پاورپوینت کامل عواقب ناآگاهی فلسفی-الهیاتی برای نظریه‌پردازان اجتماعی ۶۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عواقب ناآگاهی فلسفی-الهیاتی برای نظریه‌پردازان اجتماعی ۶۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عواقب ناآگاهی فلسفی-الهیاتی برای نظریه‌پردازان اجتماعی ۶۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عواقب ناآگاهی فلسفی-الهیاتی برای نظریه‌پردازان اجتماعی ۶۸ اسلاید در PowerPoint :

علوم انسانی همواره به‌مثاب یک کلیت منسجم عمل کرده و اگرچه برای مقاصد عملی مفید است که رشته‌ها و عناوین از هم جدا شوند، اما در نهایت یک موضوع مربوط به علوم انسانی را نمی‌توان شناخت مگر از طریق نوعی نگاه کل‌گرایانه. در این نوشته می‌کوشم به‌واسط نقد لوویت بر آرای مارکس، نشان دهم که چگونه غفلت کل‌گرایانه می‌تواند موجب آن شود که یک نظریه به ضد خود بدل گردد.

پیوندهای جامعه‌شناسی و فلسفه؛ مارکس در آثار کارل لوویت

علوم انسانی همواره به‌مثاب یک کلیت منسجم عمل کرده و اگرچه برای مقاصد عملی مفید است که رشته‌ها و عناوین از هم جدا شوند، اما در نهایت یک موضوع مربوط به علوم انسانی را نمی‌توان شناخت مگر از طریق نوعی نگاه کل‌گرایانه. در این نوشته می‌کوشم به‌واسط نقد لوویت بر آرای مارکس، نشان دهم که چگونه غفلت کل‌گرایانه می‌تواند موجب آن شود که یک نظریه به ضد خود بدل گردد. شایسته است در همین ابتدا به این نکته اشاره کنم که قصد ما در این نوشته نه پرداختن به آرای لوویت است و نه شناخت مارکس، بلکه این نوشته نوعی آشنایی پیشینی با هر دو را پیش‌فرض می‌گیرد و می‌کوشد به یک پرسش متعین و مشخص بپردازد: لوویت چگونه از طریق نقد تاریخی-الهیاتی خود، نظرات مارکس را به‌عنوان یک جامعه‌شناس باژگون می‌کند و معنای این باژگونگی چیست؟

می‌دانیم که لوویت در کتاب مشهور خود «معنا در تاریخ» (در انگلیسی) یا «تاریخ جهان و رخداد رستگاری: معانی ضمنی الهیاتی فلسف تاریخ» (در آلمانی)، طرحی از فلسف تاریخ به دست می‌دهد که از آخر به اول روایت می‌شود تا از این طریق به‌تدریج وابستگی فلسف تاریخ مدرن به الهیات تاریخی مسیحی را روشن کند. خلاص تلاش او در این کتاب اثبات این نکته است که فلسف تاریخ مدرن، در ظاهر سکولاریستی است و مفاهیم خدا، مشیت و آخرالزمان را حذف می‌کند، اما در لایه‌ای عمیق‌تر این مفاهیم با ذات آن گره خورده‌اند و تنها ظاهری دنیوی پیدا کرده‌اند. این ادعا که بسیاری از مفاهیم مدرنیته در حقیقت اشکال سکولارشد مفاهیم یهودی-مسیحی هستند، به «مسئل سکولاریسم» یا «بحران نامشروعیت مدرنیته» دامن زده است که بحثی دنباله‌دار و گسترده است و در اینجا فضایی برای طرح آن‌ها نیست (برای مطالعه در این‌باره، نگاه کنید به آثار کارل اشمیت و هانس بلومنبرگ).

به نظر نگارنده، اگرچه این تئوری در مواردی مخدوش است و قطعاً یک چارچوب تبیینی عام نیست، اما حداقل در مورد آرای مارکس به‌شدت صادق است. در اینجا می‌کوشم نشان دهم که مارکس چگونه با گذشتن از مسیر پیچ‌درپیچ فلسفه و جامعه‌شناسی و تاریخ و اقتصاد، به نظریه‌ای می‌رسد که لوویت آن را در مقایسه با آرای هگل بسیار غیرواقع‌گرایانه‌تر و دارای هسته‌ای شدیداً الهیاتی می‌بیند (لوویت، ۱۹۵۳: ۶۱).

نخستین و بنیادین‌ترین آموز مارکس این است که بعد از هگل بی‌شک دوران جدیدی در فلسفه آغاز خواهد شد که در آن فلسفه و حیات انسانی به وحدت خواهند رسید: «[در این عصر] خورشید جهانی خاموش شده و تنها چراغ‌های خصوصی مصنوعی هستند که بر تاریکی نور می‌تابانند. اما ازآنجاکه مارکس پیش‌تر تکلیف خود را با ایدئولوژی آلمانی فلسفه‌های پساهگلی روشن کرده بود، با یقین به نفس، انتظار فلسف آینده را می‌کشید؛ فلسفه‌ای که مطابق اصل موضوع هگل، وحدت میان عقل و واقعیت، و ماهیت و وجود را محقق کند. بااین‌حال زمانی‌که عقل در تمام جنبه‌های واقعیت مادی حقیقتاً بالفعل و محقق شود، فلسفه از بین می‌رود و بدل به نوعی نظری عمل (

Theorie der Praxis

) می‌شود. همان‌طور که با هگل جهان فلسفی شده و به قلمرو روح بدل شده بود، اکنون با مارکس فلسفه باید سکولار می‌شد؛ قلمرویی برای اقتصاد سیاسی و مارکسیسم» (لوویت، ۱۹۵۳: ۴۴-۴۳).

لوویت در اینجا اشاره می‌کند که مارکس خود را در نوعی لحظ منتخب تاریخی می‌بیند؛ لحظه‌ای که تاریخ را به پیش و پس از خود تقسیم خواهد کرد؛ درست مانند لحظ تجسد مسیح، لحظه‌ای که قرار است با تحققش فلسفه و دین یکجا منحل شوند (مقایسه با پولوس: یونان و یهود یا فلسفه و شریعت هر دو در پای جسم خداوند قربانی می‌شوند). آنچه قرار است فلسف جایگزین این پساتاریخ باشد، اقتصاد سیاسی از نوع مارکسیستی آن است. مارکس حتی در یکی از نخستین نوشته‌هایش جامع کمونیستی را با ملکوت خداوند مقایسه می‌کند؛ ملکوتی که روی همین زمین و به دست همین انسان‌ها ساخته خواهد شد؛ انسان‌هایی که مارکس پرولتاریا می‌نامدشان. او در توصیف نقش پرولتاریا در انقلاب جهانی چنین می‌گوید:

«پرولترها نمی‌توانند کنترل نیروهای تولید اجتماعی را در دست بگیرند، مگر آنکه تمام شیوه‌های مالکیت خود تاکنون و به‌تبع آن، کل شیوه‌های مالکیت موجود را از میان بردارند. آن‌ها هیچ‌چیزی از آن خودشان ندارند که در پی حفظش باشند. [در عوض] وظیف آن‌ها ویران کردن هر نوع امنیت و اطمینان برای مالکیت خصوصی و فردی است. هم جنبش‌های تاریخی تاکنون جنبش اقلیت‌ها [یا جنبش‌هایی به‌نفع اقلیت‌ها] بوده. اما جنبش پرولتاریا، جنبش [خودآگاهانه] و مستقل اکثریت عظیم است. پرولتاریا این پایین‌ترین لای جامع کنونی، قادر نخواهد بود خود را بالا بکشد و از جایگاهش برخیزد، مگر آنکه کل ساختمان لایه‌لایه‌ای که جامعه به‌شیو قانونی برنهاده را از پایه‌واساس خراب کند» (مانیفست کمونیست، به نقل از لوویت، ۱۹۵۳: ۵۱).

پرولتاریا بشریت را نجات می‌دهد، اما خود هرگز به یک طبق حاکم بدل نمی‌شود، بلکه از اساس حاکمیت را منحل می‌کند. قلمرو کمونیسم «پادشاهی اراده‌های آزاد» است. این همان چیزی است که لوویت ملکوت بدون خدای مارکس و غایت منجی‌باوری تاریخی (

historische Messianismus

) او می‌داند. جهان تاکنون براساس تضاد و نبرد پیش رفته و هیچ راه‌حل درون‌سیستمی‌ای برای حل این مشکل وجود ندارد. فقط طبقه‌ای بیرونی، طبقه‌ای که از این نظام هیچ‌چیز حاصل نمی‌کند، می‌تواند آن را از اساس منحل کند. (طنین پولوس را نمی‌شنوید؟)

لوویت ماتریالیسم تاریخی مارکس را که مطابق با آن ایدئولوژی آگاهانه، چیزی جز روبنای بنیانی سخت‌تر و استوارتر نیست، علیه خود او به کار می‌گیرد: «اگر این تفاوت میان تفکر آگاهانه و نیروی حقیقی انگیزشی را با متن مانیفست کمونیست مطابقت دهیم، نتیجه‌ای غریب به دست می‌آید، زیرا با توجه به این نکته که تاریخ پنهانی هم تواریخ سیاسی، حقوقی و فکری در شرایط اقتصادی‌ای نهفته است که لزوماً با بازتاب ایدئولوژیکشان همسو نیستند، می‌توان همین امر را برای اثبات عکس ماتریالیسم مارکس صادق دانست؛ چراکه تاریخ پنهانی مانیفست کمونیست، ماتریالیسم آگاهان آن و آنچه خود مارکس در این‌باره می‌اندیشد نیست، بلکه آن روح [مذهبی] پیامبرانه و پیشگو است. مانیفست کمونیست در وهل اول یک سند پیشگویی، یک حکم و یک فراخوان به عمل است و نه یک تحلیل ناب علمی مبتنی بر داده‌های تجربی… شاید مارکس واقعیت استثمار را از طریق نظری ارزش افزوده به‌شیوه‌ای علمی تبیین کند، اما بااین‌حال قضاوت دربار استثمار، یک قضاوت اخلاقی باقی می‌ماند، زیرا استثمار تنها زمانی یک خطای مطلق است که ما ایده‌ای معین از مفهوم عدالت داشته باشیم. در تصویری که مارکس از تاریخ جهان ترسیم می‌کند، این خطا هرگز کمتر از شر بنیادین پیشاتاریخ یا اگر به زبان کتاب مقدس سخن بگوییم، کمتر از گناه نخستین نیست و مانند گناه نخستین، [استثمار نیز] نه‌تنها قوای اخلاقی، بلکه همچنین قوای فکری و عقلانی انسان را فاسد می‌کند. طبق استثمارگر هرگز نمی‌تواند از نظام زندگی خود آگاهی درستی داشته باشد. حال‌آنکه پرولتاریا، که از گناه استثمار رهاست، هم توهمات سرمایه‌داری و هم وضعیت حقیقی خودش را به‌درستی می‌بیند و می‌شناسد. استثمار به‌مثاب شری بنیادین و مسموم [و فراگیر]، نقشی بسیار فراتر از یک واقعیت اقتصادی ایفا می‌کند» (همان: ۵۲).

در واقع این گزاره که تاریخ همواره آوردگاه نبرد طبقاتی میان دو طبق متخاصم است، هرگز تبیینی علمی نیست (زیرا مفاهیم سلطه و استثمار اساساً مفاهیمی نو و زایید قرن نوزدهم هستند)، بلکه تنها روبنای ایدئولوژیک ذهن عمیقاً الهیاتی و منجی‌باوران مارکس و اعلام ثنویتی دینی است. لوویت او را یک یهودی واقعی عهد عتیقی می‌نامد.

«بنابراین تصادفی نیست که تقابل نهایی دو اردوگاه متخاصم، یعنی بورژوازی و پرولتاریا، یادآور ایمان [یهودی-مسیحی] به نبردی نهایی میان مسیح و دجال در آخرین عصر تاریخ است و همچنین اتفاقی نیست که وظیف پرولتاریا با رسالت تاریخی و جهان‌شمول قوم برگزیده مطابقت دارد. [به همین ترتیب] نقش رستگارکنند همگانی ستمدیده‌ترین طبقه، منطبق‌ بر دیالکتیک دینی صلیب و رستاخیز و گذار قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی، مشابه [گذار شهر انسان (

civitas Terrena

) به شهر خدا (

civitas Dei

)] یا پایان عصر کهن و آغاز عصر جدید است. کل مسیر تاریخ، آن‌گونه که در مانیفست کمونیست به تصویر کشیده شده است، چارچوب تفسیر یهودی-مسیحی از تاریخ به‌مثاب محل تحقق رستگاری برمبنای مشیت الهی را بازتاب می‌دهد که رو به‌سوی هدفی پایانی و معنادار دارد» (همان: ۵۴).

به عبارت دیگر، آنچه لوویت دیالکتیک صلیب و رستاخیز می‌نامد، هست اصلی برنام انقلابی مارکس است و نه تبیینی واقع‌گرایانه از نیروهای تاریخی. در کتاب مقدس می‌خوانیم که ما همه همراه با مسیح روی صلیب مردیم تا در این جهان مرده باشیم و حیاتی نو بیابیم. پس آن‌کس که هنوز روی صلیب نرفته، شایست ورود به ملکوت نخواهد بود (عهد جدید، غلاتیان ۱۹-۲۱: ۲، همچنین نگاه کنید به رومیان ۱-۱۵: ۸) مارکس نیز پرولتاریا را صلیب‌به‌دوشانی می‌بیند که با نفی هرآنچه از آن نظم کنونی است، ملکوت سکولار کمونیستی‌شان را برمی‌سازند. ماتریالیسم تاریخی همان تاریخ خطی و غایت‌محور مسیحی (در برابر تاریخ دایره‌وار و هزاره‌ای یونانی) است که اقتصاد سیاسی را جایگزین ایمان کرده و به همین دلیل است که مارکسیست‌های واقعی چنین بر «تجدیدنظرطلبان» می‌تازند، زیرا ایشان می‌کوشند اقتصاد سیاسی را به تبیینی علمی درون نظام موجود بدل کنند و این برای نگاه آخرالزمانی مارکسیسم مهلک‌ترین سم است.

اما اینکه مارکسیسم شکلی سکولار و مسخ‌شده از مسیانیسم یهودی-مسیحی باشد، دقیقاً چه ایرادی دارد؟ آیا نمی‌توان یک اید قدیمی را در زمان و مکانی متفاوت و در معنایی متفاوت به کار گرفت؟ نقد لوویت در اینجا و در کل مبحث عدم مشروعیت مدرنیته این است که مارکسیسم مبانی تفکر مسیانیستی و مذهبی را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.