پاورپوینت کامل از عشق سبز مادر تا عقل سرخ فرزند ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل از عشق سبز مادر تا عقل سرخ فرزند ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از عشق سبز مادر تا عقل سرخ فرزند ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل از عشق سبز مادر تا عقل سرخ فرزند ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
این که به تعبیر شریعت، انسان بار امانتی را که آسمانها و زمین و کوهها، برنتافتند، بر دوشگرفت، در حقیقت سرآغاز عصیان او بود. یعنی انسان، وظیفهای را تقبّل کرد که هیچ موجودی از موجودات و هیچ تنابندهای جسارت در پذیرفتن آن را نداشت و به گمان من درست به دلیل همین عصیانگری بود که مقبول خدا شد.
کـوریم و راه و پـاست. عصیان، عصـای ماست!
دریـا شــنـاور اســت، گــر کــار ما شـناست!
امــواج عــاصـیانــد، ایـن ناخـدا، خـداست!
بـس تــیغ آبــگــون، رویــان از آبـهـاسـت.
عصمت که بند بـست، عصیان، گـرهگـشاست.
از سور و سوگ رست، ایـن چـنگـی آشناست.
فرش است روی گور، بـا عـرش همـنواست!
آتـش زبـانـهخـوست، هر جا که باد خـاست.
چـاهی بکـن! بـبـیـن، تـا خـاک، آبزاسـت.
این که به تعبیر شریعت، انسان بار امانتی را که آسمانها و زمین و کوهها، برنتافتند، بر دوشگرفت، در حقیقت سرآغاز عصیان او بود. یعنی انسان، وظیفهای را تقبّل کرد که هیچ موجودی از موجودات و هیچ تنابندهای جسارت در پذیرفتن آن را نداشت و به گمان من درست به دلیل همین عصیانگری بود که مقبول خدا شد. در سورهی طه، آیهی ۱۲۱، در انتهای آیه میخوانیم: “و عصی آدم ربّه فغوی.”[۱] آن وقت بلافاصله در آیهی بعد، ۱۲۲ چنین میآید: “ثمّ اجتباه ربّه فتاب علیه و هدی.”[۲] پنداری شرط هدایت، عصیان است. آری، خدا دوست دارد، عصیان عاصیان را به آمرزندگی خویش، نادیده انگارد. داراشکوه در حسنات العارفین، شطحی از حضرت علی(ع) میآورد که شگفتانگیز است: ” سبحان من اطاعه العاصی بعصیانه، سبحان من ذکره الناس بنسیانه.”[۳] انسان فرهیختهی روزگار ما نظراً و عملاً به این نتیجه رسیده است که باید به زیستنی شطّاحانه تن دردهد و در پندار و گفتار و کردار، سایهی سنگین تناقض را بر زندگانی خویش تحمّل کند. به بیانی دیگر به درک برابری میان استنتاجهای متضاد و حتّی متناقض، تسلیم شود. این وضعیت باعث آمده است که در ذهنیّت بسیاری از نخبگان زمانه، فاصلهی نامتناهی میان طرفین تناقض به هیچ تقلیل یافته و آنان را درقبال همهی اضداد و تناقضات، بیتفاوت گرداند. شاید به همین دلیل است که روشنفکری امروز، برای ایجاد تفاوت در واحدهای زبانی، به تحریف آنها دست یازیده است. او، برزخ لایبغیان میان جد و هزل، نظم و نثر، حقیقت و مجاز، راست و دروغ و … را ازمیان برداشته و با درهمآمیختن اضداد، شالودهشکنانه، شاید به آهنگ پینهادن شالودههایی نو، بیباکانه به پیش میتازد. البته باید پذیرفت که این گرایش انسان نو، درحقیقت نوعی بازگشت به روزگاران باستان است، روزگارانی که انسان هنوز، در چنگال تضاد و تفرقهی کثرتگرایی به اسارت درنیامده بود و به همهی پدیدارهای متناقضنما با نگاهی وحدتبین، مینگریست. انسان روزگار ما، دوگانیهای ازلی را چونان دوایری همواره چرخان میبیند. شکست و پیروزی، سختی و آسانی، فراز و فرود، عصمت و عصیان و همهی جفتهای کهن برای او، صورت همان مار دُم در دَم دیرین را پذیرفته است که هر یک از لِنگهایشان در امتداد منحنی دیگری است. همهی اضداد برای او، در خدمت یکدیگرند. به همین روی من هم عصمت سیاووشی را وامدار عصیان سودابه به شمار میآورم و اعلام میدارم که اگر به سیاووش مدال عصمت دادهاید، دستکم به سودابه نیز نشان عصیان عطا کنید! مگر نه این است که نخستین ویژگی برتر آدمی، عاصی بودن و عصیانکردن اوست؟ در نگاه من و بسا کسان دیگر، سودابه، تندیسهی عصیان زیبایی و مهربانی است! من، به عنوان مردی از مردان، دل قانونشکن سودابه را پاس میدارم و به هر بانویی که بتواند چونین فرمانبردار مهر باشد که او بود، رشک میبرم! من که گاهگاهی، دیوانگی سرخ را از فرشتگی ناب، بیشتر میپسندم! شما چطور؟
شاهنامه، تمامت شوکت خویش را مدیون قهرمانانی است که به گونهای شورشیاند. کاوه که بر ضحاک شوریده است، ایرج که با قدرتپرستی برادران با شهادت جانگداز خویش، به ستیز ایستاده است، اسفندیار که با قفس پولادین خود عاصیانه درآویخته و آن را درهم ریخته است، زال که پندار مراعات نژاد و تبار در عشق و پیوند را زیر پا نهاده است، منیژه که با زواری کردن از عاشق خود، از پدر و پدریان بریده است، سام که بر ترس همهی هممیهنان خویش شوریده و با اژدهای رودِکَشَف گیرودار کرده است، جهان پهلوان که در پایان روزگار جنینی بر راه نمونی طبیعت: زادن از شرمگاه مادر، طغیان کرده و از پهلوی رودابه بیرون آمده است و هم او که در گزینش راه هفت خان، بر راحتطلبی و آسانگزینی همگانی، پشت پا زده است، هم او که عاصیانه، نماد و نمود دین و دولت: اسفندیار را نیرنگبازانه، کشته است و مزدک که هنجارهای اقتصادی مملکت را درهم شکسته است. یادکرد همهی شورشیان این حماسه، سخن را به درازا خواهد کشاند.
وقتی در داستان سهراب، رستم را میبینیم که از همان آغاز، در برابر خودکامگی کاووس، قد علم کرده و آزادی خویش را اعلام میدارد:
برون شد به خشم اندر آمد به رخش، مـنـم گـفت شـیراوژن تـاجـبخـش!
چو خشم آورم شاه کاووس کیست؟ چرا دست یازد به من طوس کیست؟
مـرا زور و فـیروزی از داور اسـت، نـه از پـادشـاه و نـه از لـشکر است.
زمـین بنـده و رخـش، گاه من است؛ نگـین تیـغ و مِغـفر کـلاه مـن است.
ســرنـیــزه و گــرز یـار مــنانـد: دو بـــازو و دل شهــریــار مناند.
شــب تیــره ار تیـغ رخـشـان کنم؛ بـه آوردگـه بـر، سـر افـشـان کــنـم.
کـه آزاد زادم نـه مـن بـنـــدهام؛ یـکـی بـنــدهی آفـرینــنـدهام.
دلــیران بــه شـاهی مـرا خـواستند؛ هـمــان گـــاه و افـسر بیـاراسـتند.
ســوی تخـت شـاهی نکـردم نگاه؛ نـگـه داشــتم رســم و آییـن و راه.
اگـر من پذیرفتـمی تـاج و تخـت، نبـودی تو را این بزرگـی و بخـت.[۴]
چندان شادی در ما میبالد که در پوست گنجیدنمان آسان نیست. این ابیات به راستی حقیقت پندار اقبال لاهوری را که در حق سرودههای خویش گفته است:
باغـبـان زور کــلامــم آزمــود، مصرعی کارید و شمشیری درود.[۵]
را به ما بازمینمایاند. آری هر مصراعی از ابیات فردوسی، حکم شمشیری سر شکار را دارد و این پارههای حماسهی بیدیگرُم اوست که آن را در روان ما ایرانیان، هر چه استوارتر نشانده است. چونین است که درمییابیم که عصیان را کارکردی کیمیاوی است! عصیان توانسته است حاکمیت را دیگرگون کند، قدرتپرستان را حتی اگر برادران عاصیاند، بدنامی ابدی به ارمغان آورد، قفس آهنین را درهم شکند، برتری عشق را بر ملیّت و تبار به اثبات برساند به همان گونه که آن را بر دوستی و دشمنی اقوام با یکدیگر، برتری داده است، ترس را به عنوان عامل بازدارندهی آدمیان از رهایی به همگان بازنماید، نشان داده است که هر از گاهی حتی میتوان فرمان آشکار طبیعت را فروگذاشت و تدبیر را در جایگاه تقدیر نشاند و اگرچه در حرف بر چرخ و فرمان او شورید. چقدر این رجزخوانی در قبال همنبرد آسمانی به دل آدم مینشیند! آنجا که از رستم میشنویم که میگوید:
که گوید برو پای رستم ببند؟ نبندد مرا دست چـرخ بلند![۶]
به راستی وقتی زال به بهانهی نارواهایی که از سوی سام بر او رفته است و به انگیزهی دوست داشتن رودابه، بر تسلیم پدر به فرمان منوچهر شاه میتازد و خطاب به وی فریاد برمی دارد که:
به ارّه میانم به دو نیم کن! ز کابل مپیمای بر من سخن![۷]
مرا گفت: بردار آمل کنی، از آن به که آهنگ کابل کنی
کــه تا من تو را دیـدهام مـردهام؛ خـروشان و جــوشان و آزردهام.
همی روز روشــن نـبیـنم ز درد؛ برآنــم کـه خـورشید شد لاجورد.
کنون هفت سال است تا مهر مـن، همی خون چکاند بر این چهر من.[۹]
سیاووش درنیافت که سودابه در عشق خویش صادق است که هیچ پندار و گفتار و کرداری را از خدا و شوی و فرزندان، پنهان نمیکند. اگر خائن بود بیگمان جز خائف نمیتوانست نمود. در هیچیک از بازتابهای سودابه در قبال عشق سوزان خویش، نشانی از خیانت نمییابیم. تنها گناه سودابه این است که عشق پاک و شعلهور خود را به مردی سردمزاج و ناآگاه از مهرورزی اظهار کرده است؛ مردی که حتی مهربانی مادر را نیز نوبر نکرده بود! سیاووش مهری بود بینار و آتشینی عشق سودابه میتوانست ثنویت درونی آفتاب را در او به بار بنشاند. سیاووش چندان تسلیم سرنوشت خویش شده بود که از او عصیانی مشاهده نمیکنیم حتی با آن که میداند رفتار او به کشته شدن میلیونها بیگناه میانجامد و کینتوزی به بهانهی شهادت او تا رستاخیز ادامه خواهد یافت، درصدد برنمیآید که آن را تغییر دهد. ببینید سیاووش با عیال خود فرنگیس بعد از آن که اتفاقات آینده را به درستی پیشبینی میکند، چه میگوید:
بـسا لـشکـرا کـز پی کـین من، بپوشنـد جــوشن به آیــین من.
ز گــیتی برآید سراسر خروش؛ زمانه ز کیخسرو آید به جـوش.
به کـینم از امروز تا رستخــیز، نبینی جز از گرز و شمشیر تیز![۱۰]
این همه خونریزی برای چه؟ میگویید: برای گناهکاری سودابه، حال آنکه، به گواهی شاهنامه، سیاووش تنها سه بار به شبستان پدر رفته است و در هیچ کدام از آنها، گناهی از او سرنزده است. حتی در مرتبهی سوم که این زن خود را به ناپسری عرضه میکند، هیچ اتّفاقی نمیافتد. بعد از آن که سودابه به سیاووش تهمت میزند و مدّعی میشود که میخواسته است با وی درآمیزد، کاووس که به آنان بدگمان شده است، دست و بر و روی پسر را میبوید و نشانی از بوی می و گلاب و مشکی که از سودابه میشنود، نمییابد. حتی سودابه نتوانسته است اندام وی را ببساود:
بدان بازجستن همی چاره جست؛ ببویید دست سیـاوش نخــست.
بـر و روی او و ســراپــای اوی، سـراسـر بـبویـید هر جــای اوی.
ز سـودابه، بـوی می و مـشک ناب، همی یافت کاووس و بوی گلاب.
ندید از سیاووش از آن گونه بوی، نشـان بسـودن نبـود انـدر اوی.[۱۱]
آیا رواست زنی را تنها به دلیل آن که مردی را هفت سال دوست میداشته است، دو شقّه کرد و تا روز شمار کوس رسوایی او را بر سر بازارها زد؟ من که دلم بدین ناروایی خرسندی نمیتواند داد!
از کجا بدانیم که زیبایی نرمافزاری گرامیتر و پاسداشتنیتر از جمال سختافزاری است؟ چرا که این دومی در صاحب خویش پیکرینه شده است و حکایت از زیبایی نرمافزاری در او میکند. اگر سیرت، تصویر و صورت آیینه باشد، صورت ارجمندتر است که صرف آیینگی و دهش عظیم دیگری را در خویش بار دادن و معنای زیبایی را در روان نگرندگان بالاندن خود بازیافت سیرتی زیباییپسند و هنرپرست است. سودابه در طول تمامت داستان، جمال صوری را بازمیتاباند و از آغاز کار هم سیرت جمیل وفاداری به شوی را به نمایش گذارده است. وقتی نمایندهی کاووس به خواستگاری او آمده است و پدر او: شاه هاماوران، در کار بهانهجویی است و به وی میگوید:
فـرستـادهای چــربگــوی آمدست؛ یکــی نامـه با داســتانهـا به دسـت.
هـمی خـواهد از من کـه بیکام من، بــبــرّد دل و کــــام و آرام مــن.
چه گویی تو اکنون هوای تو چیست؟ بدین کـار بیـداررای تو چــیست؟[۱۲]
به خواست پادشاه ایران پاسخ مثبت میدهد:
بدو گفت سودابه: گر چاره نیست، از او بهتر امروز غمخواره نیست.
کسی کــو بود شــهریار جــهان، بر و بوم خـواهد همی از مهـان!
به پـــیـوند بــا او چـــرایی دژم کسـی نشـمرد شـادمانی به غم![۱۳]
حتی پدر را تهدید میکند که خواستگار در عین حال، از مهان جهان، بر و بوم میستاند و بدین ترفند راه را بر او میبندد و کاری میکند که:
ببـستـند عــهـدی به آیـیـن خــویش، بدان سان که بُد آن زمان، دین و کیش.[۱۴]
سودابه زنی است که جمال او، همان شب اوّل زناشویی، شوی را چندان به شگفتی میاندازد که نام خدای را بر زبان میآورد و تماشایی خویش را به تحسین آفرینندهی خود فرامیخواند:
نگه کرد کاووس و خیره بماند، به سودابه بر، نام یزدان بخواند![۱۵]
او زنی است که پس از آن هم وقتی پدرش، شوی وی: کاووس را بدین پندار که در بزم به ترفندی او را از میان بردارد و از واگذاشتن شهر و دختر گرامی خویش به وی تن زند، به میهمانی میخواند، به همسر خود میگوید: پدر من میخواهد تو را که میانهی من و او جدایی انداختهای نابود کند، بنابراین به میهمانی او نخواهی رفت:
بــدانــســت ســودابــه رای پـــدر کــه با ســور پـرخـــاش دارد به سر.
پس آنگه به شه گفت کاین رای نیست. به مـهمــانی او تــو را جــای نیسـت.
نبــاید کـــه بـا سـور جـــنـگ آورد! تــو را بیبــهانــه بـه چــنــگ آورد!
ز بهـر من است اینهـمه گـفت و گوی؛ تــو را زیــن سخــن انده آید به روی.[۱۶]
شوی او به این انگاشت که در میان آنان کسی مرد چنین کار کارستانی نیست، با همهی پهلوانان ایران به میهمانی رفت و هفتهای در شهر ساهه، همهی وسایل عیش و نوششان از سوی شاه هاماوران فراهم بود تا وقتی خوب خاطر جمع شدند، کاووس و همهی پهلوانان را دستگیر کرده به سوی دژی کوچ دادند. البته مقارن این، سپاه کمکی از بربرستان هم رسیده بود. وقتی دژخیمان میخواستند سودابه را از سراپردهی خود بیرون برند، این شیرزن به محض آنکه زنانی را که برای بردن او به کاخ پدر آمده بودند دید، جامهی شاهانهی خود را چاک میزند:
به مشکین کمند اندر افکند چنگ؛ به فـندق گلانرا ز خون داد رنگ.[۱۷]
و به آنان میگوید: غارت کردن حرم پادشاه، از مردی و مردانگی به دور است:
بدیشان چنین گفت کاین بند و درد، ســـتـوده نــدارند مـــردان مـــرد.[۱۸]
بعد برای آنکه نشان دهد در حق شوی او و همراهانش، نامردی میکنند میپرسد:
چــرا روز جنگــش نکردند بند که جامه زره بود و تختش سمند؟[۱۹]
حتی به آنان یادآور میشود که خوب میدانند که با پهلوانان بزرگ ایران زمین، طرف خواهند بود. بعد از آنان میخواهد که به گرد تخت زرین کیکاووس گرد آیند و از پیوستگی با پدرش سرباز زنند:
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس، بــدرّید دلــتان از آواز کـــوس!
همین تخت زرّین کـمینگـه کــنید! ز پیوستگی دست کــوته کـــنید.[۲۰]
سودابه زنی است که کنیزکانی را که برای دستگیری او آوردهاند، سگ میخواند و میگوید: به هیچ روی از شوی خود نخواهد برید و تا گور با او خواهد ماند. حتی میگوید: اگر شوی من باید اسیر شما بماند، چارهای جز کشتن من نخواهید داشت:
پرستندگـان را سگـان کـرد نام، سمــن پر ز خون و پر آوارگام.
جدایی نخواهم ز کاووس گفت: اگــرچه ورا گــور باشد نهفت!
چو کاووس را بند باید کــشید، مرا بـیگــنه سـر ببـاید بــرید![۲۱]
و این قاطعیت سودابه در وفاداری به شوی، پدر را مجبور میکند تا دختر را به همراه کاووس به دژ بفرستد:
بگــفتند گـــفـتـار او بـا پــدر، پر از کـینه شد سر، پـر از خـون جگر.
به حـصنش فـرستاد نزدیک شوی، جگر خسته از غم به خون شسته روی.[۲۲]
سرانجام میخواهم بگویم سودابه زنی است که فردوسی با صفت ستمدیده از او یاد می کند:
نشست آن ستمدیده با شهریار، پرستنده بودیش و هم غمگسار.[۲۳]
شرف مردانه به من حکم میکند که به چنین زنی از بن دل و دندان، احترام بگذارم. اگر در درازنای این هزارهها، تنها چند زن هنجارشکن میداشتیم که بتوانند با پلشتیهای عصر پدرسالاری در قالبهای گوناگون آن ستیزه کنند، امروزه ما مردان آبرومندتر بودیم. این گناه سودابه نیست که در دوست داشتن، شرم نمیشناسد، این خلق و خوی عشق است که از همان آغاز کار سرکش و خونی است:
عشق از اوّل سرکش و خونی بود تا گــریزد هـر کــه بیـرونی بود.[۲۴]
من بیگمانم که کاووسِ پایان داستان، به هیچ وجه درخورد عشق خونین سودابه نیست. مرد غیرتباختهی ترسویی که رستم بیهراس از او، دستان آلودهی خویش را به خون پاک سودابه میپالاید:
تهمتن برفت از بر تخــت اوی، سوی کــاخ سـودابه بنـهاد روی.
ز پرده به گیسوش بیرون کشید، ز تخت بزرگیش در خون کـشید.
به خنجر به دو نیم کردش به راه، نجنبید بر تخت کـاووس شـاه![۲۵]
مؤلف شاهنامه و فمینیسم بر آن است که سودابه «نه تنها زن منفوری نیست بلکه از دید فمینیسم، زنی است محبوب. سودابه زنی است که احساسات خود را خفه نمیکند…. او زنی است که هیچ ابایی ندارد که سیمایی به خود بگیرد که با سیمای زن عادی در تعارض باشد…. از بند سنتهای پوچ رسته است…. او زنی است که از مثله کردن خود، نفرت دارد. چرا که میداند طرد احساسات به نوعی با مثله شدن برابر است.» [۲۶] همهی آنچه که برای سودابه، منفی تلقّی شده است، در صورتی که از ما مردان سر بزند، با قبول این که کار عشق است، درخور پذیرش مینماید. جرم سودابه هیچ جز زن بودن او نیست!
عشق، اقتداردهنده (
Empowerment
) است، بنابراین هر کاری که عاشق میکند، کار عشق است و آنان که سودابه را مینکوهند، مردسالاران عشقستیزند. فمینیستها جنسگرایی(
sexism
) را ناروا میدانند و معتقدند همانطور که مردان میتوانند با چند زن، بیآمیزند، زنان نیز در صورت پیشآمد کردن و تمایل به همخوابگی با بیش از یک مرد، میتوانند از آمیزش با چند مرد برخوردار شوند.
من بیست سال پیش در غزلی میان سیاووش و سودابه داوری کردهام و ناخودآگاه من، حق را به سودابه داده است:
شب با خـــیال، دســـت در آغـــوش میکنم، آوازهـــای قلــب تــو را گــــوش میکــنم.
نـم نـم، شــرنــگ مـار ســیـاه شـبــانـه را، با انـگـــبــین خــاطــرهها نــوش مــیکــنم.
دل مــیدهم بـه عــشـوهی فــردای هـر مجـاز، تــا یــاد بـیحـــقــیـقــتی دوش میکـــنـم.
با گــرم، ســرد بـودن، کین تازه کردن است! نفــرین به دودمــان ســیاووش مـیکـنم!
سودابـه گـرم شــور و سـیاووش سـرد شرم، دعـوایشــان به سمع قضــا گـوش میکـنم.
میغـرّد آن کــه: نه، نه محـال است، بشکند، آن دست خـوش که با تو در آغـوش میکنم!
میشـورد این کـه: شوکت کاووس خوارگیر! اکـنون به گـل رسـیدهام و بــوش میکـنم!
حق با زن است، زن که غریزی است کار عشق، من شرم از آن خروش و از آن جوش میکنم.
با مـرد میســرایم: «ایـن بیخـــرد منم کـز چـون تویـی مطالبهی هـوش میکنم؟»
زن آنچـه خـواست داشـتی امـا دهـش نبود، این جـرم را چــگــونه فـرامـوش میکنم؟
باور نمیکـنی کــه گــناه ســیاوش است، چون مـن تو را به کـینه کـفنپوش میکنم؟
سودابه راسـت نام که دل داد و جان نخواست، تـا بـاد، آفـرین به تـکـاپــوش مـیکـنم!
ننـگ است مردهریـگ سـیاووش شـرمگین، هر چـند شـرم از آن تن بیتوش میکـنم!
سـودابه ننـگ بـرد و سـیـاووش نـام، وای! باز این منـم به حکـم خطـا گوش میکنم![۲۷]
در زبان فارسی چه بسا معانی واژهها، شأنی فلسفی هم دارند! مثلاً دادن به معنی آفریدن و داد به معنی آفرینش است و همین به معنی عدل هم هست. چون ایرانیان داد خدا را عین عدل میدانستهاند. در شاهنامه بیشتر جایها داد با دهش میآید که آنچه را به ما دادهاند برای آن دادهاند که به دیگران بدهیم. سیاووش نباید با زخم زبان، آتش درون سودابه را شعلهور میکرد و داغ محرومی بر دل او مینهاد . حتی اگر استحقاق سخنان مهربانانه را هم نمیداشت. صائب سروده است:
داغ محـرومی منه بر جـبههی اهل سؤال، نور استحقاق گو در جبههی سائل مباش![۲۸]
با زنان به لطف سخن گفتن وظیفهی مردان است:
ریزش خـود را چــو ابر نوبهـاران عـام کن! چون تو داری قابلیّت، گو طرف قابل مباش.[۲۹]
حقّا که گرانجان بودن با سبکروحان، بیانصافی است:
با سبکروحان گرانجانبودن از انصاف نیست؛ چون دچار کهربا گردی، سبک چون کاه باش.[۳۰]
امروزه بیش از هر زمان دیگری، انسانها دریافتهاند که برای زیستن و لذّت بردن از آن، باید دو منطق متفاوت به کار برد. یکی منطق کلنگر معتاد که همان منطق ارسطویی است و دیگری منطق نامعتاد “آنبین” که جز دیالکتیک برخاسته از دمادم زندگانی هیچ نیست. در شاهنامه که انجمن اسطورهها و حماسههای ایرانی است، به دلیل آن که شر، از خیر اعظم، به پدیداری آمده است، نابودکردنی نمینماید و پیوسته حضور آن را در روندهای پیچاپیچ آن شاهکار شاهدیم. فیالمثل میبینیم که فریدون، پس از به بند کشیدن ضحّاک مجاز به کشتن او نیست و اهورامزدا دو بار، پیک سبزپوش خویش را به نزد وی گسیل میکند تا مبادا شاه پیروزمند، او را به قتل برساند. طهمورث، از اهریمن سواری میگیرد و از دیوان هنرها و حرفههای گوناگون از جمله دیوارگری و دیبابافی و خطنویسی را میآموزد امّا کشتن او و آنان را نمیتواند بسیجید. در سرآغاز داستان رستم و اسفندیار، وقتی شاهزادهی سپند، بهناگزیر شتر پیشاهنگ را سر میبرد و همین در روان او، دلهره میآفریند، و به آهنگ دل دادن به خویش خاطرنشان میکند که:
بد و نیک هر دو ز یزدان بود، لب مرد باید که خندان بود.[۳۱]
این بدان روست که در نهاد حماسه دو منطق ضد و نقیض در کارند. یکی آن که در آن بدی به اعتبار خود بد است و باید از آن حذر کرد و دیگری آن که در آن بدی به اعتبار مبدا خود، خیر است. و ای بسا که حذر کردن از آن، ناروا باشد و بسا از آن دوری گزیدن گناه خواهد بود. دارا نیز در حال احتضار به قاتل خود اسکندر یادآور میشود که:
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس وز او دار تا زنده باشـی سپاس.[۳۲]
در حکمت حماسه، در عین حال که خرد میتواند مقتدای قهرمانان واقع شود، گاهگاه میتوان از فرمان آن سرباز زد و بر خلاف رای و مقتضایش عمل کرد. قهرمانان شاهنامه تنها از اهورامزدا پیروی نمیکنند که بسا اوقات ناگزیر از تبعیّت میترا و سیمرغاند. حتی انسان شاهنامهای، در موارد متعددی ناچار است از دیوان درون خویش فرمانبرداری کند و به سرپنجهی پنجهی آز و نیاز و رشک و خشم و کین، تسلیم شود.
تنور آفرینش زروانی، نخست با شعلهورشدن آتش که تندیسهی سرکشی و عصیان است، کار پختن نان حدوث را آغاز میکند و پس از این اشتعال، انسان که به روایت “بندهشن”، از تخمهی آتش است، به مثابهی هیزم این تنور در کار پدید کردن روشنایی، نانوای اعظم را یاریگر میآید:
مـقـصـود نـور آمــد، عــالم تــنـور آمــد، این عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم.[۳۳]
بنابراین به کوتاهی باید گفت: مردم در اسطوره و حماسهی ایرانزمین دو رهنمون دارد: یکی خرد و دیگری سروش، و همواره در هنگامههای دوگانگی رای آنان، باید فرّ پسین را چسبید و فرمان پیشین را فروگذارد. خرد خودآگاهی ما آدمیان را بارور تواند کرد و ناخودآگاهیمان از نطفهی سروش آبستن خواهد بود. بر این بنیاد در حکمت کهن ایرانی به همانگونه که عقلانیت فردی یاریگر ماست، نبوّت فردی نیز، مددکارمان تواند بود. وقتی سروش به سراغمان میآید، در حقیقت آنی از آنات زندگانی ما را از خداوند بارور میکند. در این «آن» است که خرد ما نیست و نابود میشود و ما جز فرمان بردن از اقتضای آنی که در آنیم، چارهای نمیبینیم. حتی شاید به دلیل درک حقیقت این «آن» بوده است که ایرانیان باستان، زمان را برای روزگارانی به خدایی پذیرفته بودهاند و حتی شاید به همین دلیل بوده است که عارفان ایرانی مسلمان، وقت را شمشیر برنده میدانستهاند، شمشیری که هر چه به معنای هستی داشتن در برابر هستی حق است را گردن میزده است. حتی شاید بدین روی بوده است که واپسین دم از دمهای زندگانی را گذشتگان ما، دیدار با خدا به شمار میآوردهاند و از آن به «لقاءالله» تعبیر میکردهاند. استاد ابراهیم دینانی نوشته است: «اهل حکمت، باطن زمان را «سرمد» خواندهاند. زیرا هر یک از آنات متوالی زمان، نقشی است که از «سرمد» نشان داشته و صورتی است که از باطن، حکایت میکند. البته این باطن به طور دائم و سرمدی ثابت است و از این طریق با حضرت حق تبارک و تعالی نیز نسبت دارد.»[۳۴]
آری، همانگونه که با درک نقطه، خطّ و سطح و حجم، همه را درتوانیم یافت، با دریافت اکنونی از اکنونهای زمان، به تثنیهی مرگ و زندگی، تثلیث گذشته و حال و آینده، تربیع ابعاد مادّه: درازا، پهنا، بلندا و زمان، تخمیس حواس، تسدیس جهات و … پی خواهیم برد. شاید درک «آن» فهم ازلیّت و ابدیّت را بر ما آسان تواند کرد. حتی شاید درک اکنون و دریافت «آن»، مفهوم زیبایی پنهانی الهی در پس پدیدارهای ماسویاللهی را برای ما فراهم تواند آورد! وقتی از آن به معنای پارهای از زمان میرهیم، در بیزمان با معشوق لامکان درآمیختهایم و «آن» او، ما را در چنبرهی خویش، اسیر کرده است. اگر به ما آدمیان، دماغی خردباره و اهوراپرست عطا کردهاند، دلی سروششناس و مهرگرای ارزانی داشتهاند. اگر با منطق دماغ، اضداد با هم دشمنی دارند با منطق دل، دو روی سکّهی یگانگیاند:
در قمار دل که مـهری مـذهـب است، باختن تاب است اگر بردن، تب است!
آفتـاب از تــب به عــالم، تــاب داد، گرچــه آتــش بود، گــل را آب داد!
آتـشی، بــیروشــنایی چــون کنی؟ چون از این گردون سری بیرون کنی؟
داستان سیاووش و سودابه در انگاشت من، تمثیلی از دوگانگی میترا و اهورامزدا است. اگر با نگاه اهوراییان، سودابه، اهریمنی مینماید با چشم مهرپرستان، شهید راه عشق است، زنی است که با شهادت سرخ خویش، نشان داده است که خردمندی بییاریگری دل، جوهرهای ناتمام است.
به موجب اسطوره، دیو، همه سیاهی است امّا چند قطره خون او گشایندهی چشم شاه ایران به روشنایی شد. سیاووش همبنی اضداد را درنمییافت و در نتیجه بر عصمت خویش دلبسته بود. اگر سودابه همچنین راه ناپسری خود را میرفت، بیگمان، ارج و فر عصمت شاهزادهی کیانی، امکان بروز نمییافت. اینجا است که باید بپذیریم که سودابه نیز در حقیقت با عصیان خویش، امکان بالش هرچه بیشتر معصومیّت سیاووش را فراهم آورده است.
من معتقدم که اگر ما ایرانیان فرزندکشی رستم را به او می بخشیم، باید پیام اساطیرمان را که همداستانی اضداد است درپذیریم و گناه ناکردهی سودابه را بر او ببخشاییم. نه شاهنامه و نه هیچ منبع دیگری حاکی از گناهکاری سودابه نیست. سودابه هرگز نتوانسته است با ناپسری خود، درآمیزد. من فکر میکنم سیاووش میتوانست تنها با اندکی مهربانی، دل نامادری خود را به دست آورد. شاهزاده با ردّ آشکار و صریح عشق سودابه، در حقیقت، دست به خون او و خویش و بیشمار انسانهایی آلوده است که در سر کینتوزیهای به حاصل آمده از شهادت او، به خاک ریخته است. در فرهنگ ما، همهی پدیدارها سرگرم انجام خویشکاریشاناند. حتی در عرفان عاشقانهی ایرانی به حکم آن که عارفان، شیطان را عاشق خدا میدانند، به ستایشهای بسیاری از وی بازمیخوریم و کسانی چون عینالقضات و احمد غزالی او را خواجهی مهجوران میشناسند. حلّاج در طاسینالازل از او دفاع میکند. سنایی و عطار و مولانا حتی اقبال لاهوری، عارف معاصر، او را میستایند. رابعه، نخستین زن عارف مسلمان، در پاسخ آنان که از او میپرسند: آیا شیطان را دشمن میداری؟ میگوید: نه و چون چرایی جواب منفی وی را جویا میشوند، میگوید: از محبّت رحمان، پروای عداوت شیطانم نیست.
حتی کسانی که بافرهنگ همطراز فرهنگمان: فرهنگ هندی آمیختگی داشتهاند، به نوعی شیطان را به رسمیّت شناختهاند. هرمان هسه نویسندهی بزرگ اروپا، حتی مشکل فرهنگ غربی مسیحی را اسارت در چنگال خودآگاهی یکسونگر میداند و از جمله میگوید: ” ما در غرب پیوسته در جستجوی جهان ایدهآل و آفتاب عقل و روشنایی خیر و خوبی هستیم، در حالی که زندگانی مجموعهای از سایه روشنهاست و ازلیترین صورت ازلی و نماد روان آدمی، دایرهای است که درآن ظلمت و نور به هم آمیخته است. امروز، رشتهای که انسان را با نمادهای ازلی، متصل میکند، گسسته است ومسیحیّت نیز تعبیری برای عالم هستی ندارد. در شرق به خصوص در هند، وضعیّت طور دیگر است. در آنجا شاهد تمدّنی هستیم که با طبیعت، پیوندی جاودانه دارد، جهانی است بیکران که در آن آدمی خود را در آیینهی جهان بازمییابد و خویشتن را در ارتباط با تمام هستی بیان میکند. او جزیی از کیهان یا عنصری کوچک در روح جمعی هستی است. آنچه یک غربی مسیحی نیازمند آن است، خدای انساننما نیست، بلکه خدای پیش از ظهور مسیح است. این خدا آبراکس نام دارد و او وحدت شیطان و حق است.”[۳۵]
باری ما انسانها به هیچ وجه نباید ذاتیت دوگانهی خود را انکار کنیم. ما آمیختاری از فرشته و شیطانیم. ادعای فرشتگی کردنمان جز کودنانه نیست! گذار سیاووش از آتش میتواند حاکی از این باشد که خدای شر و شیطان وی را به حریم خود راه نمیدهد. به تعبیری دیگر، گوهر سیاووش با عشق که به صورت کوهی از آتش در اسطوره بازنمون شده بیگانه است. هیچیک از دو آتش روانمند (سودابه) و بیروان (آتش گیتانی) در او کارگر نیست. او از میترا همین روشنایی را به ارث برده است. شاید این که مردم بخارای قدیم به روایت نرشخی همه ساله پیش از دمیدن آفتاب نوروز، خروسی به یاد سیاووش قربانی میکردهاند، بیانگر این باشد که این شاهزاده، از آتش شهوت،دوری میکرده است: “هر سالی هر مردی آنجا یکی خروس بدو بکشد پیش از برآمدن آفتاب روز نوروز.”[۳۶]
به راستی شگفتآفرین است، شاهزادهی زیبا و دلپسندی چون سیاووش را که به قول مؤلف شاهنامهی ثعالبی، زیبایی وی حیرتانگیز بوده است ” چندان که مردم میخواستند با چشمان خود او را بخورند و بیاشامندش”[۳۷]، آتش که همه چیز و همه کس خوارست، برای خوردن برنگزیده است! شاید دلیلش این بوده است که وی انسان نبوده است زیرا بنا به پندار ایرانیان که ” انسان از تخمهی آتش است “[۳۸] از تبار آتش نبوده و همانگونه که خود گفته از فریزدان پدید آمده است.
اگر کسی تنها یک بار، حریقی شعلهور را نگریسته باشد، میداند که روشنایی، پشت به آتش گرفتار در خاک و خاکی دارد و همواره میکوشد تا از آن بگسلد. در حقیقت جسم سوختنی، نمودار عاشق و آتش و سوختن، نمایش عشق و روشنایی به حاصلآمده از سوختن، تجلی معشوق است. سیاووش، با این تعبیر عین معشوق و نورانیت است و تن سودابه، عاشق و جان سودابه همان سوختن و عشق است. این زن با فدا کردن تن خویش به میانجی جان عاشق خود به روان روشن سیاووش پیوسته است. تعبیر من از به آتش رفتن سیاووش و ناسوخته بیرون آمدن از آن، نمایش بیگانگی روان این شاهزاده با عشق بوده است چرا که آتش در ادبیّات ایران و بسیاری از آداب دیگر جهان، نماد عشق است و عاشق سوختنی است. ناسوختن سیاووش در آتش بیگمان به معنای غریبه بودن وی برای عشق بوده است.
چنین میانگارم که همین غریبگی با عشق باعث آمده است تا این شاهزاده پاک و سپند، مطلوب و پسندیدهی آتش نباشد. چونین بوده است که سیاووش نخست از آتش روانومند عشق سودابه به سلامت گذار کرده و در مرحلهی دیگر از آتش تنومند سرخ و زرد بی هیچگون آسیبی گذشته و در مرتبهی سدیگر به آتش کبود هار یعنی تیغ گُروی زره، به سلامت از پوستهی تن برآمده و سرانجام، یاد او در نمودار آتش سبز و سرد: درختی که از خون وی رُسته است، در گیتی برجای مانده و روان نورانی او به گرزمان پرواز کرده است. به بیان دیگر روشنایی فرّهی ایزدی، پلّهپلّه از پیکر او به بام افلاک صعود کرده است. آتشها با دست به دست کردن وی روان انسانی او را همراه با جان حیوانی، از او بازستاندهاند و در روان گیاه که در حقیقت تجلّی میل انسان به بازگشتهای مکرّر، در هر سال همانند درختان است، به جاودانگی رسیده است. در یاد داشته باشیم که این درخت نمایش صعود خداجویانهی قهرمان به گرزمان است.
دوشقه شدن سودابه به دست جهان پهلوان هم در معنی، دو پارگی آدمیزاد به نیروی وسوسه و اضطراب میان خیر و شر است. در حقیقت سودابه با نمایش فرجامین خویش خواسته است ضرورت هروله کردن جان انسانی میان صفا و مروهی خیر و شر را به منصهی ظهور برساند.
فردوسی حال سودابه را هنگامی که برای بار نخست، سیاووش را در کنار شوی خویش میبیند، بدینگونه توصیف کرده است:
یکـی روز، کـاووس کـی با پسر، نشـسـته کــه ســودابه آمد به در.
به ناگــاه روی ســیاوش بـدید، پراندیشـه گشت و دلش بـردمید.
چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یـخ است.[۳۹]
این ابیات نشانهی آن است که: ۱) بیبرنامهی پیشبینی شده، سودابه به دیدار سیاووش نایل میآید و این ملاقات از بودنیها بوده و سرنوشت هر دو، آن را ایجاب کرده است، ۲) سودابه در نگاه اول به سیاووش دل میبازد، ۳) همین نگاه اوّل، چندان بر سودابه اثر میگذارد که پنداری در معشوق فانی میشود. این زن در یک چشم به هم زدن، وجود خود را در راه عشق نثار میکند. من وقتی بیت:
چنان شد که گفتی طراز نخ است وگـر پیش آتش نهاده یـخ است،[۴۰]
را میخوانم بیاختیار به یاد آرش کمانگیر میافتم. به راستی اگر آن تن و جان در تیر نشاند تا مهر خویش به مرز ایران را باز نموده باشد، این جان و تن را چونان تیری به سوی دور دست عشق سیاووش پرتاب کرد. استاد طوس، در سرآغاز ماجرا، به روشنی، نشان داده است که دیدار شاهزادهی کیانی، برای بانوی ایرانزمین، به مثابهی تجلّی حسن ازلی بوده و در جان وی، آتش عشق را شعلهور ساخته است:
در ازل، پرتو حـسنت ز تجلّی دم زد، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد.[۴۱]
پس از اینکه سودابه کسی را می فرستد و از سیاووش برای رفتن به شبستان شاهی، دعوت به عمل میآورد، شاهزاده از دعوت نامادری خشمگین میشود و ضمن رد کردن دعوت او، به تعریض وی را فریبکار و نیرنگباز میخواند:
فرسـتاده رفت و پـیامش بداد، برآشفت از آن کـار، آن نیکزاد.
بدو گـفت: مـرد شبسـتان نیم، مجـویم که با بند و دستان نیم![۴۲]
بعد از آن هم که سودابه، دلبسته شدن خود به ناپسری را صمیمانه، با شوی، در میان میگذارد و از وی میخواهد تا او را به رفتن به حرمسرا، ترغیب کند، سیاووش در پاسخ پدر، نخست خیره بدو درمینگرد و همانند کسی که از پیش به او تلقین کردهاند که نامادری برای او، خوابهای ناخوش دیده است، به فکر فرو میرود و میکوشد تا غبار پیشداوریها را از اندرون خویش بزداید امّا بدین کار توفیق نمییابد و سرانجام با این توهم که ممکن است پدر، در کار آزمودن او باشد و بخواهد ببیند، در قبال زنان شبستان چگونه میاندیشد، با نمودن نگاه زنستیزانهی خویش و آوردن بهانههایی از این دست که اکنون من باید با موبدان و بخردان و ردان و بزرگان، نشست و برخاست کنم و راه و رسم رزم و بزم و مملکتداری را فرابگیرم، رفتن خود به حرم سلطنتی را ناروا اعلام میکند و دست آخر وقتی شاه به وی یادآور میشود که بدبینی را کنار بگذارد و به خاطر دیدن کودکان شبستانی و خواهران خود هم که شده از رفتن به حرمسرا دریغ نورزد، پاسخ میدهد که چون فرمان توست بناگزیر اطاعت خواهم کرد. آدم وقتی ابیات مربوط به این گفتو شنود را میخواند، حیرت میکند که چگونه ممکن است جوانی از یک خانوادهی ایرانی، پس از چند سال زیستن در غربت، دور از خاندان خویش، از دیدن مادر و خواهران خود، اظهار ناخرسندی کند! خواننده در اینجا از خود میپرسد: مگر زابلستانیان، در حق سودابه و همهی ساکنان حرم شاهی که بیگمان جز بستگان نسبی و سببی او نمیتوانستهاند بود، چه گفتهاند که این جوان نهایت کوشش را به کار میبرد تا مگر از دیدار آنان معافش کنند! حتی سرایندهی شاهنامه در این ابیات، شاهزاده را بدگمان میخواند!
بدو گــفت کــای شــهریـــار ســپـــاه که چـون تو ندیده است خورشیـد و مـاه،
نـه انــدر زمـیـن کــس چـو فرزند تــو، جــهـان شـــاد بــادا بـه پیــونـد تـو!
فرستش بـه سـوی شبسـتــان خــویـش، بر خــواهـران و فـغســتـان خــویـش!
بگـــویـش کـــه انـدر شـبســتان بـرو، بــر خــواهــرانــت زمــان نـو بـه نـو.
هـــمه روی پوشــیدگــان را ز مهـــر، پر از خون دل است و پـر از آب، چهـر.
نمـــازش بـــریــم و نــثــار آوریــم، درخــت پرســتــش بــه بــار آوریـم.
بدو گفت شـاه: این سخن درخور است، بـدو مـر تـو را مهر صــد مــادر است.
سپهبد ســیاوخــش را خـواند و گفـت که خــون رگ و مـــهر نتـوان نهفـت.
تـو را پــاک یــزدان چـــنـان آفــرید کــه مهــر آورد بـر تـو هـرکت بدیـد.
تــو را داد یـــزدان به پــاکـــی نـژاد، کســی پـاک چــون تو، ز مــادر نـزاد.
به ویــژه کــه پیوســـتهی خــون بـود، چــو از دور بیـــند تو را چــون بـود؟
پـس پـردهی من، تو را خـواهــر است و ســودابـه چــون مهـربان مادر است.
پــس پـــرده، پوشــیدگــان را ببـیـن! زمــانی بمــان تــا کـــننــد آفــرین!
سیـاووش چــو بشـنید گــفتار شــاه، همــی کــرد برخـیـره در وی نگــاه!
زمــانی همــی با دل انـدیشـــه کرد، بکــوشیـــد تا دل بشــوید ز گـــرد.
گـــمانی چـــنان کـرد کــاو را پدر، پــژوهد هـــمی تا چـه دارد به سـر!
که بســیـاردان بـود و چــیرهزبــان، هـشیــوار و بـیـنـادل و بــدگـمـان.
همی گفت با خویشتـن: این بد است، ز ســودابه این گفتـگـو آمـده اسـت!
که گــر مـن شــوم در شبستـان اوی، ز سـودابـه یـابـم بســی گفتــگوی!
سیـاووش چنیـن داد پاسـخ که شاه، مـرا داد فـرمان و تـخــت و کــلاه.
از آن جــایـگـه کــآفتــاب بلنــد، گــراید کنـــد خــاک را ارجمنــد،
چـو تـو شــاه ننـهاد بـر سـر، کـلاه، به خـوبی و دانـش بـه آییــن و راه.
مــرا مــوبـدان بـایـد و بــخـردان، بـــزرگــان و کـــارآزمــوده و ردان
وگــر نـیـزه و گـرز و تیر و کمان، بپیــچیـدن انــدر صــف بدگمـان.
وگــر تخــت شــاهـی و آییــن بار وگــر بـزم رود و مــی و میـگسار.
چـه آمـوزم انــدر شبـســتـان شاه؟ بـه دانــش زنــان کـی نماینـد راه!؟
ورایـدون کـه فـرمان شـاه ایـن بود، مــرا پیـش او رفــتـن، آییــن بود.
بدو گفت شــاه: ای پـسر شاد باش! همـیشه خــرد را تـو بنـیــاد بـاش!
ســخـن کـم شــنیدم بدین نیکـوی؛ فـزاید همـی مغــز کایــن بشـنوی!
مــدار ایــچ انـدیشـهی بـد به دل! هــمی شــادی آرای و غم برگسل!
ببیـن تـو همـی کــودکـان را یکی! مـگـر شــادمـانه شــونـد انـدکـی.
سیـاووش چـنین گـفت کـز بامداد، بیــایم کـنـم هـرچـه شـه کـرد یاد.
مـن اینـک بـه پـیش تو، اسـتادهام؛ دل و جـان بـه فـرمـان تــو دادهام.
بر آن سان روم، کم تو فـرمان دهی؛ تـو شـاه جـهانـداری و من، رهی.[۴۳]
من که در حماسهی ایرانزمین، سخنانی زنستیزانهتر از آنچه سیاووش در حق این جنس بر زبان رانده است به یاد نمیآورم! در اینجا ناروا نمیبینم که به کوتاهی اندیشههای زنستیزانهی مندرج در آثار دیرینهی ادبیات جهان را یادآور شوم و از جمله این نکته را خاطر نشان کنم که شواهد وجود نگاه منفی به زنان، از سوی فرهیختگان جوامع پدرسالار، در شاهکارهای ادبیات جهانی چندان است که انکار کردنی نمینماید. از همهی زنان ایران و جهان به جای همهی نیاکان خویش از این بابت پوزش میخواهم و از آنان میخواهم که پدران دانای خویش را به مهربانیشان ببخشایند. هنوز هم که هنوز است این ناسپاسیها از سوی همجنسان من در حقشان، در جریان است. از جمله میخواهم خاطرنشان کنم که اگر برای نمونه ثابت کردیم بیت بلندآوازهی:
زن و اژدهــا هر دو در خـاک به! جهان پاک از این هر دو ناپاک به![۴۴]
سرودهی آفرینندهی شاهنامه نیست و از ملحقات به این شاهکار است، به هیچ وجه کفایت نمیکند، چرا که ابیات زنستیزانه در این اثر و بسیاری از آثار بیدیگرم ادبیات پارسی و دیگر آداب ملتهای جهان چندان است که برای ما مردان، چارهای جز پوزشخواهی از زنان همروزگارمان باقی نمیگذارد. امّا نظر من، دربارهی این بیت خاص این است که چه از آن فردوسی باشد و چه افزونهی شاعر دیگری بر شاهنامهی او، اصلاً مدلول آن را از فرهنگ تازیان وام کردهاند. مفهوم این بیت آن است که زنان را بهتر است چون ماران در گور دفن کنیم. خاک در اینجا به معنی قبر است. این سنّت ایرانیان نبوده است که زنان را زنده به گور کنند. تازیان، در روزگار جاهلیّت، دختران خویش را با قساوت قلب، به خاک میسپاردهاند. حتماً این مثل عربی را خوانندگان شنیدهاند که ” دفن البنات من المکرمات.” آری، پارهای از آنان زنده به گور کردن دختران را از مکارم اخلاقی به شمار میآوردهاند و مدلول بیت مورد بحث در واقع، برگردان این مثل تازی است. در ادب عربی به اشعاری بازمیخوریم که در آنها گور را بهترین شوی برای زنان معرفی کردهاند. من دو بیت از این اراجیف را از جوانی به یاد دارم که هرچند نام و نشان سرایندهی آن را با یاد نمیتوانم آورد، به نقل آن مبادرت میورزم تا سخنم را گزافه نپندارید:
لِکُلِّ ابٍ بِنتٌ یرجی بقاءُها، ثلاثه اصـهارٍ اذا ذکـرالصّهر.ُ
فَبیت یغطیها و بَعل یَصونُها وَ قَبر یواریها و خیرُهُم القَبر.
چنانکه میبینید شاعر زنستیز، از شوی و سرای و گور، گور را بهترین جفت، برای زن به حساب آورده است!
بیگمان آنان که با زبان وحی و بیان قرآنی خوگرند، روایت این کتاب آسمانی را از نفرت اعراب از دختر دار شدن، به یاد میآورند، آنجا که میخوانند: “و اذا بُشِّرَ احَدُهُم بالاُنثی ظَلَّ وَجهُهُ مُسوَدّاً و هوَ کَظیم.”[۴۵] و “هنگامی که به یکی ازآنها، بشارت داده شود که دختری نصیبش شده است،صورتش (از فرطِ ناراحتی) سیاه میشود، درحالی که از خشم پر باشد.”[۴۶]
در فرهنگ ایرانی میان زن و اژدها، اگر مشابهتی را سراغ توان گرفت جز این نیست که هر دو از گنجینهای که روزگار به آنان میسپارد در نهایت اقتدار پاسداری میکنند. آری بانوان ایران، همواره از گنج خویش که همان شویشان باشد، حفاظت و حراست کردهاند.
یونگ گفته است: “وقتی بچّه بودم، روزی از عمویم پرسیدم که شیطان چگونه گناهکاران را در دوزخ شکنجه میکند؟ پاسخ داد: آنها را منتظر نگاه میدارد.”[۴۷] حال فکرش را بکنید که زن عاشق دلسوختهای چون سودابه، در درازنای هفت سال انتظار چه مصیبتی را تحمّل کرده است! وصف این شکنجه شدن را از زبان فردوسی وقتی سیاووش برای سومین بار به شبستان رفته است بشنوید:
بهــانه چــه داری تو از مـهر من؟ چــه پیچــی ز بالا و از چهر من؟
کــه تا من تو را دیــدهام مـردهام، خــروشان و جــوشان و آزردهام.
همـی روز روشــن نبیــنم ز درد، برآنـم کــه خـورشید شد لاجورد.
کـنون هفت سـال است تا مهر من، همی خون چکاند بر این چهر من.[۴۸]
ببینید، ناپسری، به انتظار این زن شیفته که هفت سالگی آن گواهی بر کمال چشم به راهی است با چه سردی و سیاهی پاسخ داده است:
سـیاوش بدو گـفت: هرگـز مباد که از بهر دل، من دهم سر به باد!
چــنین بــا پــدر بیـوفایی کـنم، ز مــردی و دانــش جـدایی کنم.
تو بـانوی شـاهی و خورشـیدگاه، سزد کــز تو آیـد بدینسان گناه؟[۴۹]
تازه پس از این تلخگویی، سیاووش با خشم و جنگ شبستان را ترک میکند: “از آن تخت برخاست با خشم و جنگ.” و سودابهی شوریدهحال وقتی میبیند، سیاووش، با این رفتار، آهنگ بدنام کردن او را دارد به او در نهایت مظلومیّت میگوید:
بدو گفت: من راز دل پیش تو، بگــفتم نهــانی بدانـدیـش تو.
مرا خیره خواهی که رسوا کنی، به پیش خـردمند، رعـنا کـنی!؟[۵۰]
پس از این است که زن بناگزیر راه نیرنگ و فتنهگری را در پیش میگیرد. آیا این که زنی خواسته باشد، از زندان تودرتوی حرمسرای پادشاهی خودکامه و از زندان برتر خود یعنی زن بودن، اندکی فاصله بگیرد و تنها به این اندیشیده باشد که لختی از قوانین روانکاه حاکم بر محبس خویش، فرمان نبرد، گناهی نابخشودنی است؟ به باور من، هر زندانی حق دارد به فرار از زندان خود بیاندیشد و اگر بتواند برای گریختن از آن چارهگری کند.“ روح من، وجود من و اعمال من، در چهاردیواری قوانین سست و بیمعنی اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر میکنم که هر طور شده باید یک قدم از سطح عادیات، بالاتر بگذارم. من این زندگی خستهکننده و پر از قید و بند را دوست ندارم. دلم میخواهد پیاده دور دنیا بگردم. دلم میخواهد توی خیابانها مثل بچّهها برقصم، بخندم، فریاد بزنم. من دلم میخواهد کاری کنم که نقض قانون باشد.”[۵۱] اشتباه نکنید این که خواندید برگی از یادداشتهای سودابهی به اسارت نشتسه در شبستان کیکاووس نیست، گوشهای از نامهی فروغ فرخزاد: سودابهی همروزگار ما، آن هم خطاب به شوی هنرمند خویش، پرویز شاپور است! اگر سیاووش، همان اهورای تجسّدیافته در پیکرهی انسانی است بیگمان هر که او را دوست بدارد از مغناطیس فرّهی الهی وی بیبهره نمیتواند بود؛ هرچند سیمای سودابه، خود به برخورداری این زن از عنایت ایزدی گواهی صادق است. من هرچه میاندیشم سودابه جز زنی جویان جمال خداوندی در چهرهی سیاووش نمیتواند بود!
نمیتوان قطع کرد که سودابه، از سر هوس و با اندیشهی خیانت به شوی میخواسته است سیاووش را به شبستان بکشاند که اگر چنین بود، از کیکاووس یاری نمیخواست و اصلاً مسأله را با وی در میان نمینهاد. سیاووش، بدگمان است و حتی با آن که با اطلاع و خواست پدر آن هم به همراهی هیربد که نگهبان حرم شاهی است، به شبستان میرود، سخت اندیشناک است:
چو بـرداشـت پــرده ز در هیـربد، سیاوش همی بود ترسان ز بد.[۵۲]
سودابه به سراغ سیاووش میآید و مادرانه او را در برمیگیرد. چشم و روی او را میبوسد و خدای را شکر میکند و از بابت داشتن چنان فرزندی زبان به نیایش میگشاید امّا سیاووش بدگمان، محبّت پالودهی او را آلوده میبیند (بیگمان این حاصل سوءظنّی است که از آغاز کار با او بوده است.) و به سراغ خواهران خود میرود و اندکی بعد پیش پدر میآید و از شبستان و شبستانیان تعریف میکند. آنگاه
بیآمــد خـرامـان و بــردش نــماز؛ بـه بـر در گرفتـش زمــانــی دراز.
همـی چشـم و رویش ببوسیـد دیر؛ نیـامـد ز دیــدار نوشـــاه، سیـــر.
همی گفت : صد ره ز یزدان سپاس؛ نیایش کنم روز و شـب در سه پاس.
که کـس را بـسان تـو فرزند نیست؛ همـان شـاه را نیــز پیونـد نیـست.
سـیاوش بدانست کان مهر چیست؛ چـنان دوستـی نز ره ایزدی است.[۵۳]
پس از آن، شب که کاووس به شبستان میرود، نظر سودابه را دربارهی پسر خود میپرسد و خصوصاً سؤال میکند که شنیدن و دیدن او کدامیک بهتر است؟ سودابه پاسخ میدهد: مثل سیاووش بیرو دربایستی پیدا نمیشود. بعد به شاه پیشنهاد میکند که یکی از دخترانش را به عقد وی درآورد و نگذارد گوهر وی با گوهر بیگانگان درآمیزد. بعد یکی از دختران خود را برای این کار پیشنهاد میدهد و دست آخر میافزاید که عروس شاه میتواند از میان دختران خانوادههای دیگر هم انتخاب شود:
بدو گفـت سـودابه گـر گفت من، پذیـری و رایـت شـود جفــت من
که از تخم خویشش یکی زن دهی؛ نــه از نــامــداران بــرزن دهـی
کـه فــرزنـد باشــد ورا در جهان، به ســان سیــاوش میـان مهــان.
مـرا دختــرانانـد مـاننــد تـــو؛ ز تــخم تــو و پـاک پیــوند تـو.
گـر از تخم کی آرش و کی پشین، بخـواهد ز شادی کـنند آفــرین.[۵۴]
شب میگذرد و فردا سودابه به میانجی هیربد از سیاووش میخواهد که به شبستان برای همسرگزینی بیاید. جالب است که حتّی فردوسی که سرایندهی ماجرا است و به حکم آن که بن داستان را میداند باید سودابه را بدسگال معرفی کند، وی را نیکخواه میشناساند:
بیـامد دمـان هیربد نزد شاه؛ بدو داد پیغام آن نیکخواه[۵۵]
سیاووش باز هم با بدگمانی با قضیّه برخورد میکند:
بسی چاره جست و ندید اندر آن، همــی بود پیچان و لرزان برآن.[۵۶]
بعد به شبستان میآید و سودابه همهی دختران حرم را بدو مینمایاند و از او میخواهد تا هرکدام را که میپسندد برگزیند. سیاووش شیفتگی همهی دختران را نسبت به خود میبیند امّا با بیرحمی همه را دشمنان خود میانگارد:
سیاوش فروماند و پاسخ نداد؛ چنیـن آمدش بر دل پــاک یاد
که من بر تن خویش شیون کنم، اگر خیـره از دشمنان زن کنم.[۵۷]
خوش دارم از زبان فردوسی، توصیف دخترکان شبستاننشین را با هم بشنویم تا دریابیم این آیینههای زیبایی خداوند که سیاووش آنان را دشمنان خویش، انگار کرده است کیانند و از دیدار شاهزاده چه حالی به آنان دست داده است. سودابه دوشیزگان حرمسرای شاهی را هفته کرده و آراسته به پیشگاه شاهزاده آورده است و وی را بر تخت زرین نشانده و خود پرستارفش، دست به کش کرده، در کنار تخت ایستاده و در نهایت مهربانی آنان را به سیاووش مینماید. ابیات شاهنامه در اینجا چندان زلال است که خواننده یا شنونده به آسانی درمییابد که اگر ثعالبی برای نمایش زیبایی با نبوه و جذابیّت تمام عیار این شاهزاده، بناگزیر از صنعت حسآمیزی یاری گرفته است، حق داشته است. “مردم میخواستند با چشمان خود او را بخورند و بیاشامندش!” [۵۸]
اکنون بنیوشیم تا فردوسی چه میگوید:
سیــاووش بر تخـت زرّیـن نشســت؛ بـه پ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 