پاورپوینت کامل سعدی خوانی در آکْسفورد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سعدی خوانی در آکْسفورد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سعدی خوانی در آکْسفورد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سعدی خوانی در آکْسفورد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
دوستی دارم بسیار نوجوی و نوگرا، و پیوسته در تکاپوی خبر گرفتن از تازهترین مطبوعاتِ ناشران و نویسندگانِ مَصبوغ به صِبغه تَجَدُّد. هربار که او را میبینم، با شوق و حرارت، از تازهترین کتابهایی که فُلان و بَهمان روشنفکر پَسَند کردهاند و سخنرانیی که زید و عَمرو در قَلَمرو نواندیشی دینی إیراد فرمودهاند و یادداشتی که فُلانی در نقدِ بَهمانی در فضای مجازی انتشار داده است و مصاحبهای که مجلّه نمیدانم چه با آقای نمیدانم که انجام داده و نویدِ انتشارِ شاهکارِ تازه آقای دیگری که در مجلهای دیگر داده شده است، سخن میگوید، و از منِ ـ به قولِ سعدی ـ «فرسوده روزگار» هم جویا میشود که آیا این را دیدهام و آن را خواندهام و نَظَرم درباره آن یکی چیست و …
دوستی دارم بسیار نوجوی و نوگرا، و پیوسته در تکاپوی خبر گرفتن از تازهترین مطبوعاتِ ناشران و نویسندگانِ مَصبوغ به صِبغه تَجَدُّد. هربار که او را میبینم، با شوق و حرارت، از تازهترین کتابهایی که فُلان و بَهمان روشنفکر پَسَند کردهاند و سخنرانیی که زید و عَمرو در قَلَمرو نواندیشی دینی إیراد فرمودهاند و یادداشتی که فُلانی در نقدِ بَهمانی در فضای مجازی انتشار داده است و مصاحبهای که مجلّه نمیدانم چه با آقای نمیدانم که انجام داده و نویدِ انتشارِ شاهکارِ تازه آقای دیگری که در مجلهای دیگر داده شده است، سخن میگوید، و از منِ ـ به قولِ سعدی ـ «فرسوده روزگار» هم جویا میشود که آیا این را دیدهام و آن را خواندهام و نَظَرم درباره آن یکی چیست و …
در سالهای أًخیر که چند مجلّه اندیشگی و اجتماعی و فرهنگی با اهتمامی زائدالوصف به نشرِ مقالات و یادداشتهایی از ایرانیانِ خارج از کشور میپردازند و پیوسته با ایشان به گفتوگو مینشینند و روی جلد و کناره مجلّهشان را به تصاویر دانشآموختگانِ کوچیده و کوچیدگانِ دانشآموخته میآرایند و در سالگردِ وفاتِ هر یک از آن سَفَرکردگان هم در انتشارِ عکس و خاطره و سائرِ تفصیلات هیچ کوتاهی نمیکنند، دوستِ من هَیجانْ زدهتر شده است؛ در تحصیل و تقدیسِ آثارِ کوچیدگان بیتابانه میکوشد و خَیال میکند در هر موضوعِ خُرد و کلانِ مربوط به ایران، تنها کوچیدگانِ بِلادِ آمریکا و اروپا و اقیانوسیه شایستگی اظهارنظر دارند و «حرفِ حساب» را باید از دَهانِ فُلان ایرانی مدّرِس یا محصِّل در بهمان دانشگاهِ بلندآوازه یا حتّی کالجِ گمنامِ غربی شنود. چگونگی های فرهنگی و علمی حاکم بر نظامِ آموزشی و پژوهشی ما نیز البتّه روز به روز باورِ دوستِ مرا مُحْکَمْتر میکُنَد و روی دِلش را بیش از پیش به آن سوی مرز میگرایانَد. این روزها دوستِ من با همان حرارتِ معهود میگفت که حتّی فردوسی و سعدی و حافظ و مولوی را نیز باید در دانشگاهِ فُلان و کالجِ بَهمان شناخت! در اینجا که فردوسیشناسی و سعدیشناسی و … در کار نیست! ببینید محقِّقانِ ایرانی ساکنِ اروپا و آمریکایند که چهره حقیقی بزرگانِ فرهنگِ ما را با روشِ علمی شناختهاند! مشکلِ ما، مشکلِ رَوِش است؛ …
سخنانِ او در این باره بسیار به درازا کشید و من با آن که رنجه کردنِ خاطرش را خوش ندارم، با او به مخالفت برخاستم.
***
به او گفتم: قضیه به این شوریها هم که تو میگویی نیست!
گفت: چرا نیست؟! همین سعدیی «أَفصح المُتَکَلِّمین»تان را ببین! بهترین کتاب را درباره سعدی، محمّدعلی همایونی کاتوزیان نوشته که استادِ آکسفورد است! خودت که بهتر میدانی؟
گفتم: اگر منظورت آن کتابِ سعدی: شاعرِ عشق و زندگی۱ است که چند سال پیش چاپ شده و بعضِ أَجِلّه هم در مطبوعات بر آن تقریظ نوشتند…، باز هم میگویم، قضیه به این شوریها که تو میگویی نیست!
گفت: قبول نداری علمیترین کاری است که تا به حال درباره سعدی شده؟… البّته کارِ ضیاءِ موحِّد هم بسیار ارزنده است!
گفتم: هم کتاب دکتر ضیاءِ موحِّد را خواندهام و هم کتابِ دکتر کاتوزیان را. هر دو کتابهای سودمند و آموزندهای است. کسی که بخواهد درباره سعدی کارِ جدّی کند، از خواندنِ این کتابها بینیاز نیست؛ ولی…
گفت: ولی چی؟
گفتم: درباره اینگونه کتابها گاه سخنانی گفته و نوشته میشود که تا واقعِ حالِ آنها فاصله بسیار دارد. نمونهاش همین کتابِ دکتر کاتوزیان که یادم هست در مدحِ آن حرفهای عجیبی خواندم؛ وقتی خودِ کتاب را بدقَّت مطالعه کردم، از گُشادهدستی ستایشگران در شگفت شدم.
گفت: چرا؟!
گفتم: بگذار دو کتابِ دکتر کاتوزیان را در بابِ سعدی که در حاشیه هر کدام چیزهایی را علامت زده و یادداشتهایی نوشتهام بیاورم و بعضِ آن موارد را که توجّهم را به خود جلب کرده است با خودت بخوانم، تا خودت داوری کنی!
کتابها را آوردم، خوشبختانه در دسترس بود و میان انبوهِ أوراق و مطبوعاتِ پیرامونم گم نشده بود؛ یکی، سعدی: شاعرِ عشق و زندگی و دیگری، گُلچینِ سعدی.
گفتم: میدانی که این هر دو کتاب «مکمِّلِ» یکدیگرند؛ یا لاأَقَل این گونه قَلَمداد شدهاند.
دو کتابِ سعدی: شاعرِ عشق و زندگی و گُلچینِ سعدی، به تعبیری که از خودِ آقای کاتوزیان وام میکنم، «… حاصلِ بیش از پنجاه سال آشنایی و ملازمتِِ مداوم با آثارِ سعدی است»۲ و هر دو کتاب در «کالج سنت آنتونی و دانشکده شرقشناسی دانشگاهِ آکسفورد» پدید آمده است۳ ـ که لابُد جای مهمّی است ـ ؛ ولی خودِ کتابها در تَرازِ تَوَقُّعی که از «پنجاه سال آشنایی و ملازمتِ مداوم» انتظار میداریم، نیست.
شاید کسانی که در ثَناخوانی بر کتابِ سعدی: شاعر عشق و زندگی گُشادهدَستی کردهاند، از عنوانِ «آکسفورد»، یا از مفهومِ «پنجاه سال آشنایی و ملازمتِ مداوم»، یا عناوین و مفاهیمی از این قبیل، زیاده متأثّر شده باشند.
دوستم گفت: جدّی تو میگویی کتابِ سعدی: شاعرِ عشق و زندگی کتابِ مهمّی نیست؟!
گفتم: مهمّ و غیرِمهمّش را نمیدانم، مُفید است؛ ولی نه تا آن اندازه که گفتهاند و تو هم باور کردهای!
نمیخواهم خاطرِ تو را رنجه بدارَم أَمّا بیتَعارُف باید بگویم استادِ آکسفورد در فهمِ پارهای از سادهترین و روانترین و معروفترین شعرهای سعدی گرفتاریهای غریب دارد.
نمونهاش غزلِ «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران…».
ببین بیتِ بسیار معروفی را که همه در یاد داریم، دکتر کاتوزیان چگونه معنی میکند:
با ساربان بگوئید أَحوالِ آبِ چشمم
تا بر شتر نَبَنْدَد مَحمِل به روزِ باران
مینویسد:
«به ساربان از سیل دیده من بگوئید تا در روزِ بارانی برای ذخیره آب بر شتر محمل نبندد.»!۴
«برای ذخیره آب»؟!
شاید حاجت به توضیح نباشد که پای «ذخیره آب» در میان نیست و قرار نبوده است کسی اشکِ چشمِ عاشق را به جای ذخیره آب نوشِ جان کند!… سخن از این است که ساربان باید از بارانِ دیدگانِ عاشق باخَبَر باشد و در روزِ بارانی، قافله را به راه نیندازَد؛ چرا که در چُنین روزِ بارانی، یعنی با این سیلابِ اشکی که از دیده عاشق روان است، پای شتران به گِل فُرو خواهد شد و قادر به رفتن و گام زدن نخواهند بود؛ و به هر روی، روزِ بارانی مناسبِ سفر کردنِ قافله نیست، پس بهتر است مَحمِل بر شتران نبندند و بیهوده مهیای رفتن نشوند.
دوستم گفت: باشد! أمّا با یک لغزش نباید کتابی را زیرِ سؤال بُرد. تو خودت از این اشتباهات نمیکنی؟!
گفتم: معلوم است که من هم اشتباه کردهام و میکنم؛ دیگران هم اشتباه کردهاند و میکنند. وانگهی، مقصود زیرِ سؤال بُردنِ کتاب نیست. مقصود، زیرِ سؤال بُردنِ این اعتمادِ بیقاعده به هر آن چیزی است که از بیرونِ مرزها و خصوصاً «آنسری» باشد!… صد البتّه که لغزشهای دکتر کاتوزیان هم در فهمِ عباراتِ سعدی، «یکی دو مورد» نیست.
بیتِ معروفِ سعدی را در آن غزلِ «امشب مگر به وقت نمیخوانَد این خروس/عُشّاق بَس نکرده هنوز از کنار و بوس»، لابُد به یاد داری:
لَب بر لَبی چو چشمِ خُروس أَبلَهی بُوَد
بَرداشتن به گفته بیهوده خروس
دوستم گفت: مگر این بیت در گلستان نیست؟
گفتم: چرا؛ هم در گلستان آمده و هم در غَزَلیاتِ شیخ؛ و میبینی که با این تفصیل، باید بیتِ معروفی باشد؛ و معروف هم هست.
حال گمال میکنی آقای کاتوزیان این بیتِ نِسبته روشن و بیغُموض را چگونه فهم کرده است؟… آقای کاتوزیان در تقریرِ مضمونِ این بیت میگوید:
«… اکنون که، درست مثلِ پلکهای چشمِ خروس وقتی که یک چشمش را میبندد، لب بر لَب مانده است، برداشتن آن حتّی به آوازِ سحرگاهی خروس و رسیدنِ صَلای صبح در حُکمِ حماقت است.»۵
آقای کاتوزیان وجهِ تشبیهِ لب (یا: لبها) را به چشمِ خروس، ریخت به هم چسبیدنِ پلکهای خروس پنداشته است، آن هم وقتی که یک چشمش را میبندد!… حال آن که سخنِ سعدی به این بیمزگی نیست.
چشمِ خروس، در أَدَبیات، به سُرخی و زیبائی و صَفا و آراستگی مَثَل است.
فردوسی در دیباجه شاهنامه در وصفِ کشتی حامل پیامبر و أَمیرِمؤمنان و أَهلِ بیت ـ سَلامُ اللهِ عَلَیهِم أَجمعین ـ ، در گزارشی شاعرانه که از حدیثِ «سَفینه» و حدیثِ «تفرقه» به دست میدِهَد، میگوید:
یکی پهن کشتی به سانِ عروس بیاراسته همچو چشمِ خُروس
سعدی لبِ سُرخ و دلرُبای یار را در سُرخی و گُلگونی به چشمِ خروس مانند کرده است (یا آنگونه که بعضِ شُرّاح گفتهاند، به دانهای سرخْ فام و زیبا که آن هم «چشمِ خروس»/ «عَین الدّیک» نام دارد)؛ و به هر روی، سخن از آن پلک برهم نِهادنِ کذائی و چه و چهها نیست. این نکتهای است که از قدیم بر پِژوهندگانِ سخنِ سعدی معلوم بوده.۶ شارحانِ معاصرِ گلستان و غَزَلیاتِ سعدی هم به آن تصریح کردهاند.
آقای کاتوزیان از بیتِ آغازینِ این غَزَل و بیتِ دیگری از آن هم استنباطِ غریبی دارد:
امشب مگر به وقت نمیخوانَد این خروس
عشّاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
… تا نشنوی ز مسجدِ آدینه بانگِ صبح
یا از درِ سرای اتابک غریوِ کوس…
سعدی در این شعر از کوتاهی شبِ وصال بیمناک است و از زودخواندنِ خروس گله میکند؛ أمّا آقای کاتوزیان معتقدند که در این شعر، «… این شبِ وصلِ معشوق است که بلند میشود، یعنی شوق دیدار و بوس و کنار، و نفسِ عشقبازی و بوس و کنار، چنین مینماید که پایانی ندارد، خروس از خواندن بازمانده و صدای طبلِ سحرگاهی از سرای سلطان بلند نیست…»!۷
در واقع، با تحلیلِ آقای کاتوزیان، سعدی گِلهمندست که چرا این خُروسِ فُلان فُلان شده نمیخوانَد، تا دیگر بوس و کنار را به کناری بگذارند و شیخ، از دستِ یار، نَفَسِ راحتی بکشَد!!
در بابِ بیتِ:
دگر به صورتِ هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورتِ دیوار در نمیگُنْجَد،
در مقامِ توضیحی برآمده و در حاشیه نوشتهاند: «صورتِ دیوار = چهره منقوش بر دیوار، کنایه از کمالِ زیبایی».۸
پیداست که سعدی از «صورتِ دیوار» به عنوان نمادِ کمالِ زیبائی یاد نمیکند؛ بلکه دیگر آفریدگان را در بیجان و بیحالت بودن به نقشی که بر دیوار باشد مانند میسازد و آن صورتِ بیجان و بیجاذبه را در برابرِ جمالِ محبوبِ خود ناقابل و غیرِ قابلِ توجّه قلم میدِهَد.
کاربردِ تعبیرِ «نقش گرمابه» هم در أدبیاتِ ما، و از جمله در سخنِ خودِ سعدی، مُشابَهَت دارد با تعبیرِ «صورتِ دیوار».
سعدی در بوستان، در آن شعرِ بلند که درباره بدگوئیهای مرسوم در اجتماع و عیبجوئیهای گُریزناپذیرِ مردمان از همه چیز و همه کس گفته است، در بیانِ مذمّتهای مذمّتگران از جمله میگوید:
اگر ناطقی طبلِ پُریاوهای وگر خامشی نقشِ گرماوهای
خودِ آقای کاتوزیان در همین کتابش۹ این شعر بلندِ سعدی را موردِ توجّه قرار داده است، و بیش از او، آقای دکتر حسینِ معصومی همدانی در مقالهای به گفتوگو در مضامینِ این سُروده شیخ پرداخته که بسیار خواندنی است. باری، غرضِ من همین تعبیرِ «نقشِ گرماوه» است که سعدی به کار بُرده. میگوید: اگر سخنگوی باشی، تو را طبلِ بیهودهگو میخوانند، و اگر خاموش باشی، مانندِ نقشِ گرمابه خشک و بیروح و بیخاصیت قَلَمداد میکنند.
این تعبیر و تمثیل در زمانِ سعدی، تعبیر و تمثیلِ شناخته شدهای بوده است.
شَرَفالدینِ شَفروَهی اصفهانی در أَطّباق الذَّهَب، در مقاله شصت و ششم، میگوید:
«… لِئامٌ تَسمَّوْا بِأَحَاسِنِ الْأَسْمَاء* وَ اشْتَهَرُوا بِأَلْقَابٍ لَمْ تُنَزَّلْ مِنَ السَّمَاء* أَشْبَاحٌ بِلَا أَحْلَام* کَتَماثیلِ حَمّام* وَ أَسْمَاءٌ بِلاَ أَجْسَام* کَالْحَارِثِ بْنِ هَمَّام* …»۱۰
میبینی که «کالبدهای… بیعقلها» را ـ به تعبیرِ ترجَمه کهنِ أَطباق ـ ، «همچون صورتهای گرمابه» میشمرَد!۱۱
آقای کاتوزیان، بیتِ
چشمانِ تو سحرِ أَوَّلینند تو فتنه آخِرالزّمانی
را یک جا آورده و توضیح داده است.۱۲
مصراعِ دومِ این بیت را متأسفّانه غالبِ شُرّاحِ شعرِ سعدی بد فهمیدهاند، و آقای کاتوزیان هم مانندِ ایشان. من عِجاله در بابِ این مصراع سخن نمیگویم و همین قَدر میگویم که لاأَقَل به گمانِ مخلص، معنی آن نیست که این بزرگواران دریافتهاند. باری، بنَقد بر سرِ مصراعِ أَوَّل مُناقشه میکنم و بَس.
آقای کاتوزیان بیت را اینگونه توضیح داده است:
«در این بیت، چشمان یار را به جادوی أزل و خود یار را به فتنه أبد تشبیه میکند»۱۳
«سحرِ أوّلین» را آقای کاتوزیان «جادوی أَزَل» دانسته است. حال تو به من بگو که «جادوی أَزَل» چه جور چیزی است؟
«عهدِ أَزَل» یا «میثاقِ أَزَل» یا «توفیقِ أَزَلی» یا حتّی «گناهِ أَزَلی» را بآسانی و با آشنایی با سنّتهای فکری و مذهبی گوناگون میتوان فهم کرد؛ أمّا «جادوی أَزَل»…؟!
«سحرِ أَوَّلین» یعنی: جادوی پیشینیان، سِحرِ ساحرانِ پیشین. «أوّلین» را به معنای پیشینیان و گذشتگان و گذشتگانِ دور در أدبیاتِ فارسی و عَرَبی بارها دیدهایم. در قرآنِ کریم هم خواندهایم: (إِذا تُتْلی عَلَیهِ ایاتُنَا قَالَ أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِین) (س ۸۳، ی ۱۳) و …
«سِحرِ أَوَّلین» شاید ـ آنگونه که بعضِ شارحان گفتهاند ـ إشارتی به داستانِ هاروت و ماروت و سِحرآموزی ایشان داشته باشد.
به هر روی، «جادوی أَزَل»، موهوم است (و از آن موهومتر، فتنه أَبَد»!)
آقای کاتوزیان در بیتِ «مگر طوبا برآمد در سَرابُستانِ جانِ من/ که بر هر شعبهای مرغی شکر گرفتار میبینم»، در صددِ توضیحِ واژه «سَرابُستان» برآمده و نوشته است:
«سَرابُستان = باغ».۱۴
عَجَب است وی از خود نپُرسیده که واژه «سَرا» در ترکیبِ «سَرابُستان» چه میکند؟ و اگر «سَرابُستان» به معنای باغ باشد که دیگر فرقِ «بستان» و «سرابُستان» چیست؟
«سرابُستان» به قولِ آنَندراج یعنی «خانهای که باغ داشته باشد».
دوستم گفت: حالا از کجا معلوم این ملاّ آنَندراجِ شما درست گفته باشد؟
گفتم: من إِصراری بر این که أَقوالِ فرهنگهایی چون فرهنگِ آنَندراج ـ یا به قولِ تو: ملاّ آنندراج! ـ همواره صحیح است، ندارم؛ بلکه از اشتباهاتِ فرهنگها هم باخَبَرم. ولی از این هم نمیتوان گذشت که بسیاری از شواهدِ استعمالِ «سرابستان» و «بستانسرا» در متونِ قدیم نشان میدهد که این «سرابستان» هرچه بوده، «باغِ» خشک و خالی نبوده.
وقتی ابنِ بَلْخی در فارسنامهاش مینوشت: «… اَپرویز … بالاء قرمیسین جایها ساخته بود تا به کنارِ رودِ بزرگ از سرابُستانها و باغها، به تابستان مقام ساختی، و …» احتمالاً به همین تفاوتِ «سرابُستان» و «باغ» توجّه داشت.
بحثِ من هم بر سرِ همین تفاوتِ «سرابستان» و «باغ» است؛ وگرنه دیدهام که در توضیحِ «سرابستان»، غیرِ آنچه در فرهنگِ آنَندراج آمده است هم گفته شده … بگذریم.
سعدی یک جا میگوید:
سعدی خَطِ سبز دوست دارد پیرامنِ خَدِّ ارغوانی
آقای کاتوزیان در ضمنِ کلامش این بیت را آورده است و نوشته: «یعنی سعدی عاشق پشت لب نودمیده نوجوانیست که گونههای گلگون دارد».۱۵
آقای کاتوزیان تنها اگر به خودِ این بیت و ساختارِ جمله دقّت میکرد ـ که نکرده است ـ ، درمییافت محلِّ آن «خطِ سبز»، «پیرامن خَدِّ ارغوانی» است؛ و پُرواضح است که موی نورُسته پُشتِ لَب گِرداگِردِ گونههای گُلگون را نمیتوانَد گرفت؛ مگر آن که سبیلِ از بُناگوش در رفته باشد!؛ چیزی مثلِ سبلتِ دراز و سَرفَرازِ و اندکَک پَخشِ «مُرشدِ کامل»، شاه عبّاسِ کبیر، در بعضِ تصاویرِ برجای مانده از مومی إلَیه!!
«خَط» که در أَدَبیاتِ عاشقانه ما از نمودهای زیبایی محبوب، و مطلوبِ دِلدادگان است، تنها بر موی تازه رُسته پَشتِ لب إِطلاق نمیشود، بلکه ـ چُنان که در فرهنگها و شُروحِ متونِ أَدَبی هم بارها ذکر شده است ـ بر «موی تازه رُسته کنارگوش» به طورِ خاص و «موی لطیفِ رُخسار» به طورِ عام إِطلاق میشود.
سعدی، وقتی از «خطِ سبزِ» پیرامنِ خدِّ ارغوانی» سخن میگوید،
بیتردید، مقصودش، موی نورُسته کنارِ چهره و موی لطیفِ عِذرا است، نه موی پُشتِ لب.
باری، از همین روی که آقای کاتوزیان خَیال کرده است: «نوخط در أدبیاتِ قدیم کنایه از جوانِ … چهارده، پانزده تا هفدهسالهای بود که پُشتِ لبش تازه دمیده بود» و «خط» بدین معنی به پسران اختصاص دارد و معشوقِ موصوف به «خط»، زن یا دختر نمیتواند باشد۱۶، همه أَشعارِ مُشتَمِل بر وصفِ «خط» و «نوخط» را نیز به قَلَمروِ عشقِ مُذَکرَّ ناظر دیده است! که خود جاری «لِم» و «لانُسَلِّم» دارد.
آقای کاتوزیان نوشته است: «سنگ سراچه دل را به الماسِ دیده میسفتم معنای عادیاش این است که قفسه سینهاش را با الماس اشک سوراخ میکرد …»۱۷
چه تصویرِ خشنی! … گویا آقای کاتوزیان خَیال کرده است دل در «سراچه»ای است که لابُد سینه است و آن سراچه پوششی از «سنگ» دارد که لابُد قفسه سخت و صلبِ سینه است و «سُفتنِ سنگِ سراچه دل» یعنی سوراخ کردنِ قفسه سینه!!
برایت توضیحِ واضحات خواهد بود که بگویم «سنگِ سراچه دل» یعنی چه و به نظر میرسد که سعدی سینه خود را به «سراچه» و دلِ غَفَلتآلود و سخت شدهای را که درونِ آن است، به «سنگِ سراچه»، تشبیه کرده باشد، و با گریستن، سَختی و قَساوتِ این دل را مغلوب و مقهور میسازد و چهها و چهها. اینها را پیش از من و بیش از من و بهتر از من گفتهاند. لابُد تحقیقِ بسیار مُدَقّقِانه علّامه قزوینی را که مرحومِ دکتر یوسُفی هم در ضمن توضیحاتِ خود در گُلستانِ مُصَحَّحِ خویش نقل کرده است، دیدهای و خواندهای.
دوستم گفت: باز هم جای تَعَجُّب است که چطور مردِ فاضلی مثلِ دکتر کاتوزیان این شرحها و اینگونه تحقیقات را نمیخوانَد!
گفتم: یا شاید با اعتنای کافی نمیخوانَد! یا … شاید دستِ کم میگیرد!
راستش را بخواهی، اگر دُرُست نظر کنیم، سعدی پِژوه آکسفوردْ نشینمان را در خوانِشِ متونِ قدیم راجِلْتر از اینها میبینیم. نمونههائی که خودِ او به دست داده، مرا بدین تصّور رسانیده است.
سعدی در وصفِ صوفی نمایانی که صافی نبودهاند، گفته است: «… اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند».
آقای کاتوزیان زیرِ ألفِ آغازین «ابرار» و «ادرار»، هر دو، کسره گذاشته است و نوشته:
ابر در بابلی و آرامی به معنای دوست است و اِبرار جمعِ آن. ابرار را امروز در فارسی اَبرار میخوانند. اِدرار به مستمری، وظیفه، بورس و نفقهی شاگردانِ مدرسه و فقرا میگفتند.»۱۸
من بدبختانه نه بابلی میدانم و نه آرامی. در آکسفورد هم نیستم تا به مُتَخَصِصانِ این دو زبانِ کهن یا منابع و مراجعِ روشنگرِ لُغاتِ آنها دسترس داشته باشم؛ أمّا چون پیداست آقای کاتوزیان هم نه در عَرَبیت دستی دارد و نه از فارسی قدیم حَظِّ وافی، بصَراحت میتوانم بگویم که او عبارتِ واضحِ سعدی را غلط میخوانّد.
«أَبرار» را نه فقط در فارسی امروز که در فارسی دیروز هم «أَبرار» میگفتند و این واژه را از زبانِ عربی ـ و بخُصوص قرآن و حدیث ـ فراگرفته بودند.
«أَبرار» جمعِ دو واژه «بارّ» و «بَرّ» است؛ یعنی در عَرَبی این هر دو واژه را به ریختِ «أَبرار» جمع بستهاند. در قرآنِ کریم هم خواندهایم: *( مَاعِنْدَاللهِ خَیرٌ لِلْأَبْرارِ)* (س ۳، ی ۱۹۸) و *(تَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرارِ)* (س ۳، ی ۱۹۳) و…
سعدی هم بیشک واژه «أَبرار» را از طریقِ فارسی و عَرَبی آموخته است؛ نه بابِلی و آرامی. لابُد مثلِ همین فارسی زبانانِ امروز و همه دیگر مسلمانانِ آشنا به قرآن و أهلِ زبان هم تلفّظ میکرده است، نه مثلِ آرامی زبانْها و بابِلی زبْانهای سَنه جِرت مِئَه!
باری، «روخوانی شعرِ» رفیقمان هم ـ به اصطلاحِ دبیرهای أَدَبیات ـ ، چَندان دستِ کمی از «روخوانی نثر»ش ندارد.
آقای کاتوزیان بیتی از بوستان را در ضمنِ کلامِ خود آورده است:
« زدلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش»،
و گویا چون «پیرامن» را به عنوانِ مُخَفَََّف «پیرامون» ، به ضمِّّ میم خوانده، میمِ «دامن» را نیز ضمّه داده تا قافیه جور شود و علیأی حال به ریختِ «پیرامُنش» و «دامُنش» حَرَکَتگذاری کرده است.۱۹
البتّه «پیرامُن» به ضمِّ میم صحیح است ولی «دامُن» چه؟!
خوب بود لاأَقَل به لغتنامهی دهخدا مینگریستند تا میدیدند «پیرامن» هم به ضمِّ میم و هم به فتحِ میم تلفّظ میشده و در اینجا در قافیه بستن با «دامَن» همان «پیرامَن» به فتحِ میم آمده و حاجتی به اختراعِ «دامُن» نبوده است.
خودِ سعدی، بارها «پیرام
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 