پاورپوینت کامل گزارشی مهم از حافظ و کمال الدین قاشانی در قرن هشتم هجری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گزارشی مهم از حافظ و کمال الدین قاشانی در قرن هشتم هجری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گزارشی مهم از حافظ و کمال الدین قاشانی در قرن هشتم هجری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گزارشی مهم از حافظ و کمال الدین قاشانی در قرن هشتم هجری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
سپهر شعر و ادبیات ایران در قرون مختلف دارای کواکب و اخترانی است که گاه در پرتو آفتاب شهرت ستارگانی بزرگ چون حافظ یا سعدی حتی در عهد حیات خویش از نگاه ابنای زمان مغفول افتاده اند و پس از گذشت زمانی نه چندان مدید از رحلتشان؛ با نایاب شدن کتب و آثار ایشان، رفته رفته از اوراق ادب محو گشته اند و در گذار پرشتاب روزگار و قهر ایام در حافظ جمعی ایرانیان به دست فراموشی سپرده شده اند.
سپهر شعر و ادبیات ایران در قرون مختلف دارای کواکب و اخترانی است که گاه در پرتو آفتاب شهرت ستارگانی بزرگ چون حافظ یا سعدی حتی در عهد حیات خویش از نگاه ابنای زمان مغفول افتاده اند و پس از گذشت زمانی نه چندان مدید از رحلتشان؛ با نایاب شدن کتب و آثار ایشان، رفته رفته از اوراق ادب محو گشته اند و در گذار پرشتاب روزگار و قهر ایام در حافظ جمعی ایرانیان به دست فراموشی سپرده شده اند. با امعان نظر در کتابهای بی شمار تذکره الشعرا و تاریخ ادبیات ایران شاعران بسیاری از این دست را می توان یافت و یا حتی؛ هر از چندی در برخی از نسخ کهن خطی و تازه یاب، نامها و دواوین تازه ای کشف می گردند که در کمتر تذکره یا کتابی اسم و شعری از شاعران آنها به میان آمده است. مثلاً ناصر بجه ای شیرازی در قرن هفتم هجری یا در قرن بعد یعنی سد هشتم؛ شاعری ناشناخته به نام «عضد۱» و «کمال الدین قاشانی» یا «کاشانی» که روی سخن ما در بخش اصلی این مقاله بر اوست در زمره همین ادبای گمنام و کمتر شناخته شده قرار می گیرند.
غالب اهمیّت علمی و تاریخی این شاعران مغفول مانده در تاریخ، آنجاست که در اندیشه و کلام ایشان ردپایی از تاثیر و تأثرات متقابل آنها با بزرگان شعر و ادب پارسی پیدا می شود. گاهی حتی مضامین بکر، اشارات نادره و جریان تفکر نامدارانی چون شمس الدین محمد حافظ شیرازی در شعر و اندیش اینان نیز مشاهده می گردد و باز وقتی نشانگانی از ارتباطات و مراودات ادبی متقابل و دوستی یا رقابت ادبی و تعارضات فکری احتمالی آنها با اکابر و اعاظم فرهنگی بر ما هویدا می گردد؛ اهمیّت تحقیق و پژوهش در احوال ایشان صد چندان خواهد شد.
کمال الدین قاشانی راست:
شیراز جای مردم صاحب کمال نیست
هان ای کمال عازم دار السلام باش
حافظ می فرماید:
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
خواجه عبید زاکانی:
جانم فدای خاطر صاحبدلی که گفت
شیراز جای مردم صاحب کمال نیست
از آنجائیکه عبید در اواخر عمر خویش، ساکن شیراز بوده و در سال ۷۷۲ هجری قمری در محلی ناشناخته رحلت نموده است پوشیده نخواهد بود که شعر کمال قبل از سال فوق سروده شده و این شاعر در ظل سلطنت شاه شجاع مظفری (۷۳۳-۷۸۶ هجری) مثل حافظ در شیراز سکنی داشته است.
کمال قاشانی می فرماید:
مرا هوای عراق است و دجل بغداد
بَسَم هوای مصلی و آب رکناباد
حافظ راست:
نمی دهد اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلی و آب رکناباد
اما کمال الدین قاشانی (کاشانی یا کاشی) کیست و تاثیر و تأثر دوجانب او با حافظ و دیگر شاعران سرشناس همعصر وی تا چه اندازه می باشد؟.
در وهل نخست لازم به ذکر است که به دلیل فقر منابع خطی؛ هنوز دیوان جامع، کامل و مستقلی از او را در هیچ کتابخانه ای در دنیا سراغ نداریم و به جز دو جُنگ خطی همزاد در ترکیه، یکی به شماره ۱۵۸۹ در کتابخان کوپرلو و دیگری مجموع شماره ۱۴۴۷ کتابخانه حمیدیه که هر دو منتخبی از دیوان کمال را در ضمن و هامش سایر مطالب نظم و نثر پارسی و تازی در شهور سن ۸۱۱ هجری ثبت و ضبط کرده اند و همچنین تعدادی غزل انگشت شمار از وی در چند نسخ خطی محدود ، اعم از بیاض یا مجموع اشعار قدیمی؛ دیگر اثری از وی در منابع شناخته شد موجود دیده نمی شود.
در سال ۱۳۸۹ در دفتر سوم مجموع رسائل «میراث بهارستان» دیوان کمال کاشانی به کوشش مصحح فاضل؛ آقای حسین کیا به صورت محدود در بخش اول این مجلد حجیم و پراکنده به چاپ رسیده است. از آنجائیکه دیوان مذکور به صورت مستقل در کتابی علیحده چاپ نشده، یافتن آن در کتابخانه های مشهور کشور از جمله کتابخان ملی با نام «دیوان کمال کاشانی» میسور نیست و حتی در کتابخان ناشر این اثر یعنی کتابخانه مجلس نیز تحت شمار ۴۴۰۹۶۸ تنها با عنوان «مجلد سوم مجموع میراث بهارستان» قابل بازیابی است و کتابی تحت نام «دیوان کمال کاشانی» در سیستم کتابداری این کتابخانه قابل جستجو و یافتن نیست.
در میان تذکره های ادبی مشهور مانند کتاب دولتشاه سمرقندی یا لباب الباب محمد عوفی هیچ نام و اشارتی به نام کمال کاشانی نشده و حتی در کمال تعجب، تذکره نویس شهیر و نامدار قرون ده و یازده هجری در کاشان یعنی تقی الدین محمد کاشی در منابع موجود از کتاب مفصل «خلاصه الاشعار و زبده الافکار» نامی از این شاعر همشهری و متقدم بر خود در قرن هشتم هجری را نیاورده است.
در دیوان چاپ شد فوق الذکر نام شاعر مورد بحث ما «کمال کاشانی» است اما در دو نسخ خطی همزاد ترکیه نام وی به کرات؛ المولی العلامه السعید کمال المله والدین القاشانی یا«کمال قاشانی» ذکر گردیده است. بر این اساس لازم به ذکر است که قاشان، معرب شهر کاشان است و در قدیم برخی از اهالی کاشان را بدین صفت منسوب می نموده اند۲.
در سایر منابع معتبر یکی نسخ خطی شماره Add MS 27261 مشهور به جنگ اسکندر میرزای تیموری محفوظ در موزه بریتانیا است که در سنوات ۸۱۳ و ۸۱۴ قمری کتابت گردیده و سه غزل به نام «مولانا کمال الدین کاشی» در صفح f233v محفوظ دارد.
دیگری بیاض شمار ۳۴۳۲ کتابخانه سلیمانیه ترکیه (بخش اسعد افندی) است که در سن ۸۲۷ قمری مجموعه ای از اشعار شعرای قرن هشت و پیش از آن را گردآوری کرده و به صورت محدود به برخی از پیروی ها یا استقبالات این شاعران از اشعار یکدیگر در اوراق خود اشارت نموده است. در این بیاض نیز نام شاعر ما «کمال کاشی» است.
حسب توضیحات مقدم دیوان چاپی فوق در میان شرح حال نویسان ادبی متاخر؛ یکی «بندرابن داس خوشگو» شاعر و تذکره نویس هندو مذهب قرن دوازدهم هجری هندوستان که مولف تذکر «سفینه خوشگو» است کمال کاشی را از صاحب کمالان وقت و دارای طبع بلند در نظم و نثر می داند و دیگری امین احمد رازی در قرن یازدهم است که در کتاب هفت اقلیم؛ کمال را در نظم و نثر دارای نسبتی بلند و مرتبه ای ارجمند معرفی نموده است.در سایر منابع موجود به نام و انعکاس ابیاتی از وی بسنده شده و رویهم رفته این منابع، اطلاعات خاصی از احوال و آثار وی به دست نمی دهند. در بین دانشمندان متاخر تنها مرحوم سعید نفیسی است که در اشارتی موجز؛ کمال را در زمره شاعران درج دوم قرن هشتم طبقه بندی کرده است.
لازم به ذکر است که امروزه، قدیمترین منبع خطی که در بردارند اشعاری از کمال کاشانی است؛ بیاض مشهور تاج الدین احمد وزیر (محفوظ در کتابخان مرکزی دانشگاه اصفهان) است که در شیراز قرن هفتم و سن ۷۸۲ هجری قمری؛ غزل و قطعه ای از کمال را در خود درج کرده و او را «مولانا کمال الدین کاشی» نامیده است. بر این اساس؛ تفاوت های کوچک موجود در نام این شاعر دلالت بر آن دارد که از دوران حیات تا ادوار نزدیک پس از رحلتش به تمامی این صفات مشهور بوده و محققانی که قصد یافتن اشعار یا احتمالاً دیوان کاملی از وی در میان منابع خطی کتابخانه های داخلی و خارجی را دارند باید کمال یا کمال الدین را با هر سه وصف؛ قاشانی، کاشانی و کاشی در فهارس و منابع خطی جستجو نمایند.
از اشعار کمال بر می آید که پس از ترک موطنش کاشان؛ دائماً در آوارگی و غربت بوده و مدتی در شیراز به مدحت شاه شجاع مظفری پرداخته و البته در بغداد، تبریز، شروان و سایر نواحی آذربایجان نیز سکنی گزیده است و مدایحی را برای سلطان اویس جلایری (۷۳۹-۷۷۶ قمری) و جلال الدین هوشنگ شروانشاه (زنده تا ۷۸۴) حاکم ساسانی تبار شماخی نیز سروده است. همچنین از امعان نظر در ابیات مربوط به ماده تاریخ هایی که به سنت قدیم در رحلت بزرگان توسط کمال گفته شده، کاشف بعمل می آید است که او تا آخرین ده قرن هشتم هجری در قید حیات بوده است.
در بین معاصران وی در قرن هشتم؛ خواجه عبید زاکانی و شیخ کمال خجندی در اشعار خود به کمال کاشی اشارت مستقیم کرده اند. متاسفانه به دلیل تشابه اسمی وی با کمال خجند؛ بسیاری از اشعار کمال کاشی در دواوین متأخر خطی شیخ کمال خجندی و بعدها کتب چاپی موجود از وی راه یافته و حتی تعدد تواریخ متفاوت از وفات شیخ کمال خجندی در منابع تاریخی ممکن است ناشی از اختلاط احوال او با کمال کاشانی باشد۳.
یکی از مهمترین غزلیات کمال قاشانی که بعدها به اشتباه توسط کاتبان در دیوان کمال خجندی ورود کرده است غزل زیر می باشد. این غزل بی گمان با غزلی مشابه از سلطان احمد جلایری (۷۵۹-۸۱۳ قمری) به وجه فاعلی یا مفعولی در یک استقبال دوجانبه قراردارد و ممکن است در زمان حضور کمال کاشی در بغداد تحت سلطنت سلطان احمد سروده شده باشد. براین پایه توجه به غزل کمال و غزل سلطان احمد و توضیحات بعدی آن ضرورت دارد.
کمال کاشی فرماید:
دل مقیم کوی جانان است و تن اینجا غریب/چون کُند بیچاره مسکین با تنِ تنها غریب؟/آرزومند دیار خویشم و یاران خویش/در جهان تا چند گردم بی سر و بی پا غریب/هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست/حال زار مستمندِی مانده دور از ما غریب؟/چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من؟/محنت غربت نداند هیچکس الا غریب/باد صبح از زلف جانان بوی جان می آورد/می برد روزی به سر حالا درین سودا غریب/چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال من/در چنین شهری که می بینی که افتد با غریب؟/در غریبی جان به سختی می دهد مسکین کمال/واغرییی واغریبی واغریبی واغریب.
سلطان احمد بغدادی گوید:
جان به یغما بُرد زلفش ماند دل آنجا غریب/صبر باید کرد دل را با تن تنها غریب/بس عجب کاری است غربت من ندانم وصف کرد/کس نداند درد غربت در جهان الا غریب/کعبه مقصود می جوید به مقصد می رود/بی زواد و بی شتر افتاده در صحرا غریب/یاد کشتی می کند در دجله با یاران خویش/زان سبب ریزد ز دیده هر شبی دریا غریب/هیچ غمخواری نباشد جز خدا بیچاره را/دست می دارد تضرع می کند بالا غریب/در فراق روی یار و دور بر یاد دیار/نیم بسمل می طپد در خون دل شبها غریب/سالها بودم غریب و با غریبان همنفس/همچو احمد کس ندیدم در جهان زیبا غریب.
شاعران شهیر دیگری نیز در قرن هشتم در ردیف «غریب» غزلیاتی در دواوین خویش ثبت کرده اند که با امعان نظر در اشعار ایشان می توان ورود به توصیف حال و احوال غریبان در این غزلیات را یک مجلس استقبالی ادبی فرض کرد۴.
حافظ در این مجلس فرموده است:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب/گفت در دنبال دل ره گم کُنَد مسکین غریب/گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار/خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب/خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟/گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب/ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست/خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب/مینماید عکسِ مِی در رنگِ رویِ مَه وَشَت/همچو برگِ ارغوان بر صفحه نسرین، غریب/بس غریب افتاده است آن مور خَط، گِردِ رُخَت/گر چه نَبوَد در نگارستان خطِ مشکین غریب/گفتم ای شامِ غریبان طُرِّه شبرنگِ تو/در سحرگاهان حذر کن، چون بنالد این غریب/گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند/دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب.
شاه نعمت الله ولی (۷۳۱-۸۳۲) نیز غزلی با ردیف «غریب» در دیوان خود دارد. او می گوید:
در دیار تو غریبیم و هوادار غریب/خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب/مخزن جمله اسرار خداوند، دل است/دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب/گر غریبی برت آید به کرم بنوازش/سخت کاریست غریبی ، مکن انکار غریب/ما دعاگوی غریبان جهانیم همه/در همه حال خدا باد نگهدار غریب/دردمندیم و به امید دوا آمده ایم/تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب/کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی/خوش شود گر تو بسازی به کرم کار غریب/سید ماست سرجمله غریبان جهان/که به سر وقت غریب آمده سردار غریب.
ناصر بخارایی (وفات در ۷۸۲ هجری) نیز غزلی در این ردیف دارد:
ای به حسن از عالم انسان غریب/ذاتِ انسانِ تو در اینسان غریب/هست در چاه زنخدان تو دل/همچو یوسف درچه کنعان غریب/صف کشیده خیل مژگان سیاه/لشکر هندو به ترکستان غریب/در گل و گلشن به خواب افتاده است/ترک مست از لشکر خاقان غریب/چند گردی در سواد زلف او/ای دل مسکین سرگردان غریب/چون شفق در خون نشیند صبح و شام/ بی دیار و یار و خان و مان غریب/جان او را چون به صد جان می خرد/کی برد از شهر جانان جان غریب/درد هجران را که درمانیش نیست/هم به درد دل کند درمان غریب/از سر کوی تو تا ناصر برفت/هیچ پرسیدی کجا شد آن غریب؟.
خواجوی کرمانی (درگذشته به سال ۷۵۲ هجری) در این مجلس می فرماید:
طرّ مشکین نباشد بر رخ جانان غریب/زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب/ای که گفتی گرد لعلش خط مشکین از چه روست؟/خضر نبود بر کنار چشمه ی حیوان غریب/گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن/در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب/سنبلش بی وجه نبود گر بود شوریده حال/زانک افتادست چون هندو به ترکستان غریب/ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است/در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب/بر غریبان رحمت آور چون غریبی در جهان/زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب/چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره ئی/چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب/گر بشمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک/بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب/در رهت خواجو به تلخی جان شیرین داد و رفت/هرگز آمد در دلت کآیا کجا رفت آن غریب؟.
ازآنجائیکه خواجو در سنه ۷۵۲ بسیار قبل تر از همه حاضران این مجلس در شیراز رحلت کرده، لذا ممکن است که مسبب نخستین یا خالق الباب در این مجلس استقبالی او باشد و دیگران مقلد کلام وی برای استقبال از یکدیگر باشند. اما مهمترین نکته در این مجلس آن است که در میان جمیع شاعران فوق تنها غزل کمال قاشانی است که در قافیه، ردیف و وزن؛ مشابهت تامه با غزل سلطان احمد بغدادی دارد. بعبارت دیگر این شباهت تامه دلالت بر آن دارد که کمال و احمد دراینجا بر شعر یکدیگر نظر مستقیم داشته اند.
از دومین مجلس استقبالی که کمال کاشی در آن حضور دارد در نسخه خطی بیاض فوق الذکر در کتابخانه سلیمانی ترکیه به شمار ۳۴۳۲ کاشف به عمل آمد. غزلی در این کتاب به نام کمال کاشی ثبت است که در دیوان چاپی او توسط کتابخان مجلس وجود ندارد. این غزل تازه یاب به شرح ذیل در کنار اشعار دیگر نامداران متقدم و معاصر با کمال؛ تشکیل دهند یک ضیافت استقبال است که احتمالاً اساس آن به تسبیب سعدی است. یعنی شیخ اجل نخستین شاعر خالق الباب در این مجلس ضیافت بوده است.
کمال کاشی در این بیاض می فرماید:
جایی که خون عاشق ریزند بی جنایت/نهی است بیدلان را بودن در آن ولایت/بیشم نماند طاقت تا کی کنم تحمل/از زخم بی محابا وز جور بی نهایت/در آرزوی رویش سرگشته ام چو مویش/ور ره برم به کویش، هم زو بود هدایت/گر در پناه لطفش باشم عجب نباشد/شرط است که اهل دل را لطفش کند حمایت/هرجا که شوق باشد صبر است بی تحمل/وانجا که عشق باشد عقل است بی کفایت/در خاطری نیاید رمزی از این معانی/در دفتری نگنجد حرفی از این حکایت/دارم ز هر جفایت چشم هزار راحت/دارم ز هر عَنایت امید صد عِنایت/شکر غم تو گویم با هر کسی ولیکن/هرچند شکر گویم دارم بسی شکایت/گر در دلت اثر کرد آه کمال بیدل/نبود عجب که در سنگ آتش کند سرایت.
در دیوان او غزلی دیگری از عهد جوانی وی وجود دارد که این شعر نیز به مجلس ضیافت مورد بحث ما قابل انتساب است.
کمال باز در جای دیگر می گوید:
میان شهر کمالست و صد هزار سلامت/من و ملامت و رندی تو و صلاح و سلامت/ من و شراب و نیاز سحرگهی و تضرع/تو و نماز ریایی و واعظی و امامت /صداع من مده ای مدعی بدار دست از من/وگرنه دست من و دامن تو روز قیامت/چو دست می دهد امروز کام عـیـش، بـر آنـیـم/که نیست عالم ناپایدار جـای اقامت /حضور یار و جوانی و طبع مایل عیش /به ترک باده بگفتن غرامت است غرامت /من از نخست چو پرهیزکار بودم و عابد /دریغ عمر به ضایع گذشت و وایِ ندامت /بود که باز ببینم به دِیر رفته ز مسجد/نشسته در صف رندان به صد هزار کرامت/ به روزگار جوانی شکسته خاطر از آنم /که پیر دیر مغان را شکستگی است علامت/خدای را ز کمال شکسته یاد میارید/ز بس که بر جگر او نشسته تیر ملامت.
شیخ اجل سعدی در خلقِ باب این مجلس پیشتر از سایرین سروده است:
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت/به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت/بر این یکی شده بودم که گِرد عشق نگردم/قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت/ملامت من مسکین کسی کند که نداند/که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت/ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده/که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت/مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی/هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت/جنایتی که بکردم اگر درست بباشد/فراق روی تو چندین بس است حد جنایت/به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن/کجا برم گله از دست پادشاه ولایت/به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی/به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت/کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید/مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت/مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان/هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت/فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد/که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت.
حافظ به روایت نسخ بیاض مذکور در این مجلس می فرماید:
زان یارِ دلنوازم شُکریست پُر شکایت/گر نکته دانِ عشقی خوش بشنو این حکایت/بی مزد بود و مِنَّت هر خدمتی که کردم/یا رب مباد کس را مخدومِ بی عنایت/رندانِ تشنه لب را جامی نمیدهد کس/گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت/در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا/سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت/چشمت به غمزه ما را خون ریخت، میپسندی؟/جانا روا نباشد خون ریز را حکایت/در این شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود/از گوشهای برون آ ای کوکبِ هدایت/از هر طرف که رفتم جز وحشتم نَیَفزود/زِنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت/عشقت رِسَد به فریاد گر خود به سانِ حافظ/هر هفت سبع خوانی با چاردَه روایت.
اوحدی مراقه ای (۶۷۳-۷۳۸ قمری) پس از سعدی در این مجلس می گوید:
بد می کنند مردم زان بیوفا حکایت/وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت/بنیاد عشق ویران گر میزنم تظلم/ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت/صد مهر دیده از ما ناداده نیم بوسه/صد جور کرده بر ما نادیده یک جنایت/آیا بر که گویم این قصه پریشان؟/یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟/عقلم به عشق او چون رخصت بداد، گفتم/روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت/دل وصف او به نیکی کردی همیشه آری/چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت/بیغم کجا توان بود، آسوده کی توان شد؟/نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت/در عشق او صبوری دل باز داد ما را/ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟/ای اوحدی غم او برخود مگیر آسان/کین غصه نهانی ناگه کند سرایت.
عماد فقیه (۶۹۰-۷۷۳ قمری) می گوید:
ای مایه لطافت حسن تو را بغایت/جور تو بی محابا ناز تو بی نهایت/از طره تو کاسد عنبر در این نواحی/وز خند تو ارزان شکر درین ولایت/از دست برد شوقت سر رشت صبوری/در هم شکست عشقت سر پنج کفایت/با عاشقان بیدل جور تو بی محابا/با بیدلان مسکین طبع تو بی عنایت/شّکر در آب ریزی و آب شکر بریزی/در مصر اگر حدیثی زان لب کنی روایت/ما بنده ایم و عاجز تو حاکمی و قادر/گر می کشی به زاری ور می کنی حمایت/سوی عماد بیدل می کن نظر که شاید/گر جانب گدا را شاهی کند رعایت.
شیخ کمال خجندی در این مجلس گوید:
ای ابتدای دردت هر درد را نهایت/عشق تو را نه آخر شوق ترا نه غایت/ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی/از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت/در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد/آنجا که قص تو است چه جای این حکایت؟/در پیش دانش تو چون طفلِ راه، نادان/پیران با کرامت مردان با ولایت/کُنه تو نی نبی را معلوم و نی ولی را/معلوم این قدر شد از جبرئیل و آیت/گر دفتر حدیثم پرخون دل نبودی/این گفته ها نکردی در هر دلی سرایت/دانی کمال چون رست از تیره روزگاران/سر بر زد آفتابی از مشرق عنایت.
خواجه سلمان ساوجی (۷۰۹-۷۷۸ قمری) می فرماید:
هر آن حدیث که از عشق میکند روایت/خلاصه سخن است آن و مابقی است حکایت/جهان عشق ندانم چه عالمی است کانجا/نه مهر راست زوال و نه شوق راست نهایت/بیا بیا که همه چیز راست حدّی و ما را/ز حد گذشت فراق و رسید شوق به غایت/برفت کار ز دست و رسید عمر به پایان/بیا و مرحمتی کن که هست وقت رعایت/ولایت دل و چشمم سیاه شد قدمی نه/درین سواد ز مردم بپرس حال ولایت/توام ز چشم فکندی و من فتاد چشمم/ز چشم خود گله دارم ندارم از تو شکایت/به رنگ روی همی دانم آب چشم و برآنم/که رنگ و روی تو در آب دیده کرد سرایت/ تو پادشاهی و ما را که بندهایم و رعیت/ز حضرتت نظرِ همت است و چشم عنایت/بداد جان و به جان در نیافت وصل تو سلمان/که این معامله موقوف دولت است و هدایت.
در دیوان حافظ غزلی مشهور وجود دارد که بنا بر دلایل و قراین مستحکم بسیار، آنرا در کنایت و مزمت شاه نعمت الله ولی و نقد به دعاوی کرامات وی سروده است.
حافظ می فرماید:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/آیا بُوَد که گوشه چشمی به ما کنند/دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی/باشد که از خزانه غیبم دوا کنند/معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد/هر کس حکایتی به تَصَّور چرا کنند؟/چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدی است/آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند/بی معرفت مباش که در من یزیدِ عشق/اهلِ نظر معامله با آشنا کنند/حالی درونِ پرده بسی فتنه میرود/تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند/گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار/صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند/مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب/بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند/پیراهنی که آید از او بویِ یوسفم/ترسم برادران غَیورش قَبا کنند/بگذر به کویِ میکده تا زُمرِه حضور/اوقاتِ خود ز بهر تو صرفِ دعا کنند/پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعِمان/خیرِ نهان برایِ رضایِ خدا کنند/حافظ دوامِ وصل میسّر نمیشود/شاهان کم التفات به حالِ گدا کنند.
بر این اساس مطابق با گزارش تاریخی «محمد مفید بن محمود بافقی۵» و سایرین در احوال «نعمت الله ولی» که با کمی ساده نویسی در اینجا منعکس می گردد؛ «درویشی در راه به خاطر گذرانید که ای کاش حضرت سید نعمت الله روزی چند در صحبت حضرت سید حسن توقف می فرمود تا ما از عمل کیمیا بهره ور گردیده و از صعوبت فقر و فاقه خلاص می گشتیم، چون به خدمت آن حضرت بازگشت، بر ضمیر منیر حضرت ولایت منزلت آنچه بخاطر درویش رسیده بود هویدا گردید. سنگ پاره ای از زمین برداشته پیش درویش انداخت و فرمود که این سنگ را نزد گوهر فروش ببر و بپرس که قیمت این سنگ چند است و چون قیمت معلوم کنی از جواهر فروش آنرا گرفته و باز آور. چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جواهر فروش پاره ای اعلی دید که در عمر خود مثل آن ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم کرد و درویش آنرا باز گرفته به خدمت حضرت شاه نعمت الله آورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگ لعل شده را صلابه ساخته (یعنی سائیدن) و شربت نمود و هر درویشی را قطره ی چشانید و این غزل فرمود:
ما خاک راه را بنظر کیمیا کنیم/صد درد را بگوشه چشمی دوا/در حبس صورتیم و چنین شاد و خرمیم/بنگر که در سراچه معنی چها کنیم/رندان لااَبالی و مستان سر خوشیم/هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم/موج محیط و گوهر دریای عزّتیم/ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم/در دیده روی ساقی و در دست جام می/باری بگو که گوش بماقل چرا کنیم/ما را نفَس چو از دم عشق است لا جرم/بیگانه را به یک نفسى آشنا کنیم/از خود برآ و در صف اصحاب ما خرام/تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم.
نعمت الله در جای دیگر می گوید:
آمد ندا از لامکان که ای سیّد آخر زمان
پنهان شو از هر دو جهان تا بر تو خود پیدا کنم
حافظ نیز در بیتی می فرماید:
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کند؟
به نظر می آید که خبر این تعارض مشهور بین خواجه حافظ و نعمت الله در قرن هشتم به اقصی نقاط ایران رسیده است و در برخی از شاعران معاصرآنها نیز اثر کرده و لاجرم ایشان را به یک مجلس استقبالی مهم وارد کرده است.
کمال قاشانی در ابیاتی که در معنا به تأیید حکایت فوق الذکر نزدیک است در این مجلس می گوید:
شاهان چو التفات به حال گدا کنند /آن التفات خاص ز بهر خدا کنند/صاحب سعادتان که گزارند کار عشق /در حق بندگان ز عنایت چه ها کنند؟/بر خاکیان چه باشد اگر سایه افکنند /خورشید طلعتان که جهان پر ضیا کنند/حکم روان چو هست سلاطین ملک را /واجب بود که حاجت مردم روا کنند /آنها که هست مرهم دلها به دستشان /شاید که خستگان بلا را دوا کنند /عیسی دمان وقت چه باشد که از نفس /احیای کُشتگان خدنگ قضا کنند /یاران که می زنند دم از همت بلند /تقصیر در رعایت یاران چرا کنند؟/یاری چو بی غرض بود و مهر بی غرض/در کوی دوست سر چه بود جان فدا کنند /پشت شکستگان چه بود گر شو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 