پاورپوینت کامل عقل و خطوط قرمز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عقل و خطوط قرمز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عقل و خطوط قرمز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عقل و خطوط قرمز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

شورای ‌ ‌‌‌عـالی‌ واتیکان در سال ۱۸۷۰ اساسنامه‌ای تدوین کرد که در ماده اول از فصل‌ دوم‌ آن‌ آمده بود: «اگـر شـخصی بـگوید که خدای واحد حقیقی را که خالق و خداوند ماست‌ نمی‌توان با نور عقل طبیعی انسان از روی چـیزهایی که خلق شده‌اند، به‌طور‌ قطع شناخت، چنین شخصی‌ ملعون‌ باد.» (۱)

اگر کسی نـداند که مقصود از عقل در ایـن اسـاسنامه، کدام عقل است و اساسنامه چه کسی را مورد لعن و طعن قرار داده است، در شگفت‌خواهد شد;‌ در شگفت از تمجیدی چنین رسا از عقل توسط کلیسای کاتولیکی که عقلایی چون گالیله را پشت میز محاکمه نشانده است. لعـن اساسنامه آشکارا متوجه ایمانوئل کانت است و اشاره به‌ برانداختن‌ مابعدالطبیعه سنتی توسط او دارد. نفرت اصحاب کلیسا از او تا بدان حد بود که کشیشان، سگان کلیسا را به نام او می‌خواندند. (۲) اما مقصود از عقل در این‌ اسـاسنامه‌ چـیست؟ و اصولا عقلانیت کلیسای قرون وسطی چگونه عقلانیتی است؟

شورای ‌ ‌‌‌عـالی‌ واتیکان در سال ۱۸۷۰ اساسنامه‌ای تدوین کرد که در ماده اول از فصل‌ دوم‌ آن‌ آمده بود: «اگـر شـخصی بـگوید که خدای واحد حقیقی را که خالق و خداوند ماست‌ نمی‌توان با نور عقل طبیعی انسان از روی چـیزهایی که خلق شده‌اند، به‌طور‌ قطع شناخت، چنین شخصی‌ ملعون‌ باد.» (۱)

اگر کسی نـداند که مقصود از عقل در ایـن اسـاسنامه، کدام عقل است و اساسنامه چه کسی را مورد لعن و طعن قرار داده است، در شگفت‌خواهد شد;‌ در شگفت از تمجیدی چنین رسا از عقل توسط کلیسای کاتولیکی که عقلایی چون گالیله را پشت میز محاکمه نشانده است. لعـن اساسنامه آشکارا متوجه ایمانوئل کانت است و اشاره به‌ برانداختن‌ مابعدالطبیعه سنتی توسط او دارد. نفرت اصحاب کلیسا از او تا بدان حد بود که کشیشان، سگان کلیسا را به نام او می‌خواندند. (۲) اما مقصود از عقل در این‌ اسـاسنامه‌ چـیست؟ و اصولا عقلانیت کلیسای قرون وسطی چگونه عقلانیتی است؟

بسیاری برآنند که قرون وسطی را می‌توان عصر ظلمت، (

Dark Ages

) نامید; چرا که در این قرون متمادی،‌ «ایمان‌ و اعتقاد کور به حقیقت مطلق دیانت مـسیحی حـجاب استفاده طبیعی از نور عقل شده و در نتیجه فلسفه به وسیله‌ای در دست علمای بی‌قید الهیات مبدل گردیده است‌ و آنگاه‌ در حدود اواخر قرن پانزدهم‌ با‌ تشریک‌ مساعی معتقدان به مذهب اصالت انـسان، (

Humanism

) و مـصلحان دینی، دوره جدیدی شروع شده که دوره تفکر صرفا تحصلی و عقلی‌ است‌ و ما اکنون در آن به سر می‌بریم.» (۳)‌ پاره‌ای‌ از متفکران مسلمان نیز این رای را سخت پسندیده‌اند و بدان مبتهج و مفتخرند که چیزی از سنخ ایـن‌ عـصر‌ ظـلمانی،‌ در تاریخ تفکر اسلامی وجود نـداشته اسـت. ایـنان در یک‌ جمله، الهیات اسلامی را معقول‌تر از الهیات مسیحی می‌دانند و حکم به معقول بودن اصول و مبانی اولیه‌ اسلام‌ و نامعقول و غیر عقلانی یا، بـه اصـطلاح دیـگر، «شطحی بودن‌» اصول‌ و مبانی مسیحیت می‌کنند. (۴) و از آنجا نـتیجه مـی‌گیرند که مقوله‌هایی از قبیل وحی و عقل،‌ عقل‌ و ایمان و…، مسائل و قضایایی هستند که فقط برای حل مشکل «الهیات‌ نامعقول‌ مسیحی‌»‌ جـعل و فـرض شـده‌اند (۵) و طرح آنها در جامعه ما محلی از اعراب‌ ندارد.‌ دلایل‌ و شواهدی کـه این گروه برای اثبات مدعای خود اقامه می‌کنند. البته متفاوت است.‌ پاره‌ای‌ با طیب خاطر سخنان متالهانی چـون تـرتولیان را در ذم عـقل و تعقل‌ (۶)‌ دستاویز‌ قرار می‌دهند و فراموش می‌کنند که نه سخنانی از این دسـت در تـاریخ تفکر‌ اسلامی‌ نایاب است (۷) و نه عباراتی مخالف آن در الهیات مسیحی. برخی دیگر‌ به‌ آیاتی‌ از قرآن کریم اشـاره مـی‌کنند کـه انسانها را به تدبر و تعقل وتفکر فرامی‌خواند‌ و آن را در تقابل با قسمتهایی از رسائل پولس رسول (رساله پولسـ‌ بـه‌ قـرنتیان،‌ باب اول،۲۷ (۸) رساله پولس به کولسیان ۲: ۸ (۹) رساله پولس رسول به قرنتیان‌ ۱:۲۱،‌ ۲۵)‌ (۱۰) قرار می‌دهند; غافل از آن‌که نه مـتون مـقدس مـسیحیت‌یکباره از تمجید‌ تعقل‌ و تفکر خالی است (رساله ، انجیل یوحنا (۱۲) ۱:۹ و…) و نه مقصود قرآن کریم‌ از‌ تعقل، تـعقل فـلسفی و کلامی بوده است; تا بتوان آیات داعی به‌ تفکر‌ و تعقل را پشتوانه‌ای برای الهـیات مـحسوب‌ داشـت.‌ تعقلی‌ که قرآن کریم، خلق را بدان دعوت‌ می‌کند‌ نوعی مشهود عقلائی است که پاک بـا آنـچه متالهان و متکلمان از تعقل‌ مراد‌ می‌کنند، متفاوت است. (۱۳) طرفه‌ آن‌ که در‌ تاریخ‌ تفکر‌ اسـلامی نـیز کـسانی بوده‌اند که در‌ جهت‌ رد ستمسک به دلایل عقلی در آنچه به وحی مربوط می‌شودز به‌ آیات‌ و اخـبار مـتوسل شده و با‌ تفسیر خاصی که از‌ این‌ آیات و اخبار ارائه کرده‌اند،‌ فحوای‌ آنها را مـخالف عـلم کـلام جلوه داده‌اند. (۱۴)

سخن ما بر سر‌ معقول‌تر‌ بودن اصول و مبانی اسلام‌ در‌ قیاس‌ با اصول و مـبانی‌ مـسیحیت نـیست. در واقع،‌ معقول‌تر‌ بودن پاره‌ای از آموزه‌های اسلام در قیاس با مسیحیت، نکته‌ای است کـه بـرخی از‌ متفکران‌ مغرب زمین نیز اشاراتی بدان داشته‌اند.‌ برای‌ نمونه، برتراند‌ راسل‌ می‌گوید:‌ «دین محمد(ص) وحدانیت‌ساده‌ای بـود‌ کـه با معضلات کلامی تثلیث و حلول پیچیده نگشته بود. پیغمبر اسلام(ص) ادعای الوهـیت نـداشت‌ و پیروانش نیز چنین ادعائی در حق‌ او‌ نداشتند.»‌ (۱۵)‌ حـکم‌ بـه مـعقول‌تر بودن‌ یک‌ دین در قیاس با دین دیـگر نـه در صلاحیت نگارنده است و نه در حیطه موضوع‌ این‌ نوشتار;‌ سخن بر سر این اسـت کـه چنین‌ معقول‌تر‌ بودنی،‌ به‌ هـیچ‌وجه،‌ نـمی‌تواند‌ مجوزی بـرای بـی‌تفاوتی در بـرابر مسائلی چون سوحی و عقلز و… باشد. اشـارت کـلی سکل ما حکم به الشرع حکم به العقلز نیز نه بدان مـعناست کـه‌ هرکس با هرگونه تدین و تشرعی عـامیانه، عالمانه، عارفانه، فیلسوفانه و… کـه اتـخاذ کرد می‌تواند بدان دلخوش بـاشد کـه دین و شرع مختارش با هرگونه نگرشی به عقل و عقلانیت،‌ سازگار‌ است. این سـازگاری بـه بهای دینداریها و خردورزیهای جانسوز و طـاقت‌آزما فـرادست مـی‌آید و تاریخ تفکر مـسلمانان نـیز همانند مسیحیان، مشحون از ایـن چـالشهای دیندارانه و خردورزانه است. بخش‌ عمده‌ای‌ از تلاشهای متفکران مسلمان، همواره مصروف جمع بین سصحیح نـقلز و سـصریح عقلز در جهت ارشاد طالبان و الزام معاندان و رهـایی اذهـان‌ از‌ حضیض تـقلید بـه ذروه ایـقان‌ گردیده‌ است. (۱۶) در هر حـال، نزد مسلمین هم ارتباط بین اهل نقل و عقل، همواره ارتباطی دوستانه نبوده است. مثلا در مورد بـارزترین جـلوه‌ فعالیت‌ عقلانی بشر، یعنی فلسفه،‌ بـاید‌ گـفت کـه «در نـزد مـسلمین نیز، مثل آنـچه نـزد نصارا و یهود روی داد، فلسفه در اول پیدایش یا انتشار با مخالفت و سوءظن متشرعه مواجه شد و بعنوان امری‌ که‌ اشـتغال بـدان بـدعت و آشنایی با آن موجب شک و ضلال خواهد بـود، مـورد اعـتراض و نـفرت واقـع گـشت.» (۱۷) همین نفرت از فلسفه سبب گردید که بعضی از متشرعه،‌ مامون‌ را به‌ دلیل تمایلات فلسفی‌ای که داشت‌سامیر الکافرینز خواندند و متهم به رفض نمودند. (۱۸) «جالب آن است که‌ خوض در مسائل مـربوط به عقاید و آنچه تدریجا بنام علم‌ کلام‌ موسوم‌ شد، از همان آغاز پیدایش این علم و به احتمال قوی به جهت‌شباهت و اختلاطی که با ‌‌فلسفه‌ و علوم منسوب به یونانیان داشت، مورد سـوءظن شـدید اهل حدیث و سنت‌ واقع‌ گشت‌ و تخطئه و تحریم شد». (۱۹) این طرز تلقی متشرعه از علم کلام، در تفسیر‌ کبیر فخر رازی به صورت قول سمن تعمق فی الکلام تزندقز صورت بندی‌ شد (۲۰) و بـر‌ افـواه‌ افتاد. در میان خود اهل کلام هم توافق چندانی بر سر مساله نسبت میان عقل و وحی وجود نداشته است و «معتزله در جهد برای توفیق بـین عـقل و وحی غالبا‌ عقل را میزان شـناخته‌اند»; (۲۱) تـا جایی که بعضی از محققان در این‌که آیا می‌توان خردورزیهای اهل اعتزال را تحت عنوان علم کلام آورد، تردید روا داشته‌اند. افزون بر همه اینها،‌ پیدایش‌ علم کلام، خـود نـشان دهنده جهدی است کـه مـتفکران مسلمان در جهت توفیق بین عقل و وحی مبذول داشته‌اند و اگر تعارضی بین سصحیح نقلز و سصریح عقلز پیش نمی‌آمد،‌ علم‌ کلامی نیز متولد نمی‌شد. به هر جهت نمی‌توان با استناد به دلایـلی چـون معقول بودن مبانی یک دین و نامعقول بودن مبانی دین دیگر، حکم به تعطیل مباحثات در‌ باب‌ نسبت عقل و وحی کرده و چنین مباحثاتی را وارداتی و مختص مسیحیت دانست و از پندآموزی از آنچه بر الهیات مـسیحی گـذشته است، عـافیت‌طلبانه تن زد. مشکل الهیات‌ مسیحی،‌ بویژه‌ در قرون وسطی، غیر عقلانی‌ بودن‌ آن‌ نبود، بلکه این مشکل ریشه در نـگرشی داشت که قرون وسطی نسبت‌به عقل و عقلانیت‌برگزیده بود.

واقع آن است کـه‌ قـرون‌ وسـطی‌ را هرگز نمی‌توان عصری غیرعقلانی دانست. آنان که‌ چنین‌ رایی دارند احتمالا متالهانی، (

Theologians

) چون ترتولیانوس (حدود ۲۳۰-۱۵۰م)، تـاتیانوس ‌ ‌و قـدیس برنار (۱۱۵۳-۱۰۹۰م) و… را نماینده کل تفکر‌ قرون‌ وسطی‌ محسوب می‌دارند; حال آن‌که این مـتالهان فـقط نـماینده یک نحله‌ فکری در قرون وسطی بودند. نحله فکری‌ای که اتین ژیلسون آنها را «خانواده ترتولیانوس‌» نـامیده و درباره آنها‌ می‌گوید:‌ «[این‌ خانواده] متشکل از متالهانی است که به نظر آنها وحـی به‌ انسان‌ عطا شـده تـا جایگزین همه معارف اعم از علوم تجربی و اخلاق و مابعدالطبیعه گردد. ..‌ چون‌ خداوند‌ با انسان سخن گفته است دیگر حاجتی به تفکر نیست و هم‌ و غم‌ هرکس باید مصروف نیل به رستگاری گردد. آنـچه در نیل به رستگاری دانستن آن‌ اهمیت‌ دارد‌ در کتاب مقدس مندرج است… و در این حال دیگر حاجت‌به چیزی دیگر، حتی‌ فلسفه،‌ نخواهد بود ». (۲۲) سخانواده ترتولیانوسز به هیچ‌وجه آینه تمام‌نمای تفکر قرون وسطی‌ نیست‌ و تـاریخ، شـهادت به وجود متالهانی متعلق به نحله‌های فکری دیگر می‌دهد. اینان هرگز فتوا‌ به‌ تعطیل عقلانیت ندادند و آثارشان نشانگر تلاش شکوهمندی است که در جهت افکندن‌ وفاقی‌ بین‌ عقل و ایمان کرده‌اند. صـرف‌نظر از صـحت و سقم آراء این متفکران، صرف جهد بلیغ‌ آنها‌ در آشتی افکندن بین الهیات وحیانی، (

ReveledTheology

) و الهیات طبیعی، (

Natural Theology

)‌ نشان‌ می‌دهد‌ که قرون وسطی را به هیچ روی نمی‌توان عصری غیرعقلانی دانست. سنت آگوستین، سنت آنـسلم‌ و سـنت‌ آکویناس، همه به درجات مختلف، خردگرا بودند; حتی رای آگوستین که قرنها‌ بعد،‌ آنسلم نیز آن را اتخاذ کرد مبنی بر این‌که ایمان را باید مبدا عقل قرار داد‌ و نه برعکس، هرچند ظاهرا رایـی ضـد عـقلانی می‌نماید، در واقع مبین روشی‌ عـقلانی‌ بـود کـه به ذهن هیچ فیلسوف یونانی‌ خطور‌ نکرده‌ بود. (۲۳) افزون بر این، گروهی از‌ متفکران‌ که ژیلسون آنها را ذیل عنوان سابن‌رشدیهای لاتینیز طـبقه‌بندی مـی‌کند، (۲۴) در حـقیقت‌خردگرایانی‌ دوآتشه‌ بودند که تعالیم شان در‌ نهایت،‌ به نـوعی‌ دئیـسم‌ منتهی‌ می‌شد. آراء این متفکران، به اضافه‌ اقبالی‌ که در نیمه دوم قرن سیزدهم، با اقوال راجر بیکن به ریاضیات‌ نشان‌ داده شـد و نـیز تـجربه‌گرایی آکویناس،‌ اندک‌اندک زمینه را برای‌ خردگرایی‌ قرون جدید مهیا نمود. «جـوهر‌ تجربه‌گرایی‌ آکویناس در این خلاصه می‌شود که معرفت همواره به تجربه حسی وابسته است.‌ حتی‌ معرفت‌به حقایق بدیهی کـه آکـویناس‌ وجـودشان‌ را‌ می‌پذیرد، و همچنین‌ معرفت‌به‌ ماهیت ذاتی اشیاء، در‌ تحلیل‌ نهایی، وابسته به تـجربه حـسی است و از این رو، کل افکار ما باید‌ بر‌ تجربه استوار باشد. آکویناس را می‌توان‌ از‌ این نظر‌ مؤسس‌ تجربه‌گرایی‌ دانـست… ولی او، بـرخلاف‌ جـان لاک، سعی نکرد این نظریه را به‌تفصیل بیان کند.» (۲۵) در تاریخ اندیشه هیچ‌ گـسستی‌ وجـود نـدارد و مرز میان هیچ‌ دوره‌ای‌ از‌ تفکر‌ با‌ ادوار قبل و بعد‌ آن کاملا واضح نیست. اندیشه قرون جـدید، هـر قـدر هم که انقلابی باشد، بی‌سابقه نیست و ریشه‌ در‌ اندیشه قرون وسطی دارد. به هر جهت،‌ قـرون‌ وسـطی‌ چنانکه‌ مشهود‌ است،‌ هرگز از عقلانیت تهی نیست; چیزی که هست در این دوره نگرش خـاصی بـه عـقل و عقلانیت وجود دارد که نقد آن بسیار آموزنده است.

یک‌بار‌ دیگر نظری به اساسنامه شورای واتـیکان اول مـی‌افکنیم. این اساسنامه مدعی است که خالق و خداوند را می‌توان با نور عقل طبیعی انـسان از روی چـیزهایی کـه خلق شده‌اند، به‌ طور‌ قطع شناخت. این مدعا نشانگر یکی از پیش فرضهای اساسی تفکر قـرون وسـطی است; اعتقاد به کارآیی قطعی عقل در عرصه شناخت جهان. ردپای این ایمان راسـخ بـه تـوانمندی‌ عقل‌ را در قول به اصالت واقع، (

Realism

) می‌توان باز جست. هرچند در دوره‌هایی (بیشتر، دوره‌های نخستین) از حیات فـکری قـرون وسـطی متفکرانی همچون‌ سنت‌ آگوستین یافت می‌شدند که دل‌ در‌ گرو ایده‌آلیسم افلاطونی داشتند، امـا

«تـفکر قرون وسطی در مجموع قائل به اصالت واقع بود، به این معنا که جهان را به همان‌ صـورتی‌ کـه درک و دریافت‌یا‌ تجربه‌ می‌شود، واقعی و مستقل از ذهن بشر می‌دانست و توانشهای عقل را قادر بـر درک مـاهیت جهان می‌شمرد… مسئله سامکان علم به جـهان خـارجز آنـچنان که در فلسفه جدید یعنی‌ از‌ دکارت به ایـن سـو مطرح گشت، هرگز مورد تشکیک و چون و چرا قرار نمی‌گرفت‌». (۲۶)

در قرون وسطی «از آنجا کـه فـلسفه با الهیات پیوندی نزدیک داشـت فـرض‌ بنیانی‌ بـر ایـن‌ بـود که معرفت‌به خداوند بنحوی از انحاء مـمکن اسـت و بدین ترتیب با توسل به آن نظام‌ فلسفی که گمان می‌رفت این نـوع مـعرفت را به بهترین وجه‌ توضیح‌ دهد.‌ تـشکیک در امکان معرفت طرد مـی‌شد. اگـر برهانی ارائه می‌شد بیشتر به پیـش‌فرضها و مـنابع معرفت می‌پرداخت ‌‌تا‌ امکان آن‌». (۲۷) متفکران قرون وسطی خود را ملزم می‌یافتند که در اعتبار‌ عـقلی‌ مـحسوسات‌ تردیدی نکنند. آکویناس می‌گفت: «حـقیقت چـنان در حـس مندرج است کـه مـی‌توان آن را نتیجه‌ای‌ دانست که بـه تـبع حس حاصل می‌آید. پس می‌توان گفت که احساس ما‌ به اشیاء، چنانکه هستند،‌ تعلق‌ مـی‌گیرد.» (۲۸) بـرخی از متفکران حتی به نوعی ارتباط ضـروری بـین مذهب اصـالت واقـع و دیـن مسیحی قائل شده‌اند و بـرآنند که ایده‌آلیسم افلاطونی که از قول هراکلیتوس به سیلان ذات‌ اشیاء و رای افلاطون بر تعلق نگرفتن مـعرفت‌بر امـور غیر ثابت و در سیلان مایه می‌گرفت‌با دیـن مـسیحی نـاسازگار اسـت. (۲۹) چـرا که «اگر عـالم را مـجموعه‌ای از ظواهر امور که‌ پیوسته‌ در حال مرور باشند، بینگاریم و از هیچ لحاظ نتوانیم قائل به دوام و قوام آن شویم، اطـمینان خـود را بـه قوت و متانت وسیله‌ای که برای وصول بـه خـدا‌ داریـم،‌ از دسـت مـی‌دهیم. اگـر صنع خلقت معقول نباشد هرگز درباره صانع آن چیزی نمی‌توان دانست… از همین‌جا که اشیاء وجود دارند، نه اینکه در نیمه‌راه هستی باشند، معلوم می‌شود‌ که‌ خدا وجود مطلق اسـت‌». (۳۰) اتین ژیلسون در این راه تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید: «مذهب اصالت واقع چنانکه در قرون وسطی بود از دواعی دینی مسیحی مایه‌ می‌گرفت‌ و دین مسیح مادام که در‌ فکر‌ فیلسوفی‌ نافذ باشد، فـلسفه او هـمچنان مستلزم قول به اصالت واقع خواهد بود.» (۳۱)

تفکر قرون وسطی در گزینش ناخودآگاهی که‌ از‌ فیلسوفان‌ یونان کرد تا الهیات عقلی خود را بر‌ پایه‌ آراء آنان نهد، با بی‌التفاتی تمام از کنار سـوفسطاییان گـذشت. اینان که به قول ویل دورانت‌حقشان چنانکه سزاوار بود،‌ ادا‌ نگردیده‌ است، (۳۲) علی‌رغم تشکیکهای افراطی، آرائی بس سازنده داشتند و عنایت‌به این آراء می‌توانست فلسفه مبتنی بـر اصـالت واقع قرون وسطی را از جزمیت رهـایی بـخشد. تاریخ اندیشه‌ همواره‌ شکاکان‌ را بی‌آن‌که به نقش سازنده آنان توجهی کند به طاق نسیان‌ نهاده‌ است. چنانکه از مونتنی که «فلسفه دکارت پاسخ مستقیمی اسـت‌به تـحدی و مبارزه‌طلبی تشکیک او» (۳۳)‌ چندان‌ یـادی‌ نـشده است و هیوم نیز اگر قول مشهور کانت نبود که هیوم‌ از‌ خواب‌ جزمیتش بیدار کرد، (۳۴) امروزه بیشتر به عنوان نگارنده تاریخ انگلستان و تاریخ ادیان‌ شناخته‌ می‌شد‌ تا فیلسوفی طراز اول.

به هـر روی، قرون وسطی به تشکیک سوفسطاییان در‌ باب‌ امکان علم به جهان خارج و مینوگروی افلاطونی وقع چندانی ننهاد و بر‌ تفکر‌ مبتنی‌ بر اصالت واقع و ایمان بی‌حد وحصر به توانمندی عقل در عرصه شـناخت، راسـخ‌ باقی‌ ماند.‌بـه سبب همین قول به اصالت واقع، ایمان به توانمندی قطعی عقل‌ و مسلم‌ فرض کردن امکان علم بـه جهان خارج، قرون وسطی الهیاتی اتخاذ کرد که می‌توان آن‌ را‌ سالهیات حـداکثری نـامید. الهیات حداکثری به دو معنا حداکثری است; معنای اول‌ آن‌ که‌ این الهیات نگرشی به عقلانیت دارد که می‌توان آن را عقلانیت‌ حداکثری ‌نـامید و معنای دوم‌ آن‌که‌ این‌ الهیات می‌کوشد تا صدق مدعیات خود را به نحو حـداکثری اثـبات کـند.‌

«تلقی حداکثری از عقلانیت، مبتنی بر چند پیش فرض مهم است:

۱. در قلمرو شناخت‌ می‌توان‌ به گـزاره‌های ترکیبی قطعی الصدق رسید که مورد پذیرش و تصدیق همگان‌ است.‌ یعنی گزاره‌هایی وجـود دارند که از عالم‌ خـارج‌ حـکایت‌ می‌کنند و بر دانش ما نسبت‌به جهان‌ خارج‌ می‌افزایند و در عین حال، صدق آنها قطعی و محرز است.

۲.‌ قواعد‌ استنتاج بدیهی‌الصدق‌اند (مثلا تحلیلی‌اند و صدقشان‌ ناشی از‌ تعریف‌ آنهاست).‌

۳. بنابراین، برمبنای مقدمات ترکیبی‌ قطعی‌ الصدق و بـه مدد قواعد استنتاج، می‌توان صدق پاره‌ای قضایای ترکیبی را‌ قاطعانه‌ اثبات کرد، یعنی آنها را از‌ مقدمات (صادق)، (به نحو‌ معتبر)‌ استنتاج کرد.

۴. در‌ عقلانیت‌حداکثری،‌ اثبات به معنای رفع جهل یا رفع عدم یقین نـسبت‌به صـدق اعتقادی خاص‌ است.‌ به بیان دیگر اثبات اعتقاد‌

P

،بدان‌ معناست که طی‌ فرآیندی‌ خاص صدق

P

آشکار‌ شود‌ به نحوی که مجال هیچگونه شک معقولی در باب آن اعتقاد باقی نماند.

پس‌ در قـلمرو عـقلانیت‌حداکثری، اثبات به معنای‌ اقامه‌ برهان نه‌ یک‌ اعتقاد‌ است، به نحوی که‌ جمیع عاقلان در جمیع زمانها آن برهان را قانع‌کننده بیابند و صدق آن را تصدیق‌ کنند.‌ این تلقی خاص از اثبات را‌ «اثبات‌ حداکثری‌»‌ مـی‌نامیم.‌ در‌ چـارچوب قلانیت‌حداکثری، اثبات‌ حداکثری‌ ممکن تلقی می‌شود.» (۳۵)

همچنین «عقلانیت‌حداکثری، «عقل‌» انسان را قوه‌ای می‌انگارد که در قبال جهان‌بینی‌های‌ متعارض،‌ بی‌طرف‌ است و بنابراین می‌توان به مدد آن،‌ بدون‌ پیشداوری‌ و فارغ‌ از‌ جهان‌بینی‌های مطلوب اشـخاص، امـری را بـرای همگان اثبات کرد.» (۳۶) پیداست کـه عـقلانیت‌حداکثری بـا قول به اصالت واقع، ایمان به توانمندی قطعی عقل و طرد تشکیک در‌ سامکان علم به جهان خارجز تناسب تام دارد و همه اینها در الهـیات قـرون وسـطی مستترند.

هم که اهل ذوق، (

Virruosi

) در قرن هفدهم بدان گـرویدند و سـرانجام در‌ قرن‌ هجدهم از روشنگری و دئیسم سربرآورد، (۳۷) در واقع ادامه اعتقادی بود که قرون وسطی به اصالت واقع داشت و آن موضع عقلانیت‌حداکثری کـه اتـخاذ کـرده بود. اعتقاد به‌ قابل‌ فهم بودن طبیعت، (

intelligibility

) که از آن به مـؤلفه عقلانی علم، (

rational compotent

) تعبیر می‌شود و ایمان به امکان علم، میراثی بود‌ که‌ از قرون وسطی به عصر‌ روشنگری‌ رسید. (۳۸) قـرون وسـطی و عـصر عقل، (

Age of reason

) اگرچه در اولویت دادن به عقل یا وحی و نیز راهبردشان به اثـبات مـدعیات‌ دینی‌ راهبرد مبتنی بر استدلال‌ در‌ مورد قرون وسطی و راهبرد مبتنی بر تجربه در مورد عصر عقل (۳۹) تـفاوتهایی داشـتند، امـا اختلاف ماهوی در نگرش به عقل و عقلانیت میان آن‌دو وجود نداشت. آنان‌که بـه‌ حـق،‌ ریـشه‌های علم جدید را در فرض پیشینی، (

Presupposition

) قابل فهم بودن طبیعت و نگرش حداکثری قرون وسطی به عـقل و عـقلانیت مـی‌جویند، به‌خوبی بدین دقیقه تفطن یافته‌اند. حاکمیت این نگرش‌ بر‌ علم و فلسفه علم بسیار دیـرپاتر از حـاکمیت آن بر فلسفه بود. علم حتی در دهه‌های آغازین قرن بیستم‌ پوزیتیویسم را در دامان خود مـی‌پرورد; پوزیـتیویسمی کـه تنها پس از‌ درک‌ رخنه‌های‌ عمیق قلانیت‌حداکثری حاضر شد اصل تاثیرپذیری را جانشین اصل تحقیق‌پذیری گرداند و بـدین‌سان گـامی کوچک در راه ‌‌رسیدن‌ به عقلانیت‌حداقلی (عقلانیت انتقادی) بردارد.

اندکی بیشتر در باب مفهوم آن عقلی‌ کـه‌ اسـاسنامه‌ شـورای واتیکان اول از توانمندی آن در نیل به شناخت قطعی دفاع کرده است، مداقه‌ کنیم. بخشنامه‌ای که پاپ لئوی سیزدهم نـه‌سال پس از انـتشار اساسنامه منتشر کرد‌ کلید حل معما را‌ به‌ دست می‌دهد و معلوم می‌دارد کـه عـقل مـزعوم کلیسا کدام عقل بوده است. در این بخشنامه عقاید تومیستی (منسوب به توماس آکویناس) مورد تـایید مـجدد قـرار گرفت و به فلاسفه کاتولیک‌ توصیه شد که از فلسفه او الهام گیرند. حتی در قـلب قـرن بیستم، پاپ پل ششم مدعایی بزرگ‌تر مطرح کرد و در مراسمی که به مناسبت چاپ جدید کتاب الهیات آکویناس‌ بـرگزار‌ شـده بود، اظهار داشت که «تعالیم آکویناس گنجینه‌ای است که نه فقط بـه گـروه دومینیک تعلق دارد، بلکه متعلق به کل کـلیسا و حـتی تـمام جهان است. نه فقط به‌ قرون‌ وسـطی مـربوط است‌بلکه برای تمام دوره‌ها از جمله عصر ما معتبر است‌». (۴۰) «توماس آکویناس (متولد ۱۲۲۵ یـا ۱۲۲۶ و مـتوفای ۱۲۷۴) به عنوان بزرگ‌ترین فیلسوف مـدرسی شـناخته می‌شود‌ در‌ هـر مـدرسه کـاتولیک که فلسفه جزء برنامه باشد، حـکمت وی بـه عنوان یگانه حکمت صحیح تدریس می‌گردد… وی را می‌توان یکی از دو شارح بزرگ ارسطو (در کـنار ابن‌رشد)مـحسوب‌ داشت.‌ از غالب جهات توماس، ارسطو‌ را‌ چـنان‌ از نزدیک پیروی می‌کند کـه ارسـطو در میان کاتولیک‌ها حکم یکی از آبـاء دیـنی را پیدا کرده است.» (۴۱)

بدین‌ ترتیب‌ کلیسای‌ مسیحی، پس از اقبالی که آبائش (کسانی چون‌ آگـوستین‌ قـدیس) در قرون اولیه تاسیس آن به فـلسفه رواقـیان، فـلوطین (و از طریق او به فـلسفه افـلاطون) نشان دادند،‌ بر‌ زعـامت‌ فـکری ارسطو گردن نهاد و تقدیرش را با تقدیر فلسفه‌ ارسطو گره زد. انتخاب فلسفه ارسطو از میان دیـگر فـلسفه‌های یونان، اگرچه ناخودآگاه بود، اتفاقی نـبود. کـلیسا نه‌ تـنها‌ یـک‌ نـهاد دینی بلکه نهادی اجـتماعی نیز بود و وظیفه خود می‌دانست‌ که‌ نظام فکری کاملا منسجمی را بنانهد که بتواند مبنای یـک نـظام اجتماعی منسجم و عالمگیر قرار‌ گیرد.‌ چـنین‌ نـهادی البـته نـمی‌توانست دیـرزمانی فلسفه افلاطون را بـرای پیـ‌ریزی الهیات خود برگزیند.‌ چراکه‌ «قول‌ به اصالت معانی معقول و تنزیه این معانی و تصدیق تعالی آنها، چـنانکه افـلاطون‌ بـر‌ آن‌ بود، با مذهب اهل شک و تـردید آنـان در اعـتبار عـالم اجـسام نـهایت مناسبت‌ را‌ داشت‌» (۴۲) و نهادی چون کلیسا که داعیه افکندن یک نظام اجتماعی جهانگیر‌ در‌ همین‌ عالم اجسام را داشت کجا می‌توانست‌شک و تردید در معرفت‌به عالم اجسام را بپذیرد؟‌ اگر‌ قرار می‌بود نـظامی اجتماعی بر پایه فلسفه افلاطون افکنده شود. حاصل کار، چیزی‌ جز‌ آنچه‌ وی خود در سجمهوریتز تصویر کرده است از آب درنمی‌آمد و کیست که نداند چنان‌ نظامی‌ اگر هم بر فرض محال تشکیل مـی‌شد، در دم فـرو می‌پاشید. (۴۳)‌ تعبیر‌ سقراط‌ از دانستن نیز بسیار محتاطانه بود و او بر سندانستنز بیشتر از سدانستنز تاکید داشت.‌ (۴۴)‌ بدین‌ ترتیب، قرون وسطی ماند و عقلانیت ارسطویی.

عصر روشنگری نیز از‌ عقلانیت‌ همان عقلانیت‌حداکثری قرون وسـطی را مـراد می‌کرد. این عصر ایمان به ریاضیات را از افلاطون گرفت،‌ (۴۵)‌ اما ایده‌آلیسم افلاطونی را برنتافت. در تبیین پدیده‌ها، تمسک ارسطویی به علت‌ غایی‌ و علت صوری را کنار نـهاد، امـا‌ در‌ تلقی‌ ارسطو از علیت تغییری نـداد و در‌ عـمیق‌ترین‌ سطح به لحاظ معرفت‌شناختی، ارسطویی باقی ماند; نه در توانمندی عقل در شناخت‌ قطعی‌ و امکان علم به جهان‌ خارج‌ تشکیک کرد‌ و نه‌ از اصالت واقع و تعبیر ارسـطویی‌ اصـل‌ علیت دست کشید. تـشکیک دکـارت نیز که صبغه‌ای کاملا ایده‌آلیستی داشت و به‌جای‌ عینیت‌بر ذهنیت تاکید می‌کرد (۴۶) ، هم به سبب پاسخ‌ شتابزده‌ای‌ که خود او به شک‌ خویش‌ داد (۴۷) و هم بدان سبب که مراد و مدلول حقیقی آن در‌ زمان‌ خـود دکـارت درک نگردید، نتوانست تاثیر‌ چندانی‌ روی تلقی عصر‌ روشنگری‌ از عقل و عقلانیت‌ داشته‌ باشد.

ما امروز با مشاهده ورز فوق‌العاده‌ای که ایده‌آلیسم در ذهن توانمند کانت‌یافته‌ است‌ و تاثیر قطعی و دیرپایی که‌ فلاسفه‌ پس از‌ دکارت‌ از‌ او پذیرفته‌اند، به هـمیت‌شک‌ انـتقادی دکارت واقـف شده‌ایم. عصر عقل اما، هرچند در جنبه‌های بسیاری از دکارت تاثیر پذیرفت،‌ (۴۸)‌ به اهمیت تاکید او بر ذهن‌ به‌ جـای‌ عین‌ که‌ ژیلسون آن را‌ عجیب‌ترین‌ مناظر تاریخ می‌شمارد، (۴۹) پی نبرد و آن را در الهیات خود مـدخلیت نـداد.

بـه‌ هر‌ روی‌ به زعم من، الهیات قرون وسطی و الهیات‌ عصر‌ عقل‌ به‌ جهت‌ نگرش حداکثری و غیرانتقادی‌ای کـه ‌ ‌بـه عقل و عقلانیت دارند، دو روی یک سکه‌اند. تنها با ظهور ایمانوئل کانت‌بود که نگرش انـتقادی بـه عـقل، حقیقتا به فلسفه‌ و از طریق آن به الهیات راه یافت و به همین دلیل است که ایان باربور بـا بصیرت خاصی، دین‌شناسی کانت را واکنشی در مقابل افراط عصر عقل، در اطلاق‌ آرمان‌ عقلانیت‌به سـایر حوزه‌های اندیشه از جمله الهـیات قـلمداد می‌کند. (۵۰)

الهیات اسلامی نیز همانند الهیات قرون وسطی، نگرشی حداکثری به عقل و عقلانیت داشته است. «تعریفی که از‌ عقل‌ و کارکرد آن در الهیات اسلامی تا روزگار ما بر اذهان بسیاری از متفکران سلطه داشته، عـبارت است از قوه مدرک مفاهیم کلی‌ که‌ کارکرد مطلوب آن، استدلال به‌ معنای‌ ارسطویی کلمه و در قالب مقولات انتزاعی است. در این‌گونه نگرش، امور زیر در مورد عقل و قوه عاقله مسلم فرض می‌شود:

«۱.‌ کارکرد‌ قـوه عـاقله، استدلال براساس‌ بدیهیات‌ است و هر شناخت عقلی‌ای باید یا بدیهی باشد، و یا از طریق استدلال و یا با استفاده از بدیهیات به اثبات برسد. [در الهیات اسلامی نیز از اثبات، اثبات‌ حداکثری‌ مراد می‌شد.]

۲. مـعنای تـعقل و تفکر این است که عقل با ترکیب مقدمات در قالب قیاس، و با مراعات شرایط منطقی که از سوی ارسطو بیان شده و به‌ دست‌شارحان و پیروان او تکمیل شده است، به شناخت مجهول نـایل شـود. استقرا و تمثیل نیز فقط تا آنجا‌ معتبرند که به قیاس باز گردند. بنابراین، معنای تفکر و تدبر‌ در‌ دین‌ نیز استدلال به کمک مفاهیم کلی و انتزاعی در قالب قیاس است و مقصود دیـن از حـکمت ‌‌نـیز‌ همین حکمت‌بحثی و استدلالی است.

۳. مـعنای مـعقولیت‌یک بـاور آن است که‌ بتوان‌ بر‌ آن اقامه برهان کرد; و عقل فقط وقتی حقیقتی را تصدیق می‌کند و حق چنین‌ کاری را دارد که بتواند با استدلال بـرهانی، آن را اثـبات کند.مـعقولیت‌باورهای‌ دینی نیز به این‌ معناست‌ که این بـاورها از پشـتوانه استدلالی برخوردارند و استدلال‌پذیرند [استدلال براساس منطق ارسطویی].<

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.