پاورپوینت کامل قاضی بُست ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قاضی بُست ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قاضی بُست ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قاضی بُست ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

بونصر هم که روزی در جوانی دلی پر از زیباییها داشته، شاید امروز دیگر مرغ دست‌آموز شده، او هم دلش می‌خواست که آبروی فقر و قناعت را نگه دارد؛ ولی این کار آسانی نیست، بزرگامردا که از این جیفه دنیا بگذرد! سالهاست که دیگر مهار کردن این نیروی، کم‌کم از دستش بیرون رفته،‌ معده به قلیه فغفوری عادت کرده، جاه و مال او را به دام آورده است. این است وقتی می‌بیند دو فقیر آزاده بست از این‌همه زر سره می‌گذرند، دلش شکفته می‌شود. سخن بوالحسن آوای ناخودآگاه دل اوست. بونصر می‌بیند اینها کاری می‌کنند که شاید خودش روزی آرزو می‌کرد؛ ولی نتوانست درست انجام بدهد. فریاد وزیر «بزرگا که شما دو تن‌اید» از درون دل اوست

بونصر هم که روزی در جوانی دلی پر از زیباییها داشته، شاید امروز دیگر مرغ دست‌آموز شده، او هم دلش می‌خواست که آبروی فقر و قناعت را نگه دارد؛ ولی این کار آسانی نیست، بزرگامردا که از این جیفه دنیا بگذرد! سالهاست که دیگر مهار کردن این نیروی، کم‌کم از دستش بیرون رفته،‌ معده به قلیه فغفوری عادت کرده، جاه و مال او را به دام آورده است. این است وقتی می‌بیند دو فقیر آزاده بست از این‌همه زر سره می‌گذرند، دلش شکفته می‌شود. سخن بوالحسن آوای ناخودآگاه دل اوست. بونصر می‌بیند اینها کاری می‌کنند که شاید خودش روزی آرزو می‌کرد؛ ولی نتوانست درست انجام بدهد. فریاد وزیر «بزرگا که شما دو تن‌اید» از درون دل اوست. اگر محمد اقبال ـ شاعر پاکستان ـ این صحنه را می‌دید، شاید این دو بیت خود را مناسب حال بر زبان می‌راند:

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

که جهان توان گرفتن به نوای دل‌گدازی

همه ناز بی‌نیازی همه ساز بی‌نوائی

دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی‌نیازی

تفاوت و اختلاف بزرگ غنی و فقیر و امیر و گدا در خواستن و نخواستن است،‌ «هر که خواهد گر سلیمان است و گر قارون، گداست». درویش بی‌نیاز شهریار است «قدم برون منه از حد خویش و سلطان باش»؛ شعر اقبال همین معنی را خوش می‌رساند. آن مال و جاه و زور و زر که در اختیار غنی است، وقتی ارزشمند است که او بالقوه بتواند بخشی را برای معامله یا خشنودی خاطر یا برتری‌جویی به دیگری بدهد، اگر کسی این نیاز گرفتن را عرضه ندارد، ناز و نیروی بخشش غنی نزد او جلوه‌گر نخواهد شد. آنگاه مرد توانا و دارا خود را در برابر بی‌نیازی می‌بیند که در عالم معنا امتیاز را از توانایی و دارندگی او برگرفته است.

از این‌گونه داستانها که منش بلند و رفتار عالی مردم را برساند، در فرهنگ ملی ما کم نیست. درباره‌ مورخ بزرگ دیگر ایران «محمد جریر طبری»۱ نیز روایات بسیار داریم که زیبایی اخلاقی و هنری آنها، کمی دقت در جزئیات تاریخی حکایات را می‌پوشاند. ملک‌الشعرای بهار در مقالات تحقیقی خود درباره طبری می‌نویسد۲ که: روزی یکی از وزرا قدری انار نزد استاد هدیه فرستاد و استاد پذیرفت. بار دیگر وزیر همیانی پر از زر با رقعه‌ای به استاد فرستاد، پیام فرستاد که استاد آن را میان شاگردان و مستحقان تقسیم فرماید. استاد طبری زر را نپذیرفت و گفت: «وزیر خود مستحقان را می‌شناسد»۳ سلام مرا به وزیر برسان و عرض کن که «باز هم انار التفات فرمای». دادستان دادگر و استاد دانشمند و دیگر مردم باتقوا از جیفه حرام و همیان زر مفت پذیرش و مال و جاه ناشایست می‌گذرند تا گوهر گرانبهاتر آزادگی و رستگاری خود را از دست ندهند.

گر ترازو را طمع بودی به مال

راست کی گفتی تو را از وصف حال

هر که را باشد طمع، الکن شود

با طمع کی چشم دل روشن شود

پیش چشم او خیال جاه و زر

همچنان باشد که موی اندر بصر

(مولوی جلال‌الدین بلخی)

از زمان نزدیکتر به خودمان بگوییم. این اواخر در شرح احوال یکی از علمای روحانی، «حاج شیخ جعفر شوشتری» خواندم که ناصرالدین شاه درخواست ملاقات او را نمود. شرح ملاقات را از یادداشتهای صدرالاشراف (نخست‌وزیر پیشین ایران) چنین نقل کرده‌اند:۴

«ناصر‌الدین شاه حواله هزار تومان به خزانه داد، شیخ آن را رد کرد. شاه گفت به همراهیان بدهید (شیخ با همراهان در ۱۳۰۱ قمری به تهران آمده بود).‌ شیخ گفت: آنان توشه راه خود را برای این مسافرت تهیه کرده‌اند، و بالجمله نپذیرفت. شاه انگشتری یاقوت قیمتی‌اش را که در انگشت داشت، به شیخ داد و خواهش کرد: «وقت نماز در دست داشته باشید و یاد من کنید». شیخ انگشتری را گرفت و در انگشت کرد و باز رد کرد و گفت: این انگشتری در دست من نمی‌ماند و من یاد شما را به خاطر سپرده‌ام؛ حا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.