عمل سیاسی محض به معنای عدم قبول حکومت وقت و مخالفت با آن بود، اما روح خالص مذهبی داشت. یعنی برای نشان دادن نادرستی و عدم مشروعیت آن دولت بود. امام به عنوان عالم امت، در مقابل هر نوع تغییر و انحراف، به ویژه وقتی نام دین و مذهب به خود گرفته بود مسئولیت داشت و نتیجه هرچه که باشد، باید بایستد و اعلام مخالفت کند و نادرستی آن را نشان بدهد.
جوهری مورخ کهن و معتبر مکتب خلافت، حوادث را به روشنی بیشتری تصویر کرده است. «ابوبکر گفت: ای عمر! خالدبنولید کجاست؟ عمر جواب داد: او همین جاست. ابوبکر گفت: بروید علی و زبیر را به نزد من بیاورید. عمر و خالد رفتند. عمر به داخل خانه (حضرت علی و فاطمه علیهماالسلام) وارد شد. در درون خانه افراد زیادی بودند. از اصحاب مقداد بود، هاشمیان همه حضور داشتند. اول زبیر را گرفت و با فشار به بیرون خانه هل داد و به خالد و مردانی که ابوبکر به کمک ایشان فرستاده بود سپرد. بعد به علی گفت: بر خیز و به بیعت برو. علی اعتنایی نکرد. عمر دست او را گرفت، باز بدو گفت: بایست (باید به مسجد بروی و بیعت کنی). این بار نیز علی از برخاستن و حرکت خودداری ورزید. عمر این جا علی را به بغل گرفت و همچون زبیر با زور و فشار به دم در آورد و در آنجا به خالد و همراهان او واگذار کرد. آنگاه او در خانه با کمک مردانی که در بیرون خانه جمع شده بودند با فشار شدید(۴۶) آن دو را به مسجد بردند. مردم معمولی شهر در کوچهها جمع شده بودند و شاهد و ناظر حوادث بودند… و تنها (حضرت) فاطمه آنگاه که این وضع را مشاهده کرد به کنار در آمده و فریاد برآورد: ای ابوبکر چه زود به اهل بیت پیامبر(ص) هجوم آوردید! به خدا قسم! تا آخر عُمْر با عُمَر سخن نخواهم گفت.»(۴۷)
جوهری در نقل دیگر از عمربن شُبّه صاحب کتاب معتبر و کهن «تاریخ المدینه المنوّره» می آورد: « عمر، درحالی که یقه لباس (حضرت) علی و زبیر را گرفته بود، آن دو را، با فشار شدید، از خانه بیرون آورد و به نزد ابوبکر برای بیعت بُرد.»(۴۸) و در روایت دیگر از همو نقل میکند: «عمر با جمعی که در میان آنها اُسیدبنحُضیر و سلمهبنسلامهبنقریش نیز بودند، با زور به خانه وارد شدند. فاطمه فریاد کرد و آنها را به خداوند سوگند داد…سپس عمر آن دو را از خانه خارج ساخته و با فشار به مسجد برد که بیعت کنند.»(۴۹) نقلها کمی با هم اختلاف دارند، اما اصل مسئله در همه نقلها تکرار میشود و یکسان است.
بدین شکل و شاید هم به شکلی بدتر و فجیعتر-که تاریخ از باز گفتن آن خودداری کرده است- امیرالمؤمنین علی(ع) به مسجد آورده شد تا با ابوبکر بیعت کند؛ اما چنانکه اشارت رفت امام بایستی در برابر این انحراف موضعگیری روشنی داشته باشد و آن را به صورت علنی و آشکار نفی کند. دولت خلفاء هم چنانکه در حادثه سعد دیدیم و در نمونههای دیگر هم در تاریخ ثبت شده است(۵۰)، نمیتوانست آن را تحمل کند و نمیتوانست ببیند در جامعه کسانی آن هم در شأن و شخصیت حضرت علی (ع) و اصحاب و یارانش بیعت نکردهاند و حکومت موجود را نمیپذیرند. بنابراین عکسالعمل شدیدی از آن انتظار میرفت.
در آن روز راههایی که در برابر آن حضرت وجود داشت، دو راه بیش نبود؛ یا بایستی بیعت کند و حکومت پدید آمده را بپذیرد و یا تن به خطر بدهد و جان بر سر اینکار بگذارد. او خطر را ترجیح میداد و بنابراین تاریخ چنین بیعتی را ثبت نکرد، بلکه با همه دروغهایی که آن را پر کرده است، معتبرترین اسناد از عدم بیعت آن حضرت خبر میدهند و نزدیکترین افراد به حزب قرشی حاکم اقرار میکنند که در آن شرایط امیرالمؤمنی علی بیعت نکرده است.(۵۱)
به نقل جوهری باز میگردیم. هنگامیکه حضرت علی (ع) را به زور و عنف به مسجد میبردند، میفرمود: من بنده خدا و برادر رسولخدا هستم! کسی به این حرف ها گوش نمیداد. به هر صورت ایشان را تا پای منبری که بر فراز آن ابوبکر نشسته بود آوردند و از او بیعت خواستند. آن حضرت فرمودند: «من به حکومت از شما سزاوارترم، با شما بیعت نخواهم کرد و این شمایید که باید با من بیعت کنید. شما این حکومت را به دلیل خویشاوندی با پیامبر از انصار گرفتید و آنها هم به همین دلیل آن را در اختیار شما قرار دادند. اینک من هم به همان دلیل که شما در برابر انصار بکار بردید، استدلال میکنم. پس اگر از خدا ترسی بهدل دارید و از هوی و هوس پیروی نمیکنید، انصاف را در مورد ما اهل بیت مراعات کنید. حق ما را در حکومت به رسمیت بشناسید، و گرنه(دیری نمیگذرد که) عاقبتِ بدِ این ستم که بر ما روا داشتهاید، گریبان شما را خواهد گرفت.»
عمر گفت: رهایت نمیکنیم مگر اینکه بیعت کنی. (حضرت) علی (ع) پاسخ داد: «ای عمر شیری را میدوشی که بخشی از آن به تو خواهد رسید. اساس حکومت او را محکم گردان تا فردا آن را به تو تحویل بدهد. به خدای سوگند! نه سخن تو را میپذیرم، و نه از او پیروی میکنم.»(۵۲)
در اینجا لازم میبینیم که اضافهای را از تاریخالخلفاء منسوب به ابنقتیبه نقل کنیم. او مینویسد: «بعد از اینکه امام را به بیعت دعوت کردند، فرمود: اگر این کار را نکنم چه خواهید کرد؟ در جواب گفتند: قسم به آن خدایی که جز او خدایی نیست، گردنت را میزنیم! امام فرمود: آن وقت گردن کسی را زدهاید که بنده خدا و برادر رسول خداست. عمر گفت: بنده خدا بودن آری؛ اما برادر رسول خدا نه! در این میانه ابوبکر ساکت بود و سخنی نمیگفت. عمر به او رو کرده و گفت: چرا در مورد او دستوری نمیدهی؟ ابوبکر گفت: «تا مادامی که فاطمه در کنار اوست، او را به کاری اکراه نخواهم کرد.» در اینجا امام که از دست آنها رهایی یافته بود، به قبر پیامبر(ص) پناه برده، در حالی که از چشمان اشک میریخت، به صدای بلند میگفت: «یابن اُم إنّ القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی».(۵۳)
باز به سخن جوهری باز میگردیم. بعد از اینکه امام امتناع خود را از بیعت اعلام کرد، ابوعبیده جرّاح نفر سوم از اعضای اصلی حزب حاکم گفت: ای ابوالحسن، تو جوانی و اینان پیر مردان از خویشان قریشی تو هستند، تو نه تجربه ایشان را داری، و نه به اندازه آنها از تسلط و آشنایی بر امور برخوردار هستی. من ابوبکر را برای عهدهداری حکومت از تو آشناتر و تواناتر میبینم و تحمل او را در مقابل مشکلات آن از تو بیشتر میدانم. اما اگر بمانی و عمر تو دراز شود، هم از نظر فضیلت و هم از لحاظ خویشاوندیت با پیامبر(ص) و هم از جهت پیشقدمی در اسلام و زحمت و کوششی که در راه استواری دین کشیدهای، از همگان در احراز این مقام شایستهتر خواهی بود.
علی (ع) گفت: «ای گروه مهاجران، خداوند را در نظر بگیرید و حکومت و فرمانروایی را از خانهی محمد(ص) به خانهها و قبیلههای خود مَبرید و خانوادهاش را از مقام و منزلتی که برخوردارند (و باید داشته باشند)، بر کنار مدارید و حقش را پایمال مکنید. به خدا سوگند، ای مهاجران، ما اهل بیت پیامبر(ص)-مادام که در میان ما تلاوت کننده قرآن و دانا به امور دین و آشنا به سنت پیامبر(ص)، و آگاه به امور رعیت وجود داشته باشد، برای به دست گرفتن زمام امور این امت از شما سزاوارتریم. به خدا سوگند که همه این نشانهها در ما جمع است. پس، از هوای نفستان پیروی مکنید که قدم به قدم از مسیر حق دورتر خواهید شد.»
بشیربنسعد، با شنیدن سخنان امام(ع)، رو به آن حضرت کرد و گفت: اگر انصار پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنند، این سخنان را از تو شنیده بودند، در پذیرش حکومت و فرمانروایی تو، حتی دو نفرشان هم با یکدیگر اختلاف نمیکردند؛ اما چه میتوان کرد که آنان با ابوبکر بیعت کردهاند و کار از کار گذشته است! در هر صورت کوشش اصحاب حکومت به جایی نرسید و امام بیعت نکرده به خانهی خود بازگشت.(۵۴)
بزرگترین شخصیت در آن روزگار
بعد از بررسی کوتاه جریان سقیفه بررسی یک مسئله مهم دیگر از مسایل آن روز، بلکه هر روز اسلام لازم به نظر میآید، این مسئله که شاید تا به کنون توجه درخوری به آن نشده است، جایگاه امیرالمؤمنین علی(ع) در جامعه اسلامی آن روزگار است. اسناد نشان میدهد که این جایگاه در ذهنیت و فرهنگ دینی مردم آن روز جایگاهی بیمانند بوده و مردم به طور عموم ایشان را برای احراز منصب حکومت بعد از پیامبر(ص)، شخصیتی بیهمتا میشناختهاند و هیچ کس-جز اندک- دیگری را برای احراز آن مقام لایق و شریک همشأن ایشان نمیدانستهاند. اولین بار این حرف از زبان انصار در سقیفه به گوش رسید و این آن هنگام بود که مهاجران قرشی و انصار در سقیفه بنیساعده بر سر تصاحب قدرت به احتجاج و مناظره و جدل مشغول بودند. کسی از مهاجران برخاست و گفت: ای گروه انصار، با اینکه شما صاحب فضیلت هستید، و ما به آن اقرار داریم؛ اما در میان شما در مرتبت کسی مانند ابوبکر و عمر و علی نیست! این سخن بیجواب نماند و در برابر آن منذربنارقم ایستاد و در پاسخ گفت: در میان این ها که نام بردی مردی هست که اگر او خواستار حکومت باشد، هیچ کس با او به نزاع بر نخواهد خاست و همه او را خواهند پذیرفت. مقصود او علیبنابیطالب بود.(۵۵)
جریان سقیفه چنانچه در گذشته دیدیم ادامه یافت و به اولین پیروزی ابوبکر منتهی شد. بنا به نقل طبری آنگاه که چند تن از مهاجران و انصار با ابوبکر بیعت کردند، عموم انصار یا حداقل بعضی از آنان که از بیعت خودداری کرده بودند، گفتند: ما جز با علی بیعت نمیکنیم.(۵۶) و این دومین بار بود که نام ایشان به این شکل در اجتماعی مانند سقیفه به میان میآمد.
بر اساس نقل زبیربنبکار: هنگامی که بیعت با ابوبکر انجام شد، آنها که بیعت کرده بودند او را به پیش انداخته و چون عروسی که به حجله می برند، به سوی مسجد بردند. در آنجا مراسم بیعت به طور پراکنده تا شب ادامه یافت. در پایان روز این جمع از هم جدا شده و هر کس به سوی خانه خویش روانه شد؛ اما مردان قبایل انصار و پارهای از مهاجران شب هنگام به دور هم جمع شده و با یکدیگر صحبت میکردند، در مورد آنچه در روز اتفاق افتاده بود سخن میگفتند. در آخر، کار به سرزنش رسیده و هر دسته، دستهی دیگر را عتاب و خطاب میکرد و مقصر میدانست. عبدالرحمنبنعوف، از اعضای حزب پیروز قریشیان که در آن مجلس حضور داشت، رو به جمع انصار کرده و همان حرف که صبح آن روز در سقیفه به گفته شده بود، تکرار کرده و گفت: ای گروه انصار! البته ما برتریها و سوابق شما را میدانیم و قبول داریم این شما بودید که اسلام و پیامبر را یاری کردید؛ اما در میان شما کسانی مانند ابوبکر و عمر و علی و ابوعبیده وجود ندارد؛ بنابراین امکان اینکه شما عهدهدار حکومت بعد از پیامبر(ص) بشوید نبود و چارهای جز همانچه اتفاق افتاد وجود نداشت. این بار زیدبنارقم به مقابله و جواب برخاست و گفت: ما هم فضیلت کسانی را که ذکر کردی انکار نمیکنیم؛ اما می دانیم در میان این ها که از قریش نام آوردی کسی است که اگر او حکومت را می خواست یک نفر هم با او به منازعه نمیپرداخت، و او علیبنابیطالب است.(۵۶)
بدین ترتیب بر اساس اسناد موجود، در نظر عموم مردم-جز اندک- امام امیرالمؤمنین علی(ع) جایگاهی بیرقیب داشت؛ اما باز هم معتقدیم که حقیقت این مسئله در آن روز خیلی بیشتر از این بود که آوردیم. تاریخ میگوید، در آن روز، یعنی روزی که سقیفه اتفاق افتاد، فضلبنعباس سخنی گفت و او سخنگوی قریش بود(۵۸) : ای گروه قریشیان! راستی خلافت با سیاهکاری و فریب برای شما اثبات نمیشود؛ در حالی که ما اهلیت و لیاقت برای خلافت داریم نه شما و علی از همه شما برای این کار سزاوارتر است.(۵۹) و نظیر همین مطلب را سخنگوی انصار گفت. او در شعری که به این مناسبت سروده و در مآخذ مختلف آمده است به قریشیان خطاب کرده می گوید: شما گفتید که قرار دادن سعدبنعباده بر مقام حکومت حرام است اما قرار دادن ابوبکر رواست. آری ابوبکر برای این کار اهلیت داشت و لیکن علی سزاوارتر بود و ما فقط علی را میخواستیم. او برای حکومت اهلیت و لیاقت کافی داشت. علی با کمک خدا به راه درست دعوت مینمود و ازفحشاء و ستم و منکرات نهی میکرد. او وصی پیامبر برگزیده خدا بود، و کُشنده سواران ضلالت و کفر.(۶۰)
دیدیم که سخنگوی قریش یا مهاجران یعنی فضلبنعباس و سخنگوی انصار یعنی نُعمانبنعجلان از حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) سخن گفتند، و او را بهترین گزینه ممکن برای حکومت بعد از پیامبر اکرم(ص) معرفی کردند و علاوه بر این انصار آن حضرت را تنها «خواسته» خود دانستند و این سخن به خوبی سخن گذشته ما را تأیید میکرد که اگر آن حضرت پای به سقیفه یا مسجد و یعنی مراکز اجتماع مردم در آن روز مینهاد هیچ کس با او در مسئله حکومت توان رقابت نداشت.
اما حقیقت از این هم بالاتر بود. مورخان گفتهاند که هیچ کس یا حداقل اکثریت قریب به اتفاق مردم، شک نداشتند که صاحب حکومت بعد از پیامبر(ص)، علی(ع) است. زبیربنبکار (ت.۲۵۹) از ابناسحاق تاریخ نگار بزرگ قرن دوم (ت.۱۵۱) نقل میکند:
«کان عامه المهاجرین و جل الانصار لایشکّون انّ علیا هو صاحب الامر بعد رسول الله (ص)»(۶۱) : عموم مهاجران و بیشتر انصار تردیدی نداشتند که علی صاحب امر بعد از پیامبر خدا (ص) خواهد بود.یعقوبی (ت. ۲۹۲) نیز این نظر را تأیید میکند. او مینویسد: و کان المهاجرون و الانصار لایشکّون فی علی علیهالسلام(۶۲).
پس قبول همگانی بود. هیچ کس در اینکه صاحب امر بعد از پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) است، شک نداشت و حتی مورخان از یک پشیمانی بزرگ که بعد از بیعت روز دوشنبه و سهشنبه برای اکثریت مسلمانان پیش آمده بود، سخن گفتهاند.(۶۳)
لذا در این جا این سؤال جدی پیش میآید که پس برای جریانی که در سقیفه اتفاق افتاد چه توجیهی وجود دارد و اگر همه علی(ع) را صاحب امر میدانستند و میل اکثریت با ایشان بود، دیگر چرا در سقیفه جمع شدند و میخواستند کسی دیگر را به حکومت بردارند. سؤال به جایی است و ما در گذشته این پرسش را جواب دادهایم و گفتیم که جریان سقیفه، برخاسته از یک هیجان ناشی از تعصبها و رقابتهای قبیلهای بود نه چیز دیگر و در آن عقل و منطقی حکومت نمیکرد و اگر مسئله تعصبات قبایل عربی به خوبی فهمیده شدهباشد، این جواب کاملاً قابل قبول خواهد بود. حوادث آینده هم سخن ما را تأیید می کند و جایگاه بزرگ و بی همتای امیرالمؤمنین علی(ع) را در ذهنیت مسلمانان آن زمان با روشنی بیشتری ثابت میکند.
عمروعاص در جریان سقیفه حضور نداشت و در سفر بود. بعد از تمام شدن جریان سقیفه و آرامش اوضاع از سفر بازگشت. آنگاه که به اجتماعات مسلمانان مهاجر و انصار پای نهاد، آنها حوادث گذشته را برایش بازگو کردند، بر خلاف انتظارش بود. لذا در میان جمع آنها ایستاده و زبان به اعتراض گشود و علیه سعد بن عباده و انصار سخنانی گفت. او در آن سخنرانی گفته بود: همانطور که شما یک روز برای پیشبرد و حفظ اسلام جنگیده بودید، در سقیفه هم رو به کفر رفتید و نزدیک بود پا از دایره اسلام بیرون گذارید. سپس شعری در این زمینه سرود. سخنان و شعر او به گوش انصار رسید. آنها هم نعمانبنعجلان شاعر و سخنگوی خود را به مقابله او وا داشتند. در این میان سعیدبنعاص از بزرگان اصحاب که اصل قرشی داشت و به مأموریتی در یمن بسر میبرد، به مدینه بازگشته بود. بعد از اطلاع از حوادث به مقابله قریش و عمروعاص پرداخته و کوشید آتش بپا شده را خاموش کند و خالد، پسرش، شعری در همراهی پدر سرود؛ اما آتش فتنه خاموش نشد.
کمخردان قریش و فتنهانگیزان ایشان به نزد عمروعاص رفته و به او گفتند: تو زبان قریش و مرد یکه آن در جاهلیت و اسلام هستی و نباید انصار را با آن سخنان که گفتند واگذاری. بعد هم زیاد پی جو شدند تا اینکه او برخاسته و به مسجد رفت، و بار دیگر سخنانی تند و فتنهانگیز علیه انصار بر زبان راند. ناگاه در میان جمع چشم عمرو به فضل بن عباس افتاد، و از گفته خود پشیمان شد؛ زیرا خویشاوندی او را با انصار میدانست و نیز میدانست که انصار علی را بزرگ میشمارند و نام او را بر زبان دارند. فضل به او گفت: ما نمیتوانیم سخنانی که علیه انصار بر زبان راندی نشنیده بگیریم؛ اما تا زمانی که ابوالحسن علی(ع) حضور دارد جواب تو را نمیدهیم مگر اینکه او چیزی به ما بگوید و ما فرمان ببریم. بعد برخاست و از مسجد خارج شده و به محضر حضرت علی(ع) رفته و سخنان عمرو را برای ایشان نقل کرد.
امام از این فتنهانگیزی خشمناک شده و فرمود: ای قریشیان! دوستی انصار ایمان است و بغض ایشان نفاق، آنها آنچه به عهده داشتند انجام دادند و اینک آنچه بر ماست باقیمانده است. آنگاه درباره فضایل انصار و فداکاری های آنها سخن گفت. سپس آیه ۹ سوره حشر را، که در توصیف انصار نازل شده، تلاوت فرمود. بعد هم گفت: عمروعاص در جایگاهی ایستاد که هم مردگان را آزرد و هم زندگان را. آنها که در جنگ های اسلام مجاهدت کرده بودند رنجیده شدند و کشته دادگان جبهه شرک شادمان گشتند. بایستی شنوندگان، سخن او را جواب میگفتند. بیتردید هر کس خدا و رسولش را دوست دارد، انصار را دوست خواهد داشت. عمروعاص دست از کارش بردارد!
بعد از این حادثه قریشیان ناچار شدند که به نزد عمرو بروند و از او بخواهند حال که علی(ع) به غضب درآمده است، از کارش دست بردارد. سپس حضرت علی(ع) به فضل فرمود که انصار را به دست و زبان یاری کن. او هم شعری در مدح انصار سرود که آنها را شادمان ساخت و ناگزیر شاعرشان حسّان به جواب گفتن به شعر او وادار کردند. در شعر حسّان آمده بود:
خدا ابوالحسن را از جانب ما پاداش دهد زیرا پاداش در دست اوست. چه کس مانند ابوالحسن است؟ تو از همه قریش پیشی گرفتی در خوبیهایی که تنها تو اهل آن هستی… تو حقوق پیامبر(ص) و عهد او را درباره ما حفظ کردی و چه کس از تو سزاوار تر بدین کار بود. آیا تو برادر او در راه هدایت و آیا تو وصی او نبودی؟ آیا تو اعلم از همه در کتاب خدا و سنت پیامبرش نبودی؟
انصار این شعر را به نزد آن حضرت فرستادند. امام به مسجد آمده و به قریشیان حاضر در آن فرمود: خداوند انصار را یاران (دین و پیامبر خود) قرار داد، و در کتاب خود از آنها ثنا گفت. خیری در شما بعد از آنها نیست؛ اما هر روز کم خردی از قریش که اسلام او را داغدار کرده و بزرگی و شرافت او را بیپایه ساخته و دیگران را بر او برتری داده است در جایگاه بدی میایستد، و از انصار سخن میگوید. از خدا بترسید و حق آنها را مراعات کنید. به خداوند سوگند! اگر آنها به سویی بروند، من هم با آنها خواهم بود؛ زیرا پیامبر(ص) به آنها چنین فرمود: هر سو شما بروید من با شما خواهم بود. سخن امام که به اینجا رسید همه مسلمانان به صورت جمعی گفتند: خدا رحمت کند تو را یا ابوالحسن، سخن به راستی و درستی گفتی… بعد از این حادثه دیگر عمروعاص نتوانست در شهر مدینه بماند، و از آن شهر بیرون رفت(۶۴) و آتش فتنهای که میرفت یک جنگ داخلی به پا کند و مهاجران و انصار را در مقابل هم قرار دهد، با حضور امام در آن به سرعت خاموش شد.
حادثه دیگری که درست چند ماه بعد از رحلت رسول خدا(ص) اتفاق افتاد و جایگاه بی همتای امیرالمؤمنین علی(ع) را در اذهان مردم مسلمان به طور روشنتری نشان میدهد، پدید آمدن مدعیان نبوت و به دنبال آن بیعت اضطراری امام علی(ع) با ابوبکر است.
در اواخر دوران عمر مبارک رسول خدا صلیاللهوعلیهوآله و اوایل حکومت ابوبکر، کسانی به ادعای نبوت برخاستند. یکی از آنها مسیلمهبنحبیب حنفی از قبیله بنی حنیفه در یمامه بود. تعصب قبایل خویشاوند با او کارش را به اوج رسانید، تا آنجا که پیروانش را تا صدهزار نیز گفته اند.(۶۵) دیگر سجّاح دختر حارث تمیمی بود. او و پیروانش که تا چهل هزار تن گفته شدهاند، برای مقابله با مسلمانان حرکت نمودند(۶۶) و در یمامه با مسیلمه برخورد کرده و به پیروی او تن در دادند، بعد هم سجّاح به ازدواج مسیلمه درآمد. ارتباط این دو با هم خطری بزرگ فراهم آورد.
طلیحهبنخویلد اسدی یکی دیگر از مدعیان نبوت بود. او با قومش بنی اسد به مدینه آمده و مسلمان شدند؛ اما آنگاه که به سرزمین خودشان بازگشتند، او ادّعای پیامبری کرد. قوم او هم بر اساس تعصب به پیامبر قبیلهشان گرایش یافتند. قبایل اطراف همانند طیّ و غَطَفان هم به آنها پیوستند و کار او بالا گرفت. طلیحه نیز آرزوی مدینه و تصرف آن را در سر میپرورانید.
چهارمین نفر، اسود عنسی بود که در یمن به ادعای نبوت برخاست. قومش از او پیروی کردند و قدرت قابل ملاحظه یافت. ابتدا به سوی نجران رفته آنجا را تسخیر کرد. از این پس قبیله بزرگ مَذْحَج نیز از او تبعیت کردند، آنگاه به سوی فرماندار ایرانی یمن که از جانب پیامبر اکرم(ص) امارت بر یمن داشت رفته او را کشت، سپس با زن او ازدواج کرد، ترس بزرگی در یمن که مردم آن اسلام را پذیرفته بودند، ایجاد کرد.
از این جمع تنها اسود به دست یاران خود کشته شده، اما دیگر پیامبران دروغین در اوایل حکومت ابوبکر مشکل بزرگی ایجاد کردند و مدینه مرکز اسلام در خطر قرار گرفت. هیچکس از مسلمانان آماده جهاد نبود و تا امام امیرالمؤمنین علی بیعت نکرده بود و حکومت قریشیان قراری نداشت.
در اینجا بر اساس اسناد موجود عثمان به محضر امام آمده و حوادث پیش آمده را عرضه داشته و گفت: تا شما بیعت نکنید، هیچکس به مقابله دشمن نخواهد رفت. بلاذری مینویسد: «چون عرب از دین بازگشتند و مرتد شدند، عثمان نزد علی رفته و گفت: پسر عمو تا تو بیعت نکنی هیچکس به نبرد با این دشمن تن در نمیدهد و همچنان اصرار میورزید تا اینکه وی را به نزد ابوبکر آورد.» در این مجلس «علی با ابوبکر بیعت کرده و مسلمانان خرسند گشتند، برای جنگ همت گماشتند و لشکریان دسته دسته فرستاده شدند.»(۶۷)
امام خود این حادثه را به بهترین صورت تصویر میفرماید: «پس از یاد خدا و درود بر پیامبر(ص)! خداوند سبحان محمد(ص) را برانگیخت تا بیمدهنده جهانیان و گواه پیامبران پیش از خود باشد. آنگاه که پیامبر(ص) به سوی خدا رفت، مسلمانان پس از وی در کار حکومت با یکدیگر به اختلاف و نزاع برخاستند. سوگند به خدا نه در قلبم راه مییافت و نه در خاطرم میآمد که عرب خلافت را پس از رسول خدا (ص) از اهل بیت او دور کنند و به دیگری منتقل سازند، یا مرا پس از وی از عهدهدار شدن حکومت باز دارند و اما در آن روزگاران تنها یک چیز مرا نگران نکرد یا بگویم (به شگفت آورد)و آن شتافتن مردم به سوی فلان شخص بود که با او بیعت کردند.
من دست بازکشیدم و از بیعت خودداری کردم؛ (زیرا معتقد بودم که من به مقام رسول خدا(ص)، از کسانی که عهدهدار امورند، سزاوارترم)، تا آنجا که دیدم گروهی از اسلام بازگشته، میخواهند دین محمد(ص) را نابود سازند، ترسیدم که اگر اسلام و طرفدارانش را یاری نکنم، رخنهای در آن بینم یا شاهد نابودی آن باشم، که مصیبت آن بر من سختتر از رها کردن حکومت بر شماست، که کالای چند روزه دنیاست و به زودی ایّام آن میگذرد چنانکه سراب ناپدید شود، یا چونان پارهای ابر که زود پراکنده میگردد. پس در میان آن آشوب و غوغا بپا خاستم تا آن که باطل از میان رفت و دین استقرار یافته، آرام شد.»(۶۸)
امام فرمودهبود که من در مرحله اول، یعنی بلافاصله بعد از پیامبر، با حکومت بر سر کار آمده همراهی نکرده و دست از بیعت بازکشیدم که ما جوانب مختلف آن را به اختصار در گذشته دیدیم و در مرحله دوم هنگامی که خطر پیامبران دروغین قوت یافت و اسلام تازهپا در معرض تهدید جدی قرار گرفت، چاره نداشتم و ناگزیر شدم با وضع موجود همراهی بنمایم و با ابوبکر بیعت کنم تا حکومت مدینه استقرار یابد و بتواند در مقابل دشمنان خارجی بایستد. مدینه آن روز قبل از بیعت امیر تنها نام پایتخت جهان اسلام را داشت و ابوبکر از مقام خلافت به معنای حکومت بر جهان اسلام، تنها نماز جماعت مسجدالنّبی و امامت جمعه آن شهر را به عهده داشت نه بیشتر. مردم حکومت او را آن طور که باید پذیرا نشده بودند.(۶۹) در بیرون آن شهر دشمنان بزرگ با لشکرهای انبوه در انتظار حمله به شهر و نابود ساختن همه چیز بودند. قبایل فراوانی با اینکه به اسلام وفادار مانده بودند، اما حکومت مرکزی را قبول نداشتند؛ بنابراین زکات را که تا دیروز به مدینه میآورده و ادا میکردهاند، به دولت ابوبکر نمیپرداختند.
تا اینجا ما از تاریخ با تکیه بر اسناد کهن سخن گفتیم و خلاصه این بود که کسانی با تکیه بر قرشی بودن توانستند قدرت و حکومت بعد از پیامبر(ص) را به چنگ بیاورند. آنها در راه استقرار حکومت خویش دو مانع در راه داشتند؛ اول رئیس خزرج بود که سرانجام به خاطر عدم همراهی کشته شد و دوم و مهمتر خاندان پیامبر بود که تمام نیروی حکومت برای همراه کردن این خاندان به کار گرفته شد و به هر شکل ممکن، با زور و عنف، رأس خاندان نبوی یعنی امام امیرالمؤمنین(ع) را به نزد خلیفه بردند تا از او بیعت بگیرند؛ اما این کوششها ناکام ماند و امام که بایستی بیعت نمیکرد، بیعت نکرده به خانه بازگشت. اما علت شکست اصحاب حکومت چه بود و چرا آنها نتوانستند به هدف خودشان که وادار کردن امیر(ع) به بیعت بود، برسند. اینجا نیز با یک حلقه مفقوده دیگر از تاریخ روبرو هستیم.
صاحبان قدرت برای رسیدن به هدف خود از هیچ چیز خودداری نداشتند، پس چطور شد؟ چه پیش آمد؟ چهکسی مانع شد که هم بیعت به سرانجام نرسید و هم امام(ع) به سلامت به خانه بازگشت؟
یعقوبی بعد از نقل هجوم اصحاب حکومت به خانه امیرالمؤمنین(ع) حادثهای نقل میکند: «فاطمه (علیهاالسلام) از خانهاش بیرون آمد و خطاب به مهاجمانی که خانهاش را مورد حمله قرار داده و اشغال کردهبودند گفت: از خانهام بیرون روید و گرنه، به خدای سوگند! سرم را برهنه میکنم و به خدا شکایت میبرم. با شنیدن این تهدید مهاجمان و مردمی که در خانه بودند، بیرون رفته و آنجا را ترک کردند.»(۷۰)
آیا دخالت دختر پیامبر(ص) در برابر حمله دولت خلفاء به خاندان نبوت تنها همینجا بود یا حوادث به این شکل اتفاق افتاده که ایشان که در حمله به خانه صدمه دیدهبود و هنگامی که توانست روی پای خود بایستد، امام را به بیعت برده بودند. یکبار دیگر به مقابله مجموعه کسانی که میخواستند با زور به بیعت امام دست پیدا کنند، رفت و آنجا بود که به تهدید پرداخت. تهدید به یک نفرین؛ اما آیا اصحاب قدرت از یک تهدید خالی میترسیدند! یا به اینگونه چیزها اعتقاد داشتند. ما فکر نمیکنیم، پس اگر تهدید به یک نفرین هم بوده حتما حوادثی را به دنبال داشته است که امیر(ع) توانسته به سلامت و بدون بیعت به خانه باز گردد. این مسائل در روایات مکتب امامت روشنتر آمده است.
آنچه دختر پیامبر(ص) به عهده داشت
سراسر دوران کوتاهی که دختر پیامبر(ص) بعد از پدر زنده بود به درگیری با دولت حاکم و مقابله با اعمال خصمانه آن گذشت و آن حضرت در این مدت همه چیز را به وسیلهای برای این مقابله تبدیل کرده بود. اگر میتوانست فریاد میکرد و اگر ممکن میشد خطبه میخواند، یک روز اعلام برائت مینمود و روز دیگر از پذیرفتن ملاقات حاکمان خودداری میکرد و بالاخره وصیت کرد که آنها به مشایعت جنازه او نیایند و بر جسدش نماز نخوانند و سرانجام با دستور پنهان ساختن قبرش، یک نشان ماندگار از عدم مشروعیت را بر جبین آن حکومت نقش کرد. این روی واقعی تاریخ است.
البته ما در تمام این زمینه
ها به طور جدی با کمبود منابع و ابهام آنچه در دسترس است(۷۱)، روبرو هستیم. اما اگر به تاریخ آن دوران از نظرگاه مورخان رسمی نظر کنیم دورانی نسبتاً آرام خواهیم دید و مورخان و محدثان مقبول توانستهاند با پنهان کاری، درگیری
های جدی و بحرانهای عمیق آن عصر را مخفی بدارند و این روی دیگر تاریخ است. اما با کندوکاو، نشانهها و علاماتی در گوشه و کنار اسناد و مدارک خواهیم یافت که با تنظیم و ترکیب آنها میتوانیم از عمق این بحران و شدت درگیری که در یک طرف دولت حاکم با تمام قدرت ایستاده بود، و در طرف دیگر خاندان نبوت(ص)، اندکی بدانیم.
در گذشته با کمی تفصیل دیدیم که در جریان این مقابله، اولین بار بیت نبوت مورد هجوم مأموران نظام حاکم قرار گرفت. آنها میخواستند امیرالمؤمنین علی(ع) را به مسجد ببرند تا از ایشان به عنوان اصل و رأس بیت نبوت(ص) بیعت بگیرند و با این کار بزرگترین مخالفان حکومت جدید را به تسلیم وادار نمایند. این اقدام اولین عملی بود که دولت تازه بعد از اینکه حکومت را به چنگ آورده بود انجام میداد و در انجام آن بسیار جدی بود و دیدیم که سرانجام آن میتوانست بسیار خطیر باشد و عواقب ناگواری به بار آورد؛ بنابراین کاری که دختر پیامبر(ص) در مقابل انجام داد، کاری بس بزرگ بود و همان کار باعث شد که امیرالمؤمنین بیعت نکرده و به سلامت به خانه باز گردد و بدین ترتیب اولین اقدام دولت خلفاء با مقابله دختر پیامبر(ص) به شکست منتهی شد.
شکست هجوم به بیت نبوت، دولت را از انجام نقشهها و اهداف ظاهراً از پیش تعیین شدهاش باز نداشت؛ بلکه چند روز بیشتر از رحلت نبی اکرم(ص) نگذشته بود که هجوم دوم مأموران دولت با مصادره اموال خاندان نبوت ادامه یافت. اگر مقدار آنچه خاندان نبوت از قبل به عنوان ملک در دست داشته و آنچه بعداً به صورت ارث پیامبر(ص) نصیب آنها میشد و آن موقوفات که تولیت آن به ایشان واگذار شده بود بدانیم، بزرگی و خطر این هجوم روشنتر خواهد شد.
آیا واقعاً دولت خلفاء با کمبود بودجه روبرو بود و برای تحرکات جنگی-دفاعی یا تعرضی آیندهاش نیاز به این اموال داشت؟ آنها خود چنین چیزی میگفتند! یا اینکه نظر این بود که خاندان نبوت دستتهی باشند تا در مقابلهای که با دولت جدید خواهند داشت کاری از پیش نبرند، یا اینکه فکر میکردند اگر پولی این چنین در خانه نبوت بماند، ناگزیر آنها آن را به حلقوم مردم سرازیر کرده و به دست فقراء خواهند رساند و این کار مردم را به دور ایشان جمع کرده و حذف آنها دیگر ممکن نخواهد بود.
در اینجا آوردن نکتهای ضروری است و متأسفانه تمام مورخان و فقیهان و مفسران و حتی اهل لغت به همه آنچه روزی ملک پیامبر(ص) بوده و در زمان حیات به دخترشان بخشیده شده و همه آنچه به عنوان ارث از آن حضرت باقی مانده نام «صدقه» دادهاند و شما به هر تاریخ که مراجعه میکنید، به هر تفسیر، به هر متن فقهی و یا به هر کتاب لغت که نگاه می نمایید، چیزی جز این عنوان مشاهده نخواهید کرد. اما این نامگذاری جز روایتی که ابوبکر در روزهای اولیه حکومت خود نقل کرده بود، هیچ دلیلی ندارد.(۷۲) او گفته بود که خود از پیامبر(ص) شنیده است که همهی آنچه از ما پیامبران باقی میماند، صدقه است. بنابراین همه دانشمندانی که به نوعی در زمینه اموال پیامبر اکرم(ص) سخن گفتهاند از آنها با عنوان صدقه نامبردهاند، و لذا ریشه این نامگذاری نبایستی از چشم محققان پوشیده بماند و آن را نامی تاریخی و مسلم بدانند.
اینک فهرست اموال پیامبر اکرم(ص) را به اختصار بررسی میکنیم:
در سال سوم هجرت یک یهودی تازه مسلمان شده در جنگ احد شرکت کرده و به شهادت رسید. وی قبل از شهادتش همه اموال خود را برای پیامبر(ص) وصیت کرد.(۷۳) آنچه این یهودی تازه مسلمان توانگر داشت هفت باغ بود که همه آنها طبق این وصیت به شخص پیامبر(ص) منتقل گشت و آن حضرت از محصولات آن برای پذیرایی میهمانان و واردان و سایر مواردی که نیازی پیش میآمد، استفاده میفرمود. به گفته مورخان سرانجام پیامبر(ص) این باغات را در سال هفتم وقف فرمود. آیا خبر این وقف صحیح است؟ آیا این باغات بعد از پیامبر(ص) به مصادره دولت خلفاء گرفتار شد یا به ارث به وارثان ایشان رسید و آنها آن را وقف کردند؟ نمیدانیم!
آنگاه که پیامبر(ص) به مدینه هجرت فرمود، مردم آن شهر تمام زمینهایی که به علت عدم دسترسی به آب قابل کشت و زرع نبود، در اختیار آن حضرت قرار دادند.(۷۴) این زمینها هم بخشی از املاک پیامبر است که مصادره شدند.
زمینهای بنینضیر در مدینه بخش دیگری از اموال پیامبر(ص) بود. بنی نضیر یک دسته از یهودیان مدینه بودند که پیامبر اکرم(ص) در اوایل هجرت به آن شهر، با ایشان قرارداد همزیستی مسالمت آمیز بستند. اما این یهودیان این امنیت و صلح را قدر نشناختند و ابتدا در طرح جنگ علیه اسلام شرکت کرده و سپس جدیتر شده و درصدد قتل پیامبر(ص) برآمدند. این خیانتها اوضاع را دگرگون ساخت و سرانجام آنها به جلای از این شهر و واگذاشتن سرزمینشان ناگزیر شدند. زمینها و باغات مزبور به فرمان الهی در قرآن، ملک خاص رسول خدا(ص) شد،(۷۵) و پیامبر(ص) از این زمینها در مصارف عمومی و خصوصی که برای ایشان پیش میآمد استفاده میکردند و پارهای از این زمینها را به عنوان ملک به کسانی از اصحاب خویش بخشید.(۷۶) و بقیه همچنان در دست پیامبر(ص) بود تا اینکه ایشان رحلت فرمود و بعد در مجموعه اموال باقی مانده از ایشان، مصادره گردید.
قلعههای خیبر هفت یا هشت قلعه نیرومند جنگی بود. مردم آن در طول سالیان زیادی به صور مختلف با اسلام و مسلمانان دشمنی کرده، توطئه نموده، خرج جنگ داده و بالاخره جنگ به پا کرده بودند. لذا پیامبر(ص) بعد از صلح در حدیبیه با قریشیان و اطمینان از خطر آنها که ممکن بود از پشت سر حمله کنند و او را در یک محاصره خطرناک قرار دهند، به سوی خیبر رفت. یک ماه این قلعهها در محاصره بود. پارهای از قلعهها به صلح بدست آمد و پارهای به جنگ و البته به همت و شجاعت امیر
المؤمنین، فتح شد، بنابراین آنچه به صلح بدست آمده بود طبق دستور قرآن(۷۷) به تمامی ملک و خالصه آن حضرت گردید و یک پنجم آنچه به جنگ فتح شده بود، طبق دستور دیگر قرآن(۷۸) در اختیار پیامبر(ص) قرار داشت. لذا املاک زیاد و آبادی بعد از این جنگ، سهم رسول خدا(ص) گردید که عبارت بودند از سه قلعه کتیبه و وطیح و سلالم، قلعه کتیبه به عنوان خمس غنایم جنگ بود و قلعهها وطیح و سلالم چون با صلح بدست آمده بودند، ملک و خالصه پیامبر(ص) شدند.(۷۹) این اموال مانند سایر اموال ارزشمند باقی مانده از پیامبر(ص) با مصادره از دست خاندان ایشان خارج شد.
وادیالقری سرزمین آبادی بود، آب فراوان داشت. از دهات و قرای به هم پیوسته و سرشار از باغات و مزارع سرسبز برخو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 