پاورپوینت کامل جریان‌های همسو با وبر در نقد مدرنیته ۹۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جریان‌های همسو با وبر در نقد مدرنیته ۹۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جریان‌های همسو با وبر در نقد مدرنیته ۹۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جریان‌های همسو با وبر در نقد مدرنیته ۹۳ اسلاید در PowerPoint :

متن زیر قسمت دوم یادداشت «ماکس وبر و نقادی عقل مدرن در قرن بیستم» است. در بخش نخست به مسایلی چون ماکس وبر و مدرنیته به‌مثابه سرنوشت پرداخته شد. در این بخش در ادامه بحث پیشین ذیل نقادی عقل مدرن در جریان‌های فلسفی قرن بیستم به آراء کسانی که پس از وبر به بازتولید آن دست زدند پرداخته می‌شود.

متن زیر قسمت دوم یادداشت «ماکس وبر و نقادی عقل مدرن در قرن بیستم» است. در بخش نخست به مسایلی چون ماکس وبر و مدرنیته به‌مثابه سرنوشت پرداخته شد. در این بخش در ادامه بحث پیشین ذیل نقادی عقل مدرن در جریان‌های فلسفی قرن بیستم به آراء کسانی که پس از وبر به بازتولید آن دست زدند پرداخته می‌شود.

۱. انتقادات مکتب فرانکفورت

همراه با تحقق تاریخی اندیشه‌ی تجدد و دستیابی آن به تغییرات گسترده در زندگی فرد و جامعه، جریان اصلی تفکر در قرن بیستم عمدتاً پیرامون نقدهای محدود و سراسری بر اندیشه‌های مدرن و آمال تجدد شکل گرفت؛ در راستای این نقدهای اساسی بود که اندیشیدن در جهان جانشین اندیشیدن بر فراز جهان گردید؛ به‌تدریج، تصور عصر مدرن با آرمان وحدت هستی و عقل دچار انکشاف عمیقی گردید و «هستی انضمامی و اندرجهانی» در مقابل تصور عمل کلی قرار گرفت که در نتیجه‌ی آن داعیه‌ی اندیشه‌ی عقلانی برای دستیابی به معرفت کلی رنگ می‌باخت (بشیریه،۲۶۶:۱۳۸۶). در این میان سهم عمده‌ای از تفکرات انتقادی در باب مدرنیته و عقلانیت آن مربوط به هم‌وطنان وبر در سنت فلسفی آلمان بود. آن جریانی که با نام «مکتب فرانکفورت»[۶] می‌شناسیم، عمدتاً از پژوهش‌های اندیشمندان شاخص آن یعنی ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو و هربرت مارکوزه تشکیل شده است. این جریان فکری با اتخاذ نگرشی انتقادی، آرمان‌های عصر روشنگری را در قرن بیستم ناکام می‌دید، به‌زعم این اندیشمندان از آزادی وعده داده‌شده در عصر روشنگری جز سرابی از آزادی واقعی متصور نمی‌توان بود (ارشاد،۹:۱۳۹۲).

به‌بیان‌دیگر، اندیشمندان مکتب فرانکفورت در پی نمایاندن تناقضات درونی تفکر عقلانی در طی تاریخ تحقق مدرنیته بودند و بر آن بودند که با تبدیل سرمایه‌داری رقابتی قرن نوزدهم به سرمایه‌داری سازمان‌یافته‌ی قرن بیستم، شاهد تحول در مفهوم عقل روشنگری و بنابراین تحول بنیادی در جریان مدرنیته هستیم (هورکهایمر ۱۷۳:۱۳۷۳). در نگرش آن‌ها، سرمایه‌داری سازمان‌یافته توانسته تمایلات توتالیتر و سلطه‌گرانه‌ی خود را در همه‌ی شئون زندگی به‌ویژه حوزه‌ی فرهنگ رسوخ دهد و از این طریق «ناقوس مرگ فردیت» را به صدا در آورده است که در نتیجه‌ی این فرایند، شاهد ظهور انسان و جامعه‌ای تک‌ساحتی[۷] هستیم.

آدورنو و هورکهایمر در کتاب «دیالکتیک روشنگری»[۸] به انتقاد اساسی از جایگاه و نقش عقلانیت در روشنگری پرداختند؛ به‌زعم آنان، ترکیبی از عقلانیت ابزاری و وجه تولید سرمایه‌داری اشکال پیچیده‌ای از ارتباطات، فرهنگ توده‌ای و نظام سلطه را به وجود آورده است که به طرز مؤثری به اندیشه و آگاهی شکل می‌دهند و بر آن کنترل دارند (هورکهایمر و آدورنو،۵۳:۱۳۸۹)؛ در این شرایط، عقلانیت روشنگری به ضد خود تبدیل ‌شده و سبب‌ساز تشکیل سلطه‌ی اجتماعی عقلانی‌شده، گردیده است. به نظر هورکهایمر و آدورنو، عقل به ضد عقل، روشنگری به فریب، آزادی به سلطه و ترقی به بازگشت به توحش تغییر ماهیت داده‌اند (بشیریه، همان:۲۶۷). آن‌ها در (دیالکتیک روشنگری) می‌نویسند:

بی‌معنایی مطلق وضعیتی که در آن افزایش قدرت تحمیل‌شده نظام بر آدمیان نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر هر قدمی است که این نظام را از حیطه‌ی قدرت طبیعت خارج و آن را بر طبیعت حاکم می‌کند، گویای این واقعیت است که عقلانیت جامعه‌ی عقلانی، پنداری منسوخ و باطل است (هورکهایمر و آدورنو، همان:۱۴۹).

بنابراین، نتیجه‌ی عقلانی شدن ابزاری زندگی اجتماعی و توهم‌های اجتماعی-معرفتی ناشی از آن، از دست رفتن آزادی است که از طریق آن، اندیشه‌های اصلی روشنگری و مدرنیته یعنی آزادی و ترقی، زیر پیکره‌ی سنگین عقلانیت و سلطه‌ی ابزاری مدفون شده‌اند. این پژوهش‌ها به سمتی جریان یافت که قاطعانه داعیه‌ی عقلانیت را که وبر به فرایندهای مدرن نسبت می‌داد، نفی کنند؛ به‌عبارت‌دیگر، درحالی‌که وبر عقلانی شدن اقتصاد، قانون، دولت و مدیریت دیوان‌سالارانه را از کلیت عقلانیت مدرن تمایز داده بود، هورکهایمر و آدورنو این دو بعد را درهم‌آمیخته و عقلانی شدن را تجلی ساختار بنیادی عقل غربی می‌دانند؛ آن‌ها مدعی شدند حاملان این عقل ابزاری عوامل و کارگزارانی که به لحاظ اجتماعی و تاریخی خاص باشند، نیستند، بلکه نوع بشر می‌باشند. در نتیجه‌ی این تغییر گفتمان از سطح اجتماعی خاص به سطح انسان‌شناختی، نقد عقلانیت هدف‌مدار جامعه نیز به نقد کل ساختار عقل غربی تبدیل گردیده است (بن‌حبیب،۳۵۵:۱۳۷۵).

دیگر شخصیت مشهور این جریان انتقادی هربرت مارکوزه است، او با اقتباس از آثار زیگموند فروید پیرامون روان‌کاوی به نقادی وضعیت انسان مدرن پرداخت. به اعتقاد مارکوزه، تاریخ بشر هنوز از سیر طبیعی خود بازنایستاده است و فردیت و شکل‌گیری خود همچنان از طریق سرکوب اصل لذت توسط اصل واقعیت که تجلی آن در فرهنگ است، رخ می‌دهد. اصل واقعیت علاوه بر ضرورت کار که در همه‌ی جوامع انسانی مشترک است، موجد ساختارهای سلطه‌ی اضافی دیگری است که عمدتاً در روابط طبقاتی تجسم ‌یافته‌اند؛ از این نظر، وجه تمایز تمدن صنعتی-تکنولوژیک از ساختارهای پیشین سلطه‌ی سازمان‌یافته این است که همان شرایط عینی که می‌توانست غلبه بر تمدن صنعتی-تکنولوژیک را ممکن سازد، خود مانع بروز شرایط ذهنی لازم برای این دگرگونی می‌شود. پارادوکس عقلانیت در نگاه مارکوزه، دربردارنده‌ی این واقعیت است که «افراد در وضعیت فقدان معنا قادر نیستند شرایطی را درک کنند که می‌توانست به واژگون ساختن فقدان آزادی بینجامد» (مارکوزه،۱۴۰:۱۳۸۸).

مسئله‌ی عقلانیت، چه در آثار هورکهایمر و آدورنو که در پی افشای تناقضات درونی ساختار تفکر عقل غربی می‌باشند و چه در آثار مارکوزه که در سطح روان‌شناختی عقلانیت را در یک پارادوکس می‌یابد، نشان از امکان هیچ‌گونه رهایی‌بخشی ندارند. در دیالکتیک روشنگری می‌خوانیم:

امروزه، زمانی که خیال یوتوپیایی بیکن در مورد فرمانروایی ما بر طبیعت از طریق عمل در مقیاسی جهانی و در سراسر کره زمین تحقق ‌یافته است، ماهیت آن بندگی و اسارتی که او به طبیعت منقاد نگشته نسبت می‌داد، روش و آشکار است؛ این ماهیت، چیزی جز خود سلطه نبود. دانش و معرفت که بیکن مطمئن بود رمز فرمانروایی آدمی در آن نهفته است، اکنون می‌تواند در حکم نابودی و اضمحلال سلطه باشد؛ اما روشنگری در برابر چنین امکانی و در خدمت عصر حاضر، به فریب تام و تمام توده‌ها بدل می‌شود (هورکهایمر و آدورنو، همان:۲۵۵).

بنابراین می‌توان نوشت، تعادل شکننده‌ای که وبر در مطالعه‌ی عقلانیت مدرن میان جنبه‌های آزادی‌بخش و اسارت‌بخش آن برقرار نموده است، در این متفکران به سمت غلبه‌ی عقلانیت ابزاری و امتناع هرگونه اندیشه‌ی رهایی و بهبود وضع حال بر هم می‌خورد.

۲. انتقادات جریان «پسامدرن»

در دسته‌ای دیگر از انتقادات، نقدهای سراسری آنچه جریان پسامدرن[۹] خوانده می‌شود را بر عقلانیت در مدرنیته شاهد هستیم. ذکر این نکته ضروری است که سبب آوردن نام اندیشمندانی با آثار متفاوت زیر نام پسامدرن، در اعتقادات مشترکی است که عمدتاً این اندیشمندان در برابر جریان مدرنیته دارند؛ مهم‌ترین آن‌ها نفی هرگونه روایت کلان ازجمله عقل و معرفت کلی است. هرچند برخی از این اندیشمندان حاضر به پذیرش عنوان پسامدرن برای توصیف مشرب فکری خود نمی‌باشند، ولی این ردِ روایت کلان به ما اجازه می‌دهد برای بررسی دقیق‌تر آن‌ها را تحت یک جریان مشترک مطالعه نماییم. این متفکران با نقدِ نقدهای اولیه‌ی تجدد و فراتر رفتن از شیوه‌ی نقد مکتب فرانکفورت، شرایط تحقق هرگونه گفتار عقلانی را زیر سؤال برده‌اند.

در این دسته از نگرش‌ها به مدرنیته شاهد برجسته شدن رگه‌های نیچه‌ای در نگاه به مدرنیته هستیم؛ در این نگرش، کارهای وبر نیز همچون نیچه مبین یک گذار به‌سوی نیهیلیسم یا (ارزش‌زدایی از ارزش‌های غایی) در غرب طی فرایند روشنگری است. در چنین تفسیری از جایگاه عقلانیت در مدرنیته، عقلانی شدن علمی یک راه‌حل و آرمان محسوب نمی‌گردد، بلکه عامل کمکی مهم در فرایند نیهیلیسم است، زیرا با آغاز عقلانی شدن، فرهنگ از معانی یا ارزش‌های غایی افسون‌زدایی، یا به تعبیر نیچه، ارزش‌زدایی می‌شود و تدریجاً جای خود را به تعقیب علایق مادی می‌دهد (گین،۲۳:۱۳۸۹). در این شرایط، عقلانیت دیگر آن محک و معیار معرفت کلی که در آرمان روشنگری تجلی داشت، نیست، بلکه در چنین فضایی تنها به مسائل مربوط به واقعیت تقلیل می‌یابد. در راستای چنین تفسیری از عقلانیت مدرن، هولتن و ترنر معتقدند وبر مجبور بوده است که تا حد زیادی این پیام نیچه‌ای را بپذیرد: امنیتی که به‌واسطه‌ی یک اقتدار مطلق (خدا) ایجاد شده بود از بین رفته و در پشت سرش جهانی از تعارضات ارزشی بی‌پایان و فقدان مبنای مطلق جدیدی برای آنکه دانش بتواند شکاف حاصل از مرگ خدا را پر کند بر جای گذاشته است. از نگاه آنان این امر اساس جنبه‌ی بدبینانه یا پست‌مدرن عقلانیت در آثار وبر را تشکیل می‌دهد که در طول قرن بیستم اندیشمندانی با نگرشی شبیه به آن تراژدی عقلانیت مدرن را مطالعه نموده‌اند.

نمونه‌ای از چنین نقدی را می‌توان در آثار (میشل فوکو) اندیشمند فرانسوی مشاهده نمود. فوکو مدرنیته را عمدتاً به‌عنوان فریند بهنجارسازی، یک‌سان‌سازی و سلطه‌ی فزاینده توصیف می‌نماید. در نقد فوکو بر مدرنیته شاهد سنتی از تفکر هستیم که نسبت میان عقل و رهایی را نفی می‌نماید؛ به نظر او، پیوند میان قدرت و دانش در جامعه‌ی مدرن اشکال تازه‌ای از سلطه را آفریده است؛ بنابراین، در این نگاه، تجدد با رهایی و آزادی نسبتی ندارد، بلکه تجربیات گوناگون انسانی، از جنون گرفته تا جنسیت در زیر سیطره و امپراتوری نگاه نافذ و قاعده‌بخش عقل مدرن قرار می‌گیرند و به‌وسیله‌ی آن اداره و کنترل می‌شوند. به نظر فوکو، رژیم (قدرت-دانش)[۱۰] از قرن هجدهم به بعد بر تمام شئون زندگی انسانی سلطه یافته است و امپراتوری عقلانیت ابزاری که شکل غالب عقلانیت در مدرنیته است، نظامی توتالیتر و سراسری را به وجود آورده است.

بدین‌ترتیب، «فوکو تصور وحدت و پیوند عقل و آزادی در اندیشه‌ی مدرن را زیر سؤال برده است. اشکال مدرن سوژگی مثل تصور آزادی، خود برساخته‌ی قدرت عقل مدرن هستند. عقل مدرن با سوژه ساختن انسان، وی را ابژه می‌سازد» (بشیریه، همان:۲۶۹). البته برخی مفسران آثار فوکو معتقدند او به دنبال آن بود که با تحلیلی ظریف‌تر و انضمامی‌تر از تحلیل وبر، سازوکارهای عقلانی شدن را در کارکردهای تاریخی خاصی بازشناسی نماید؛ در این نگاه فوکو به عقل حمله نمی‌کند، بلکه نشان می‌دهد که چگونه عقلانیت در شکل تاریخی آن عمل کرده است (دریفوس و رابینو،۲۴۲:۱۳۸۷)؛ در راستای چنین تفسیری فوکو می‌نویسد:

این تحلیل را نقد عقل به معنای کلی تلقی کردن، چنین تصوری را ایجاد خواهد کرد که عقل تنها می‌تواند موجد خیر باشد و شر تنها می‌تواند از نفی عقل ناشی شود؛ چنین گفته‌ای بی‌معنا خواهد بود. عقلانیت امور ناپسند، واقعیتی مربوط به تاریخ معاصر است، اما این موضوع هیچ‌گونه حقوق ویژه‌ای به غیرعقلانیت نمی‌بخشد (فوکو،۳۱:۱۳۹۳).

بنابراین در نقدهای سراسری متفکران پسامدرن بر مسئله‌ی عقلانیت در مدرنیته، با گسست میان وضع حاضر و آرمان‌های عقلانیت روشنگری مواجه نیستیم، بلکه به‌زعم آنان همین آرمان عقل روشنگری است که انسان را در زیر سلطه‌ی سراسربین عقلانیت قرار داده است؛ هرچند این مشرب فکری طیف وسیعی از متفکران را در خود جای می‌دهد،[۱۱] اما در طیف رادیکالی از این جریان، انتقاد سراسری به مدرنیته تا بدان جا ادامه می‌یابد که عملاً با تخریب گسترده‌ی بنیان‌های مدرنیته همراه با رد هرگونه جایگزینی مواجه می‌باشیم.

انتقادات یورگن هابرماس

هابرماس در برابر نقدهای سراسری پست‌مدرن به جریان مدرنیته، از آن به‌مثابه پروژه‌ای اساساً رهایی‌بخش دفاع نموده است. آثار هابرماس در باب مدرنیته عمدتاً با یک پرسش اساسی گره خورده است: «آیا می‌توان آرمان آزادی عصر روشنگری را در شرایط افسون‌زدایی و فقدان معنا از جهان که وبر نیز آن را پیامد عقلانیت در تاریخ غرب تشخیص داده است، احیا نمود؟» از نگاه اندیشمندی همچون آلبرشت ولمر[۱۲] این پرسش نشان‌دهنده‌ی گذر از دیالکتیک روشنگری به منطق بازسازی است (بن‌حبیب، همان:۳۷۲). هابرماس در نقدِ «شیوه‌ی تخریب سراسری ساختمان عقل در فلسفه‌ی کانت که ناشی از قرائت اندیشه او به شیوه‌ای ملهم از نیچه است»، تمام تلاش‌هایی را که با الهام از اندیشه‌های نیچه خواسته‌اند با فراتر رفتن از وبر بر مدرنیته غلبه کنند، نقد کرده و آن‌ها را محصول این توهم معاصر می‌داند که پست‌مدرنیته از طریق ضدیت با مدرنیته به دست می‌آید، آن چیزی که هابرماس به شدت با آن مخالف است. او در این موضوع می‌نویسد:

نقد گفتمان عقل مرکز غربی که ملهم از اندیشه‌ی نیچه بود به شیوه‌ای ویرانگر عمل می‌کند؛ چنین نقدی نشان می‌دهد که سوژه به‌عنوان فاعل هستی‌مند سخن و کنش، در چهاردیواری خود نیز اختیاری ندارد. نتیجه اینکه سوژه که خود را فاعل شناسایی می‌داند، در حقیقت وابسته به چیزی پیشین، نامعلوم و فراذهنی است (

Habermas,

۱۹۸۷:۳۲۲).

همچنین هابرماس در مقاله‌ی معروفی تحت عنوان «مدرنیته پروژه‌ای ناتمام»[۱۳] معتقد است که ریشه‌ی تاریخی نقدهای پست‌مدرن بر مدرنیته، به اندیشه‌های ضدعقلانی و ضدروشنگری قدیم بازمی‌گردد (

Habermas,

۱۹۸۵:۴۱). به‌زعم او، اندیشه‌های ضد مدرن به‌طورکلی و دیدگاه‌های پست‌مدرن به طور ویژه، از لحاظ نظری و سیاسی خطرناکند و با محافظه‌کاری و فاشیسم نسبتی نزدیک دارند؛ در برابر، او بیان می‌دارد که می‌توان پسامدرنیته را به‌عنوان خودآگاهی مدرنیته و آن را مرحله‌ای در راستای پروژه‌ی ناتمام مدرنیته به شمار آورد، زیرا «طرح مدرنیته یک‌باره و به طور کامل اجرا نمی‌شود. تحدید و مرزگذاری بر مدرنیته مفهوم بسیار مهمی است، زیرا مدرنیته فی‌نفسه باید مرزناپذیر باشد؛ مرزگذاری بر آنچه مرزناپذیر است، تجربه‌ی واقعی مدرنیته را تشکیل می‌دهد» (بشیریه، همان:۲۷۷).

آنچه منطق بازسازی در آثار هابرماس نامیده می‌شود، عمدتاً معطوف به تأمل در باب عقلانیت مدرن و امکان آزادسازی توان رهایی‌بخش آن است؛ در این معنی می‌توان پژوهش هابرماس را بازسازی پژوهش‌های وبر در باب عقلانیت مدرن در راستای امکان‌های رهایی‌بخش آن به شمار آورد.[۱۴] البته او باآنکه مدافع مدرنیته و امکان رهایی‌بخش آن است، خواستار

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.