پاورپوینت کامل برگزین و شرح رساله عرفانی -غِنائی«شیخ صَنعان و تَرسا» ۸۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل برگزین و شرح رساله عرفانی -غِنائی«شیخ صَنعان و تَرسا» ۸۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل برگزین و شرح رساله عرفانی -غِنائی«شیخ صَنعان و تَرسا» ۸۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل برگزین و شرح رساله عرفانی -غِنائی«شیخ صَنعان و تَرسا» ۸۸ اسلاید در PowerPoint :

داستان شیخ صنعان یکی از زیباترین و بحثبرانگیزترین داستانهای ادب فارسی می باشد. محقّقان بسیاری از جمله: بدیع الزّمان فروزانفر و مجتبی مینُوی پیشینه این داستان را به حکایتی در کتاب «تحفه الملوک» از آثار منسوب به امام محمّد غزالی نسبت می دهند.

معرّفی اثر

۱- نام کتاب: منظومه عرفانیِ «شیخ صنعان و ترسا»(کتابِ شیخ صَنعان)(دیوانِ وحدت)

۲- نسخه: (آغاز): ب‍ن‍ام‌آن‍ک‍ه‌ب‍ی‌ان‍ج‍ام‌م‍ب‍دا/ ب‍ود در ع‍ی‍ن‌ک‍ث‍رت‌ف‍رد ی‍ک‍ت‍ا

(ان‍ج‍ام):‌ف‍زون‌ن‍ت‍وان‌زد از س‍رِّ ن‍ه‍ان دَم/س‍خ‍ن‌ک‍وت‍اه‌ش‍د، وال‍ل‍ّه‌اع‍ل‍م‌

۳- توضیحات: مثنوی عشقی و عرفانی دارای حدود ۲۸۰۰ بیت، در ۲۳۸ صفحه

۴- نوع : نسخه خطّی. شماره کتابشناسی ملی: ف‌۲۹۴۳/شناسه: ۸۱۵۰۸۹

۵- موضوع: شعر عرفانی – قرن ۱۳هـ.ق

۶- پدیدآور: محمّدِ هندی (وحدت)

***

پیشینه داستانی پیرنگ :

داستان شیخ صنعان یکی از زیباترین و بحثبرانگیزترین داستانهای ادب فارسی می باشد. محقّقان بسیاری از جمله: بدیع الزّمان فروزانفر و مجتبی مینُوی پیشینه این داستان را به حکایتی در کتاب «تحفه الملوک» از آثار منسوب به امام محمّد غزالی نسبت می دهند. از سویی عبدالحسین زرین کوب با جمع بندیِ این نظریات، به ارائه رای خویش مبنی بر حدیثی که در کتاب «ذَمُّ الهَوی» از ابنِ جوزی آمده است می پردازد و این قول که در مورد مردی ساحل نشین می باشد«که سیصدسال خدای را عبادت کرده و سرانجام عاشق زنی شد و عبادت خود را رها کرد و کافرشد»، همراه با شخصی «عبدالرّزاق» نام ذکر شده است. زرین کوب با این رای عبدالرزّاق را که راوی داستان بوده است، عامل ایجاد این داستان می داند. امّا از طرفی محمّدرضا شفیعیِ کدکنی در مقدّمه کامل و جامع خویش بر منطق الطّیر عطّار، متن تحفه الملوک را از نظر ساختاری و نحوی و نیز نوعِ دید واژگان، نسبت به کتاب تحفه الملوک ناهنجار می داند. به نظر شفیعی« اگر{تحفه الملوک}نوشته غزالی نباشد، نوشته کسی است که قبل از روزگار عطّار می زیسته است. پس؛عطّار متاثّر از اوست.». کدکنی با اشاره به نظر فروزانفر مبنی بر سُلطه صلیبیان بر بیت المقدّس، نظر دیگران را در مورد نوشتن شدن این کتاب{تحفه الملوک} توسّط غزالی رد می کند. زیرا؛ نویسنده زمانی که کتاب را در مقدّمه خویش به یکی از پادشاهان تقدیم می کند، در شام می زیسته است، در حالی که غزالی مسلّماً در توس(طوس) و نیشابور(نشابور) بوده است، و مهمتر اینکه مسئله غلبه صلیبیان بر بیت المقدّس را هیچ کدام از کتاب های تالیف شده در آن زمان ذکر نکرده اند. شفیعی ذکر حادثه غلبه بر بیت المقدّس را در آثار غزالی غریب می داند. به گفته او: «مولّف تحفه الملوک که دوقرنی بعد از غزالی و یک قرن بعد از عطّار می زیسته است، تحت تاثیر منطق الطّیر بوده است». شفیعی نسخه دست نویس ابراهیم بن عوضِ مراغی(مراغی ۱) را که خود از آن بهره برده است، جامع ترین و بهترین نسخه منطق الطّیر در جهان می داند، و بر این اساس و نیز تاریخ تالیف این نسخه، ادّعای مینُوی و فروزانفر مبنی بر تاثیرعطّار از تحف الملوک را ردّ می کند.

شفیعی کدکنی پیشینه داستانیِ شیخِ صنعان را به شخصی «ابنِ سقّا»نام نسبت می دهد که از مُصاحبان خواجه یوسف همدانی(قرن ۴) بوده است. اجمال داستانی که مورّخان قرون ششم هفتم در آثار خود انعکاس داده اند اینست که: روزی در مجلس خواجه یوسف همدانی که در مدرسه نظامیّهِ بَغداد شکل می گرفت، شخصی بنام «ابن سقّا» بپاخواست و چندین مساله از او پرسید که آزار خواجه را موجب شد. سپس خواجه از فرط ناراحتی روبه رو به ابنِ سقّا کرد و گفت: «بنشین که از سخنان تو بویِ کُفر می شنوم. شاید که بر دینی جُز دینِ اسلام بمیری!». تمامی اقوال براین قول است که او بواسه پیامگزاری نَصرانی و رومی به آئین مسیح درآمده است، و سپس با او را از بغداد به قُسطَنطَنیّه بُرده و او را به پادشاهِ آن ولایت سپرد، و ابن سقّا بدین نَحو نصرانی شد.

نکته قابل توجّه اینست که ابن سقّا-بنابر شهادت مورّخان هم عصرِ او-عاشقِ دختری از ولایت تحت لوای پادشاهِ قسطنطنیّه نشده و به دین مسیح نگرویده است. تنها یک نفر بنام «علی بن یوسُفِ شَطنوفی»-که با این سقّا حدود ۱۳۰ سال فاصله دارد- در کتاب «بهجه الاَسرار» چنین ماجرایی را ذکر کرده است،و او را نصرانی و عاشق دخترِ نصرانی دانسته است. این کتاب در سالهایی بعد از ۶۷۱هـ.ق یعنی؛ ۱۴۰ سال پس از ماجرای خواجه یوسُفِ همدانی و نزاع وی با ابنِ سقّا تالیف شده است. او ابن سقّا را شخصی بزرگوار و دارای جامعیّت در علوم عقلی و نقلی دانسته است که تمامی رقبا را در مناظره مغلوب می کرده است، و بدین سبب بود که پادشاه بغداد او را به نزدیک خود خواند و همراه با پیامگزارِ نصرانی به روم فرستاد. در محفل پادشاه روم نیز با جمعی مناظره کرد و همه را شکست داد. آنگاه در میانه این احوال و مناظرات چَشمش به دختری افتاد، که حبِّ وی در درون ابنِ سقّا شکل داد. مدّت ها ابنِ سقّا از پادشاه روم می خواست که او را به همسری وی در آورد. پادشاه نیز با این شرط که او به دین مسیح بگرود قبول کرد. سرانجام ابنِ سقّا شرط را پذیرفت و پادشاه او را به همسری آن دخترِ نصرانی درآورد. در همین جا بود که ابنِ سقّا بیاد حرف خواجه یوسُف همدانی افتاد. {این متن خلاصه ای از مقدّمه شفیعی کدکنی بر منطق الطّیر صفحات ۴۹ تا ۵۹ می باشد.} البتّه در موردِ تشابه «سَمعان» و «صَنعان» و نیز «سقّا» نیز نظراتی وارد شده است،که ما آن را به مقّدمه کتاب منطق الطّیر ارجاع می دهیم.

برگزینِ اثر

بنام آنکه بی انجامِ مَبدا

بود در عینِ کثرت فردِ یکتا

حریم بی نیازی خلوتِ اوست

جهان «آئینه دارِ طلعتِ اوست»

رُخِ آن آفتابِ عالم آرا

بود از مشرقِ هر ذرّه پیدا

نباشد در حریمِ کعبه و دیر

به پیشِ چَشمِ حقّ بین جلوه غیر

که هست از غیرتِ آن حُسن سرشار

حجابِ نیستی بر رویِ اغیار

زِهی عالَم ز تو چون عاشقِ زار

ز پا تا سر شُده لبریز دلدار

بُوَد از عارضِ خوبان حجابت

هوَیدا نورِ حُسنت از نِقابت

ز هر سو جلوهِ رویِ نکویت

بِهَر جا بُرقَعِ دیگر بِرویت

بُرویت خوشترست ای راحتِ جان

نقابِ نازکِ رُخسارِ خوبان

زِ بَس این پرده ها نازک فِتاده ست

رَهِ نَظّاره بر رویت گُشاده ست

نمود از محمل رخسار لیلی

رخت بر خاطرِ مجنون تجلّی

زلیخا در رُخِ یوسُف تو را دید

که شُد در شِرک، مستِ جامِ توحید

نمودی لعلِ شیرین را شکر ریز

که شور اُفتاد ازو بر جانِ پرویز

کند «صنعان» به ذکرت تا که احیا

شبِ قدر آوری در زُلفِ «تَرسا»

بُوَد از بَس جمالت لااُبالی

کند از کفر و از ایمان تجلّی

ز حُسنِ بی تعیّن گشته ناچار

یکی سررشتهِ تسبیح و زنّار

کسی کاین سر نباشد باوَر او را

ز دانش نیست جُز دردِسر او را

بِما گر طاقتِ نظّاره بودی

تو هم در چهره بُرقع می گُشودی

نگارِ پردگی از پرده پیداست

که هر سو صَدهزارش مَست و شیداست

کسی در پرده کان رُخسار را دید

زِ خود یکبارگی مَهجور گردید

… قَضا را قصر عالی منظری دید

در آن منظر سَمَنبَر اختری دید

چه دختر! دلبرِ زیبانگاری

بِهِشتی، لاله زاری، نوبَهاری

به دَم عیسی(ع)، به لَب روحِ مُعَلّی

به رُخ جنّت، به قامَت رَشکِ طوبی

وصالِ او، حیاتِ جاودانی

خَرامَش، موجِ آبِ زندگانی

نقاب از زُلفِ آن خورشید طلعت

شبِ آبستنِ صبحِ قیامت

به عهدِ آن کَمَر گردیده چون مو

زِ بَس اسلام لاغر کرده پَهلو

زِ رَشکِ ساعدِ آن شوخِ رَعنا

شده دستِ ندامت، دستِ موسی(ع)

به خود از رَشکِ لعلش بَسکه پیچید

گُل از نو، در گلستان غُنچه گردید

به رُخسارِ جهان آرامهِ بَدر

به زُلفِ عنبرآسا «لَیلَهُ القَدر»

صفایِ عکسِ آن لعلِ پَریوَش(پری وَش)

فِکَنده در دلِ یاقوت آتَش

هلال آوارهِ ابرویِ آن ماه

از آن شَهری به شَهری رفته هر ماه

ز دل آن محفلِ شمعِ تجلّی

محیطِ گوهرِ اسرارِ «شِبلی»

چنین فرمود: «کاندر شهرِ بغداد

شدم سیّاره روزی با دلِ شاد

گروهی دیدم از یارانِ یکدل(یک دل)

به عَزمِ حَجّ بر اُشتُر بسته مَحمِل

میانشان جلوه کرد زیبا نگاری

به گُلزارِ جَوانی نوبَهاری

به قَدِّ دلگشا چون سَروِ موزون

ز خونِ عاشقانَش جامه گُلگون

سیه از کاکُلِ او روزِ سُنبُل

ز عِشقَش خار در پیراهنِ گُل

مَر او(مَرو) را بود از دستِ فَگارین

یَدِ بَیضا به تسخیرِ دل و دین

خرامان هر طرف آن رَشکِ گُلشن

گُلاب از ناز می پاشید بر تَن

سهیل از سَمتِ دستِ آن گُل اندام

نموده در جهان رنگِ صفا دام

به دل گفتم که این غارتگرِ دین

خرامان این چنین با ناز و تَمکین

بُوَد معشوقِ با تَمکینِ و فَرهنگ

که دارد جانبِ عُشّاق آهنگ

و یا خود عاشقِ زیبا نِگاریست

ز سودایِ گُلِ رویش خُماریست»

*(آغاز داستان) سخن را با زبانِ دل کُن آغاز

که جُ دل کَس نداند سرِّ دل باز

حدیثِ عشق بَهرِ جانِ شیدا

زبانِ دل بدین سان کرده اِنشا

که در «اُمُّ القُری» از اهلِ قُرآن

فَقیهی بود، نامَش «شیخ صَنعان»

چو عشق از نسبتِ زُهّاد مهجور

عباداتش سراسر از ریا دور

دَمَش زِاعجاز، جان بَخشی به عالم

به اَنفاسِ مسیحا گشته هَمدَم

دلِ او کاشفِ اسرارِ توحید

ضمیرش مظهرِ انوارِ توحید

مسلّم از دلِ روشن، به یک دَم

چو صبحِ صادقش، احیایِ عالم

ز شوقش اهلِ حقّ را جانِ بیتاب(بی تاب)

چو سویِ بَحر، میلِ طبعِ سیلاب

که بودی در جهان چون رازِ عُشّاق

حدیثِ فضلِ او مشهورِ آفاق

خَدیوِ کشورِ دانشوری بود

ز دانش در جهانَش برتری بود

خلیل(ع) آن «کاسِرالاَصنامِ» هستی

چراغ افروز بَزم حَق پرستی

که همچون شمعِ بزمِ طورِ سینا

زبانِ او به حقّ می بود گویا!

نقاب از شاهدِ مقصود بُگشاد

چنین از عالمِ مَعنی خبر داد:

«که نَبوَد گر به وُسعت گاهِ امکان

ولایت در میانِ اهلِ عرفان؛

خدا را بَس، ولی نبود به عالَم

سُخَن کوتاه شد، وَاللهُ یَعلَم

زلالِ علمِ آبِ زندگانیست

که جان را زو حیاتِ جاودانیست

ز فیضِ علم شد انسان مُکَرَّم

که مسجودِ ملائک گشت آدم

مسیحا رفت از دانش بر اَفلاک

ز دانش یافت احمد(ص) مدحِ لولاک

نگشتی عِلم اگر پیرایهِ دل

شُدی کی مُشتِ گِل، انسانِ کامل؟

ز فیضِ عِلم بود آن قُدس مَنظَر

خَلایق را بگوئی اوست رَهبَر»

مَر او را بود در اِقلیمِ اِمکان

مُریدِ{مُریدی}چارصد از اهلِ عرفان

به آن دانشوران آن خُسروِ دین

مُقارن، همچون مَه با عِقدِ پَروین

ز فیضِ علم بودَش خاطرِ شاد

ولیکن دِل ز قیدِ عشق آزاد

به طُوف کعبه بودی پای در گِل

وَلی دور از طَوافِ کعبهِ دل

جُدا از عشق، نزدِ چَشمِ حَق بین

نَبودَش بَهره ای از دانش و دین

دلش از شامِ زُلفِ دلبران کور

چو شمعِ صُبحگاهی بود بی نور

لَبَش پَرِّ خرد را حکمت آموز

دلِ او فارغ از عشقِ جهان سوز

قَضا می خواست گر کُنجِ سلامت

شَوَد مجنونِ صحرایِ مَلامت

ز تابِ عشقِ بی زنهارِ سَرکَش

زَنَد در خَرمنِ اُمّیدش آتَش

کُنَد چندان مَر او را مَحوِ دلدار

کزو باقی نَماند غیرِ دلدار…

*(پایان) به دانا رَسمِ هُشیاری درآموخت

به مَستان آتشِ مَستی برافروخت

تجلّی از گُل و خارِ چَمَن یافت

یکی را شیخ و دیگر بَرهَمَن کرد

به چندین رنگ هردَم جامه پوشید

به خوبان حُسن(ناخوانا) در ره عشق گردید

ز عشق و زُهد دارد جلوه یک نور

ولی زاهد ز خودبینی ست مَغرور

زِ وَحش و طَیر انسان و دَد و(-ُ) دام

اگرچه نیست کَس زین مَی تُهی(تَهی) جام

کسی کاو(کو) طالبِ نورِ الهیست

هُوَیدا بر وِی از مَه تا به ماهیست

وَلی هریک به حُسنِ خویش راغب

به مطلوبِ دگر، گردید طالِب

نبوده هیچکس بیرون ازین فیض

گرفته طَبع و دیگر کَون ازین فیض

وصالَش نیست مَقدورِ نظرها

حجابِ اوست از نورِ نظرها

ندارد انتها، این نظمِ اَسرار

عبارت اَندکی، مَعنی ست بسیار

بدین جا می کُنَم ختمِ حکایت

که وُسعَت نیست افزون، در عبارت

فزون نَتوان زد از سرّ نهان دَم

سخن کوتاه شد، وَاللهُ اَعلَم

تمتّ الکتاب بُعون المَلِکَ الوَهّاببتاریخِ ششم شهـرِ رجب المُرَجّبمطابق سنهِ ۱۲۵۹، اقلّ العِباد عبدالجبّار تبریزی این کتاب سعادت انتساب رابه جهتِ یادگاری برای مخدومِ مُکَرَّم، سُلاله السّاداتِ العِظامآقا سیّد ابراهیم قلمی نمود. توقّع از برادران دینی آنست در هنگامِ مُلاحظه اگر سَهوی درالفاظو یا نِسیانی در عبارت اتفاق افتاده باشداصلاحی فرمایند، هر چند اینحقیرِ سراپاتقصیر در مدّتعُمر کتابی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.