پاورپوینت کامل مولانا و سخن عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مولانا و سخن عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مولانا و سخن عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مولانا و سخن عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

برخی از عرفان پژوهان این مشکل را یکی از ویژگی های مشترک تمام عرفان های موجود در شرق و غرب عالم -چه در گذشته و چه در حال- می دانند. به بیان ایشان آنچه از متون عرفانی استفاده می شود این است که عرفا زبان را برای بیان و در میان نهادن تجارب و ژرف نگری هایشان با دیگران، نارسا و یا حتی به کلی بی فایده می یابند و اظهار می دارند که آنچه به تجربه می یابند، ناگفتنی یا بیان ناپذیر است. عارفان از زبان استفاده می کنند ولی در عین حال می گویند کلماتی که به کار برده اند از عهده آنچه می خواهند بگویند و قصد آن کرده اند، برنمی آیند:

پاورپوینت کامل مولانا و سخن عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint / مهدی کمپانی زارع

درنگنجد عشق در گفت و شنید

مولانا با آن دایره واژگانی عظیم و قدرت بی نظیر در تعبیرسازی در سرتاسر آثار خویش از این نالان است که برای عروسان معانی خود لباسی درخور از الفاظ نمی یابد. این شِکوه آنگاه که به عشق می رسد صد افزون می شود و وی در مقام عاشقی که می خواهد راز سر به مهر عشق خود را اندکی به کام و مشام دیگران برساند، از این خبر می دهد که کلمات می خواهند تن او را بشکافند:

در بیــان ناید جَــمالِ حــالِ او هر دو عالَم چیست؟ عکسِ خالِ او

چون که من از خالِ خوبش دَم زَنَم نــُطق مى‏خواهد که بِشکافــَد تَنَم‏

وی در این تجربه شگفت و شگرف تنها نبود و بسیار بودند کسانی از اهل عرفان و تجارب عمیق درونی که لشکر معنا چنان بدیشان حمله ور می شد که سپاه دانششان سپر می انداخت و طایر عقلشان به دام اشتیاق می افتاد و پریشان سخن می گفتند.

***

مقدمه

برخی از عرفان پژوهان این مشکل را یکی از ویژگی های مشترک تمام عرفان های موجود در شرق و غرب عالم -چه در گذشته و چه در حال- می دانند. به بیان ایشان آنچه از متون عرفانی استفاده می شود این است که عرفا زبان را برای بیان و در میان نهادن تجارب و ژرف نگری هایشان با دیگران، نارسا و یا حتی به کلی بی فایده می یابند و اظهار می دارند که آنچه به تجربه می یابند، ناگفتنی یا بیان ناپذیر است. عارفان از زبان استفاده می کنند ولی در عین حال می گویند کلماتی که به کار برده اند از عهده آنچه می خواهند بگویند و قصد آن کرده اند، برنمی آیند:

«به گفته ماندوکیه اوپانیشاد، آگاهی وحدانی ورای حد تقریر است. به گفته فلوطین مشاهده راه را بر گفتار می بندد. اکهارت … می گوید: پیامبران در روشنایی گام برمی دارند و گاه بی تاب می شوند که بهره ای از آنچه می دانند با ما بگویند و به ما معرفت خداوند را بیاموزند و از افشای این راز، مهر خاموشی بر دهانشان می افتد و زبان در کام می مانند. رازی که بدان پی برده اند، نگفتنی است. اروپاییان و آمریکاییان معاصر که تجربه های عرفانی داشته اند، این مشکل را درست به همان شدتی که عرفای قدیم احساس می کردند، حس می کنند… جیمز و دیگران با اتکا به این مطالب «بیان ناپذیری» را یکی از ویژگی های مشترک عرفان در هر مکتب و فرهنگی شمرده اند.»

مولانا در مواضع مختلفی از آثار خود از تنگی دایره الفاظ و واژگان سخن می گوید و شاهد احوال و مواجید خود را بزرگتر از آن می داند که در کجاوه کلمات مستقر گردد. در سخن گفتن از عشق او خود را عاجزتر از دیگر عرصه ها می بیند و این از آن رو است که وی نشستن بحر در کوزه را محالی بیش نمی داند:

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست

هرچه گفت و گوی خلق، آن ره رهِ عشاق نیست

و

دَرنَگُنجَد عشق در گُفت و شَنید عشق دریایى است قَعرَش ناپَدید

قَطره‏هاىِ بَحر را نَتْوان شِمُرد هَفت دریا پیشِ آن بَحر است خُرد

چنین گزارش هایی در آثار وی بسیار است. وی علی رغم سخنان بسیاری که در باب عشق بیان کرده، همواره خود را از شرح و بیان عشق عاجز و خجل معرفی کرده است. او زبان را که در بیشترینه موارد کارکردی روشنگرانه دارد در تفسیر عشق کارگر ندانسته، او را بسان خونی دانسته که قرار است با آن خون دیگری شست و شو شود:

هَرچه گویم عشق را شَرح و بیان چون به عشق آیم، خَجِل باشم از آن‏

گَرچه تفسیرِ زبان، روشَنگَر است لیک عشقِ بى‏زَبان، روشن‏تر است‏

چون قَلَم اندر نوشتن مى‏شتافت چون به عشق آمد، قلم بر خود شِکافت‏

عقل، در شَرحش چو خَر در گِل بِخُفت شَرحِ عشق و عاشقى، هم عشق گُفت

به اعتقاد مولانا اغلب کسانی که در وادی عشق گام می سپرند، راهی به درآوردن احوال و مواجید خود در قالب الفاظ و عبارات ندارند:

«بسیار کس باشد که دلش از این سخنان پُر باشد. الا به عبارات و الفاظ نتواند آوردن، اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد. عجب نیست و این مانع عشق نباشد، بلکه خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت. همچنان که طفل عاشق شیر است و از آن مدد می یابد و قوّت می گیرد و مع هذا نتواند شرح شیر کردن و حدّ آن را گفتن و در عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شیر چه لذت می یابم و به ناخوردن او چگونه متألم و ضعیف می شوم و بالغ اگرچه به هزارگونه شیر را شرح کند و وصف کند، اما او را از شیر هیچ لذت نباشد و از آن حظ ندارد.»

نوادری قادر بر آنند که بحر قلزم معانی عشق را در ظرف واژه ها درآورند و صورتی درخور برای معنی بی صورت خلق کنند. مولانا خود از کسانی بود که خداوند بدو این قدرت را عطا کرده بود و می توانست جمع معنی و صورت نماید. او در عین مستی، بیهوش نبود و هشیارانه در مسند تعلیم خود همگان را از درر معانی بهره مند می ساخت:

جَمعِ صورت با چُنین معنىِّ ژَرف نیست ممکن، جُز ز سُلطانى شِگَرف‏

در چُنین مَستى مُراعاتِ اَدَب خود نباشد، وَر بُوَد باشد عَجَب

مولانا به برکت چنین توانایی ای آثاری بی بدیل را در ادبیات عارفانه خلق کرد که هم از حیث اشتمال بر معانی تازه و هم از جهت صورت و لفظ در اوج قدرت و زیبایی است. تصاویر شگفتی که در دیوان شمس و مثنوی معنوی فرا روی مخاطب قرار می گیرد، از چنین عظمتی نشانی می دهد. مولانایی که تا پیش از ملاقات با شمس در حیطه شعر و شاعری جز به آثار دیگران عنایت نداشت، ناگاه به برکت عشق، زبانی پهناور و دراز یافت و نه از حیث کیفیت که از بُعد کمیت نیز سرآمد سخنسرایان طراز اول ادب پارسی گشت. در میان عارفان مثلی رایج است که هرکس خدا را شناخت، زبانش دراز می شود(مَن عَرَفَ اللهَ طالَ لسانُه) به این معنا آثار عارفانی چون مولانا و ابن عربی از پر حجم ترین آثار نویسندگان همه اعصار به شمار می آید. معانی چنان بدیشان هجوم می آورد که ایشان را یارای پس زدن و بی اعتنایی نبود. معشوق از درون ایشان را تلقین می داد و آنان خواسته های وی را در قالب الفاظ و عبارات مطرح می کردند. مولانا در گزارش های بسیاری به ما متذکر می شود که دلبر او را از درون تلقین شعر می کند و اگر از این خواسته تن زند، امر معشوق را به جا نیاورده است. او از معشوق می خواست که تقاضاهای خود را به عنایاتش بیامیزد و از وی چیزی را طلب نکند که وی قادر به انجام شایسته آن نیست:

اى تَقاضاگَر دَرون همچون جَنین چون تَقاضا مى‏کُنى اِتمامِ این‏

سَهل گَردان، رَه نُما، تؤفیق ده یا تَقاضا را بِهِل ، بر ما مَنِه‏

چون زِ مُفلِس زَر تَقاضا مى‏کنى زَر ببخشش در سِر اى شاهِ غَنى‏!

بى‏تو نَظم و قافیه شام و سَحَر زَهره کِى دارد که آَید در نَظَر؟

نَظم و تَجنیس و قَوافى اى علیم! بَنده اَمرِ تواَند از تَرس و بیم‏

وی با آنکه توانایی های شگرفی را در خود می دید، چنان که گفته شد عالم زبان را برای انتقال معانی مورد نظر عشق و معشوق تنگ و حقیر می یافت. وی در بیان اینکه چرا با این همه توانایی، دم از ناتوانی می زند، مطالب مختلفی را اظهار می کرد که می توان آنها را در امور ذیل دسته بندی کرد:

۱) بی نهایتی عالم عشق

یکی از دلایلی که مولانا برای دشواری سخن گفتن از عشق مطرح می کند، نامتناهی بودن حیثیت وجودی عشق است. به اعتقاد وی عشق محبت بی حساب است که در حقیقت تنها وصف حق است.

عشق وَصفِ ایزَد است، اما که خَوْف

وَصفِ بَنده‏ىْ مُبتَلاىِ فَرج و جَوْف ‏

چون «یحِبّونَ» بخواندى در نُبى

با «یحِبُّهُم» قَرین در مَطلَبى‏

پس مَحَبَّت وَصفِ حَق دان، عشق نیز

خَوْف نَبْوَد وَصفِ یزدان اى عزیز!

وَصفِ حَق کو؟ وَصفِ مُشتى خاک کو؟

وَصفِ حادِث کو و وَصفِ پاک کو؟

شَرحِ عشق اَر من بگویم بر دَوام

صَد قیامَت بُگذَرَد، وان ناتَمام‏

زانکه تاریخِ قیامَت را حَد است

حَد کُجا آنجا که وَصفِ ایزَد است

چنین حقیقت وجودی ای امکان هرگونه شناخت اکتناهی و احاطی را از مخلوقات سلب می کند. یکی از مباحث مهم در معرفت شناسی بحث از ماهیت متعلَّق شناخت است. یعنی اینکه چه چیزی اصولاً قابل شناخت است و چه چیزی قابل شناخت نیست؟ پاسخ این پرسشها بسته به ابزار شناخت ما متغیر خواهد بود. در باب عقل و آنچه عقل قادر به شناخت آن است، کمتر اندیشمندی در این شک دارد که عقل تنها قادر به درک امور محدود و مقیدات است و اگر راهی به مطلق داشته باشد، از طریق برداشتن قیدِ مقیدات است و به هیچ روی مادامی که عقل است نمی تواند امور مطلق را بی واسطه دریابد. این نکته مذمت عقل نیست، بلکه نشان دادن حد و اندازه فعالیت عقل و حیطه تحت بررسی اوست:

عَقل چون شِحنه‏ست، چون سُلطان رَسید

شِحنه‏ىِ بیچاره در کُنجى خَزید

عَقل سایه‏ىْ حَق بُوَد، حَق آفتاب

سایه را با آفتابِ او چه تاب

عقل، چون جِبریل گوید: احمدا!

گَر یکى گامى نَهَم سوزَد مَرا

تو مَرا بُگذار زین پَس، پیش ران

حَدِّ من این بود، اى سلطانِ جان!‏

باری، عقل از درک مطلق از آن جهت که مطلق است، عاجز است و حق متعال از حیث اطلاق متعلق شناخت وی نیست. این غیر قابل شناخت بودن ذات مطلق حق همچنانکه گفته شد از بی حدی حضرتش ناشی می شود و چون در علم یافتن به معلوم گونه ای احاطه لازم است و عالم بایستی بر معلوم محیط شود تا قادر به شناخت وی گردد و از سوی دیگر ذات حق، بی چون و بی حد است، کسی را نرسد که به اندکی از احاطه بر او دست یابد تا بتواند در این راه داعی شناخت اکتناهی داشته باشد. عشق که به تعبیر مولانا وصف ایزد است، متعلق به همین عرصه اطلاق است. در سیر عملی عارفان و عاشقان نیز اگر شناختی و وصالی حاصل شود با خیال حق است که مرتبه ای از مراتب وجود حق است و نه امری موهوم و متخیل. نقشهای پی در پیی در تجارب عارف از خداوند حاصل می شود که در تجلیات بعدی نسخ می گردد. غایت خبر از وی بی خبری است. شمس تبریزی حکایتی دارد در باب سفر مرغان به دیدار سیمرغ که علاوه بر بیان مذمت سرخوشی در تؤفیقات معنوی از جایگاه سالکان و واصلان در ارتباط با آن حقیقت شناخته ناشناس پرده برمی دارد:

«آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند. هفت دریا در پیش آمد. بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند. از آن همه دو مرغ بماندند. منی کردند که همه فرورفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ. همین که سیمرغ را بدیدند دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند. آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است. اما پرواز او از آن سو خدای داند تا کجاست. این همه مرغان جان بدهند تا گَردِ کوه قاف دریابند.»

این از آن روست که ابزارهای بشری برای شکار سیمرغ عشق بسیار ناتوان است و در نهایت جز تصویری و خیالی از آن تحصیل نمی کند. مولانا این مطلب را این گونه تقریر می کند:

پیشِ بى‏حَد هرچه مَحدود است، لاست کُلُّ شَى‏ءٍ غیرِ وَجهُ اللَّه، فَناست‏

اگر این نکته را که عشق در حقیقت خود، وصف حق است خوب فهم کنیم خواهیم دانست که از آنجا که حق متعال نامتناهی در نامتناهی است و چنین حقیقت وجودی ای در عقل صورتی ندارد، ناگزیر نداشتن مفهوم در عالم ذهن به نداشتن لفظ در عالم زبان و معطل ماندن زبان آوران می انجامد. هر آنچه قرار است در عالم زبان بیان شود، پیش از آن در عالم ذهن تصویر یافته و آنچه در ذهن فاقد تصور است، در حیطه زبان نیز واجد بیانی درخور نخواهد بود. در غزل مشهوری در دیوان شمس تبریزی، مولانا بدین نکته توجه می دهد که علی رغم تجلیات مختلف عشق، اوصاف برآمده از آن در حقیقت آن منطبق بر خداوند است. عشق در این غزل از این سخن می گوید که غیر فرشته است و بشر و چیز دیگری در کنار آن موجود نیست و موجب زیر و زبر شدن عاشق می شود و … . عاشق ناگاه منتقل به این معنا می شود که این اوصاف خداوند است و خطاب به عشق می گوید که در حق من پدری کن، نه این است که آنچه گفتی همه وصف خداست. عشق سخن عاشق را تأیید می کند و از او می خواهد که پرده پوشی کند:

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:

آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو

گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم

گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو

قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو

گفتم: ای دل! چه مه است این؟ دل اشارت می کرد

که نه اندازه توست این، بگذر، هیچ مگو

گفتم: این روی فرشته است عجب یا بشر است؟

گفت: این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو

گفتم: این چیست؟ بگو، زیر و زبر خواهم شد

گفت: می باش چنین زیر و زبر، هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو

گفتم: ای دل! پدری کن، نه که این وصف خداست؟

گفت: این هست، ولی جان پدر هیچ مگو

اینکه این عشق وصف خداست موجب آن می شود که چونان دیگر اوصاف الهی در عین شناخت، ناشناخته بماند و در عین آنکه در میان دل و جان است، دل و جان از آن بی خبر باشد و با آنکه بر زبان می آید، صاحب زبان از آن در غفلت باشد و … . عاشق با آنکه تمام هستی خود را مرهون عشق است و هماره با او و در او و از اوست و چونان ماهی در آب، هم غذا و هم دارو و خواب و مسکن و … خود را از آن می ستاند، اما در بیکرانی دریا و طوفانهای مهیب وی مجال آن را نمی یابد که به اندکی احاطه لازم برای شناخت و متعاقب آن سخن گفتن و تعریف دست یابد. به عبارت دیگر عدم احاطه وجودی به نداشتن مفاهیم دقیق مرتبط با عشق منجر می شود و نداشتن چنین مفاهیمی به دشواری نیافتن الفاظ مناسب در حیطه زبان منتهی می گردد و این همان چیزی است که به عدم گنجایش عشق در قالب زبان تعبیر می شود. به تعبیر شیخ احمد جام: «محققان در عشق سخن گفتن ترک ادب عظیم دانند. در عشق چگونگی نباشد و کس را بر عشق چرایی نبود، اما از بهر دوستان که درخواستند، بخیلی نتوانستیم کرد. و اگر نه چه جای آن است که از عشق و عاشقان سخن گفتن و سخن ایشان به صحرا نهادن؟! … اما بدان که عشق دریایی عظیم است که کس به کرانه آن نرسد و قعری دارد که هر چیزی در قعر آن جای نگیرد و آبی دارد که هرکس از آن شربتی نتواند خورد و هر ملاحی در آنجا کشتی نتواند راند و هر غواصی از او دُر بر نتواند آورد و هر جانور در آنجا زندگانی نتواند کرد؛ مگر هرچه در دریای عشق باشد، هم از عشق باشد. مثل این دریای عشق و آب او همچون مثل آتش است؛ هرچه به آتش رسد همه آتش گردد و همه رنگ او گیرد. این دریایی است که در وصف وصافان نیاید و در علم عالمان نیاید و هیچکس را که نه عاشق باشد، زهره نبود که گرد این ساحل گردد. در این دریا گوهرهاست که اگر نور یک گوهر از آن بر دنیا تاود، همه از عشق آن گوهر بی هوش و شیدا گردند. عالمی از عشق سخن می گویند و همه از عشق بی خبر!» تشبیه عشق به دریا از ناحیه مولانا در راستای بیان همین نکته اخیر است. دریای به ظاهر آرام در خود اسرار بی نهایتی را حفظ می کند که برای هیچکس برشمردن تمام آن ممکن نیست. خاصه دریایی که به تعبیر مولانا هفت دریا در برابر آن چون برگ کاهی است. در تمثیل دریا و اینکه قطره های آن را نمی توان شمرد، پیام آشکاری برای کسانی که خواهان قرار گرفتن عشق در قالب واژگان اند قرار دارد. وی گاه از شناگری(سباحت) در این دریای بیکران خود را زنهار می دهد و به خویش متذکر می شود که حد خود را بداند و آگاه این نکته باشد که آنچه قصد شنا در آن نموده، دریاست و نه جیحون و جو:

هِل سِباحَت را، رها کُن کِبر و کین

نیست جِیحون، نیست جو، دَریاست این‏

وان گَهان دریاىِ ژَرفِ بى‏پَناه دَر رُباید هفت دریا را چو کاه ‏

۲) غیرت عشق

یکی از نکاتی که مولانا در آثار خود مکرر بدان توجه می دهد، غیرتمندی عشق است. به بیان وی عشق در دسترس قرار گرفتن حقایق مربوط به عشق را بر نمی تابد. از این روست که عاشق را به گونه ای به خود مشغول می دارد که نه به اغیار توجه کند و نه راز عشق را با ایشان در میان بگذارد. حق را عزّوجلّ بندگان اند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامات می پوشانند. اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند، اما از غایت غیرت خود را می پوشانند. چنانکه متنبّی گوید:

لَبِسنَ الوَشی لا مُتَجَمِّلاتٍ و لکِن کَی یصُن بِهِ الجَمالا

یکی از دلایل بیان ناپذیری حقایق مربوط به عشق از منظر مولانا غیور بودن عشق و عاشق و معشوق است. همان گونه که در بحث پیشین گفته شد، مولانا عشق را از اوصاف حق متعال می داند و یکی دیگر از اوصاف الهی نیز «غیور» بودن است. غیرت الهی مانع از آن است که محجوبان و کسانی که از عشق بی نصیب اند، راهی به حقایق آن داشته باشند. غیرت عشق نیز به سعه وجودی آن باز می گردد. عشق به تعبیر مولانا سلطانی است که در صورت لشکرکشی در جان عاشق تمام سرزمین هستی وی را از آن خود خواهد کرد و اندکی را از وی باقی نخواهد گذاشت. برنتافتن اغیار برآمده از قاهریت عشق قهّار خداوند است:

غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون

گر سر مویی ز حسنش بی حجاب آید به ما

از ورای صدهزاران پرده حسنش تافته

نعره ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا

مولانا از این سخن می گوید که معشوق چنان بر اسرار میان عاشق و معشوق غیور است که بر نمی تابد حتی از وی ناله ای صادر شود و از این روست که دائم بر دهانش مهر خموشی می نهد و او را از هر حکایتی منع می کند:

تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت؟

هِل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار

امروز عجب نیست اگر فاش نگردد

آن عالم مستور به دستوری ستّار

تمثیل مورد علاقه مولانا در این باب تمثیل مگس و شکر است. مطابق این تمثیل محجوبان، مگس وار گردِ شکری می گردند که نه متعلق به ایشان است و نه می توانند به تمامه از آن کام جویند:

مگسها را ز غیرت ای برادر! از این بزم پر از شکّر برون کن

دو چشم خائن نامحرمان را از آن زیب و جمال فر برون کن

و

خامش کنم از غیرت، زیرا ز نبات تو

ابر شکر افشانم، جز قند نمی بارم

مولانا سخن گفتن را در عشق، دلّالی می داند که میان او و مخاطبانش ارتباط برقرار می سازد. اما به این نکته تذکار می دهد که تنها سخن گفتن نیست که میان عشق و خواهندگانش موجب پیوند می شود و هزاران طریق دیگر برای اتصال آن دو به همدگر وجود دارد. عشقِ غیور باکی ندارد که از اظهار در قالب الفاظ منع کند و با مشتاقانش به طریق دیگر مرتبط شود:

دادِ سخن دادمی، سوسنِ آزادمی

لیک ز غیرت گرفت، دل رهِ گفتار من

شُکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است

نیست ز دلّالِ گفت، رونقِ بازار من

عربده قال نیست، حاجت دلّال نیست

جعفر طرّار نیست، جعفر طیار من

موارد متعددی را در آثار وی می توان نشان داد که وی بیان ناپذیری عشق را در آن مربوط به غیرت عشق می داند که ذیلاً به برخی از آنها اشارت می شود:

‏این سُخَن چون پوست و مَعنى مَغز دان

این سُخن چون نَقش و مَعنى همچو جان‏

پوست باشد مَغزِ بَد را عیب پوش

مَغزِ نیکو را ز غیرت، غَیب پوش ‏

و

وز ورای عشق آن کش شرح نیست

جز همین گفتن که آن آید همی

بیش از این شرحش توان کردن، ولیک

از سوی غیرت سنان آید همی

و

سینه شکاف گشته، دل عشق باف گشته

چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی

اشکوفه ها شکفته، وز چشم بد نهفته

غیرت مرا بگفته: می خور، دهان میالا

البته این تنها عشق نیست که بر آشکار شدن سر معشوق غیرت می ورزد. همه اهل آسمان نیز با آشکار شدن اندکی از جمال وی از خداوند «جمیل الستر» می خواهند که به نیکویی آن را بپوشاند:

عاشِق و مَستىّ و بُگشاده زَبان الله الله اُشتُرى بَر ناودان ‏

چون ز راز و نازِ او گوید زبان یا جَمیلَ السَّتر خوانَد آسمان

اما از آنجا که «راز جز با رازدان انباز نیست» عشق را می بینی که با همه آشکارگی اش، از همه خلق پنهان است و با آنکه گفته نمی شود از در و دیوار فرو می ریزد. تنها آشنایان ره عشق اند که روی و بوی او را می شناسند و در هر لباس و هیأت به جا می آورندش، وگرنه عموم خلق به عریان ترین چهره از عشق راهی و شناختی ندارند. این را می توان مهمترین تجلی غیرت عشق دانست. با آنکه گفته می شود و آشکارا به صور مختلف خود را می نماید، اما هیچ ناآشنایی طریقی به کویش نمی یابد. این از آن روست که عشق پنهانِ آشکار و آشکارِ پنهان است. در گذشته گفته شد که عشق وصف حق متعال است و حق قاهر است و غیور. واحدِ قهار همه عرصه های وجودی را پُر کرده و برای ضدی و غیری جایی باقی نگذاشته تا بنا بر قاعده «تعرف الاشیاء باضدادها و باغیارها» با آن شناخته شود. بنا بر اعتقاد عرفا و حکما عشق مساوق وجود است و عین خارجیت، از این رو عشقِ قهار همه هستی را پر نموده و پنهان بودنش دلیلی جز آشکارگی او نیست. در میان عارفان قاعده ای مشهور است که مطابق آن، هرچیز که از حدش بیرون شود، به ضد خود مبدل می گردد. بر اساس این قاعده آشکارگی بی حد، به نهان شدن می انجامد. معنای وجود شناسانه غیرت عشق همین مطلب است و بدین خاطر است که می بینیم مولانا علی رغم اینکه از پوشاندن عشق سخن می گوید، صراحتاً اظهار می دارد که پوشاندن عشق ممکن نیست:

سَترِ چه؟ در پَشم و پَنبه آذَر است

تا همى‏پوشیش، او پیداتَر است‏

چون بِکوشَم تا سِرَش پنهان کنم

سَر بَرآرَد چون عَلَم، کاینَک مَنَم‏

رَغمِ اَنفَم گیرَدَم او هر دو گوش

کاى مُدَمَّغ ! چونْش مى‏پوشى؟ بِپوش‏

گویمَش رو، گَرچه بَرجوشیده‏اى

هَمچو جان پیدایىّ و پوشیده‏اى‏

۳) حیرت عقل در مواجهه با حقیقت عشق

در اینجا به هیچ روی قصد آن نداریم که به بحث از رابطه عشق و عقل بپردازیم. این مطلب را در فصل مجزایی در آینده بررسی خواهیم کرد. اکنون تنها در مقام بیان این نکته ایم که عقل و فاهمه بشری به عنوان منبع مفاهیم و تصاویر ذهنی ناتوان از داشتن تصویری از عشق است و از این رو است که زبان ناتوان از بیان دقیق و درستی از این امر عظیم است. مولانا برای تشریح این مطلب از تمثیل خانه مرغ و مهمانی اُشتر استفاده می کند. بر اساس این تمثیل عقل انسان بسان خانه مرغ با مهمان کردن موجودی عظیم الجثه چون شتر دچار ویرانی و خرابی می گردد. عقل با ابزارهایی که در اختیار دارد، راهی به قرار دادن عشق در خود ندارد و هرگاه که به این مهمانی دعوت می شود تنها صاحبخانه را به زحمت می اندازد:

مُرغِ خانه اُشتُرى را بى‏خِرَد

رَسمِ مِهمانَش به خانه مى‏بَرَد

چون به خانه‏ىْ مُرغ اُشتُر پا نَهاد

خانه ویران گَشت و سَقف اَندَر فُتاد

خانه‏ىِ مُرغ است هوش و عَقلِ ما

هوشِ صالِح طالِب ِناقه‏ىْ خدا

ناقه چون سَر کَرد در آب و گِلَش

نه گِل آنجا ماند، نه جان و دلش‏

کَرد فَضلِ عشق انسان را فُضول

زین فُزون‏جویى «ظَلوم» است و «جَهول‏»

و

از بهر مرغِ خانه چون خانه ای بسازی

اُشتُر در او نگنجد با آن همه درازی

آن مرغ خانه عقل است، وان خانه این تن تو

اشتر جمال عشق است، با قدّ و سرفرازی

رطل گران شه را این مرغ برنتابد

بویی کزو بیابی، صد مغز را ببازی

عقل کمال نایافته عموم خلق که همان وهم است به تعبیر مولانا با ظهور عشق کور و کر می گردد و دچار حیرانی می شود. شرط یافتن دانش آن است که قواعد عقلی پذیرفته شده از ناحیه عموم عقلا و آنچه فهم عرفی گفته می شود، بر جای خود باقی بماند. جایی که همه چیز زیر و زبر می گردد و نیست، هست و هست، نیست می شود، چگونه می توان از دانش سخن گفت. آنچه مولانا تناقضهای دل می خواند، عقل را نیز به تناقض و پریشانی می کشاند. اگر عقل در می یابد «که شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، عشق آشکارا از جهتهای دیگری سخن می گوید که مکرر از آن به سفر رفته است. اگر عقل برای انسان ها به امور متضادی چون غم و شادی و کفر و ایمان قائل می شود، عشق مرتبه ای را نشان می دهد که عاشق در آن برتر از غم و شادی و بیرون از کفر و ایمان نشسته است. عشق تناقضهای بسیاری را فرا روی عقل می گذارد که عقل قادر نیست با قواعد مرسوم خود آنها را درک نماید. حاصل عقل از مواجهه با عشق تنها حیرت است. هرچند خود عشق از حیرت تغذیه می کند، اما عقل با واقع شدن حیرت دچار پریشان گویی واضح می گردد و اینجا است که آشکار می شود عقل هیچ گاه نمی تواند در باب عشق و اطوار و احوال آن سخنی با منطق خود بگوید و از این رو سکوت را پیشه می کند:

عشق بُرَّد بَحث را اى جان و بَس کاو زِ گُفت و گو شود فَریادرَس‏

حِیرَتى آید زِ عشق آن نُطق را زَهره نَبْوَد که کند او ماجَرا

حیرت آن مُرغ است، خاموشَت کند بَرنَهَد سَر دیگ و پُر جوشَت کند

به تعبیر مولانا عشق از امور بی کیف است و از این رو نمی توان از چون و چند آن سخن گفت. اندکی هم اگر از آن سخن گفته شود ضرورت تعلیم و احوال است:

کار بی چون را که کیفیت نهد؟ اینکه گفتم این ضرورت می دهد

عشق راز است. راز اگر راز است هیچگاه قابلیت گشودن ندارد. اساساً راز زُدایی در عالم ممکن نیست مگر در سطحی فروتر از سطح وقوع راز که در آن صورت آن دیگر راز نیست، شبه راز است. برای دریافت هر رازی از جمله راز عشق باید به موطنِ راز فرا رفت و در آنجا با آن هموطن و اَنباز شد. عشق به هزاران جلوه برای اغیار در قالب گفتار و نوشتار خودنمایی می کند که همان تجلی عین حجاب آن می شود. راز عشق را به حکایت گفتن، خون را با خون شستن است که محال است و محال. مولانا با آنکه با هزار زبان از عشق سخن می گوید به همان هزار زبان می گوید که «درنگنجد عشق در گفت و شنید». این نوشته بخش دوم و پایانی این حکایت ناگفتنی است که بخش نخست آن در شماره پیشین از نظر خوانندگان گرامی گذشت.

۴) دگرگونی احوال عاشق

یکی دیگر از عوامل بیان ناپذیر بودن عشق از منظر مولانا، احوال و اطواری است که دائم بر عاشق وارد می شود. عاشق تا با صورتی از معشوق مأنوس می گردد، تجلی تازه ای از وی را می یابد که به تجلی پیشین نسبتی ندارد. مولانا برای بیان این حالِ عجب از تمثیل صورتگر نقاش استفاده می کند. او خود را نقاشی می داند که در کار ساختن نقش رؤیت شده معشوق است. اما وی به ما توجه می دهد که هرگاه قصد آن را می کند که صورت نهایی محبوب خود را ترسیم نماید، وی را در هیأتی کاملاً دیگر مشاهده می کند و از ساختن نقش پیشین منصرف می گردد و آنچه را ساخته در مقابل نقش تازه وی قربانی می کند:

صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم وانگه همه بتها در پیش تو اندازم

صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم

عشق طرار است و هر لحظه به شکلی بر عاشق متجلی می شود. اطواری بودن عشق به گونه ای است که ارائه هر گونه صورتبندی نهایی را از او می ستاند. عاشق براستی نمی داند که بعد از این عشق را به چه صورت خواهد دید. مشاهدات عاشق به گونه ای متناقض اند که وی در می ماند عشق درد است یا دوا؟ قفل است یا کلید؟ غم است یا شادی؟ عزت است یا ذلت و … ؟ همه این امور راه را بر هر گونه توصیف منسجم و منضبطی می بندد و ذهنِ پریشان، به زبانی پریشان تر می انجامد و گاه خود عاشق نیز حیران می شود که چه می گوید:

کرانـــی نــــدارد بیـــابــانِ مــا قـراری نـدارد دل و جـانِ مــا

جهان در جهان نقش و صورت گرفت کدام است از این نقشها، آنِ ما؟

چه گویم؟ چه دانم؟ که این داستان فـزون است از حـدّ و امکانِ ما

چگــونه زنـم دم؟ که هـر دم به دم پـریشانتر است این پریشـانِ ما

از این داستان بگذر، از من مپرس که درهم شکست است دستانِ ما

شدت و کثرت هجوم معانی برآمده از عشق اگر عاشق را میخکوب نکند و او را به سکوتی مدام وا ندارد و خرمن پندار و گفتار او را یکسره به آتش نیافکند، دست کم او را حیرانِ این نکته خواهد کرد که از کدامیک از اطوار عشق حکایت نماید. در اینجا است که او از فرط پُر بودن از حقایق و معانی عشق، ساکت می شود و به جهت شیرینی بسیارِ احوالِ جان، روی ترش می گردد:

غَرقِ عِشقی ‏ام که غَرق است اَندَرین عِشقهاىِ اَوَّلین و آخِرین‏

مُجمَلَش گُفتم، نَکَردَم زان بَیان وَرنه هَم اَفهام سوزَد، هم زَبان‏

من چو لَب گویم، لَبِ دریا بُوَد من چو لا گویم، مُراد الّا بُوَد

من ز شیرینى نِشَستم رو تُرُش من زِ بسیارىِ گُفتارَم خَمُش‏

تا که شیرینىِّ ما از دو جِهان در حجابِ رو تُرُش باشد نَهان‏

تا که در هر گوش ناید این سَخُن یک هَمى‏گویم ز صَد سِرِّ لَدُن‏

و

رو ترش و گران کنی، تا سِرِ خود نهان کنی

بار دگر گرفتمت، بار دگر همان مکن

گاه که عاشق رخصت آن را می یابد که از تجربه عاشقی خود سخن بگوید، تنگی کلمات جان او را به تنگ می آورد و از خداوند متعال تقاضای عرصه ای با پهنا و فراخ می نماید. عاشق با آنکه دهانی به پهنای فلک برای بیان احوال و اطوار عشق طلب کرده، اما به زودی متوجه این مطلب می شود که آن نیز برای توصیف عظمت عشق کارگر نخواهد بود. عاشق با رؤیت عجز خود از پا نمی نشیند و عاجزانه از شوق خود حکایت می کند و مشتاقانه از عجز خود سخن می گوید:

یک دَهان خواهَم به پَهناىِ فَلَک تا بِگویم وَصفِ آن رَشکِ مَلَک

وَر دَهان یابَم چُنین و صَد چُنین تَنگ آید در فَغانِ این حَنین

این قَدَر گَر هم نَگویم اى سَنَد! شیشه‏ىِ دل از ضَعیفى بِشکَنَد

شیشه‏ىِ دل را چو نازُک دیده ام بَهرِ تَسکین بَس قَبا بِدْریده‏ ام

در مرحله ای پس از این عاشق این آرزو را در سر می پروراند که ای کاش هستی می توانست آن سرّ مگو را آشکار کند. اما چه می توان که هستی نیز بر چنین امر مهمی توانا نیست:

پس چه باشد عشق؟ دریاى عَدَم دَرشِکَسته عَقل را آنجا قَدَم‏

بَندگىّ و سَلطَنَت مَعلوم شد زین دو پَرده عاشِقى مَکتوم شد

کاشکى هَستى زَبانى داشتى تا ز هَستان پَرده‏ها بَرداشتى‏

هرچه گویى اى دَمِ هَستى از آن پَرده‏ىِ دیگر بر او بَستى بِدان‏

آفَتِ اِدراکِ آن قال است و حال خون به خون شُستَن مُحال است و مُحال‏

آنگاه که عاشق از همه این راهها باز می ماند و بیشترینه خلق را از دریافت چنین حقایقی دور می بیند، از خداوند می خواهد که او را در مقامی جای دهد که بدون حرف و کلمه، کلام اظهار می شود:

اى خدا! جان را تو بِنما آن مُقام کاندر او بى‏حَرف مى‏روید کَلام‏

تا که سازد جانِ پاک از سَر قَدَم سوىِ عرصه‏ى دورپَهناىِ عَدَم‏

عرصه‏اى بَس باگُُشاد و بافَضا وین خیال و هَست یابد زو نَوا

از این رو است که می خواهد حرف و صوت و گفت را بر هم زند و از قافیه اندیشی و رعایت افاعیل عروضی فارغ شود:

قافیه اَندیشَم و دِلدارِ مَن گویدَم مَندیش جُز دیدارِ من‏

خوش نِشین اى قافیه اَندیشِ من قافیه‏ىْ دولت تویى در پیشِ من‏

حَرف چِبْوَد تا تو اَندیشى از آن؟ حَرف چِبْوَد؟ خارِ دیوارِ رَزان‏

حَرف و صوت و گُفت را بَر هَم زَنَم تا که بى‏این هَر سه با تو دَم زَنَم‏

و

بس کن آخر چه بر این گفتِ زبان چفسیدی؟

عشق را چند بیانهاست که فوق سخن است

۵) مخاطبان نا آشنا به عشق

یکی از مهمترین عواملی که مولانا برای خاموشی خود در تشریح اطوار عشق بیان می کند، نامحرم بودن کسانی است که مخاطب او قرار می گیرند. ضعف درک و محجوب بودن بیشترینه خلق، ایشان را از همرازی و همراهی با اهل محبت منع می نماید. هر شبکه زبانی برآمده از تجربه ای خاص از حیات فردی و اجتماعی است و آن کس که به آن تجربه خاص راه ندارد، آن شبکه زبانی را نیز درک نخواهد کرد. آنچه بر زبان عاشق جاری می شود برآمده از تجربه نزدیک اوست و فهم زبان او در فضای فهم عادی همواره موجب این می شود که بد فهمی گریبان سخن ایشان را بگیرد. این یکی از آفات مواجهه با مخاطبان عام است. از این رو مکرر در بیان مولانا می بینیم که از این سخن می گوید که در حد فهم مخاطب سخن می گوید:

این چه مى‏گویم به قَدرِ فَهمِ توست مُردَم اَندَر حَسرَتِ فَهمِ دُرُست

و نکته ای را در میان آورده که بیم لغزش مخاطبان را دارد:

من بگویم شرحِ این از صَد طَریق لیک خاطِر لَغزَد از گُفتِ دَقیق

و

شَرحِ این را گُفتَمى مَن از مِرى لیک تَرسَم تا نَلَغزَد خاطِرى‏

نُکته‏ها چون تیغِ پولاد است، تیز گَر نَدارى تو سِپَر، واپَس گُریز

پیشِ این اَلماس، بى‏اِسپَر مَیا کَز بُریدن، تیغ را نَبْ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.