پاورپوینت کامل تب‌آلود به خواندن ادامه می‌دادم! ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تب‌آلود به خواندن ادامه می‌دادم! ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تب‌آلود به خواندن ادامه می‌دادم! ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تب‌آلود به خواندن ادامه می‌دادم! ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint :

زندگی به‌دردنشسته و سراسر با محرومیت و ناکامی سپری‌شد من، نه ماجراجویانه است و نه نشان‌دهند اعمال قهرمانانه که برای کسی خوشایند باشد و نه داستان تخیلی پرحادث سرگرم‌کننده‌ای که خواننده برای رسیدن به پایان خوش آن، رنج خواندن را بر خود هموار کند. سرگذشتی است ساده و نه حتی عبرت‌آموز از زندگی انسان انکارشده‌ای که پیوسته با زجر و شکنجه و توهین و تحقیر رویارو بوده است؛ به‌طوری‌که گاه دچار این احساس شده که «وجودش زیادی است» و در آرزوی آنکه کاش هرگز نمی‌بود.

انتشار بخشی از خاطرات مجید مددی به بهان درگذشت او؛

زندگی، تحصیل و فعالیت سیاسی در ایران

زندگی به‌دردنشسته و سراسر با محرومیت و ناکامی سپری‌شد من، نه ماجراجویانه است و نه نشان‌دهند اعمال قهرمانانه که برای کسی خوشایند باشد و نه داستان تخیلی پرحادث سرگرم‌کننده‌ای که خواننده برای رسیدن به پایان خوش آن، رنج خواندن را بر خود هموار کند. سرگذشتی است ساده و نه حتی عبرت‌آموز از زندگی انسان انکارشده‌ای که پیوسته با زجر و شکنجه و توهین و تحقیر رویارو بوده است؛ به‌طوری‌که گاه دچار این احساس شده که «وجودش زیادی است» و در آرزوی آنکه کاش هرگز نمی‌بود.

تهیدستی پدر و فقر خانواده‌ام موجب شد مادرم برخلاف تمام باورهای عامیانه و خرافی‌اش که فرزند موجودی خداداده است، وجود فرزند سوم که من باشم را نپذیرد و او را تحمیلی بر زندگی فقیرانه‌شان به حساب آورد. در این میان، نقش برادرم در تربیت من اهمیت بسیاری داشت. نمی‌خواهم راجع‌به این کاراکتر به قول اروپایی‌ها، سخنی بگویم، اما فقط این را بگویم که او سخت خشن بود و به‌دلیل آنکه من شاگرد تنبلی بودم، همواره من را آزار می‌داد. بالأخره با وجود تنبلی و عقب‌ماندگی ذهنی‌ام که این‌گونه به من تلقین شده بود، شش سال ابتدایی را بدون درجا زدن گذراندم و وارد دبیرستان شدم. آن‌وقت برادرم دانشجوی رشت مهندسی در دانشکد نفت آبادان بود و در نتیجه، پیش ما زندگی نمی‌کرد و من در آرامشی نسبی به سر می‌بردم. با گذراندن سال اول دبیرستان، بدون مشکل شاید راه پیشرفت باز شده بود و من در ادامه می‌توانستم به دریافت دیپلم نائل شوم، اما این امر پس از اتمام سال دوم که به‌دلایلی موفقیت‌آمیز هم نبود و با بردن من و خواهرم توسط برادرم به شهری که خود در آن زندگی می‌کرد (آبادان)، انجام نشد. در آنجا به مدرسه رفتم (دبیرستان رازی). محیط مدرسه با سابق خیلی فرق کرده بود. صحبت از درس و تکلیف کمتر بود یا نبود. جنگ و گریز بود و بدین‌ترتیب من ندانسته صرفاً با تحریک احساساتم، به سیاست کشانده شدم. آشنایی من با اندیش چپ از دوران نوجوانی‌ام آغاز شد؛ از هنگامی که توسط برادرم به آبادان برده شدم. اما آموزش‌های برادر پیرامون این اندیشه، مانند هم آموزش‌های کودکان و نوجوانان در این محنت‌آباد، پدرسالارانه بود. حاجت به گفتن نیست که این نوع مبانی علمی در چارچوب روابط خانوادگی پدرسالارانه چه می‌توانست باشد. من که به‌دلیل فعالیت‌های چشمگیرم در مبارزات خیابانی و اعتراضات دانش‌آموزی، از فعالان و دست‌اندرکاران سازمان دانش‌آموزی بودم، به توصی یکی از دوستان برادرم، به عضویت سازمان جوانان حزب توده درآمدم که باعث فعالیت بیشترم شد.

دیگر چهره‌ای آشنا برای پلیس بودم. همواره دستگیر می‌شدم و کتک می‌خوردم. در مقطعی هم این فعالیت‌ها موجب زندانی شدنم به مدت سه سال شد. البته این فعالیت‌ها تأثیر مخربی روی درسم گذاشت و بعد از آزادی به‌دلایلی ادام تحصیل ممکن نشد و من با این در و آن در زدن، کارهای متفاوتی گیر آوردم و مشغول کار شدم. کارهای پاره‌وقت در شرکت‌های تولیدی و صنعتی، کارمندی بانک و سرانجام کارمندی دولت در ادار ثبت اسناد و املاک که سال‌ها ادامه یافت و بیشتر، جز یک سال که به تهران منتقل شدم، در شهرستان‌ها بودم. بدین‌ترتیب پس از سختی و رنج زندان، یکسره به‌مدت بیش از یک دهه کار کردم تا بالأخره موفق به اخذ گذرنامه شدم و بی‌آنکه چیزی به کسی بگویم، به اروپا رفتم.

ورود به انگلستان

دست‌خالی، بی‌سواد (بدون مدرک تحصیلی)، بی‌پول، بدون دانستن زبان. برادرم هنگام نصیحت کردنم برای انصراف از این تصمیم، که البته منصرف نشدم، آدرس یکی از دوستانش را که در دانشگاه منچستر رشت مهندسی می‌خواند، به من داد تا در صورت نیاز، از او کمک بگیرم. من که پس از هفده روز سفر افسانه‌آمیزم، به منچستر رسیدم، به‌دنبال آدرسی که داشتم گشتم و بالأخره با تلاش بسیار و ساعت‌ها خیابان‌گردی، آن را پیدا کردم. جوانی که در را باز کرد، آن نبود که می‌شناختم، ولی با دیدن آدرس گفت پرویز برادرم است و به من گفت که تو می‌آیی. الآن هم برای تحصیلات به کانادا رفته است. تا برگشتش، همین‌جا بمان. باری به مدت یک ماه یا کمی بیشتر با این جوان زندگی کردم که دردآورترین دور زندگی‌ام به‌قولی در غربت بود. رفتار ناخوشایند، توهین، تحقیر، مسخره کردنم پیش این و آن و… ولی چون چاره‌ای نداشتم، تحمل می‌کردم.

برادرش که از کانادا بازگشت، با کمک او بلافاصله جایی پیدا کردم و جدا شدم. پس از چند روز، به اصرار من که باید به کلاس زبان روم، مرا به کالجی برد که مخصوص بزرگ‌سالان انگلیسی بود (آموزش بزرگ‌سالان). در این کالج تنها یک کلاس زبان حرفه‌ای بود که شاگردانش اروپایی، ژاپنی، چینی و هندی بودند که خیلی خوب انگلیسی می‌دانستند و می‌خواستند این مدرک را هم بگیرند. دوستم گفت اینجا تنها جایی است که اگر نام‌نویسی‌ات کنند، با نام ثبت‌نام می‌توانی اجاز اقامت بگیری. در غیر این‌صورت، باید برگردی. او اضافه کرد برای نام‌نویسی، یک مصاحبه کوتاه هم با تو خواهند کرد. با پریشان‌حالی پرسیدم مگر مصاحبه پرسش‌وپاسخ نیست؟ من که نه چیزی می‌فهمم و نه می‌توانم چیزی بگویم. نگاهی کرد و به اتاق معاون کالج رفت. پس از چند لحظه بیرون آمد و اشاره کرد تو بروم. قدم به درون گذاشتم. مرد محترم میان‌سالی روی صندلی دسته‌دار پشت میزی نشسته بود و چیزی می‌نوشت. سلام کردم (همان گودمورنینگ). اشاره کرد، نشستم و پس از لحظه‌ای سر بلند کرد و نامم را پرسید. البته من جمل «نام شما چیست؟» را بلد نبودم، ولی چون چند هفته‌ای بود که در انگلستان بودم، آوای آن به گوشم آشنا بود و پاسخش که نام کوچک شخص باشد، نام را بر زبان آوردم. بعد نام فامیلی را پرسید:

surname

که هرگز به گوشم نخورده بود و در پاسخ گفتم

no

و مصاحبه ادامه یافت با پاسخ‌های

yes

و

no

. پیرمرد از جایش بلند شد و با فریاد خشم‌آلودی که معلوم بود ناسزا می‌گوید، مرا از اتاق بیرون کرد. دوستم دوید. با نگاه خیره‌ای به من، به اتاق رفت و پس از مدتی بیرون آمد و گفت: تو هیچ شانسی نداری. اگر نتوانی اسم‌نویسی کنی، اجاز اقامت به تو نخواهند داد و باید برگردی. سرم گیج رفت. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. گفتم چه کنم؟ آرام و مهربان گفت: من وضع تو را برای او تشریح کردم و از او خواستم به تو کمک کند و او گفت می‌تواند برای دو هفته به‌عنوان شاگرد مستمع آزاد، به تو اجازه دهد سر کلاس بنشینی و اگر در این دو هفته نشان دادی که می‌توانی پیشرفت کنی، اسمت را خواهد نوشت.

از فردای آن روز به کالج رفتم و در تنها کلاس زبان آن، که انگلیسی تخصصی برای خارجی‌ها بود، شرکت کردم. در این کلاس درس‌ها عبارت بود از ادبیات انگلیسی، فن بیان و برگردان متن‌های ادبی به زبان انگلیسی که برای من نه دشوار، که فهم‌ناپذیر بود. نه از حرف استاد چیزی دستگیرم می‌شد، نه از کتاب چیزی می‌فهمیدم و نه می‌توانستم با همشاگردی‌ها گپ‌وگفتی داشته باشم. وضعیتی به‌راستی رنج‌آور بود.

از صبح تا غروب کلاس‌ها دایر بود و من که تنها نظاره‌گر حرکت‌های شیطنت‌آمیز و خنده و شوخی‌های خوشدلانه‌ب دخترها و پسرهای پرنشاط بودم، در گوشه‌ای می‌خزیدم و با کتاب سرگرم می‌شدم. غروب که خسته و پکر و تحقیرشده پیاده به منزل می‌رفتم، اغلب اشکم با قطره‌های باران مخلوط شده، از چهره‌ام سرازیر می‌شد. دو هفته بیشتر فرصت نداشتم. پس باید کاری می‌کردم کارستان، وگرنه باید شکست را می‌پذیرفتم که پایانش نابودی‌ام بود. دست‌به‌کار شدم. کتاب‌های بسیار ساد انگلیسی تهیه کردم (مکالمات روزمره و نوارهای لینگافون) تا تلفظ درست را یاد بگیرم. در پایان دو هفته که قرار بود پیش معاون کالج بروم، چند جمله انگلیسی که به فارسی نوشته و حفظ کرده بودم، آن‌قدر روان می‌توانستم ادا کنم که خودم خنده‌ام می‌گرفت. روز موعود، پیش از رفتن به کلاس، به دفتر مستر وایزمن رفتم. در زدم و وقتی اجاز دخول داد، وارد اتاق شدم و در کنار او که سرش پایین و مشغول بود، ایستادم و با صدای بلند و خیلی شمرده گفتم: «معذرت می‌خواهم، ممکن است دستور فرمایید نام مرا برای کلاس انگلیسی تخصصی ثبت کنند؟» آهسته سرش را بلند کرد و به‌سوی من چرخاند و با تعجب گفت: «این تو هستی مجید؟» که البته من چند ماه بعد فهمیدم چه گفته است. فوری یادداشتی به دستم داد و اشاره کرد برای نام‌نویسی به دفتر بروم.

تقریباً تا شش ماه از کلاس، که در آن درس‌ها عبارت بود از آثار شکسپیر، کریستوفر مارلو، برنارد شاو و… استفاده‌ای نمی‌کردم و کارم تنها خودآموزی بود و خواندن و ترجمه کردن کتاب‌های ساده که سبب شد کم‌کم راه بیفتم. شش ماه بعد که احساس کردم در زبان راه افتاده‌ام، برای امتحان لوور کمبریج نام‌نویسی کردم و بی‌آنکه هیچ امیدی داشته باشم، برای امتحان به‌شدت کار کردم. امتحان برگزار شد و با اعلام نتایج، من قبول شده بودم. اینک به خودم مطمئن شدم که می‌توانم در تحصیل موفق شوم و در انگلستان بمانم. از کلاس‌ها می‌توانستم استفاده کنم، با بچه‌ها هم گفت‌وشنودی داشته باشم و حتی چند دوست صمیمی پیدا کنم. پس از پایان سال و برگزاری امتحانات و اعلام نتایج، نامم در لیست قبول‌شدگان بود. خوشحالی‌ام زایدالوصف. پس من عقب‌ماند ذهنی نبودم.

تلاش برای گرفتن کمک‌هزین تحصیلی

سال بعد برای گرفتن دیپلم انگلیسی، که همان جی‌سی‌یی معمولی و پیشرفته باشد، در کالجی نام‌نویسی کردم. چون فاقد دیپلم ایران بودم، که معادل ۳ تا ۵ “

o”level

ارزش داشت، مجبور شدم از صفر شروع کنم. البته در مورد من، باید گفت از زیر صفر، چون من زبانی که باید با آن درس می‌خواندم هم نمی‌دانستم و در آنجا یاد گرفتم. با گذراندن درس‌های “

o”level

شروع به خواندن “

A”level

کردم و چون می‌خواستم به دانشگاه بروم و علوم سیاسی و فلسفه بخوانم، کارم بسیار مشکل‌تر از بچه‌هایی بود که یا دنبال رشته‌های فنی و یا رشته‌های کم‌اهمیت‌تری بودند که برایشان مسابقه‌ای در کار نبود. سرانجام جی‌سی‌یی‌ها را با نمراتی نه‌چندان خوب گذراندم و آماد رفتن به دانشگاه شدم، اما به‌طوری‌که پیش‌تر اشاره کردم، قصدم رفتن به دانشگاه منچستر و رشت مورد نظرم بود که احتمال دادم با سطح نازل نمره‌ها، شانسی برای رفتن به آن دانشگاه ندارم. پول مختصری هرازگاهی برادرم برایم می‌فرستاد و اصلاً تکافوی مخارجم را نمی‌کرد. به‌علت فقر مالی، مجبور به کار کردن بودم و این با درس خواندن تمام‌وقت اصلاً جور درنمی‌آمد؛ آن‌هم برای رشت مورد نظرم که مطالع گسترده و وقت‌گیری را طلب می‌کرد. لذا برای پیدا کردن راه چاره، ازآنجاکه اغلب در محیط‌های دانشگاهی می‌پلکیدم و درس می‌خواندم و مطالعه می‌کردم، با چند دانشجوی انگلیسی بزرگ‌سال که خانواده داشتند و ضمناً تمام‌وقت دانشجوی دانشگاه بودند، وارد گفت‌وگو شدم و معلوم شد که طبق قوانین انگلیس، داوطلبان بزرگ‌سال در صورت واجد شرایط بودن می‌توانند در آزمونی شرکت کنند و در صورت قبولی، می‌توانند برای دور تحصیلی‌شان هزین تحصیل دریافت کنند. خود را برای آزمون آماده کردم و عجیب است که پس از برگزاری و اعلام نتایج، با اینکه آزمون دشواری بود، موفق شدم. شرط دریافت هزین تحصیلی نام‌نویسی در دانشگاه یا دیگر مراکز آموزش عالی بود، برای طول مدت تحصیلی، منهای تعطیلات تابستان که حقوق بیکاری دریافت می‌کردیم.

تحصیل در رشته‌ای که مورد علاقه‌ام نبود

من که احساس کرده بودم با رتب نه‌چندان بالای دیپلم، ممکن نبود به دانشگاه منچستر برای رشت مورد نظرم راه یابم، برای آنکه هزین تحصیلی را از دست ندهم، با پرس‌وجو و مشورت با مسئولان اتحادی دانشجویان، در یکی از تکنیکال‌کالج‌های معروف انگلیسی برای کورس

H.N.D

در رشت مدیریت بازرگانی تقاضای پذیرش کردم که بلافاصله برای مصاحبه دعوت شدم و بدون هیچ مشکلی پذیرفته شدم و با اعلام نام‌نویسی به ادار فرهنگ، هزین تحصیلی‌ام برقرار شد؛ چراکه این کالج و رشته‌های تصویب‌شد معتبرش شأن دانشگاهی داشت و مدارک آن معادل مدارک دانشگاهی در دیگر کشورها، از جمله ایران، ارزیابی می‌شد.

برای شروع درس به لوتون، شهری نزدیک لندن رفتم. این کورس همانند رشته‌های دانشگاهی، دوره‌ای سه‌ساله بود؛ دو سال تمام‌وقت درس‌های نظری و یک سال کار عملی تخصصی. درس‌ها عبارت بود از اقتصاد، حسابداری، حسابداری صنعتی، تجارت و روان‌شناسی صنعتی؛ تنها درسی که دوست داشتم و آن را خوب می‌خواندم و با دیدی انتقادی آن را در نوشته‌های مفصلم (تکلیف درسی) بررسی می‌کردم. علاق من به این درس از دید استاد مربوطه پنهان نماند. بهترین نمره‌ها در این درس در کلاس، مال من بود، با اظهارنظرهای تشویق‌آمیز استاد پای ورقه‌ها. این موضوع موجب رابط نزدیک و صمیمانه‌ای میان من و این استاد شد. در گفت‌وگوهای دوستانه‌ام با وی، جوری نشان دادم که هیچ علاقه‌ای به این رشته ندارم و می‌خواهم به دانشگاه بروم و فلسفه و سیاست بخوانم و گفتم به‌علت پایین بودن نمره‌ام، نتوانستم به دانشگاه بروم و انتخاب این کورس در واقع برایم پل پرش بوده است. تقاضا کردم کمکم کند. او هم قول داد. با قولی که از او گرفته بودم، هم‌زمان با برگزاری امتحانات پایان سال، برای امتحانات جی‌سی‌یی هم خواندم و این‌بار با نمرات بالایی قبول شدم و سد راه برداشته شد.

گویندگی در بی‌بی‌سی

شهری که در آن زندگی می‌کردم، نزدیک لندن بود و اغلب برای دیدار با دوستان ایرانی و شرکت در جلسات کنفدراسیون و سایر فعالیت‌های دانشجویی و سیاسی به آنجا می‌رفتم. روزی یکی از دوستان که در بی‌بی‌سی کار می‌کرد و اغلب در دیدارها با او گپ می‌زدم، گفت به نظرم صدایت برای گویندگی خوب است. اگر بتوانی با سرعت هم ترجمه کنی، معرفی‌ات می‌کنم. شاید بتوانی به‌صورت پاره‌وقت در بخش فارسی مشغول شوی. بعد از مدتی اطلاع داد که فلان روز برای امتحان صدا و آزمون ترجمه به رادیو بروم. در موعد مقرر به رادیو رفتم. امتحان برگزار شد و ساعتی بعد مطلع شدم که پذیرفته شده‌ام. به‌این‌ترتیب در مرکز مهمی که رسانه‌ای با اعتبار جهانی بود، مشغول به کار شدم و در آنجا با افرادی از دیگر کشورها آشنا شدم که برایم بسیار مغتنم بود.

ورود به دانشگاه منچستر و تحصیل در رشت مورد علاقه

همان سال برادرم به انگلستان آمد. در لندن به پیشوازش رفتم. برایش هتلی گرفتم و چند روزی که در لندن بود و من هم امتحاناتم تمام شده بود، پیشش بودم. برخلاف معمول، خوشحال به نظر می‌رسید و مرتب برای موفقیت‌هایم تبریک می‌گفت و قدردانی می‌کرد و می‌گفت: «نه من، نه هیچ‌کس دیگری فکر نمی‌کرد تو بتوانی مدت کوتاهی در انگلیس بمانی.» در آخر گفت این کورس در ایران لیسانس شناخته می‌شود و رشت خوب و مورد نیازی هم هست. با توجه به سن‌وسال من گفت: «پس از اتمام این دوره، به ایران برگرد. خود این موفقیت چشمگیری است. قید دانشگاه رفتن را هم بزن، چون در انگلستان دانشگاه رفتن کار هرکسی نیست.»

گمان می‌کنم یکی دو ساعت بعد از نیمه‌شب بود که در سکوت به حرف‌های او گوش می‌دادم. چشمم گرم شده بود که با شنیدن جمل آخرش سرم را بلند کردم و با عصبانیت و پرخاش‌کنان (که هیچ‌وقت سابقه نداشت و د

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.