پاورپوینت کامل تضاد و فراتعیینکنندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل تضاد و فراتعیینکنندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تضاد و فراتعیینکنندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل تضاد و فراتعیینکنندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
آلتوسر از جمله فیلسوفان برجستهی قرن گذشته است. او از یکسو با مارکسیسم روسی و از سوی دیگر با «گرایشات هگلی» در عرصهی فلسفه به مقابله پرداخته است. به خود او، یا بهتر است بگوئیم به نوع یا شکل قرائت او از مارکس، علیرغم نکات و سئوالات بسیار درخشان و در عین حال بحث برانگیزی مثل سئوالاتی که در باره مفهوم دیالکتیک هگلی و مارکسی و تفاوت بین آنان مطرح کرده است، میتوان ایرادات بسیار گرفت و گرفته شدهاند.
یادداشت مترجم: آلتوسر از جمله فیلسوفان برجستهی قرن گذشته است. او از یکسو با مارکسیسم روسی و از سوی دیگر با «گرایشات هگلی» در عرصهی فلسفه به مقابله پرداخته است. به خود او، یا بهتر است بگوئیم به نوع یا شکل قرائت او از مارکس، علیرغم نکات و سئوالات بسیار درخشان و در عین حال بحث برانگیزی مثل سئوالاتی که در باره مفهوم دیالکتیک هگلی و مارکسی و تفاوت بین آنان مطرح کرده است، میتوان ایرادات بسیار گرفت و گرفته شدهاند. صرفنظر از ایرادات سیاسیای که منجمله به نقش او در جنبش دانشجویی ۶۸ میتوان گرفت و گرفته شدهاند، در سطح فلسفی دریافتهای او منجمله به نظریهی تاریخ او، ارزیابی او از خودآگاهی، به نحوهی تبدیل انسان به سوژه از طریق استیضاح (صدا زدن) و غیره مورد منازعهاند.
صرفنظر از مشکلات مفاهیم آلتوسری، برای مثال، ایدئولوژی که به نظر نزد او قادر «مطلق» میآید، میتوان آلتوسر را حداقل به عدم پیگیری در پراکسیس تئوریک (روند طرح، بررسی و حل مسئله) متهم کرد. در مقاله «دستگاههای ایدئولوژیک و دولت» در برخورد او با دستگاههای ایدئولوژیک، همانطور که دیگران مطرح کردهاند، این ناپیگیری را در عدم تعریف دقیق و شفاف از این دستگاهها میتوان دید. نزد او در این مورد و ایضا نزد دیگران و بحثهایی که در مورد آثار او شده است به این سئوال که کجا دستگاههای ایدئولوژیک پایان مییابند و مرزشان کجاست، نمیتوان یافت.[۱] اگر چه باید تاکید کرد این دریافت، که مبتنی بر تاملات گرامشی است، نسبت به دریافت ناتمام و به این اعتبار «خام» گرامشی «پیشرفت» محسوب میشود، و مانع تقلیل دولت به هسته سخت آن (یعنی دستگاه سرکوب) میگردد. با توجه به مشکل فوقالذکر، اما این «پیشرفت»، با وارد کردن مفهوم دستگاههای ایدئولوژیک صورت میگیرد که اتفاقا به معنای آلتوسری کلمه یک «مفهوم ایدئولوژیک» است، یعنی فقط اشاره به یک مجموعه روابط دارد بدون آنکه شناخت دقیقی از آن روابط عرضه بکند.[۲]
در مقالهای که در دست دارید، آلتوسر مفهوم فراتعیین را از حوزهی دیگری به حوزهی تئوری تاریخ و انقلاب انتقال میدهد. پیش از هر چیز میتوان یک سئوال فلسفی بُحت مطرح کرد: شرط (شروط) انتقال یک مفهوم (در اینجا فراتعیین) از یک حوزه به حوزهی دیگر، بیگانه نسبت به حوزهی پیشین، چیست؟[۳] با به کار بردن مفاهیم خود آلتوسر میتوان پرسید آیا حداقل تفاوت در میدان شناخت، مکان طرح مفهوم و مفاهیم دیگر در رابطه با آن در حوزهی دیگر و حوزهی جدید، نمیباید مورد توجه قرار بگیرند؟
خود اصطلاح اهمیت تعیین کننده ندارد، مسئله تعیین و تعریف آن، و نسبت مفهوم جدید با سایر مفاهیم، بالاخص مفاهیم بنیادی، بویژه از جهت سازگاری و رفع ابهام از آن و بررسی تغییراتی است که با وارد کردن این مفهوم در سیستم گزارههای موجود صورت میگیرند. وقتی آلتوسر در این متن ادعا میکند فراتعیین تعیین کنندگی حقیقی است، آیا حقیقی بودن تعیینکنندگیهای دیگر، منجمله حقیقی بودن «تعیین کنندگی در تحلیل نهائی»(مارکس) ، زیر سئوال نمیروند؟ اگر میروند آنگاه نتایج عدم حقیقی بودن «تعیین کنندگی در تحلیل نهائی» در چارچوب سیستم نظری (و در عالم واقع) چه خواهد بود؟ و در غیر این صورت نسبت فراتعین و تعیین کنندگی در تحلیل نهایی چیست؟
مفهوم فراتعین از روانشناسی اخذ شده است. در آن حوزه برای «روشن کردن» علل رویا به کار رفته است، بدون اینکه در آنجا (حداقل در کاربرد اولیه) نسبت علل متفاوت با یکدیگر و هر یک با نتیجه روشن شوند. در اینجا نیز همین کار حداقل در رابطه با تضادها صورت میگیرد. صرفنظر از تبعات وارد کردن مفهوم برای کل دستگاه فکری، آلتوسر با وارد کردن این مفهوم میخواهد تفاوت تضاد هگلی و تضاد مارکسی را از منظر خویش نشان بدهد. او ادعا میکند، در غیاب این مفهوم تضاد مارکسی بدل به تضاد سادهی هگلی میشود؛ -تضاد سادهای که مبتنی بر یک اصل سادهی درونی ایضا تقلیلگرایانهای است که بر اساس آن این بار با برداشت «هگلی» از مارکس همهی تحولات منجمله تحولات تاریخی توضیح داده میشوند.
در این متن صرفنظر از موضوعات دیگر بحث برانگیز (مثل ساخت دیالکتیک به طور کلی و کنار نهادن ضمنی مقولهی نفی نفی)، حواشی جالب و … که گاه قابل توجه و تاملند، در مورد تضادها چیزی جز یک گزارهی قطعی (که البته از اهمیت بسیار برخوردار است) یعنی اینکه تضادها منجمله تضاد اصلی فراتعیین میشوند، و نشاندن این مفهوم به جای انباشت تضادها (لنین) و به این ترتیب ابتدا به ساکن یک تغییر صورتبندی نمیتوان یافت.[۴]
با اینکه آلتوسر با به کار بردن تعبیر دایره در هگل (در متن زیر) از دوایری با مراکز متفاوت حرف میزند که بر مراکز یکدیگر تاثیر میگذارند، اما در مورد نحوهی تاثیر این مراکز بر یکدیگر (یا فراتعیین)، حتی با در نظر گرفتن مقالهی دیگر «در بارهی ماتریالیسم دیالکتیک»، که به این موضوع ربط مستقیم دارد، چیز جدیای نمیگوید.
علیرغم اهمیت بسیار زیاد گزارهی «تضاد مارکسی فراتعیین میشود»، وقتی نقد جریاناتی مطرح میشود که کل روند گسست مشخص را به یک تضاد تقلیل میدهند و انباشت تضادها در روند گسست مشخص، رابطهی بلاواسطه و «در تحلیل نهائی» یا دقیقتر نحوهی بلاواسطه شدن نهائی در گسست، که بالاخص مفهوم فراتعیین میتواند در توضیح آن نقشی ایفاء بکند را نمیبینند، و در سطح نظری، حداقل تقلیلگرا و به زعم آلتوسر هگلی میشوند، با این همه نزد خود آلتوسر، نه فقط در این مقاله بلکه با در نظر گرفتن متون دیگر، به خصوص مقالهی فوقالذکر، سئوال (یا سئوالات) بنیادیای که با فراتعیین تضاد (انباشت تضادها) پیوند تنگاتنگی دارند، به چشم نمیخورند، مطرح نشدهاند، جواب داده نشدهاند و در مورد آنان به نظر میرسد تا به آخر فکر نشده است. مثل: سطح تحلیل و درجهی تجرید در مورد هر یک تضادها در نظریهی تاریخ و روندهای مشخص؟ نحوهی فراتعیین یا مکانیسم انباشت تضاد؟ آیا رابطهی تضادها با یکدیگر متناظر با رابطهی ساختها با یکدیگر است؟ در این مقاله و به خصوص در مقالهی مذکور تلاشهای، هر چند نه کاملا موفق، در مورد وضعیت و رابطهی ساختها با یکدیگر به طور کلی میتوان دید، اما نه در مورد وضعیت و رابطهی تضادها با یکدیگر؛ به خصوص با توجه به زمان و بر بستر زمان که بر بستر آن الزاما رابطهای یک به یک بین آنان و ساختها (به ویژه با توجه به وزن هر ساخت در تمامیت مشخص) وجود ندارد. اشاراتی که به مائو نیز میشود، چه در این مقاله و چه در مقالهی فوقالذکر دیگر، کمکی به حل مشکل نمیکنند.
علیرغم اینکه دو مفهوم فراتعیین و زیرتعیین به نظر مفاهیمی میآیند که میتوان آنان را در حوزهی دیگر نیز با زدودن آلودگیهای ساختگرایانهی آنان یا با قرار دادن انسان و انسانها در جایگاه واقعی آنان، به خصوص در تحلیلمیدانهای مبارزات اجتماعی ثمر بخش نمود، در اینجا در رابطه با تضادها طبعا بدون تشخیص سئوالات فوقالذکر و جواب به آنان نمیتوان نتایج عملی-سیاسی از نظریه آلتوسر در مورد فراتعیین تضاد گرفت و کاربرد مفهوم فراتعیین به شکل فعلیاش به جای انباشت تضادها (لنین)، در صورت آگاه بودن به مشکلات مفهوم، علیرغم مثبت بودن آن، به زعم من فقط دلالت بر مرزبندی با تقلیلگرایی دارد.
با این همه خواندن مقالهی زیر را حداقل به آن دسته از آزادی-عدالتخواهان که پراتیک تئوریک را، به عنوان یک لحظه از پراتیک اجتماعی، و نه امری جدا از سایر لحظات پراتیک، در استراتژی اجتماعی خود از قلم نمیاندازند و این لحظه را در نقل این گفته یا آن گفته، تکرار مکررات ملالآور و چند گزارهی عام خلاصه نمیکنند، و یا با نحوهی قرائت مارکسیسم سنتی و تکصدائی از مارکس و دیگران مشکل دارند، حداقل به خاطر آشنا شدن با مشکلات نظری توصیه میکنم.
طبعا هر اثری را میتوان به اشکال مختلف قرائت کرد. اما قرائت زمانی ثمر بخش است که انتقادی و متامل (به معنای گرامشیانه کلمه) باشد.
تذکر: در ترجمه ابتدا متن انگلیسی و آلمانی مأخذ قرار گرفتند. در پایان ترجمهی خود را با متن اصلی فرانسوی مقایسه کردم، از آنجا که دو متن انگلیسی و آلمانی با یکدیگر و هر دو با متن اصلی قدری اختلاف دارند، در روند مقایسه تغییراتی در ترجمه دادم که عمدتا به معنا برمیگشتند. باید ذکر کرد صورتبندیها در ترجمههای انگلیسی و آلمانی با متن فرانسه فاصله دارند و این فاصلهها به ترجمهای که در دست دارید نیز انتقال یافتهاند. به متن آنچه که در ابروهای شکسته [] آمده را برای فهم بهتر آن افزودهام. در زیرنویسها آنجا که چیزی افزودهام نوشتهام مترجم، در غیر این صورت زیرنویس از آن آلتوسر است. لغاتی که به آلمانی در متن آمدهاند همگی از آلتوسر و در متن فرانسه نیز موجود هستند. این مقاله یک ضمیمه نیز دارد که ترجمهی آن در فرصت دیگری ارائه میشود.
ماخذهای ترجمه:
LOUIS ALTHUSSER, FOR MARX, 1969, Penguin Press, Translated by Ben Brewster
Louis Althusser, Für Marx, Suhrkamp Verlag, Aus dem Französischen von Karin Bradimann und Gabriele Sprigath, 1968
ALTHUSSER, LOUIS, Pour Marx, avant-propos d’Étienne Balibar, Editions La Découverte, Paris, 1986, 1996, 2005
.
***
اصل مقاله
پیشتر در یک مقاله که وقف مارکس جوان[۵] شده بود، بر دو پهلویی [عبارت] «واژگونی هگل» تاکید کردم. به نظرم میرسید، در واقع این عبارت کاملا مناسب فوئرباخ است، او واقعا «فلسفهی نظرورزانه را واژگون و بر پاهایش نهاد»، و تنها نتیجهی آن رسیدن به یک مردمشناسی ایدهآلیستی بواسطهی [وجود] یک منطق آشتیناپذیرانه بود. اما این عبارت را بر مارکس نمیتوان اطلاق کرد، حداقل بر مارکسی که از فاز مردمشناسانه گذشته بود.[۶]
میتوان فراتر رفت و مطرح کرد که در قطعهی مشهور: «دیالکتیک، نزد هگل، بر سر ایستاده است، آن را باید واژگون کرد تا هستهی عقلانی آن را در لفافهی رازآمیزانهی آن کشف کرد.»[۷]، عبارت «واژگون ساختن» فقط یک ایماء، حتی یک استعاره است و موجب سئوالات بسیاری میگردد همقدر تعداد جوابهائی که میدهد.
واقعا چگونه باید مارکس را در این مثال معین فهمید؟
این دیگر «وارونسازی» هگل به طور کلی، یعنی وارونسازی فلسفهی نظرورزانه فینفسه نیست. از «ایدئولوژی آلمانی» به بعد میدانیم که یک چنین کاری بیمعنی است. هر کس که ادعا بکند فلسفهی نظرورزانه را صرفا (منباب مثال برای استنتاج ماتریالیسم) واژگون میکند، هرگز نمیتواند چیزی بیش از پرودن در فلسفه باشد، و زندانی ناآگاه فلسفهی نظرورزانه نباشد، همانطور که پرودن زندانی اقتصاد بورژوائی بود.
اکنون مسئله دیالکتیک و فقط دیالکتیک است. ممکن است فکر کنیم وقتیکه مارکس مینویسد: ما باید «هستهی عقلائی در لفافهی رازآمیز آن» را کشف کنیم، منظورش این است که «هستهی عقلائی» خود دیالکتیکاست، در حالیکه «لفافهی رازآمیز» فلسفهی نظرورزانه است. به علاوه این حرفی است که انگلس با کلماتی که سنت آنان را تقدیس نموده است، خواهد گفت، آنگاه که او بین متد و سیستم تمایز مینهد.[۸] بنابراین [برداشت] ما پوشش رازآمیز (فلسفهی نظرورزانه) را دور خواهیم افکند و هستهی ارزشمند یعنی دیالکتیک، را نگه خواهیم داشت. معهذا مارکس در همان جمله میگوید کندن لفافهی هسته و واژگونی دیالکتیک یک چیزند. اما چگونه این استخراج میتواند یک واژگونی باشد؟ یا به بیان دیگر، در این استخراج چه چیز «واژگون» شده است؟
به این امر کمی از نزدیکتر نگاه کنیم. همینکه دیالکتیک از لفافهی ایدهآلیستیاش واستانده شد، بدل به «عکس بلاواسطهی دیالکتیک هگلی» میشود. آیا این امر برای مارکس، به جای به کار بردن آن در جهان برین[۹] و واژگون هگل، منبعد اطلاق آن بر دنیای واقعی معنا میدهد؟ مطمئنا به این معنی هگل «اولین کسی بود که به شکلیآگاهانه و فراگیر اشکال عمومی [یا کلی] حرکت را به نمایش نهاده است.» بنابراین ما میتوانیم دیالکتیک را از او برگیریم و آن را بیشتر در زندگی تا در ایده بکار ببریم. «واژگونگی» به این ترتیب واژگونگیِ «جهت» دیالکتیک خواهد بود. اما این «واژگونگیِ» در جهت در واقع دیالکتیک را دست نخورده میگذارد.
به عنوان مثال اما درست مارکس جوان را در مقالهای که در بالا به آن اشاره شد، در نظر بگیریم، من پیشنهاد کردم که برگرفتن دقیق دیالکتیک به شکل هگلی آن فقط میتواند ما را در معرض دوپهلوییهای خطرناکی قرار دهد. چرا که بر اساس تفسیر مارکسیستیی یک پدیدهی ایدئولوژیک، غیر قابل تصور و غیر ممکن است که دیالکتیک ساکن در سیستم هگلی بتواند همچون هسته در یک بادام دریافت شود.[۱۰] منظورم از این گفته این بود که عدم آلوده بودن جوهر دیالکتیک در آثار هگل به ایدئولوژی هگلی غیر قابل تصور است، یا از آنجا که یک چنین «آلودگیای» پندار یک دیالکتیک ناب پیش از «آلودگی» را فرض میگیرد، اینکه دیالکتیک هگلی میتواند دیگر هگلی نباشد و با یک «استخراج» ساده و معجزهآسا بدل به دیالکتیک مارکسیستی بشود، [نیز] غیر قابل تصور است.
مارکس حتی در سطور موخره چاپ دوم کاپیتال که به سرعت نوشته شدهاند، این مشکل را به روشنی دید. او در انبوه استعارات، و بویژه در رابطهی عجیب استخراج و واژگونی، نه فقط به چیزی بیش از آنچه میگوید، اشاره میکند، بلکه در قطعهی دیگری آن را بس روشن مطرح میکند.
قرائت دقیق متن آلمانی بس روشن نشان میدهد که لفافهی رازآمیز به هیچ رو فلسفهی نظرورزانه یا «جهاننگری» یا «سیستم» [نیست] (آنطور که بر اساس برخی از تفاسیر بعدی انگلس ممکن است باور شود[۱۱])، یعنی عنصری نیست که ما بتوانیم به آن به عنوان عنصری خارجی نسبت به متد نگاه بکنیم، بلکه مستقیما به خود دیالکتیک برمیگردد. مارکس تا آنجا پیش میرود که میگوید «در دستان هگل دیالکتیک از رازورزی رنج میبرد»، او از «وجه رازورزگرانه»، از «شکل رازآمیز» دیالکتیک حرف میزند، و درست صورت عقلانی (
rationelle Gestalt
) دیالکتیک خودش را در مقابل این شکل به رازآلوده شدهی (
mystifizierten Form
) دیالکتیک هگلی قرار میدهد. گفتن این امر با روشنی بیشتر که لفافهی رازآمیز چیزی جز شکل به رازآمیختهی خود دیالکتیک نیست، مشکل است؛ یعنی [صریحتر نمیتوان گفت: لفافهی رازآمیز] یک عنصر (برای مثال «سیستم») نیست که به طور نسبی خارج از دیالکتیک قرار دارد، بلکه یک عنصر درونی، همسرشت با دیالکتیک هگلی است. بنابراین کافی نیست برای آزادسازی دیالکتیک آن را از پوشش اولش (سیستم) خلاص بکنیم. باید از دومین لفافه که به پیکر آن چسبیده است، از لفافهای که [چون] پوست غیر قابل تفکیک از آن و در بنیاد (
Grundlage
) خود هگلی است، نیز آزاد بشود. ما باید بپذیریم که این استخراج نمیتواند بی رنج باشد؛ به ظاهر پوست کندن مینماید، [اما] در واقع یک راززدایی است. یعنی آنچه را که استخراج میکند، تغییر میدهد.
بنابراین فکر میکنم که عبارت استعاریی «واژگونی» دیالکتیک، در تقریبش، مسئلهی طبیعتِ موضوعاتی را مطرح نمیکند که میبایست بر آنان یک متد یکتا اطلاق شود (جهان ایده برای هگل – جهان واقعی برای مارکس)، بلکه بیشتر مسئلهی طبیعت دیالکتیکی که فینفسه مورد ملاحظه قرار گرفته است، را مطرح میکند. یعنی این عبارت نه مسئلهی واژگونی «جهت» دیالکتیک، بلکه مسئلهی تغییر ساختهایش، مسئلهی ساختهای ویژهاش را به میان میکشد.
فایدهی زیادی ندارد اشاره به اینکه در حالت اول، بیرونی بودگی دیالکتیک نسبت به موضوعات ممکن، یعنی کاربرد یک متد، یک سئوال پیشادیالکتیکی مطرح میکند، سئوالی که به معنای اخص برای مارکس هیچ معنی مشخصی ندارد. در حالت دوم، برعکس، یک سئوال واقعی مطرح میشود که عدم جواب مشخص در تئوری و پراکسیس، در تئوری یا پراکسیس به آن توسط مارکس و شاگردانش نامحمتل است.
در پایان این شرح بیش از حد مفصل، بگوئیم که اگر دیالکتیک مارکسیستی «در اصل خویش» نقطهی مقابل دیالکتیک هگلی است، اگر عقلائی است و نه رازآمیز-بهرازآمیزیده-رازورزگر، این تمایز رادیکال باید در جوهر آن، یعنی در تعیینکنندگیهای خصلتنمای ساختهایش تجلی بیابد. منباب وضوح [مطلب باید گفت] این امر به این معنای آنست که ساختهای پایهای دیالکتیک هگلی مثل نفی، نفی نفی، وحدت اضداد، «رفع»، تغییر کمی به کیفی، تضاد و غیره …، (اگر چه مارکس به هیچ وجه همه را برنگرفته است، ولی تا آنجا که او آنان را برمیگیرد) نزد او یک ساخت متفاوت از ساختی دارا میباشند که آنان برای هگل داشتهاند. این امر بدین معناست که تفاوتهای ساختیقابل نشان دادن، توصیف، تعیین و تاملاند. و اگر این امر ممکن باشد، پس ضروری است، و من تا آنجا پیش میروم که بگویم برای مارکسیسم حیاتی است. ما نمیتوانیم به تکرار تقریبهای مبهم مثل تفاوت بین سیستم و متد، واژگونی فلسفه یا دیالکتیک، استخراج «هستهی عقلائی» و الخ ادامه بدهیم. مگر اینکه بگذاریم این فرمولها به جای ما فکر کنند، یعنی ما از فکر کردن باز ایستیم و برای تکمیل کار مارکس خود را به جادوی مشتی کلمات کاملا بی ارزش بسپاریم. میگویم حیاتی، چرا که اعتقاد دارم، انکشاف فلسفی مارکسیسم وابسته به این وظیفه است.[۱۲]
و از آنجا که [پرداختن به این وظیفه] یک مسئولیت شخصی نیز هست، با بر عهده گرفتن هر ریسکی، مایلم سعی کنم در مورد دریافت مارکسیستی تضاد، با در نظر گرفتن یک مثال ویژه، یعنی مبحث لنینی «ضعیفترین حلقهی زنجیر»، لحظهای تامل نمایم.
لنین به این استعاره بیش از هر چیز یک معنای عملی داده است. نیرومندی یک زنجیر همعرض نیرومندی ضعیفترین حلقهی آن است. به طور کلی، هر کس که می خواهد یک وضعیت معین را کنترل بکند، به نقطهی ضعیف توجه خواهد کرد، که مبادا تمام سیستم را آسیبپذیر بسازد. برعکس، هر کس که میخواهد به آن حمله کند، حتی اگر بر حسب ظاهر تناسب قوا بر علیه اوست، کافی است فقط یک ضعف بیابد تا بتواند همهی قدرت سیستم را به مخاطره بیاندازد. تا اینجا هیچ چیز کشف جدیدی برای خوانندگان ماکیاول و وُبان[۱۳] وجود ندارد که متخصص هنرهای دفاع و نابودی یک موضع بودند، و در مورد زره بواسطهی نقص آن قضاوت میکردند.
اما در اینجا ما باید با دقت توجه کنیم: اگر چه تئوری ضعیفترین حلقهی زنجیر راهنمای لنین در تئوری حزب انقلابی شد (حزب میباید برای اجتناب از دستدرازی دشمنانه و برای نابودی آن در آگاهی و سازمان کاملا متحد باشد)، این تئوری در تأملات او در مورد خود انقلاب نیز الهامبخش بود.
چرا این انقلاب در روسیه ممکن شده است، چرا انقلاب در آنجا پیروزمند بود؟ انقلاب در روسیه ممکن شد به دلائلی که فراتر از روسیه میرفتند: زیرا بشریت با عنان گسیختن جنگ امپریالیستی وارد یک وضعیت انقلابی عینی شد.[۱۴] امپریالیسم نقاب «صلحجویانهی» سرمایهداری کهنه را پاره کرد. تمرکز انحصارات صنعتی، تابعیت آنان از انحصارات مالی، به استثمار کارگران و مستعمرهها افزوده بود. رقابت بین انحصارات جنگ را غیر قابل اجتنابساخت. اما همین جنگ، که تودههای وسیع، حتی مردم مستعمرات را که از آنان سرباز گرفته شده بود، در معرض رنج بیانتها قرار داد، گوشت-دم-توپهایش را نه فقط به قتل عام، بلکه به تاریخ نیز کشاند. همه جا تجربه و وحشت از جنگ، میبایست در خدمت آشکار نمودن و تقویت اعتراض طولانی کل یک قرن بر علیه استثمار سرمایهدارانه قرار گرفته باشند، و در عین حال به عنوان نقطهی کانونیای نیز خدمت نموده باشند که در نهایت به آن اعتراض بداهت در هم کوبنده و ابزارهای عمل موثر را بدهد. اما این پیآمد که بخش اعظم تودههای مردم اروپا بدان کشانده شد (انقلاب در آلمان و مجارستان، شورش و اعتصاب عمومی در فرانسه و ایتالیا، شوراهای تورین)، فقط در روسیه، دقیقا در عقبماندهترین کشور در اروپا، موجب یک انقلاب پیروزمند شد.
چرا یک چنین استثناء پارادخشی[۱۵]؟ به این دلیل بنیادی: در «سیستم کشورهای امپریالیستی»، روسیه تجسم ضعیفترین نقطه بود.[۱۶] البته جنگ بزرگ این ضعف را تسریع و وخیم نموده بود، اما جنگ به تنهایی ضعف را خلق نکرد. پیشتر، انقلاب ۱۹۰۵، حتی علیرغم شکستش، ضعف روسیه تزاری را اندازه گرفته و میزان آن را نشان داده بود. این ضعف حاصل این خصائص ویژه بود: انباشت و تشدید تمام تضادهای تاریخی که در یک کشور جداگانه ممکناند. تضادهای رژیم فئودالیای که در سحرگاه قرن بیستم با کمک روحانیت فریبکار، در میان تهدیدهای فزاینده تلاش داشت سبعانهتر بر تودههای وسیع دهقانان «جاهل»[۱۷] حکومت کند، (شرایطی که به گونهای نادر شورش دهقانان را به انقلاب کارگری نزدیک کرد).[۱۸] تضادهای استثمار سرمایهداری و امپریالیستی در سطح وسیع و گسترده در شهرهای بزرگ و اطراف آنان، در مناطق معدنی، میدانهای نفتی و غیره. تضادهای استثمار و جنگهای استعماری تحمیل شده به همهی مردم. تضاد عظیمی که بین مرحلهی توسعهی متدهای سرمایهدارانه تولید (به خصوص در مورد تمرکز پرولتاریا: بزرگترین کارخانهی جهان در آن زمان پوتیلف در پتروگراد با ۴۰۰۰۰ کارگر و کارکنان موقت بود) و وضعیت قرون وسطیای در روستاها. شدت یافتن مبارزهی طبقاتی در سراسر کشور، نه فقط بین استثمارگر و استثمار شده، بلکه در میان خود طبقات حاکم (پیوند فئودالهای بزرگ و تزاریسم خودکامه و پلیسی و نظامیگرا؛ اشراف کماهمیت درگیر در توطئهی دائمی؛ بورژوازی بزرگ و بورژوازی لیبرال مخالف تزار بودند، خرده بورژوازی بین همسانگرایی و «چپهای» آنارشیست در نوسان بود.) جزئیات روند اتفاقات، وضعیتهای «استثنائی» دیگری را میافزودند[۱۹] که [بدون در نظر گرفتن] گره خوردگی تضادهای داخلی و خارجی روسیه غیر قابل فهمند. برای مثال، خصلت «پیشرفتهی» نخبهی انقلابی روسی، که بواسطهی سرکوب تزاری اجبارا در تبعید به سر میبرد و در تبعید «پرورده» شد. نخبهی روسی تمامی میراث تجربهی سیاسی طبقهی کارگر اروپای غربی (و بالاتر از همه مارکسیسم) را جذب کرد. امری که به شکلگیری حزب بلشویک که از تمام احزاب «سوسیالیست» غربی در آگاهی و سازماندهی سبقت زیادی گرفته بود[۲۰]، بسیار کمک کرد؛ «تمرین نهایی» انقلاب ۱۹۰۵، همانطور که در همهی دورههای بحران جدی اتفاق میافتد، پرتویی فزاینده بر رابطهی طبقات افکند و آنان را متبلور ساخت، و امکان «کشف» یک شکل جدید سازماندهی سیاسی تودهای، یعنی شوراها، فراهم آورد.[۲۱] آخرین تذکر، که کم اهمیتترین تذکر نیست، فرجهی نامنتظرهیای است که بی رمقی ملل امپریالیستی به بلشویکها ارزانی کرد و اجازه داد تا «راهشان» را به تاریخ باز کنند، حمایت غیر داوطلبانه اما موثر بورژوازی فرانسوی-انگلیسی، که در لحظهی تعیین کننده، میل به رهایی از تزار یافتند، و هر کاری که میتوانستند در کمک به انقلاب کردند.[۲۲] مختصر اینکه، همانطور که این جزئیات دقیقا نشان میدهند، وضعیت استثنائی روسیه در مورد امکان انقلاب برمیگردد به مسئلهی انباشت و حدت تضادهای تاریخیای که در هر کشور دیگری که حداقل یک قرن از جهان امپریالیستی عقبمانده و در عین حال در اوج انکشافاش باشد غیر قابل فهم میباشد.
همهی این امور را لنین در متون بیشماری بارها گفت[۲۳] و استالین در سخنرانی آپریل ۱۹۲۴ خود آن را با کلمات روشنی خلاصه کرد.[۲۴] توسعهی ناموزون سرمایهداری از مجرای جنگ ۱۹۱۴-۱۹۱۸ به انقلاب در روسیه منجر شد، چرا که در دورهی انقلابیای که در مقابل تمام بشریت باز شده بود روسیه ضعیفترین حلقه در زنجیرهی کشورهای امپریالیستی بود. روسیه بزرگترین مجموعهی تضادهای تاریخیای که ممکنند را انباشت کرده بود؛ چرا که همزمانعقبماندهترین و پیشرفتهترین ملت بود: یک تضاد عظیم که طبقات مسلط متشتت نه میتوانستند آن را حل کنند و نه از آن اجتناب بکنند. به عبارت دیگر روسیه که در آستانهی انقلاب پرولتری خویش قرار گرفته بود و در مورد انقلاب بورژواییاش تاخیر داشت، آبستن دو انقلاب بود و نمیتوانست حتی با به تاخیر انداختن یکی از دیگری سرباز بزند. لنین در این وضعیت استثنایی «غیر قابل حل» (برای طبقات حاکم) بود به درستی شرایط عینی یک انقلاب در روسیه را دیده بود[۲۵] و شرایط ذهنی آن، ابزار یک حملهی تعیین کننده به ضعیفترین حلقه در زنجیرهی امپریالیستی، حزب کمونیست را ساخت که زنجیری بدون حلقهی ضعیف بود.
آیا منظور مارکس و انگلس با ابراز اینکه تاریخ بواسطهی وجه بد آن پیش میرود، چیز دیگری بود؟ ما از این گفته وجه کمتر خوب برای کسانی که حاکم بر تاریخند، را میفهمیم، اما بدون آنکه معنا را بیش از حد بسط بدهیم [و به کلمات تجاوز بکنیم]، میتوانیم وجه کمتر خوب را برای آنانی که … در انتظار تاریخ از وجه دیگرند، تفسیر بکنیم! برای مثال، سوسیالدموکراتهای آلمان در انتهای قرن ۱۹ تصور میکردند که آنان به زودی بواسطهی تعلق به قویترین کشور سرمایهداری در کوتاه مدت ترفیع و به پیروزی سوسیالیستی دست مییابند، [آن هم] در کشوری که رشد اقتصادی سریعی را از سر می گذراند، درست آن زمانی که آنان نیز رشد انتخاباتی سریعی را تجربه میکردند (چنین تقارناتی پیش میآید …)
واضح است که آنها گمان میکردند تاریخ توسط وجه دیگر، وجه «خوب» پیش میرود، وجهی با بیشترین انکشاف اقتصادی، بیشترین رشد، با تضادی که به شکل ناب آن (تضاد کار و سرمایه) تقلیل یافته است. به این ترتیب آنها در این مورد فراموش کردند که این امور در آلمانی صورت گرفتهاند که مسلح به یک ماشین دولتی قدرتمند و مجهز به بورژوازیای است که از مدتها پیش (!) انقلاب سیاسی«اش» را با حمایت پلیسی، بوروکراتیک و نظامی ارتش بیسمارک (و سپس ویلهلم)، با سودهای فراوان استثمار سرمایهدارانه و مستعمراتی تاخت زده بود و مجهز به یک خردهبورژوازی شوونیست و ارتجائی نیز هست. در واقع آنها فراموش کردند که در این مورد مدل به این سادگی تضاد کاملا مجرد است: تضاد واقعی آنقدر با «اوضاع» یکی بود که فقط بواسطهی آنها و در آنها قابل تمیز، تشخیص و دستکاری بود.
سعی کنیم حدود بنیادین این تجربهی عملی و تاملات ناشی از آنان را در لنین مشخص کنیم. قبل از هر چیز بیدرنگ باید گفت که این تنها تجربهای نبود که لنین را آگاه نمود. ۱۹۰۵ قبل از ۱۹۱۷، قبل از ۱۹۰۵ سرخوردگی تاریخی بزرگ انگلیس و آلمان، پیش از آن کمون، حتی پیشتر از آن شکست انقلابات ۱۸۴۸-۱۸۴۹ آلمان بود. همهی این تجارب در طی زمان، مستقیم یا غیر مستقیم، مورد تامل قرار گرفته بودند (انگلس، انقلاب و ضد انقلاب در آلمان؛ مارکس، مبارزهی طبقاتی در فرانسه، جنگ داخلی در فرانسه، هجدهم برومر، نقد برنامهی گوتا، انگلس، نقد برنامهی ارفورت و الخ)، و حتی به تجارب انقلابی پیشینتر، به انقلابات بورژوایی انگلیس و فرانسه، ربط داده شده بودند.
به چه نحو دیگری میتوانیم این آزمایشات عملی، و تفاسیر تئوریک آنان را جمعبندی بکنیم، جز اینکه بگوئیم: تمام تجربهی انقلابی مارکسیستی نشان میدهد که تضاد عمومی (این تضاد پیشتر ذکر شد: تضاد بین نیروها و روابط تولید که در اساس در تضاد بین دو طبقهی آنتاگونیستی مجسم میشود) برای توضیح وضعیتی کافی است که در آن «انقلاب در دستور روز» قرار دارد، اما تضاد بواسطهی نیروی مستقیم و سادهی خود نمیتواند موجب یک «وضعیت انقلابی» و به طریق اولی نمیتواند موجب گسست انقلابی و پیروزی انقلاب بشود. برای اینکه این تضاد بتواند «فعال» به معنای اخص کلمه بشود، بدل به بنیاد گسست بشود، باید «وضعیتها» و «جریاناتی» (که بسیاری از آنان ضرورتا به لحاظ سرچشمه و جهت به گونهای پارادخش [پارادکسال] با انقلاب بیگانهاند و براستی «در مخالفت مطلق» با آنند) انباشت بشوند. آنان در یک همبستهی واحدِ موجبِ گسست در هم «ذوب میشوند»، وقتیکه وضعیتها و جریانات به گرد آمدن اکثریت عظیم تودههای مردمی برای حمله به رژیمی منتهی میشود که طبقات حاکم آن قادر به دفاع از آن نیستند.[۲۶] پیشفرض این وضعیت نه فقط «ذوب» دو شرط بنیادی[۲۷] در یک «بحران ملی واحد» است، بلکه پیشفرض خود هر یک از این شروط، [اگر] (به طور مجرد) جداگانه در نظر گرفته شود، «ذوب» مجموعهای از تضادها است. به چه شکل دیگر ممکن است که تودههای مردمیای که به لحاظ طبقاتی [بین] (پرولتاریا، دهقانان، خرده بورژوازی) تقسیم شدهاند، بتوانند، آگاهانه یا ناآگاهانه، در حمله عمومی به رژیم موجود به هم بپیوندند؟ و چگونه ممکن است طبقات حاکم (اریستوکراتها، بورژوازی بزرگ، بورژوازی صنعتی، بورژوازی مالی و غیره) که بواسطهی تجربهی طولانی و غریزهی متقن علیرغم اختلافات یاد گرفتهاند در ائتلافی مقدس بر علیه استعمار شدگان با یکدیگر پیمان ببندند، سر بزنگاه خود را چنین ناتوان، متفرق، بدون رهبران سیاسی جدید، فاقد حمایت بورژوازی خارجی، در دژ خویش، ماشین دولتی، خلع سلاح شده دریابند و ناگهان توسط مردمی از پای در بیایند که این همه وقت بواسطهی قهر و فریب تحت کنترل نگاه داشته بودند؟ اگر در این وضعیت انباشت عظیم «تضادهایی» وارد بازی، در بازی یکسانی، بشود که برخی از آنان به شکل افراطی نامتجانساند، [یعنی] منشاء متفاوت، جهتهای متفاوت، سطوح و موارد استعمال مختلف دارند، ولی با این همه در یک وحدت گسستی «مستحیل» میشوند، ما دیگر نمیتوانیم از قدرت تنها و یگانهی «تضاد» عمومی سخن بگوئیم. البته، تضاد اساسی بر این زمانه چیره است (وقتی انقلاب «در دستور روز» است) و در همهی این «تضادها» و حتی در «ذوب» آنان در یکدیگر فعال است. اما در این ضمن نمیتوان با دقت کامل ادعا کرد که این تضادها و ذوبشان منحصرا نمود ناب تضاد عمومی هستند. چرا که «وضعیتها» و «جریاناتی» که تحقق مییابند چیزی بیش از نمود ناب و سادهی تضادها هستند. آنان وابسته به روابط تولیدند، که البته شرایط تضادند، اما در عین حال شرایط وجود آن هستند؛ تضادها وابسته به روبناها، وهلههائی که از آنان مشتق میشوند، هستند، اما دارای سازواری و اثرگذاری خویشند، حتی به اوضاع بینالمللی وابستهاند که با بازی نقش ویژهی خود به عنوان [عامل] تعیین کننده دخیلند.[۲۸] این امر بدین معناست: «تفاوتهایی» که هر یک از وهلههای حاضر در بازی شکل میدهند (و در «انباشت» مورد بحث لنین متجلی میشوند) اگر چه در یک یگانگی واقعی «ذوب» میشوند، اما همچون نمود ناب در وحدت درونی یک تضاد ساده «زائل» نمیشوند. [تضادها] این یگانگی را که در «ذوب» گسست انقلابی[۲۹] تشکیل میدهند، برحسب ذات خویش، توان تاثیر خویش بواسطهی آنچه که هستند، و بر حسب حالتهای خاص عملشان، تشکیل میدهند.
در تشکیل این یگانگی، تضادها اگر چه یگانگی بنیادیای، که به آنان زندگی میبخشد، را تکمیل و دوباره تشکیلمیدهند، اما در این میان سرشتشان را نیز نشان میدهند، یعنی نشان میدهند که: «تضاد» از ساخت کل و بدنهی اجتماعیای که در آن عمل میکند، جدا نشدنی است، «تضاد» از شرایط صوری هستی خود، و حتی از وهلهای که بر آن حاکم است نیز جدا نشدنی است؛ [تضاد] در ژرفای خویش، متاثر از آنان است، تعین کننده، اما در یک و همان حرکت، و بواسطهی سطوح و وهلههای فرماسیون اجتماعی که به آنان جان میبخشد، تعیین میشود؛ این امر را میتوان فراتعیین شده در اصل تضاد نامید.[۳۰]
من چندان در بند اصطلاح فراتعیین نیستم (که از رشتههای دیگر قرض شده است)، اما آن را در غیاب چیز بهتری به کار میبرم، چه به عنوان یک نشانه و چه به عنوان یک مسئله، همچنین بواسطه اینکه این مفهوم ما را قادر میسازد به روشنی ببینیم چرا با چیزی کاملا متفاوت از تضاد هگلی سرو کار داریم، [به کار میگیرم].
در واقع، یک تضاد هگلی هیچگاه واقعا فراتعیین نمیشود، علیرغم اینکه اغلب ظواهر فراتعیین شدن را داراست. برای مثال، در پدیدهشناسی ذهن، که «تجربههای» آگاهی، دیالکتیک و کمال آنان را در نیل به شناخت مطلق توصیف میکند، تضاد ساده تجلی نمییابد، بلکه برعکس بسیار پیچیده به نظر میآید. به معنای دقیق کلمه، فقط اولین تضاد، تضاد بین آگاهی حسی و دانش آن را میتوان ساده نامید. اما هر چه بیشتر در دیالکتیک تولید آن پیش برویم، هر چه آگاهی غنیتر میشود، تضادش پیچیدهتر میشود. معهذا، میتوان نشان داد که این پیچیدگی، پیچیدگی یک فراتعیین موثر نیست، بلکه پیچیدگیی درونینمودن فزایندهای است که فقط ظواهر یک فراتعیین را داراست. در واقع آگاهی در هر لحظهی شدنش جوهر خویش را (که منطبق است بر مرحلهای که بدان نائل شده)، از طریق تمام پژواکهای جوهر پیشینی که بوده است، و از طریق حضور ایمائی اشکال تاریخی منطبق بر آن تجربه و زندگی میکند. بدین ترتیب هگل نشان میدهد که هر آگاهی حتی در [زمان] حال خویش یک گذشتهیزدوده-حفظ شده (
aufgehoben
) و یک جهان داراست (جهانی که این [آگاهی] میتواند آگاهیاش باشد، اما در پدیدهشناسی در حاشیه میماند و حضوری بالقوه و نهفته داراست)، و اینکه این جهان همچون گذشتهاش دارایجهانهای جوهرهای رفع شده است. اما این تصاویر گذشتهی آگاهی و جهانهای نهفتهی (منطبق بر این تصاویر) هرگز بر آگاهی کنونی، به عنوان تعیینکنندگیهای موثر و متفاوت از خود تاثیری نمیگذارند: این تصاویر و جهانها به آگاهی فقط همچون پژواکها (خاطرات، اشباح تاریخمندانهی) آنچه که شده است، یعنی همچون پیشگوییهای خویش یا اشاراتی به خویش مربوطند. از آنجا که گذشته [در هگل] هرگز [چیزی] بیش از جوهر درونی (فینفسه) آیندهای نیست که آن را در بر میگیرد، این حضور گذشته، آگاهیای است که خود را کنونی نموده است و یک تعیینکنندگی حقیقی نیست که بیرون از آن قرار دارد. آگاهی به عنوان دایرهی دایرهها، فقط یک مرکز دارد، که به تنهایی آن را تعیین میکند؛ [در حالیکه] آگاهی نیاز به دوایری با مراکز دیگری غیر از مرکز خودش –دایرههایی با کانونهای نامتمرکز – دارد، برای اینکه در مرکزش از موثربودگی آنان تاثیر بپذیرد، ملخص کلام، برای اینکه جوهر آن توسط آنان فراتعیین بشود. اما [نزد هگل] این چنین نیست.
این حقیقت حتی در «فلسفهی تاریخ» [هگل] روشنتر است. در این اثر ما دوباره با ظواهر فراتعیین مواجه میشویم: آیا همهی جوامع تاریخی از یک مجموعهی بیانتهای تعیینکنندههای مشخص، از قوانین سیاسی گرفته تا مذهب بواسطهی عرف [یا سنن]، عادات، رژیمهای مالی، تجاری و اقتصادی، سیستم آموزشی، هنرها، فلسفه و الخ تشکیل نشدهاند؟ با این همه، هیچ یک از این تعیینکنندهها، در ذات خویش، خارج از تعیینکنندههای دیگر نیست، نه فقط برای اینکه مجموعهی آنان یک تمامیت ارگانیک اصیل تشکیل میدهند، بلکه به علاوه و بویژه برای اینکه این تمامیت در اصل یگانهی درونیای نیز بازتاب مییابد که حقیقت همهی این تعیینکنندههای مشخص است. بدین ترتیب روم: تاریخ سترگ آن، نهادهایش، بحرانها و مخاطراتش، چیزی نیستند جز تجلی موقت اصل درونی شخصیت حقوقی مجرد و نابودی آن. اگرچه این اصل درونی در خود اصل هر یک از فرماسیونهایی که از آنان عبور کرده است را به عنوان پژواک در بر دارد، اما به عنوان پژواکهای خویشتن؛ –به این خاطر ایضا فقط یک مرکز دارد، که مرکز تمام جهانهای گذشتهی محفوظ در حافظهی آن است؛ به این خاطر ساده است. و در خود همین سادگی است که تضاد خودویژهی آن ظاهر میشود: در روم، آگاهی رواقی، به عنوان آگاهیی تضاد ماهوی در دریافت شخصیت حقوقی مجرد ظاهر میشود، که هدف آن جهان مشخص ذهنیت است، ولی به هدف نمیرسد. این تضادی است که روم را خواهد پاشاند و آیندهی آن، تصویر ذهنیت در مسیحیت قرون وسطی، را تولید خواهد کرد. از این رو تمام پیچیدگی روم تضاد در اصل سادهی روم که فقط جوهر درونی این غنای بیانتهای تاریخی است، را به هیچ وجه فراتعیین نمیکند. برای اینکه دقیقا آن سئوال بنیادین مطرح شود، کافی است بپرسیم چرا هگل در مورد پدیدهی استحالههای تاریخی بواسطهی دریافت سادهی تضاد به تامل پرداخت؟ سادگی تضاد هگلی در واقع ممکن نیست، مگر فقط بواسطهی سادگی اصل درونیای که جوهر هر دورهی تاریخی را تشکیل میدهد. چون اگر به حق تقلیل تمامیت، تنوع نامتناهیی یک جامعهی معین تاریخی (یونان، روم، امپراطوری مقدس، انگلیس و الخ) به یک اصل سادهی درونی ممکن باشد، پس این سادگی مفرط که به حق سادگیاش را از تضاد کسب کرده است، نیز میتواند در تضاد به تامل درآید. آیا باید از این صریحتر باشیم؟ خود این تقلیل (که هگل ایدهی آن را از منتسکیو میگیرد)، تقلیل همهی عناصر (اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و نهادهای قانونی، سنن، سیستمهای اخلاقی، هنر، مذهب، فلسفه، و حتی وقایع تاریخی: جنگها، نبردها، شکستها و الخ) که زندگی مشخص یک دوران تاریخی را میسازند، به یک اصل یگانگی درونی، فقط به یک شرط مطلق ممکن است؛ به شرط اینکه تمام زندگی مشخص قوم را چون برونیسازی-بیگانگی (
Entausserung-Entfremdung
) یک اصل روحانی درونی در نظر بگیریم، که قطعا هرگز چیزی جز مجردترین شکل آگاهی دوران نسبت به خودش یعنی آگاهی مذهبی و یا فلسفی، یعنی ایدئولوژی خودش نمیتواند باشد. فکر میکنم حالا میبینیم چگونه «لفافهی رازآمیز» بر «هسته» تاثیر میگذارد و آن را آلوده میکند – چرا که سادگی تضاد هگلی هرگز چیزی بیش از بازتاب سادگی اصل درونی قوم نیست، یعنی بازتاب نه واقعیت مادی آن بلکه مجردترین ایدئولوژی آن است. همچنین به این دلیل است که هگل میتواند تاریخ عمومی، از شرق باستان تا به امروز، را به عنوان دیالکتیک، یعنی [به عنوان تاریخی] که بواسطهی بازی سادهی یک اصل تضاد سادهحرکت میکند، ارائه دهد. به این دلیل است که در اساس برای او هرگز گسست حقیقی وجود ندارد، نه پایان حقیقی تاریخ واقعیای وجود دارد و نه آغازی رادیکال برای آن.
همچنین به این دلیل است که فلسفهی تاریخ به استحالههای دیالکتیکیی همشکلی مزین شده است. او از این دریافت شگفت نمیتواند دفاع کند مگر از تارک روح؛ از آن منظر برتری که اقوام فراوانی در اختیار دارد و برایش چندان مطرح نیست، که یک قوم میمیرد، همینکه تجسم اصل تعیینکنندهی یک لحظهی ایده شد. همینکه قوم تجسم اصل شد، و از آن به منظور باقی گذاشتن خاطرهی خویشتنی که تاریخ است، استفاده نمود، اصل را، ضمن تحویلش به این یا آن قوم دیگر (حتی اگر رابطهی تاریخی با قوم دیگر بسیار نابسنده باشد!) کنار مینهد؛ قوم دیگر با بازتاب آن [اصل] در جوهر خویش، در آن نوید اصل درونی خود، یعنی، لحظهی تالیی منطقی ایده را گویا به طور اتفاقی خواهد یافت، غیره و غیره.
باید روشن باشد که این تصمیمات دلخواسته (اگرچه با بصیرت نبوغآسایی در هم تنیده شدهاند) فقط به طور معجزهآسائی محصور در «دریافت جهان» و در «سیستم» هگل نیستند، بلکه در واقع در ساخت، در عمق ساختهای دیالکتیک او بازتاب مییابند، به ویژه در «تضاد» که وظیفهی آن حرکت دادن جادوئی محتوایهای مشخص دوران تاریخی به سمت هدف ایدئولوژیکشان است.
بنابراین «وارونسازی» مارکسیستی دیالکتیک هگلی چیزی کاملا متفاوت از استخراج ناب و ساده است. اگر ما به روشنی رابطهی درونی و تنگاتنگی را دریابیم که ساخت هگلی دیالکتیک با «جهانبینی» هگل، یعنی با فلسفهی نظرورزانه دارد، [میبینیم] این دریافت حقیقتا نمیتواند دور افکنده شود، بدون اینکه مجبور بشویم ساختهای دیالکتیک آن را تغییر بنیادی بدهیم. اگر اینکار صورت نگیرد، چه بخواهیم و چه نخواهیم، میبایست، ۱۵۰ سال پس از مرگ هگل و ۱۰۰ سال بعداز مرگ مارکس، جامهی کهنه «لفافهی رازآمیز» مشهور را به دنبال خود بکشیم.
به لنین و از طریق او به مارکس بازگردیم. اگر این امر حقیقت داشته باشد که وضعیت انقلابی در روسیه دقیقا نتیجهی فراتعیین شدید تضاد طبقاتی بنیادین بود، همانطور که عمل و تامل لنینی ثابت میکند، احتمالا میبایست از خود بپرسیم در این «وضعیت استثنائی» چه چیز استثنائی است و آیا مثل همهی استثنائات، این یکی نیز خود قانون را روشن نمیکند – آیا این استثناء، بدون دانستن قانون، خود قانون نیست؟ مگر در نهایت، همواره در وضعیت استثنائی قرار نداریم؟ استثناء شکست انقلاب ۱۸۴۹ در آلمان، استثناء شکست [کمون] پاریس ۱۸۷۱، استثناء شکست سوسیال دموکراسی آلمان در آغاز قرن بیستم و خیانت شوینیستی ۱۹۱۴، استثناء موفقیت ۱۹۱۷ …. استثنائات، اما استثناء نسبت به چه چیز؟
استثناء نسبت به هیچ چیز، مگر نسبت به یک ایدهی مجرد اما راحت و اطمینانبخش شِمای دیالکتیکی ساده و ناب که در عمق سادگیاش به نظر میرسد خاطره (یا بازشناسی نمود) مدل هگلی را حفظ کرده است و به «قدرت» حل فینفسهی تضاد مجرد اعتقاد دارد: در مورد پیش روی ما تضاد «زیبای» سرمایه و کار. من مطمئنا انکار نمیکنم که «سادگی» این شمای پالایش شده تا اندازهای به ضرورتهای ذهنی بسیج تودهها پاسخ داده است؛ گذشته از اینها، به خوبی میدانیم که اشکال اتوپیایی سوسیالیسم هم یک نقش تاریخی بازی کردند، و آن را هم خوب ایفاء کردند، چرا که آنها تودهها را [همراه با نحوهی بیان] آگاهیشان و الفاظ آن [آگاهی] جذب کردند، چرا که اگر انسان میخواهد تودهها را به جلو هدایت کند، حتی این [نحوه] میباید عمدتا نحوه جذب آنان نیز باشد. روزی آن کاری که مارکس و انگلس با سوسیالیسم اتوپیایی کردند، ضروری خواهد شد، ولی این بار همان کار با اشکال هنوز شماتیک-اتوپیایی آگاهی تودهها (حتی با آگاهی برخی از نظریهپردازان آن) که متاثر از مارکسیسم در اولین مرحلهی تاریخ آنند، یعنی مطالعهی تاریخی حقیقی شرایط و اشکال آن آگاهی[۳۱]، ضروری خواهد بود. معهذا ما در همهی مقالات مهم تاریخی-سیاسیای که توسط مارکس و انگلس در خلال این دوره نوشته شدهاند، دقیقا موادی را برای تامل مقدماتی در مورد این به اصطلاح «استثنائات» مییابیم. از آنان این باور بنیادی نشات میگیرد که تضاد سرمایه-کار هرگز ساده نیست، بلکه بواسطهی اشکال به لحاظ تاریخی مشخص و وضعیتهایی که در آن این تضاد عمل میکند، تشخص یافته است. این تضاد بواسطهی اشکال روبنا (دولت، ایدئولوژی مسلط، مذهب، جنبشهای سیاسی سازمانیافته و الخ) تشخص یافته است؛ این تضاد بواسطهی وضعیت تاریخی داخلی و خارجیای تشخص یافته است که آن را از یک سو به عنوان گذشتهی ملی (انقلاب بورژوائی کامل یا به عقب رانده شده، استثمار فئودالی کاملا یا بخشا از بین رفته یا اصلا از بین نرفته، «عرفهای» محلی، سنن ملی خاص، حتی «سبک خاص» مبارزه و رفتار سیاسی، و غیره) و از سوی دیگر به عنوان زمینهی بینالمللی موجود (آنچه که در آن وضعیت تسلط دارد: رقابت ملل سرمایهداری، یا «بینالمللیگرایی امپریالیستی»، یا رقابت بین امپریالیسم، و غیره) تعیین میکنند. بسیاری از این پدیدهها از «قانون توسعهی ناموزون» به معنای لنینی کلمه مشتق میشوند.
آیا این امر چیز دیگری معنا میدهد جز اینکه تضادِ ظاهرا ساده همواره فراتعیین میشود؟ استثنائی که قاعده، قاعدهی قاعده را در خود به نمایش مینهد، و با عزیمت از این قاعدهی جدید «استثنائات» قدیمی باید به عنوان مثالهای روششناسانهی سادهی قاعده جدید در نظر گرفته شوند. آیا اکنون میتوانم، از منظر این قانون، با تلاش به پوشش کل پدیدهها، بگویم که یک تضاد میتواند فراتعیین شده باشد، چه فراتعیین در جهت بازدارندهی تاریخی، به معنای یک «سد» حقیقی [در مقابل] تضاد (برای مثال آلمان دوران ویلهلم[۳۲]) و چه فراتعیین در جهت گسست تاریخی[۳۳] (روسیه در ۱۹۱۷)، اما هرگز، تحت هیچ شرایطی، تضاد در حالت «ناب» آن یافت نمیشود؟ با این امر که خود ناببودگی استثنا خواهد بود، موافقم، اما مثالی قابل ذکر برای آن نمیشناسم. اما اگر هر تضادی در پراکسیس تاریخی مارکسیستی چونان یک تضاد فراتعیینشده ظاهر میشود، اگر فراتعیینکنندگی در مقابل تضاد هگلی ویژهگی تضاد مارکسیستی را تشکیل میدهد، اگر «سادگی» دیالکتیک هگلی به «جهانبینی» هگل، به خصوص به دریافت تاریخیای که در آن بازتاب مییابد، برمیگردد، باید از خود بپرسیم، محتوی و دلیل وجودفراتعیینکنندگیی تضاد مارکسیستی چیست و از خود سئوال بکنیم چگونه دریافت مارکسیستی جامعه در اینفراتعیینکنندگی بازتاب مییابد. این سئوال سئوالی است حیاتی. زیرا بدیهی است اگر نتوانیم پیوند ضروریای را نشان بدهیم که به ساخت خودویژه تضاد نزد مارکس و دریافت او از جامعه و تاریخ وحدت میبخشد، اگر مفاهیم تئوری مارکسیستیی تاریخ بنیاد این فراتعیینکنندگی نباشد، مقوله پا در هوا خواهد ماند. زیرا حتی اگر این مقوله دقیق، حتی اگر درستی آن بواسطهی پراکسیس سیاسی نیز تائید شده باشد، تا بدینجا مقولهای توصیفی و بنابراین احتمالی[۳۴] است، و همچون همهی توصیفات بسته به تئوری فلسفیای است که از راه برسد.
در اینجا دوباره با شبح مدل هگلی مواجه خواهیم شد – نه شبح مدل مجرد تضاد، بلکه شبح مدل مشخص دریافت تاریخیای که در مدل بازتاب مییابد. اگر بخواهیم واقعا نشان بدهیم که ساخت ویژهی تضاد مارکسیستی بر پایهی دریافت مارکس از تاریخ است، ابتدا باید اطمینان حاصل شود که خود این دریافت فقط «وارونسازی» ناب و ساده
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 