پاورپوینت کامل مولوی رومی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مولوی رومی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مولوی رومی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مولوی رومی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
مولانا جلالالدین محمد مولوی بلخی
مولانا جلالالدین محمد مولوی بلخی (۶۰۴-۶۷۲ق)، فرزند محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد از مشایخ صوفیه قرن ششم، از عرفای صاحبنام و از مشهورترین شاعران فارسیزبان ایرانی در قرن هفتم قمری بود. در دوران حیات به القاب جلالالدین، خداوندگار و مولانا خداوندگار نامیده و در قرنهای بعد القاب مولوی، مولانا، پاورپوینت کامل مولوی رومی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint و ملای رومی برای وی بهکار رفته است و از برخی از اشعارش تخلص او را خاموش و خَموش و خامُش دانستهاند.
شدت علاقه مولوی به شمس تبریزی بهحدی بود که مکتب فکری او را تغییر داد.
فهرست مندرجات
۱ – معرفی اجمالی
۲ – القاب
۳ – ولادت
۴ – نسبشناسی
۵ – والدین
۵.۱ – مهاجرت از بلخ
۵.۲ – اقامت در بغداد
۵.۳ – اقامت در ارزنجان
۵.۴ – اقامت در قونیه
۵.۵ – مدت اقامت در قونیه
۵.۶ – المعارف بهاء ولد
۶ – تاثیر المعارف در فکر و آثار مولانا
۷ – ایام تحصیل مولانا
۷.۱ – تربیت مولانا به دست برهانالدین
۷.۲ – مدت شاگردی نزد برهانالدین
۷.۳ – هجرت به حلب
۷.۴ – حضور در مدرسه حلاویه
۷.۵ – تحصیل نزد ابنالعدیم
۷.۶ – اقامت در دمشق
۸ – بازگشت به روم
۹ – ارشاد و تدریس بعد از برهان محقق
۱۰ – ملاقات شمس تبریزی با مولانا
۱۰.۱ – روایت افلاکی
۱۰.۲ – روایت محییالدین
۱۰.۳ – روایت دولتشاه
۱۰.۴ – روایت ابن بطوطه
۱۰.۵ – جمعبندی روایات
۱۰.۵.۱ – بطلان روایت ابن بطوطه
۱۰.۵.۲ – اشکال روایت افلاکی و دولتشاه
۱۰.۶ – رابطه مولانا با شمس
۱۰.۷ – سماع از شمس
۱۰.۸ – شکایت یاران مولانا
۱۱ – مسافرت شمسالدین به دمشق
۱۲ – بازگشت شمسالدین به قونیه
۱۳ – غیبت و استتار شمسالدین
۱۳.۱ – اختلاف اخبار و روایات
۱۳.۲ – غیبت یا قتل شمس
۱۳.۳ – سرگردانی مولانا
۱۳.۴ – مخالفت فقها با مولانا
۱۴ – مسافرتهای مولانا در طلب شمس
۱۵ – ملاقات مولانا با سعدی
۱۵.۱ – روایت افلاکی
۱۵.۲ – روایت عجائب البلدان
۱۵.۳ – اشکال بر روایت افلاکی
۱۵.۴ – بررسی سفرهای سعدی
۱۶ – مولانا و امراء معاصر
۱۶.۱ – ارادت پادشاهان به مولانا
۱۶.۲ – ارادت معینالدین پروانه
۱۷ – سیرت مولانا
۱۷.۱ – لباس
۱۷.۲ – اخلاق
۱۷.۳ – صلحطلبی
۱۷.۴ – تواضع
۱۷.۵ – همنشینی با فقرا
۱۷.۶ – امرار معاش
۱۷.۷ – شرم و حیا
۱۷.۸ – سلوک و تهذیب
۱۸ – آثار
۱۸.۱ – غزلیات
۱۸.۱.۱ – تعداد ابیات دیوان
۱۸.۱.۲ – انتساب اشعار دیگران به مولوی
۱۸.۱.۲.۱ – غزل مولانا
۱۸.۱.۲.۲ – غزل شمس مشرقی
۱۸.۱.۳ – علت اختلاط مشرقی با اشعار مولانا
۱۸.۱.۴ – تحریفات در اشعار مولانا
۱۸.۲ – مثنوی
۱۸.۲.۱ – ادله انتساب غلط دفتر هفتم به مولانا
۱۸.۲.۱.۱ – دلیل اول
۱۸.۲.۱.۲ – دلیل دوم
۱۸.۲.۱.۳ – دلیل سوم
۱۸.۲.۱.۴ – دلیل چهارم
۱۸.۲.۱.۵ – دلیل پنجم
۱۸.۲.۲ – وصف مثنوی
۱۸.۲.۳ – دیباجههای مثنوی
۱۸.۲.۴ – تحریف مثنوی
۱۸.۲.۵ – شروح مثنوی
۱۸.۳ – رباعیات
۱۸.۴ – فیه ما فیه
۱۸.۵ – مکاتیب
۱۸.۵.۱ – نامه مولانا به فاطمهخاتون
۱۸.۵.۲ – نامه مولانا به سلطانولد
۱۸.۶ – مجالس سبعه
۱۹ – خاندان
۱۹.۱ – فرزندان
۱۹.۲ – سلطان ولد
۱۹.۲.۱ – خلافت سلطانولد
۱۹.۲.۲ – آثار
۱۹.۲.۲.۱ – ولدنامه
۱۹.۲.۲.۲ – معارف
۱۹.۲.۳ – فرزندان سلطان ولد
۱۹.۳ – خلافت خاندان مولانا
۲۰ – مأخذ
۲۱ – پانویس
۲۲ – منبع
۱ – معرفی اجمالی
نام مولوی به اتفاق تذکرهنویسان
[۱] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۲، طبع لیدن.
[۲] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
[۳] رازی، امین احمد، تذکره هفت اقلیم.
[۴] بیگدلی، آذر، آتشکده آذر، در ذکر رجال بلخ.
[۵] حسینی شوشتری، نورالله، مجالس المؤمنین، ص۲۹۰، طبع ایران.
[۶] خوانساری، محمدباقر، روضات الجنات، ج۸، ص۶۷.
[۷] هدایت، رضا قلیخان، تذکره ریاضالعارفین، ص۵۷، طبع ایران.
[۸] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
[۹] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه فی طبقاتالحنفیه، ج۲، ص۳۶۷.
[۱۰] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه فی طبقاتالحنفیه، ج۲، ص۱۲۳، طبع حیدرآباد.
[۱۱] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۱۷۳.
[۱۲] حاجی خلیفه، مصطفی بن عبدالله، کشف الظنون، ج۲، ص۱۳۴۷.
محمد و لقب او جلالالدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناختهاند و او را جز جلالالدین به لقب خداوندگار نیز میخواندهاند (این عبارت از مناقب شمسالدین احمد افلاکی نقل شده «و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولد است») و در بعضی از شروح مثنوی (مقصود کتاب المنهج القوی لطلاب المثنوی تالیف یوسف بن احمد مولوی میباشد که دفاتر ششگانه مثنوی را به عربی شرح کرده و بسیاری از حقائق تصوف را به مناسبت در ذیل ابیات مثنوی آورده و آن شرحی لطیف و مستوفی است که در فواصل سنه ۱۲۲۲- ۱۲۳۰ تالیف شده و به سال (۱۲۸۹) در شش مجلد در مصر به طبع رسیده است.)
هم از وی به مولانا خداوندگار تعبیر میشود و احمد افلاکی در روایتی از بهاء ولد نقل میکند «که خداوندگار من از نسل بزرگ است» و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند و سلطنت و حکومت ظاهری و باطنی اقطاب نسبت به مریدان خود در اعتقاد همه صوفیان تناسب تمام دارد چنانکه نظر بههمین عقیده بعضی اقطاب (بعد از عهد مغول) به آخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کردهاند.
۲ – القاب
لقب مولوی که از دیرزمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقتبین اختصاص دارد در زمان (چنانکه در ولدنامه و مناقب العارفین هیچگاه کلمه مولوی در کنایت از مولانا جلالالدین نیامده و همیشه در مقام تعبیر لفظ مولانا استعمال شده حتی در نفحات الانس و تذکره دولتشاه در عنوان ترجمه لفظ مولوی دیده نمیشود و تنها همان کلمه مولانا مستعمل است و قدیمترین موضعی که عنوان مولوی را در آن دیدهام این بیت شاه قاسم انوار (متوفی ۸۳۵) است: جان معنی قاسم ار خواهی بخوان ••••• مثنویّ معنویّ مولوی.) خود وی و حتی در عرف تذکرهنویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقبهای خاص او نمیباشد و ظاهرا این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولانای روم) گرفته شده باشد.
در منشآت (مانند عتبه الکتبه از انشاء بدیع جوینی کاتب سلطان سنجر و التوسل الی الترسل که مجموعه رسائل شرفالدین بغدادی دبیر تکش خوارزمشاه میباشد.) قرن ششم القاب را (به مناسبت ذکر جناب و امثال آن پیش از آنها) با یاء نسبت استعمال کردهاند مثل جناب اوحدی فاضلی اجلی و تواند بود که اطلاق مولوی هم از این قبیل بوده و بهتدریج بدینصورت یعنی با حذف موصوف به مولاناء روم اختصاص یافته باشد و مؤید این احتمال آنست که در نفحات الانس این لقب بدینصورت (خدمت مولوی) به کرات در طی ترجمه حال او بکار رفته و در عنوان ترجمه حال وی نه در این کتاب و نه در منابع قدیمتر مانند تاریخ گزیده و مناقب العارفین کلمه مولوی نیامده است. لیکن شهرت مولوی (به مولاناء روم) مسلم است و به صراحت از گفته حمداللّه مستوفی
[۱۳] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
و فحوای اطلاقات تذکرهنویسان مستفاد میگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر میشود مراد همان جلالالدین محمد است.
احمد افلاکی در عنوان او لفظ «سر اللّه الاعظم» آورده ولی در ضمن کتاب به هیچوجه بدین اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نمیشود.
یکی از دوستان دانشمند (مقصود آقای الفت اصفهانی است که از افاضل عصرند و سالها در طریق تصوف قدم زدهاند) مؤلف عقیده دارد که تخلص مولوی خاموش (کلمه خاموش در اواخر غزلیات مولانا گاه بههمین صورت و گاهی بهصورت (خمش کن) استعمال شده و در مقاطع بعضی غزلیات لفظ (بس کن) که باز مفید همان معنی است دیده میآید چنانکه اگر احصا کنند شاید در مقطع اکثر غزلها کلمه خاموش به صراحت یا کنایت بکار رفته باشد و اینک برای توضیح ابیات ذیل نوشته میشود:
هله خاموش که شمسالحق تبریز ازین می ••••• همگان را بچشاند بچشاند بچشاند
هله من خموش گشتم تو خموش گرد باری ••••• که سخن چو آتش آمد بمده امان آتش
خموشی جوی و پر گفتن رها کن ••••• که من گفتار را آباد کردم
خمش کردم ز جان شمس تبریز ••••• دگر جویای آن پیمانه گشتم
بس کن کین نطق خرد جنبش طفلانه بود ••••• عارف کامل شده را سبحه عباد مده)
بوده زیرا در خاتمه اکثر غزلها این کلمه را به طریق اشارت و تلمیح گنجانیده است.
۳ – ولادت
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش
[۱۴] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۱۵] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
در ششم ربیعالاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومی و مولانای روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم (افلاکی نقل میکند که مولانا فرمود که حقتعالی در حق اهل روم عنایت عظیم داشت. اما مردم این ملک از عالم عشق مالکالملک و ذوق درون قوی بیخبر بودند، مسبب الاسباب عز شانه سببی ساخت تا ما را از ملک خراسان به ولایت روم کشیده و اعقاب ما را درین خاک پاک مأوی داد تا از اکسیر لدنی خود بر وجود ایشان نثارها کنیم تا بکلی کیمیا شوند.
از خراسانم کشیدی تا بر یونانیان ••••• تا برآمیزم بدیشان تا کنم خوشمذهبی
و در فیه ما فیه که تقریرات مولاناست آمده که: در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود اما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی).
[۱۶] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۱۰۴، طبع تهران.
(نیز افلاکی روایت میکند: امیر تاجالدین الخراسانی از خواص مریدان حضرت بود و امیر معتبر و مردی صاحب خیرات چه در ممالک روم مدارس و خانقاه و دارالشفا و رباطها بنیاد کرده است و مولانا او را از جمیع امرا دوستتر میداشتی و بدو همشهری خطاب میکردی) خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است.
۴ – نسبشناسی
نسب مولانا به گفته بعضی (جامی در نفحاتالانس و نیز سلطان ولد در مثنوی گوید:
لقبش بُد بهاء دین ولد ••••• عاشقانش گذشته از حد و عد
اصل او در نسب ابو بکری ••••• زان چو صدیق داشت او صدری
و نسب او را مؤلف الجواهر المضیئه بدینطریق به ابوبکر میرساند. محمد (یعنی مولانا) ابن محمد (سلطانالعلماء بهاء ولد) بن محمد بن احمد بن قاسم بن مسیب بن عبداللّه بن عبدالرحمن بن ابیبکر الصدیق بن ابیقحافه
[۱۷] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه، ج۲، ص۱۲۳- ۱۲۴، طبع حیدرآباد.
و در مجموعه مقالاتی که آقای کاظمزاده جمع کردهاند نسب پدر او چنین است: سلطانالعلماء محمد بهاءالدین ولد بن شیخ حسین الخطیبی بن احمد الخطیبی بن محمود بن مودود بن ثابت بن مسیب بن مطهر بن حماد بن عبدالرحمن بن ابی بکر الصدیق.)
از جانب پدر به ابوبکر میپیوندد و اینکه مولانا در حق فرزند معنوی خود حسامالدین چلبی گوید (این قسمت در دیباچه دفتر اول مثنوی است.) «صدّیق ابن الصدّیق رضیاللّه عنه و عنهم الارموی الاصل المنتسب الی الشیخ المکرم بما قال امسیت کردیّا و اصبحت عربیا» دلیل این عقیده توان گرفت چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر است و ذیل آن به صراحت میرساند که نسبت حسامالدین به ابوبکر بالاصاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیت و وجود مولوی که مربی و مرشد او و زاده ابوبکر صدیق است و صرفنظر از این معنی هیچ فائده بر ذکر انتساب اصلی حسامالدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر به شیخ مکرم یعنی ابوبکر مترتب نمیگردد.
۵ – والدین
پدر مولانا محمد بن حسین خطیبی (این قسمت در همه تذکرهها و روایات همچنین مذکور است الا در تذکره دولتشاه که در نام و نسب مولانا گوید «و هو محمد بن الحسن البلخی البکری» و آن نیز بیهیچ شبهتی از روی مسامحه در ذکر نام جد بجای نام پدر که در کتب قدما بسیار است و تحریف حسین به حسن در کتابت یا طبع بدینصورت درآمده است) است که به بهاءالدین ولد معروف شده و او را سلطانالعلماء (بنا به روایت ولدنامه و مناقب افلاکی عدهای از مفتیان و علماء آن عهد (در روایت افلاکی ۳۰۰ تن) در خواب دیدند که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) بهاء ولد را بدین لقب تشریف داد) لقب دادهاند و پدر او حسین بن احمد (مادر احمد خطیبی فردوس خاتون دختر شمسالائمه ابوبکر محمد بن احمد بن ابی سهل یا سهل سرخسی است که از اکابر علماء حنفیه و ائمه فقهاء قرن پنجم بود و تصانیف او مانند اصول الامام و شرح جامع صغیر (تالیف محمد بن حسن شیبانی متوفی سنه ۱۸۷) و مبسوط که در اوزجند وقتی که به حبس افتاده بود تالیف کرد، در میانه فقها معروف و مشهور است و مادر شمسالائمه خالصه خاتون نام داشت و دختر عبداللّه سرخسی است که نسب او را به امام محمدتقی (علیهالسّلام) میرسانند و همین است معنی سخن افلاکی که از بهاء ولد نقل میکند «خداوندگار من از نسل بزرگ است و پادشاه اصل است و ولایت او به اصالت است چه جدهاش دختر شمسالائمه سرخسی است و گویند شمسالائمه مردی شریف بود و از قبل مادر به امیرالمؤمنین علی مرتضی میرسید» و از روایات افلاکی چنین برمیآید که شمسالائمه از طبقه عرفا و صوفیان بوده چه در روایتی گوید «و همچنان شمسالائمه چند کتب نفیس در هر فن تصنیف کرد که هیچ عالمی مثل او در خواب ندیده بود، بزرگان آن عصر مصلحت چنان دیدند که آن کتبها را آشکار نکنند تا بدست قتله انبیاء و دجاجله اولیا نیافتد و فتنه واقع نشود» لیکن نسبت تصوف به شمسالائمه خالی از غرابت نیست، بهویژه که کتب او معروف و متقدمان فقها را بر آن اعتماد بسیار است. برای اطلاع از احوال شمسالائمه رجوع شود به
[۱۸] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه، ج۲، ص۲۸- ۲۹، طبع حیدرآباد.
)
۵.۱ – مهاجرت از بلخ
به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکرهنویسان بهاء ولد بهواسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت و آنان را مبتدع میخواند و بر فخر رازی (فخرالدین محمد بن عمر بن الحسین بن علی بن الحسن بن الحسین التیمی البکری الرازی از بزرگان حکما و متکلمین اسلام است و کمتر کتابی در حکمت یا کلام و تفسیر و رجال تالیف شده که از ذکر او خالی باشد، نسب او نیز به ابوبکر صدیق میکشد و از بنیاعمام بهاء ولد است. ولادتش در سال ۵۴۳ یا ۵۴۴ و وفاتش روز دوشنبه اول شوال سنه ۶۰۶ واقع گردید. برای اطلاع از احوال او رجوع شود به
[۱۹] قفطی، علی بن یوسف، تاریخ الحکماء، ص۱۹۰- ۱۹۲، طبع مصر.
[۲۰] اندلسی، سلیمان بن حسان، طبقات الاطباء، ج۲، ص۲۳- ۳۰، طبع مصر.
[۲۱] ابن خلکان. احمد، تاریخ ابن خلکان، ج۴، ص۲۴۸.
[۲۲] سبکی، عبدالوهاب، طبقات الشافعیه، ج۸، ص۸۱.
[۲۳] خوانساری، محمدباقر، روضات الجنات، ج۸، ص۳۹.
) که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد و خوارزمشاه را بهدشمنی بهاء ولد برمیانگیخت تا میانه این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن به جلاء وطن درداد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته است به شهر خویش بازنگردد و هنگامی که از بلخ عزیمت کردند از عمر مولانا پنج سال میگذشت.
روایات افلاکی در این باب بهقدری با یکدیگر متعارض است که اصلاح و جمع آنها امکان ندارد، چه با اینکه به گفته او بهاء ولد در موقعی که مولانا پنجساله بود هجرت کرد در حکایت دیگر میآورد که مولانا در شهر بلخ ششساله بود و گوید هنوز بهاء ولد از بغداد عزیمت نکرده بود که خبر هجوم مغول به شهر بلخ و حصار گرفتن آن به خلیفه رسید و از حرکت بهاء ولد بهگفته افلاکی تا محصور شدن بلخ و قتل عام چنگیز در آن شهر و نواحی قریب هشت سال فاصله است و ظاهرا افلاکی برای اینکه کرامت خاندان مولانا را ثابت و آنان را به غایت تقرّب در بارگاه الهی بلکه نهایت اقتدار و توانائی در عالم کون و فساد و تصرف در حوادث و اکوان معرفی کند این روایات را بدون رعایت ترتیب تاریخ گرد آورده و دیگران هم بهتقلید او در کتب خود نوشتهاند، باوجود روایات گذشتگان که در حد امکان بهقرائن تاریخی تایید شد نظر این ضعیف آنست که علت عمده در عزیمت و هجرت بهاء ولد از بلخ خوف و هراس از خونریزی و بیرحمی لشگر تاتار بود که تمام مردم را به وحشت و بیم افکنده و آنان را که مکنت و قدرتی داشتند به جلاء وطن و دوری از خانمان و خویشان مجبور گردانید و بدینجهت بسیاری از مردم ایران به ممالک دوردست هجرت کردند و از اشعار اثیرالدین اومانی (اثیرالدین عبداللّه اومانی از اهل اومان (دیهی به ناحیت همدان) است با اتابک اوزبک آخرین اتابکان عراق و آذربایجان (۶۰۷- ۶۲۲) و حسامالدین خلیل حاکم کردستان که در سنه ۶۴۳ به قتل رسید و شهابالدین سلیمان شاه فرمانروای کردستان که در موقع فتح بغداد به امر هلاکو مقتول گردید معاصر بوده و بیشتر قصائدش در مدح سلیمان شاه میباشد قصیده به سبک انوری نعز میسراید وفاتش ۶۵۶. (برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به آدرس ذیل
[۲۴] شیرازی، عبداللّه، تاریخ وصاف، ج۱.
[۲۵] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۸۱۴، چاپ عکی.
[۲۶] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۷۲- ۱۷۳، طبع لیدن.
[۲۷] بیگدلی، آذر، آتشکده آذر.
[۲۸] رازی، امیناحمد، هفت اقلیم، در ضمن شعراء همدان.
[۲۹] هدایت، رضاقلیخان، مجمع الفصحاء، ج۱، ص۱۰۵- ۱۰۷، طبع تهران.
و اینکه منزل به سختی و دشواری در بغداد بدست میآمد از قصیده اثیر که مطلعش اینست:
زهی جلال ترا اوج آسمان خانه ••••• مکان قدر ترا گشته لامکان خانه
استفاده شده است.) بدست میآید که از بسیاری جمعیت در شهر بغداد کار اجاره مساکن به سختی کشیده بود و مهاجرین با رنج فراوان میتوانستند آرامگاه و منزلی به چنگ آرند و تنها در این موقع از عرفا بهاء ولد به خارج ایران سفر نگزید بلکه شیخ نجمالدین رازی
[۳۰] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
[۳۱] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
معروف به دایه (مؤلف مرصاد العباد) هم از ماوراءالنّهر به ری و از آنجا به قونیه پناه برد و این سخن با گفته حمداللّه مستوفی
[۳۲] مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۹۱، چاپ عکسی.
(که به جای جلالالدین بهاء ولد به اضافه ابنی (یعنی جلالالدین بن بهاء ولد) جلالالدین بهاءالدوله نوشته شده و آن سهو است.) که در شرح حال مولانا گوید «در فترت مغول بروم شد» بهر جهت مطابق میآید.
و مؤید این گفته آنست که سلطان ولد در مثنوی ولدی هجرت جدّ خود را بر اثر آزار اهل بلخ و مقارن حمله مغول گرفته و از فخر رازی و خوارزمشاه (مولانا جلالالدین هم در ضمن دو حکایت که یکی در دفتر پنجم مثنوی
[۳۳] مولوی، محمد، مثنوی، ص۴۵۱، دفتر پنجم، چاپ علاءالدوله.
و دیگری در دفتر ششم
[۳۴] مولوی، محمد، مثنوی، ص۶۳۰، دفتر ششم، چاپ علاءالدوله.
است محمد خوارزمشاه را به نیکی یاد نموده است.) در ضمن اشعار نام نبرده و فقط در سرفصل این قصه نام خوارزمشاه دیده میشود و ذکر مهاجرت بهاء ولد در مثنوی ولدی بدینطریق است:
چونکه از بلخیان بهاء ولد ••••• گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب ••••• کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند ••••• دل پاک ترا ز جا بردند
بدر آ از میان این اعدا ••••• تا فرستیمشان عذاب و بلا
چونکه از حق چنین خطاب شنید ••••• رشته خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز ••••• زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر ••••• که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام ••••• منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به زاری زار ••••• کُشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب ••••• هست حق را هزار گونه عذاب
و این ابیات سند قویست که عزیمت بهاء ولد از بلخ پیش از سنه ۶۱۷ که سال هجوم چنگیز به بلخ است به وقوع نپیوسته و آنچه دیگران نوشتهاند سرسری و بیسابقه تامل و تدبّر بوده است.
به روایت افلاکی وقتیکه این خبر به خوارزمشاه رسید و از عزیمت بهاء ولد و رنجش خاطر او و شورش اهل بلخ برای منع بهاء ولد آگاهی یافت متوهم گردید «بار دیگر قاصدان معتبر پیش سلطان العلماء فرستاد و طریق مستغفرانه پیش آورد و بعد از نماز خفتن پادشاه خود با وزیر بهخدمت آمد و لابهها کرد تا فسخ عزیمت کند، سلطانالعلماء تن در نداد و خوارزمشاه درخواست، تا نهانی حرکت کند» و معلوم نیست افلاکی با اینکه مثنوی ولدی را در دست داشته و خود همنشین و تربیتیافته سلطان ولد بوده از روی کدام ماخذ و بچه نظر برخلاف روایت پیر و مرشد خود این روایات را گرد آورده است.
پوشیده نیست که رفتن خوارزمشاه بعد از نماز خفتن و در تاریکی شب به خانه بهاء ولد به هیچروی با قرائن تاریخی نمیسازد، پادشاهی با آن عظمت و حشمت که نام خلیفه عباسی از خطبه میافکند و از خاندان علی خلیفه بر میگزیند و در توانایی خود میبیند که آنچه مامون با عراقت نسب و بسطت ملک و نفاذ امر و مساعدت اکثر ایرانیان از پیش نبرد بهآسانی انجام دهد هرگز از اعراض بهاء ولد و امثال او گردی بر دامن جاهش نمینشست تا شبانه به خانه او رود و التماس فسخ عزیمت کند و از حرکت بهاء ولد به آشکار بیم دارد و خواستار عزیمت نهانی گردد، با اینکه همو مجدالدین بغدادی را با همه شهرت و بزرگی به جیحون افکند و غریق دریای نیستی گردانید.
۵.۲ – اقامت در بغداد
به روایت جامی
[۳۵] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
وقتیکه بهاء ولد به بغداد درآمد «جمعی پرسیدند که اینان چه طایفهاند و از کجا میآیند و به کجا میروند، مولانا بهاءالدین فرمود که مناللّه و الی اللّه و لا قوه الا باللّه، این سخن را به خدمت شیخ شهابالدین (شیخ شهابالدین ابوحفص عمر بن محمد بن عبداللّه سهروردی (۵۳۹- ۶۳۲) از اکابر صوفیه بهشمار است. کتاب عوارف المعارف و رشف النصائح و اعلام التقی تالیف کرده و همو مراد شیخ سعدی است درین بیت معروف:
مرا شیخ دانای مرشد شهاب ••••• دو اندرز فرمود بر روی آب
و او علاوه بر مقامات معنوی نزد خلفا و شهریاران عهد خویش حرمتی عظیم داشت و در کارهای مهم وساطت و سفارت میکرد. (برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به آدرس ذیل
[۳۶] ابن فوطی، عبدالرزاق، الحوادث الجامعه، ص۲۱.
[۳۷] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
) سهروردی رسانیدند فرمود که ما هذا الا بهاءالدین البلخی و خدمت شیخ استقبال کرد. چون برابر مولانا رسید از استر فرود آمد و زانوی مولانا را بوسید و به جانب خانقاه استدعا کرد، مولانا گفت موالی را مدرسه مناسبتر است در مستنصریه نزول کرد و خدمت شیخ بهدست خود موزه وی را کشید، روز سیم عزیمت مکه مبارکه نمودند» و این روایت با گفته افلاکی چندان تفاوت ندارد جز آنکه افلاکی گوید خلیفه سه هزار دینار مصری بفرستاد و بهاء ولد رد کرد که حرام و مشکوک است و خلیفه مدمن مدام روی او را نشاید دیدن و در مقام او مقیم شدن و در مجلس تذکیر خلیفه حاضر بود و بهاء ولد به وی طعنها زد و از هجوم مغول و انقراض خلافت بنی عباس آگاهی داد.
و قطعنظر از عدم امکان تعرض بهاء ولد به خلیفه و اخبار از انقراض خلافت با اندک تامل در تاریخ حرکت بهاء ولد (۶۱۸) روشن میگردد که جامی و افلاکی در ورود بهاء ولد به مدرسه مستنصریه به غلط رفتهاند.
مدرسه مستنصریه منسوبست به المستنصر باللّه ابوجعفر منصور بن الظاهر خلیفه عباسی (۶۲۴- ۶۴۰) که مطابق روایت ابن فوطی (کمالالدین ابوالفضل عبدالرزاق بن احمد معروف به ابنالفوطی (۶۴۲- ۷۲۳) از علما و مورخین قرن هفتم است که فنون حکمت را نزد خواجه نصیر طوسی (۵۹۷- ۶۷۲) تحصیل کرده است و مدت ده سال مباشرت کتابخانه رصد مراغه بدو مفوض بوده است. کتاب الحوادث الجامعه که متضمن حوادث تاریخی قرن هفتم هجری میباشد از آثار اوست.) بناء آن به امر مستنصر در سنه ۶۲۵ آغاز گردید و به سال ۶۳۱ انجام یافت و مقرر
[۳۸] ابن فوطی، عبدالرزاق، الحوادث الجامعه، ص۱۴.
گشت که از هریک از مذاهب چهارگانه (مالکی، حنفی، شافعی، حنبلی) ۶۲ تن به تحصیل فقه مشغول باشند و از اینروی محصلین فقه در آن مدرسه ۲۴۸ تن بودهاند و برای هر دسته مدرس و معید معین شد و در دارالحدیث هم ده تن به قرائت حدیث در روزهای شنبه و دوشنبه و پنجشنبه اشتغال داشتند و علاوه بر اینها، مدرسه دارای مکتبخانه نیز بود و علم حساب و طب نیز خوانده میشد و تعهد مرضی هم از وظائف مدرس طب بهشمار میرفت و امور معاش محصلین مدرسه از هر جهت منظم بوده و علاوه بر ماهیانه کلیه لوازم معاش روزانه بدیشان میرسید. کتابخانه آن مدرسه هم کتب بسیار داشت که به خوبی ترتیب یافته بود و کتابدار و دستیاران وی نیز مشاهره وافی داشتند و اثیرالدین اومانی در صفت بغداد قصیدهای سروده و در وصف مستنصریه گفته است:
صحن مستنصریش بنگر اگر میخواهی ••••• که به دنیی دوم جنت ماوی بینی
پس ببین منظره بارگهش تا ز شرف ••••• گنبدی برشده تا گلشن جوزا بینی
دیده و دل شودت روشن ازو به سکه چو شمع ••••• گشته در سیم و زرش غرق سراپا بینی
طاق او را که نهد وسمه بر ابروی هلال ••••• برده در منزلتش صرفه ز عوّا بینی
در و دیوار وی ار بنگری از غایت لطف ••••• روشن امروز در او صورت فردا بینی
شب و روز از پی تکرار و اعادت در وی ••••• عقل را همچو صدا حاکی آوا بینی
عقل کل را شده بر طاق نهاده ز علوم ••••• در کتبخانه او جمله سخنها بینی
و چون مدرسه مستنصریه به سال ۵۳۱ تمام شده و ورود بهاء ولد به بغداد در سنه ۶۱۸ و درست ۱۳ سال قبل از اتمام بنای مدرسه به وقوع پیوسته (بلکه به روایت افلاکی در آن تاریخ بهاء ولد زندگانی را بدرود گفته بود)، پس ورود وی به مدرسه مستنصریه محال و گفته جامی و افلاکی غلط است و در ولدنامه و تذکره دولتشاه قصه مسافرت بهاء ولد به بغداد دیده نمیشود.
بهاء ولد بیش از سه روز در بغداد اقامت نگزید و چهارم روز به عزیمت حج بار سفر بست و چون از مناسک حج بپرداخت در بازگشت به طرف شام روانه گردید و مدت نامعلومی هم در آن نواحی بسر میبرد و به روایت جامی بعد از انجام حج به ارزنجان رفت و چهار سال تمام در آن شهر مقیم بود، ملک ارزنجان در آن تاریخ محل حکمرانی آل منکو جک بود که برخی از ایشان به دوستی علم و جانبداری دانشمندان شهرت یافته و در صفحات تاریخ نام خود را به یادگار گذاردهاند و از دیرباز شعرا و علما بدیشان توجه داشته و در ستایش آنان اشعار سروده و به نامشان کتبی به رشته تالیف کشیدهاند و ملک ارزنجان در این سالها به وجود مشهورترین شهریاران این دودمان فخرالدین بهرام شاه، آراسته شده بود.
۵.۳ – اقامت در ارزنجان
چنین که مقرر گردید فخرالدین و پسرش علاءالدین هریک بهنوبت مقصد فضلاء و خود نیز به فضائل نفسانی آراسته بودهاند و بنابراین اقامت بهاء ولد که از پیش حمله مغول گریخته و از وطن آواره و در طلب ماوی و محلی امن و آرام بود که با فراغ بال و جمعیت خاطر به نشر افکار خود و راهنمائی خلق پردازد در ملک ارزنجان و نزد فخرالدین یا علاءالدین شهریاران آن ناحیت از روی شواهد تاریخی امکانپذیر است و گفته جامی را بهآسانی رد نتوان کرد.
و احمد افلاکی را عقیده چنانست که بهاء ولد پس از انجام حج چهار سال در ملاطیه (ملطیه ظ.) و سپس هفت سال در ارنده (بنا به بعضی روایات فخرالدین برادر مولانا در همین شهر وفات یافته و مدفون است) رحل اقامت افکند و امیر موسی فرمانروای لارنده برای او مدرسهای بنا کرد.
این امیر موسی که افلاکی نام میبرد معلوم نشد کیست و او قطعا جز آن امیر موسی حکمران لارنده برادر بدرالدین بن قرمان است که ابن بطوطه
[۳۹] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۱۷۶.
گوید وی بر لارنده حکومت داشت و آن را به الملک الناصر تسلیم کرد تا اینکه بدرالدین دیگربار آن را از چنگ عمال او بیرون آورد چه مراد او از الملک الناصر محمد بن سیفالدین قلاون است که به ممالک روم دستاندازی کرد نه الملک لناصر قلج ارسلان (المتوفی سنه ۶۳۵) و نه الملک الناصر داود بن الملک المعظم صاحب کرک (المتوفی سنه ۶۵۹) و نه الملک الناصر یوسف بن الملک العزیز صاحب شام (المقتول سنه ۶۵۹) زیرا هیچیک از این سه تن بر ممالک روم حکومت نداشتهاند.
آشفتگی اوضاع ایران در موقع حمله مغول بهاندازهای رسیده بود که روستائی و شهری هیچشب در بستر امن و آسایش نمیغنودند و هیچ روز الّا در انتظار مرگ یا اسارت بسر نمیکردند و بدینجهت هرکس میتوانست پشت بر یار و دیار خویش را به بلاد دوردست کهاندیشه تعرض آن قوم خونآشام بدان دیرتر صورت میبست میافکند تا مگر روزی از طوفان آفت بر کنار باشد و یاران عزیز و خویشان ارجمند را بیش غرقه دریای خون نبیند و هرچند بعضی ممالک به واسطه قبول ایلی و انقیاد یا علل دیگر یکچند از دستاندازی مغولان در امان بود لیکن باز هم دلها آن آرام که باید نداشت و نیز برای طبقه متفکرین و روشنبینان همهجا آماده نبود چنانکه در فارس که به حسن تدبیر اتابکان محفوظ مانده بود هرچند کار زهدپیشگان و ظاهریان رونق داشت ارباب تعقل و حقائقشناسان به خواری تمام میزیستند و اتابک ابوبکر بن سعد
[۴۰] شیرازی، عبداللّه، تاریخ وصاف، ج۲.
«باران انعام و اصطناع سرّ او علانیه از سر علاء نیت و سناء طویت بر زهاد و عباد و صلحا و متصوفه فائض داشتی و جانب ایشان را بر ائمه و علما و افاضل مرجح دانستی و چون به داعیه حسن اعتقاد خریدار متاع زهد و تقشف بود متسلسلان و متزهدان خود را درزی زهادت و معرض من تشبه بقوم فهو منهم جلوهگری میکردند و به ایادی و انعامات او محظوظ میشدند و ارباب بلاهت و اصحاب نفوس ساذجه را گفتی اولیا و جلساء خدای تعالیاند و نفوس ملکی دارند و از شائبه شعوذه و احتیال خالی و علی ضد هذا الحال از خداوندان ذکا و فطنت و اهل نطق و فضیلت مستشعر بودی و ایشان را به جربزه و فضول نسبت دادی لاجرم چند افراد از ائمه نامدار و علماء بزرگوار را بهواسطه نسبت علم حکمت ازعاج کرد و قهرا و جبرا از شیراز اخراج».
۵.۴ – اقامت در قونیه
جای شگفت است که سلطان ولد در مثنوی ولدی هرچند عزیمت بهاء ولد را از بلخ مقارن حمله مغول گرفته و تمام زندگی بهاء ولد در قونیه به نقل وی دو سال بوده و از روی قرائنی که بهدست میدهد وفاتش نیز در حدود سنه ۶۲۸ اتفاق افتاده از حوادث زندگانی بهاء ولد در فاصله ۶۱۸ و ۶۲۶ یاد نمیکند و چنان مینماید که بهاء ولد پس از انجام حج بیفاصله به قونیه آمده و پس از ذکر سفر وی از بلخ چنین گفته است:
نتوان گفت در ره آن سلطان ••••• که چها داد با کهان و مهان
چه کراماتها که در هر شهر ••••• مینمود آن عزیز و زبده دهر
گر شوم من بشرح آن مشغول ••••• فوت گردد از آن سخن مامول
لازم آمد از آن گذر کردن ••••• وز مهمات خود خبر کردن
آمد از کعبه در ولایت روم ••••• تا شدند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را ••••• برگزید و مقیم شد اینجا
هرچند میتوان تصور کرد که بهاء ولد پیش از سفر مکه مدتی در این شهرها بسر برده و آخر عزیمت حج کرده و پس از آن در روم مقیم شده و سلطان ولد برای رعایت اختصار از ذکر آن حوادث خودداری کرده است. بهگفته افلاکی و جامی مولانا در سن هجده سالگی در شهر لارنده به فرمان پدر گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را که مردی معتبر بود به عقد ازدواج کشید (و از اینروی (چه ولادت مولانا به سال ۶۰۴ اتفاق افتاده و ۱۸ سال پس از آن با سنه ۶۲۲ مطابق میگردد.) باید حدوث این واقعه با سال ۶۲۲ مصادف بوده باشد) و بهاءالدین محمد معروف بسلطان ولد و علاءالدین محمد از این اقتران در وجود آمدند سنه ۶۲۳.
پس از آنکه هفت سال بر زندگی بهاء ولد در لارنده گذشت و خبر او به دور و نزدیک رسید و آوازه تقوی و فضل و تاثیر سخن او بلند شد و پادشاه سلجوقی روم علاءالدین کیقباد از مقاماتش آگاهی یافت طالب دیدار وی گردید و بهاء ولد بهخواهش او به قونیه (به روایت کمالالدین حسین در شرح مثنوی وقتی بهاء ولد در بغداد بود جمعی از طرف علاءالدین کیقباد بدان شهر آمده و مرید او شده و صفات بهاء ولد را برای سلطان نقل کرده بودند و او انتظار دیدار میداشت، چون بهاء ولد به روم نزدیک شد قاصدان به بندگی فرستاد و استعجال حضرت کرد و بنا به بعضی روایات کسان علاءالدین او را در همان شهر بغداد به روم دعوت کردند.) روانه شد و بدان شهریار پیوست.
بهاءالدین ولد هرچند از طریقه فلاسفه بر کنار بود لیکن در تصوف به عالیترین درجه ارتقا جسته و افکار بلندش از حیز افهام برتر بود و بر اسرار دین و شریعت و نوامیس ارباب ملل چندان وقوف و بصیرت داشت که اگر ظاهرپرستان و دشمنان حکمت از مکنون اسرارش آگاه میشدند و حقائق افکارش از لباس آیات سماوی و احادیث عریان میدیدند از وی (صد چندانکه از حکما) تبری میجستند و آن راهشناس خبیر را در بازار تقشف و تزهد و سادگی و ابله نمائی بجوی نمیخریدند.
پس بهاء ولد از آنجهت که بلاد روم از ترکتاز مغول برکنار مینمود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و گوهرشناس و عالمپرور و محیطی آرام و آزاد داشت بدان نواحی هجرت گزید و رحل اقامت افکند و چنانکه از روایت افلاکی گفته آمد علاءالدین کیقباد وی را از لارنده به قونیه خواست و روز ورود او به قونیه پیشباز رفت و او را به حرمت هرچه بیشتر در شهر آورد و میخواست او را در طشتخانه (و اما الطشتخاناه فهی بیت تکون فیه آله الغسل و الوضوء و قماش السلطان البیاض الذی لا بد له من الغسل و آله الحمام و آلات الوقود
[۴۱] نویری، احمد بن عبدالوهاب، نهایه الارب، ج۸، ص۲۲۵، طبع مصر.
) خود منزل دهد بهاء ولد تمکین نکرد و به مدرسه التونبه منزل ساخت.
از روی قرائنی که افلاکی بهدست میدهد ورود بهاء ولد بقونیه باید با اواسط سنه ۶۱۷ مصادف شده باشد و این سخن با گفتار خود او که از اقامت بهاء ولد به سال ۶۲۲ در لارنده سخن رانده بود و با روایت ولدنامه که اصل منابع تاریخ مولانا و خاندان اوست سازگار نیست.
چنانکه از ولدنامه مستفاد است بهاء ولد پس از انقضاء حج خود بیسابقه دعوت از علاءالدین کیقباد یا کسان دیگر بروم آمد و یکچند در قونیه میزیست که خبر او به سلطان نرسیده بود و چون آوازه فضل و دانش ظاهری و معرفت و شهود باطنی و کمال نفس و صدق قلب و طهارت ذیل و تقوی و زهد بهاء ولد به گوش سلطان رسید با امیران قونیه به زیارتش آمد و وعظش بشنید و از سر صدق دست ارادت در دامن او زد و با خواص خود پیوسته سخن از هیبت دیدار و قوت تاثیر سخن بهاء ولد کردی، تفصیل این قضیه در ولدنامه چنین است:
آمد از کعبه در ولایت روم ••••• تا شدند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را ••••• برگزید و مقیم شد اینجا
بشنیدند جمله مردم شهر ••••• که رسید از سفر یگانه دهر
همچو گوهر عزیز و نایابست ••••• آفتاب از عطاش پرتابست
نیستش در همه علوم نظیر ••••• هست از سرّهای عشق خبیر
رو نهادند سوی او خلقان ••••• از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
آشکارا کرامتش دیدند ••••• زو چه اسرارها که بشنیدند
همه بردند ازو ولایتها ••••• همه کردند ازو روایتها
چند روزی برین نسق چو گذشت ••••• که و مه، مرد و زن مریدش گشت
بعد از آن هم علاء دین سلطان ••••• اعتقاد تمام با میران
(ظ «به اعتقاد» به حذف همزه وصل و اتصال حرف ربط بما بعد باید خوانده شود و این رسم در اشعار فارسی معمول است چنانکه فردوسی در داستان رستم و اسفندیار گوید:
دگر بدکنش دیو بد بدگمان ••••• تنش بر زمین و سرش باسمان
یعنی به آسمان.)
آمدند و زیارتش کردند ••••• قند پند و را ز جان خوردند
گشت سلطان علاء دین چون دید ••••• روی او را به عشق و صدق مرید
چونکه وعظش شنید و شد حیران ••••• کرد او را مقام در دلوجان
دید بسیار ازو کرامتها ••••• یافت در خویش ازو علامتها
که نبد قطرهایش اول از آن ••••• روی کرده بگفت به امیران
که چو این مرد را همیبینم ••••• میشود بیش صدقم و دینم
دل همیلرزدم ز هیبت او ••••• میهراسم به گاه رؤیت او
دائما با خواص این گفتی ••••• روز و شب در مدح او سفتی
و اهل روم عظیم معتقد بهاء ولد شدند و او «به وعظ
[۴۲] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۴، طبع لیدن.
و افاده مشغول بودی و سلطان علاءالدین ادرار و انعام در حق مولانا به تقدیم رسانیدی و مولانا را احترامی زائدالوصف دست داد» و به روایت افلاکی «سلطان او را در مجلسی که تمام شیوخ بودند دعوت کرد و بیاندازه حرمت نهاد و مرید وی شد و جمیع سپاه و خواص مرید شدند» و ارادت جمیع خواص و سپاه سلطان خالی از مبالغه نیست.
از جمله مریدان وی امیر بدرالدین گهرتاش معروف به زردار که لالای سلطان بود به شکرانه حالتی که از صفاء نیت شیخ در خود یافت هم به فرمان بهاء ولد جهت فرزندان او مدرسهای بساخت که محل تدریس مولانا شد و احمد افلاکی از آن بهمدرسه حضرت خداوندگار تعبیر میکند.
۵.۵ – مدت اقامت در قونیه
مدت اقامت بهاء ولد در قونیه از روی گفته احمد افلاکی نزدیک به ده سال بود زیرا مطابق روایات وی ورود بهاء ولد به قونیه سنه ۶۱۷ و وفاتش در چاشتگاه جمعه ۱۸ ربیعالآخر سنه ۶۲۸ اتفاق افتاد (در نسخه خطی مناقب (۶۱۸) نوشته شده ولی مسلم است که سهو از کاتب بوده چه گذشته از قراین بسیار در تذکره هفت اقلیم که مطالب آن از روی مناقب گرفته شده، تاریخ وفات بهاء ولد (۶۲۸) میباشد.) و چنانکه گذشت روایات وی متناقض است و به روایت ولدنامه مدت اقامت وی در قونیه بیش از دو سال نکشیده بود که تن بر بستر ناتوانی نهاد و زندگی را بدرود گفت و داستان وفات او در ولدنامه چنین میآید:
بعد دو سال از قضای خدا ••••• سر ببالین نهاد او ز عنا
شاه شد از عنای او محزون ••••• هیچ از این غصهاش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان ••••• با دو چشم پرآب دل بریان
گفت این رنج هم ازو زائل ••••• شود ار هست حق بما مائل
که شود نیک بعد از این سلطان ••••• او بود من شوم رهیش از جان
همچو لشکر کشیش گردم من ••••• خدمت او کنم بجان و بتن
چون بدیدیش هر زمان سلطان ••••• باز کردی اعاده آن پیمان
شه چو گشتی روانه سوی سرا ••••• او بگفتی به حاضران که هلا
اگر این مرد راست میگوید ••••• از خدا بود ما همیجوید
وقت رحلت رسیده است مرا ••••• رفت خواهم ازین جهان فنا
خود همان بود ناگه از دنیا ••••• نقل فرمود جانب عقبا
چون بهاء ولد نمود رحیل ••••• شد ز دنیا بسوی رب جلیل
در جنازهاش چو روز رستاخیز ••••• مرد و زن گشته اشکخونینریز
علما سر برهنه و میران ••••• جمله پیش جنازه با سلطان
شه ز غم هفت روز بر ننشست ••••• دل چون شیشهاش ز درد شکست
هفته خوان نهاد در جامع ••••• تا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش کرد بر فقرا ••••• جهت عرس آن شه والا
بنا به نقل دولتشاه
[۴۳] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۴، طبع لیدن.
بهاء ولد «در شهور سنه احدی و ثلاثین و ستمائه به جوار رحمت ایزدی انتقال کرد» ولی روایت افلاکی به صواب نزدیکتر و با ولدنامه مطابقتر است زیرا چنانکه بیاید مولانا بعد از وفات پدر یک سال بیشیخ و پیر گذرانید و پس از آن سیدبرهانالدین محقق ترمدی بروم آمده و مولانا ۹ سال تمام با وی مصاحبت و ارادت داشت که او روی ملال از جهان درکشید و قالب تهی کرد و مولانا ۵ سال دیگر به ارشاد و وعظ و تذکیر مشغول بود که شمسالدین تبریزی به وی بازخورد و چون اتفاقی است که ملاقات مولانا با شمسالدین به سال ۵۴۲ بود پس فاصله از وفات بهاء ولد تا این تاریخ کمابیش ۱۵ سال بوده و ازاینروی روایت افلاکی به صواب نزدیکتر مینماید.
۵.۶ – المعارف بهاء ولد
با آنکه بهاءالدین در علوم نقلی و سلوک ظاهر و باطن پیشوای ارباب حال و قال و انگشتنمای روزگار بود و از فتوی و وعظ و تذکیر و معارف او خلق بهرهها میبردند و همه روزه مجلس او به اصناف مردم از دانشمندان و رهروان انباشته میشد و فضیلتخواهان و حقیقتجویان از مجلس او با دامنها فوائد و افاضات و فتوح و گشایشهای غیبی برمیخاستند ظاهرا به عادت این طبقه که به تصنیف و تالیف چندان عقیده ندارند و گویند:
دفتر صوفی سواد حرف نیست ••••• جز دل اسپید همچون برف نیست
به تالیف و قید معانی نفسانی در کتاب نپرداخته و تنها اثر موجود او کتابیست به نام معارف که افلاکی در ضمن حال مولانا ذکر آن بدینطریق میآرد «مولانا معارف بهاء ولد تقریر میفرمود» و ابتدا بهگمان این ضعیف میرسید که مقصود از معارف بهاء ولد افکار و آراء بهاء ولد است نه کتابی از آثار وی موسوم به معارف تا اینکه نسخهای (این نسخه متعلق است به دانشمند استاد آقای علیاکبر دهخدا و به خط نسخ نسبه خوب و کم غولطی نوشته شده و از اوائل نسخه مقداری از اوراق سقط شده است.) بیآغاز به دست آمد که در آخر آن نوشتهاند: «تم الکتاب المعارف (کذا) فی اوائل شهر صفر المظفر سنه سته و خمسین و تسعمائه کتبه الفقیر الحقیر خدا داد المولوی القونوی»
و در ضمن کتاب یکجا نام بهاء ولد و در فصل دیگر خطاب وی در مجلس به فخر رازی و زین کیشی و خوارزمشاه که از روی قطع علاءالدین محمد بن تکش مقصود است به نظر رسید و تقریبا هیچ شبهت باقی نماند (مخصوصا که آنچه در این کتاب راجع به فخر رازی و خوارزمشاه ذکر شده بااندک اختلافی در مناقبالعارفین از گفته بهاء ولد نقل شده است) که معارف بهاء ولد همین کتابست.
اما کتاب معارف صورت مجالس و مواعظ بهاء ولد میباشد که به اغلب احتمال خود او آنها را مرتب ساخته و به رشته تحریر درآورده و اغلب به عباراتی مانند با خود میگفتم و با خود میاندیشیدم آغاز سخن میکند و حقائق تصوف را با بیانی هرچه عالیتر و قاهرتر روشن میگرداند چنانکه صرفنظر از دقت افکار بسیاری از فصول این کتاب در حسن عبارت و لطف ذوق بینظیر است و یکی از بهترین نثرهای شاعرانه میباشد.
۶ – تاثیر المعارف در فکر و آثار مولانا
تاثیر این کتاب در فکر و آثار مولانا بسیار بوده و پس از مطالعه و مقایسه دقیق بر متتبعین و ارباب نظر پوشیده نمیماند که مولانا با پدر خود در اصول عمده و مبانی تصوف شریک بوده و نیز در مثنوی (چنانکه بهاء ولد گوید «اکنون چو تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه میدان که آن تقاضای اللّه است و اگر میلت به بهشت است و در طلب بهشتی آن میل بهشتست که ترا طلب میکند و اگر ترا میل به آدمیست آن آدمی نیز ترا طلب میکند که هرگز از یک دست بانگ نیاید» و مولانا در مثنوی
[۴۴] مولوی، محمد، مثنوی، ص۳۰۸، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
گوید:
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو ••••• که نه معشوقش بود جویای او
چون در این دل برق نور دوست جست ••••• اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دو تو ••••• هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن آید بدر ••••• از یکی دست تو بیدست دگر
و نیز در المعارف آمده «اکنونای خواجه یقینی حاصل کن در راه دین و آن مایه خود را نگاهدار از دزدان و همنشینان که ایشان به نغزی همه راحت ترا بدزدند همچنانکه هوا آب را بدزدد» و همین معنی را مولانا در ضمن یک بیت فصیح
[۴۵] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۶۰، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
آورده است:
اندک اندک آب را دزدد هوا ••••• و اینچنین دزدد هم احمق از شما
مثل دیگر از المعارف «آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدینسوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز چو ازین پرده روی چه دانی که چگونه روی» و همین معنی در مثنوی
[۴۶] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۲۵، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
نیز بدینصورت آمده است.
چون ستاره سیر بر گردون کنی ••••• بلکه بیگردون سفر بیچون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی ••••• هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند ••••• لیک رمزی با تو برخواهیم خواند
و ماخذ حکایت امیر که میخواست به گرمابه رود و غلام او که سنقر نام داشت و به مسجد رفت و خواجه را بر در مسجد به انتظار گذارد که مولانا در دفتر سوم مثنوی
[۴۷] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۷۳، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
هرچه لطیفتر به نظم آورده هم کتاب المعارف بهاء ولد است و اینکه مولانا در غزلی گوید:
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی ••••• وگر بیار رسیدی چرا طرب نکنی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست ••••• عجب توئی که هوای چنین عجب نکنی
اقتباسی است از این عبارت معارف «اگر راهی ندیدهای جد کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقف چه میکنی و چهاندیشه غم (اندیشه و غم ظ) میخوری».) و غزلیات از معانی این کتاب اقتباساتی کرده است.
۷ – ایام تحصیل مولانا
چون بهاء ولد سر در حجاب عدم کشید مولانا که در آن هنگام بیست و چهارمین مرحله زندگانی را میپیمود به وصیت
[۴۸] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۴، طبع لیدن.
[۴۹] بیگدلی، آذر، آتشکده آذر، در ذکر شعراء بلخ.
پدر یا به خواهش
[۵۰] رازی، امیناحمد، تذکره هفت اقلیم، در ذکر شعراء بلخ.
سلطان علاءالدین و برحسب روایت ولدنامه به خواهش مریدان (سلطان ولد در باب رجوع مریدان جد به پدر خود گوید:
تعزیه چون تمام شد پس از آن ••••• خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو به فرزندش ••••• که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو ••••• همه بنهادهایم سوی تو رو
شاه ما بعد از این تو خواهی بود ••••• از تو خواهیم جمله مایه و سود
شست بر جاش شه جلالالدین ••••• رو بدو کرد خلق روی زمین)
بر جای پدر بنشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوی و تذکیر را به رونق آورد و رایت شریعت برافراشت و یک سال تمام دور از طریقت مفتی شریعت بود تا برهانالدین محقق ترمدی بدو پیوست.
برهانالدین محقق ترمدی از سادات حسینی
[۵۱] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
ترمد است که در آغاز حال (سلطان ولد در مثنوی ولدی شرح ارادت سید را به بهاء ولد چنین گفته است:
در جوانی به بلخ چون آمد ••••• خواست آن جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب ••••• که بر او بود عشق حق غالب
گشت سید مریدش از دلوجان ••••• تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد ••••• ز آنکه شیخش عطای بیحد داد)
درد طلب دست در دامن جان وی زد و او را به مجلس بهاءالدین ولد که در بلخ انعقاد مییافت کشانید و به حلقه مریدان درآورد. کشش معنوی و جنسیت روحانی برهانالدین را که هنوز جوان بود بنده آن پیر راهبین کرد و چون زبانه (اشاره است به این ابیات مثنوی در تمثیل فنا و بقای درویش:
گفت قائل در جهان درویش نیست ••••• ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقا آن ذات او ••••• نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانه شمع پیش آفتاب ••••• نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر ••••• بر نهی پنبه بسوزد زان شررژ
نیست باشد روشنی ندهد ترا ••••• کرده باشد آفتاب او را فنا
[۵۲] مولوی، محمد، مثنوی، ص۲۹۰، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله.
)
شمع در نور آفتاب وجودش در وجود شیخ محو ساخت و کار برهان به شهود کشید و شاهد غیب را مشاهده کرد و افلاکی گوید که تمام مدت ریاضت محقق ترمدی بیش از چهل روز نبود. (این روایت افلاکی است و در مناقب محمود مثنویخوان (در سنه ۹۹۷ به ترکی تالیف گردیده و ماخذ بیشتر روایاتش همان مناقب افلاکی میباشد)، مدت ریاضت او دوازده سال ضبط شده است).
۷.۱ – تربیت مولانا به دست برهانالدین
بعضی
[۵۳] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
گویند که هم در بلخ بهاء ولد تربیت مولانا را به برهانالدین گذاشت و او نسبت به مولانا سمت لالائی و اتابکی داشت و اینکه دولتشاه
[۵۴] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۳، طبع لیدن.
(که به تبعیت او مؤلف آتشکده همین اشتباه را مرتکب شده است.) او را مرشد و پیر بهاء ولد میپندارد سهو عظیم و مخالف اسناد قدیم و روایات ولدنامه و افلاکی میباشد.
وقتیکه بهاء ولد
[۵۵] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
از بلخ [[|هجرت]] میکرد برهانالدین در بلخ نبود و سر خویش گرفته و در ترمد منزوی و معتزل میزیست و چون بهاء ولد مسافرت نمود پیوسته خبر او از دور و نزدیک میپرسید تا نشان او در روم دادند و برهانالدین به طلب شیخ عازم روم شد. چون بدان ملک رسید یک سال تمام از وفاتش گذشته بود و بنابراین تاریخ وصول او به روم مطابق بوده است با سنه ۶۲۹. افلاکی در مناقب العارفین و جامی به تقلید وی در نفحات الانس آورده است که در وقت وفات بهاء ولد برهانالدین «به معرفت گفتن مشغول بود در میان سخن آهی کرد و فریاد برآورد که دریغا شیخم از کوی عالم خاک به سوی عالم پاک رفت و فرمود فرزند شیخم جلالالدین محمد بینهایت نگران من است بر من فرض عین است که به جانب دیار روم روم و این امانت را که شیخم به من سپرده است به وی تسلیم کنم» و داستان این کرامت در ولدنامه که اصح منابع تاریخی راجع به حیات مولاناست نیامده و ظاهرا از قبیل کرامات و داستانهای دیگر باشد که افلاکی از اشخاص شنیده و بیتحقیق یا از روی حسن عقیدت در کتاب خود گنجانیده است و اینک ابیات ولدنامه با اختصار:
مدتی چون بماند در هجران ••••• طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار واندر آخر کار ••••• داد با وی خبر یکی مختار
گفت شیخت بدانکه در روم است ••••• نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب ••••• عشق شیخش چو شد بر او غالب
چونکه شادان به قونیه برسید ••••• شیخ خود را ز شهریان پرسید
همه گفتند آنکه میجوئی ••••• هر طرف بهر او همیپوئی
هست سالی که رفته از دنیا … ••••• رخت را برده باز در عقبا
و با تصریح سلطان ولد فرزند مولانا که خود هم از مریدان سید بوده به اینکه «داد با وی خبر یکی مختار» در ضعف گفتار افلاکی و جامی شبهه نخواهد ماند و توان گفت که انقلاب و آشفتگی بلاد خراسان بر اثر هجوم مغول نیز در مهاجرت برهانالدین از مولد خود به طلب شیخ بیتاثیر نبوده است.
به روایت افلاکی هنگامی که سید به قونیه رسید «مگر حضرت خداوندگار به سوی لارنده رفته بود و حضرت سید چند ماه در مسجد سنجاری معتکف شده با دو درویش خدمتکار مکتوبی به جانب حضرت مولانا فرستاد که البته عزیمت فرماید که در مزار والد بزرگوار خود این غریب را دریابند که شهر لارنده جای اقامت نیست که از آن کرده در قونیه آتش خواهد باریدن چون مکتوب سید به مطالعه مولانا رسید از حد بیرون رقتها کرد و شادان شده و بزودی مراجعت نمود» لیکن در ولدنامه هیچگونه اشارتی بدینمطلب نیست و تواند بود که سلطان ولد رعایت اختصار کرده و از تفصیل این وقایع صرفنظر نموده باشد.
چنانکه از ولدنامه و یکی از روایات مناقب العارفین مستفاد است سید مولانا را در انواع علوم بیازمود و وی را در فنون قال نادر یافت «و برخاست و به زیر پای خداوندگار بوسهها دادن گرفت و بسی آفرینها کرد و گفت که در جمیع علوم دینی و یقینی از پدر به صد مرتبه و درجه گذشتهای اما پدر بزرگوارت را هم علم قال به کمال بود و هم علم حال به تمام داشت میخواهم که در علم حال سلوکها کنی و آن معنی از حضرت شیخم به من رسیده است و آن را نیز هم از من حاصل کن تا در همه حال ظاهرا و باطنا وارث پدر باشی و عین او گردی» مولانا این سخن از سید بپذیرفت و مرید وی گشت و در ریاضت و مجاهدت بایستاد و مردهوار خویش را بدو تسلیم کرد تا به زندگانی ابد برسد و از تنگنای تن و آلودگی که کان اندوه و غم است برهد و مرغ جانش در فضای بیآلایشی که معدن شادیها و جهان خوشی است بالوپر بگشاید.
۷.۲ – مدت شاگردی نزد برهانالدین
مدت ارادتورزی
[۵۶] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۵۷] رازی، امیناحمد، تذکره هفت اقلیم.
[۵۸] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
(ظاهرا سند همه این بیت ولدنامه باشد:
بود در خدمتش بهم نه سال ••••• تا که شد مثل او بقال و بحال)
مولانا به سید نه سال بوده است و ازاینروی تا سال ۶۳۸ سروکار مولانا با برهانالدین افتاده و به رهنمائی آن عارف کامل سراپا نور گردیده (اقتباس و اشاره بدین ابیات است:
پخته گرد و از تغیر دور شو ••••• رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی همه برهان شدی ••••• چونکه گفتی بندهام سلطان شدی)
و از تغیر نفس بر اثر توارد احوال ظاهری و معنوی که در هر حال نتیجه نقص و انفعال است دور شده بود و برای نیل به کمال و مرتبه خداوندی سیر و سلوک مینموده است.
۷.۳ – هجرت به حلب
چنانکه در مناقب العارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهرا به اشارت برهانالدین «به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود» و مطابق روایت همو برهانالدین در این سفر تا قیصریه با مولانا همراه بود و او در این شهر مقیم شد لیکن مولانا به شهر حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت.
هرچند در ولدنامه و تذکرهها به مسافرت مولانا برای تحصیل علوم به حلب یا محل دیگر ایما و اشارهای هم دیده نمیشود لیکن تبحر و استیلاء مولانا در علوم چنانکه از آثارش مشهود است ثابت میکند که او سالها در تحصیل فنون و علوم اسلامی که بسیاری از مشایخ متاخرین آنها را به نام آنکه قال حجاب حال است ترک گفته و ناقص و بیکمال بار آمدهاند رنج برده و اکثر یا همه کتب مهم را به درس یا به مطالعه خوانده و چنانکه بیاید محدث و فقیه و ادیب و فیلسوف استاد بوده است و چون شهرت علمی در آن عهد خاصه در علوم شرعی متکی به اجازه و علو مقام بسته به علو سلسله اسناد بوده و ناچار استادان فقه و حدیث میبایست اجازه و سلسله روایت خود را به استادی متبحر و صدوق و عالی الاسناد منتهی سازند پس ناچار مولانا که در آغاز حال شغل وعظ و افتا و تدریس و تذکیر داشت درس خوانده و استاد دیده بود و سلسله روایت احادیث و احکام فقه را که متصدی تدریس آن بود به یکی از محدثان و فقیهان آن روزگار مستند میگردانید.
و چون دمشق و حلب در این عهد از مراکز مهم تعلیمات اسلامی بهشمار میرفت و بسیاری از علمای ایران از هجوم مغول بدان نواحی پناه برده و اوقات خود را به نشر علوم مشغول گردانیده و عده بسیار از عرفا نظر بهآنکه دمشق و حوالی جبل لبنان مکان مقدس و موقف ابدال و هفت مردان یا هفتتنان و تجلیگاه به وارق غیبی است در آن نواحی اقامت گزیده بودند و به انتظار دیدار رجالالغیب در کوههای لبنان شب به روز میآوردند و شیخ اکبر محییالدین مؤسس و بنیادگذار اصول عرفان و شارح کلمات متصوفه هم در شام جای داشت. پس روایت افلاکی در مسافرت مولانا که طالب علوم ظاهر و باطن بود بدین نواحی از واقع بدور نیست و اگرچه ذکر این سفر در ولدنامه که مبتنی بر اختصار و بیان مقامات معنوی مولاناست نیامده باوجود این قرائن باید سخن افلاکی را مسلم داشت.
۷.۴ – حضور در مدرسه حلاویه
به روایت افلاکی مولانا با چند یاری از مریدان پدر که ملازم خدمتش بودند در مدرسه حلاویه نزول فرمود و این مدرسه حلاویه (کلیه مطالب راجع به مدرسه حلاویه منقولست از کتاب نهر الذهب فی تاریخ حلب
[۵۹] غزی، کامل بن حسین، نهر الذهب فی تاریخ حلب، ج۲، ص۱۶۷ به بعد، طبع حلب.
) در آغاز یکی از کنائس بزرگ رومیان بود که آن را به مناسبت قدمت و روایات مذهبی (درآمدن مسیح و حواریون و اقامت آنان در محل آن کنیسه) بیاندازه حرمت مینهادند و چون در سنه ۵۱۸ صلیبیان به حلب حملهور شدند و امیر حلب (این سخن در کتاب نهر الذهب نقل شده ولی به روایت ابوالفداء ایلغازی به سال ۵۱۶ وفات یافته و حکومت حلب در موقع حمله صلیبیان بدان شهر با فرزند او تمرتاش بود که به سبب تنآسانی و عیاشی با اهل حلب در این جنگ همراهی ننمود.
[۶۰] ابوالفداء، اسماعیل بن علی، تاریخ ابوالفداء، حوادث سنه ۶۱۸.
ایلغازی بن ارتق صاحب ماردین عار فرار بر خویش آسان نمود.
قاضی ابوالحسن محمد بن یحیی بن خشاب چهار کنیسه بزرگ را در حلب به صورت مسجد درآورد و یکی همین کنیسه بود که آن را مسجد سراجین خواندند. بعد از آن نورالدین محمود بن زنگی معروف به ملک عادل (۵۴۱- ۵۶۹) چند حجره و ایوانی بر آن مسجد بیافزود و به صورت مدرسه درآورد (سنه ۵۴۴) و بر اصحاب و پیروان ابوحنیفه وقف نمود.
در سنه ۶۴۳ عمر بن احمد معروف به ابن عدیم به امر الملک الناصر یوسف بن محمد (۶۳۴- ۶۵۹) عمارت این مدرسه را تجدید نمود و بار دیگر در سنه ۱۰۷۱ به فرمان سلطان محمدخان از سلاطین آل عثمان آن را مرمت کردهاند و تا سنه ۱۳۴۱ هجری قمری این بنا موجود و پای بر جای بوده است.
این مدرسه اوقاف بسیار داشته و طلاب آن از هر جهت مرفه و فارغ بال میزیستهاند و واقف شرط کرده بود که هر ماه رمضان ۳۰۰۰ درهم به مدرس بدهند تا فقها را مهمان نماید و در نیمه شعبان و موالید ائمه دین حلوا قسمت کند و ظاهرا به همینسبب این مدرسه را حلاویه خواندهاند و مدرسین این مدرسه نیز همواره از علماء بزرگ و نامور انتخاب میشدهاند و اولین مدرس آن برهانالدین ابوالحسن بلخی بوده که وی را از دمشق خواستهاند و امام برهانالدین احمد بن علی اصولی سلفی را هم به نیابت وی مقرر داشتهاند و این مدرسه یکی از مراکز عمده حنفیان بوده است.
۷.۵ – تحصیل نزد ابنالعدیم
وقتیکه مولانا در حلاویه اقامت کرد تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمر بن احمد معروف به ابن عدیم قرار گرفته بود که یکی از افراد بیت ابی جراده و خاندان بنیالعدیم بهشمار میرفت
[۶۱] حموی، یاقوت بن عبدالله، معجم الادباء، ج۶، ص۱۸- ۴۶، طبع ۱۹۱۳.
نسب این خاندان منتهی میشود به ابیجراده عامر بن ربیعه که از صحابه امیرالمؤمنین علیبنابیطالب (علیهالسّلام) بود و خاندان وی در محله بنیعقیل واقع در بصره اقامت داشتند و اولین بار موسی بن عیسی چهارمین فرزند ابیجراده در قرن سوم به قصد تجارت در حلب رحل اقامت افکند و فرزندان وی به تدریج در این شهر دارای شهرت و مکنت شدند و از آغاز قرن پنجم که ابوالحسین احمد بن یحیی متوفی در ۴۲۹ به تصدی شغل قضا کامیاب آمد علیالتحقیق تا قرن هفتم و ظاهرا (زیرا ابن بطوطه که به سال ۷۲۵ از موطن خود طنجه به بلاد مشرق مسافرت نموده از ناصرالدین بن العدیم یاد کرده و گوید او قاضی حنفیان حلب بود.
[۶۲] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۱، ص۲۸۳.
) مدتی پس از آن این منصب به ارث و استحقاق در این دودمان تبدیل مییافت و گاهی نیز منصب تدریس بر قضا علاوه میشد.
علت شهرت این خانواده به بنیالعدیم ظاهرا آنست که قاضی هبهاللّه بن احمد با وجود ثروت و مکنت بیکران همواره در اشعار خود از تنگدستی و درویشی مینالید و بدینجهت او را عدیم یعنی فقیر و بیچیز و خاندانش را بنیالعدیم گفتند.
کمالالدین ابوالقاسم فرزند چهارم هبهاللّه معروف به عدیم است که در سنه ۴۸۸ متولد گردید و بهاندک سال در علوم و فنون ادب و فقه و حدیث و معرفت رجال تبحری عظیم و شهرتی وافی بهدست آورد و در حسن خط یکی از استادان زمانه بهشمار میرفت و در شاعری نیز دستی داشت.
بنا به نقل یاقوت حموی که خود در سنه ۶۱۹ به خدمت کمالالدین رسیده اولین بار کمالالدین در سنه ۶۱۶ که ۲۸ سال از عمرش میگذشت به تدریس مدرسه شادبخت منصوب شد و ظاهرا بعد از این تاریخ در مدرسه حلاویه شغل تدریس یافت (و چون به روایت افلاکی مولانا در مدرسه حلاویه نزد ابن العدیم به تکمیل و تحصیل علوم اشتغال ورزیده و مسافرت او نیز به شهر حلب علی التحقیق در فاصله سنوات (۶۳۰- ۶۳۸) اتفاق افتاده پس کمالالدین ابن عدیم باید در این تاریخ به تدریس حلاویه منصوب شده باشد.) و درحوالی سنه ۶۴۳ این مدرسه را به امر ملک ناصر مرمت کرد.
ابن العدیم چند کتاب مهم تالیف کرده که از آن جمله یکی تاریخ حلب است موسوم به زبده الطلب و دیگر کتاب الاخبار المستفاده فی ذکر بنیجراده که آن را به خواهش یاقوت مدون ساخت و دیگر کتاب الدراری فی ذکر الذراری به نام الملک- الظاهر و دیگر کتابی در خط و فنون و آداب آن.
هنگامی که عساکر (رجوع کنید به تاریخ ابوالفدا که اشتباها نام پدر کمالالدین را عبدالعزیز نوشته است.
[۶۳] ابوالفداء، اسماعیل بن علی، تاریخ ابوالفداء، حوادث سنه ۶۶۰.
خونخوار مغول در سنه ۶۵۸ به حلب تاختند قاضی ابنالعدیم به مصر پناه برد و پس از بازگشت مغول به موطن خود برگشت و در ویرانی آن شهر ابیات غمانگیز به نظم آورد و دو سال بعد از آن واقعه به سال ۶۶۰ درگذشت.
افلاکی کمالالدین را نظر به اهمیت و نفوذ کلمه و وسعت مکنت و جاه ظاهر ملکالامرا و ملک ملک حلب خوانده و در باب محبت و عنایت او نسبت به مولانا گوید «مگر ملکالامرای حلب کمالالدین ابن عدیم ملک ملک حلب بود مردی بود فاضل و علامه عصر و کاردان و صاحبدل و روشندرون از غایت اعتقاد خدمات متوافر مینمود و پیوسته ملازم حضرتش میبود از آنجهت که فرزند سلطانالعلماء بود و به تدریس مشغول میشد و چون در ذات حضرت مولانا فطانت و ذکاوت عظیم مییافت در تعلیم و تفهیم او جد بیحد مینمود و از همه طلبه علم بیشتر و پیشتر بدو درس میگفت»
و چون کمالالدین فقیه حنفی بود ناچار باید مولانا رشته فقه و علوم مذهب را در نزد وی تحصیل کرده باشد. مدت اقامت مولانا در شهر حلب معلوم نیست و روایت افلاکی در این باب مضطرب است و یکجا میگوید مولانا به واسطه کرامات مشهور شد و از آفت اشتهار به دمشق رفت و نیز روایت میکند که سلطان عزالدین روم ملکالادبا بدرالدین یحیی را به خدمت کمالالدین روانه کرد تا مولانا را بروم باز آرد و سلطان عزالدین روم هیچکس نتواند بود جز سلطان عزالدین کیکاوس بن کیخسرو (۶۴۴- ۶۵۵) که چندین سال پیش جلوس او بر تخت سلطنت مولانا از سفر بازآمده و بر مسند تدریس و فتوی متمکن شده بود و بنابراین اگر این روایت صحتی داشته باشد و سلطان عزالدین کس به طلب مولانا فرستاده باشد ناچار در سفرهای مولانا به دمشق ما بین ۶۴۵ و ۶۴۷ بوده است.
۷.۶ – اقامت در دمشق
بعد از آنکه مولانا مدتی در حلب به تکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در آن ناحیه مقیم بود و دانش میاندوخت و معرفت می آموخت.
پیشتر مذکور افتاد که شهر دمشق در این عهد مرکزیت یافته و مجمع علم و دانش و ملاذ گریختگان فتنه مغول گردیده بود و در همین تاریخ شیخ اکبر محییالدین (محییالدین محمد بن علی طائی اشبیلی (۵۶۰- ۶۳۸) از اجله عرفا و اکابر متصوفه اسلام بهشمار است که اصول تصوف و عرفان را بر قواعد عقلی و اصول علمی متکی ساخت و آنها را بهوجوه استدلال تقریر نمود و چنانکه از خود او روایت میکنند ۲۴۰ کتاب تالیف کرده اوست و از همه مهمتر و مشهورتر کتاب فتوحات مکیه است که ظاهرا مفصلترین کتب عرفانی باشد و فصوص الحکم که شروح بسیار بر آن نوشتهاند و از جنبه ادبی مقامی عالی دارد و محییالدین را در وحدت وجود طریقهای خاص است که عامه فقها و برخی از متصوفه مانند علاءالدوله سمنانی (المتوفی ۷۳۶) به سبب آن در مذهب او طعنها کردهاند ولی بیشتر آراء عرفا و حکماء قرون اخیر از آن عقیده سرمایه گرفته و تقریبا کتب و آراء محییالدین مبنای اصلی تصوف اسلامی از قرن هشتم تا عهد حاضر بوده است. وفات محییالدین در دمشق واقع شد و او را در صالحیه دمشق دفن کردند و هماکنون مزار او معروف است و ظاهرا مراد مولانا از کان گوهر در این بیت:
اندر جبل صالح کانیست ز گوهر ••••• زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم
مدفن محییالدین و «صالح یا صالحه» تحریفی از صالحیه باشد.)
مراحل آخرین زندگانی را در این شهر میپیمود و رفتن مولانا که در صدد تحصیل کمال و شیفته صحبت مردان راه بود به دمشق به واقع نزدیک است. رابطه دمشق با تاریخ زندگانی مولانا بسیار است و غزلیات و ابیات مولانا در وصف شام میرساند که مولانا را با این ناحیه که تابشگاه جمال شمس تبریزی و چنانکه بیاید اولین نقطهای بوده است که این دو یار دمساز با یکدیگر دیدار کردهاند سر و سری دیگر است و دو سفر مولانا در فاصله ۶۴۵ و ۶۴۷ و فرستادن پسران خود به دمشق برای تحصیل هم شاهد این گفتار تواند بود.
به گفته افلاکی «چون حضرت مولانا به دمشق رسید علمای شهر و اکابر هرکه بودند او را استقبال کردند و در مدرسه مقدسیه فرود آوردند و خدمات عظیم کردند و او به ریاضت تمام به علوم دین مشغول شد» و مسلم است که مولانا کتاب هدایه (مقصود «هدایه فی الفروع» میباشد که کتابیست در فقه به روش حنفیان تالیف شیخالاسلام برهانالدین علی بن ابیبکر مرغینانی حنفی (متوفی ۵۹۲) و این کتاب مطمح نظر بسیاری از علماء متقدمین و متاخرین قرار گرفته و شروح و تعلیقات و حواشی شتی بر آن نوشتهاند. (برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به آدرس ذیل
[۶۴] حاجی خلیفه، مصطفی بن عبدالله، کشفالظنون، ج۲، ص۲۰۲۲.
) و اینکه مولانا کتاب هدایه را در دمشق خوانده مستفاد است از صدر این روایت افلاکی از قول مولانا «مرا در جوانی یاری بود در دمشق که در درس هدایه شریک من بود» و بنا به بعضی روایات کتاب هدایه را مولانا به فرزند خود سلطان ولد درس داده بود.) فقه را در این شهر خوانده و به صحبت محییالدین (سند این گفتار آنست که کمالالدین حسین خوارزمی در شرح مثنوی موسوم به جواهر الاسرار گوید «دیگر وقتیکه حضرت خداوندگار در محروسه دمشق بود چند مدت با ملک العارفین موحد محقق کامل الحال و القال شیخ محییالدین العربی و سید المشایخ و المحققین شیخ سعدالدین حموی و زبده السالکین و عمده المشایخ عثمان رومی و موحد مدقق عارف کامل فقیر ربانی اوحدالدین کرمانی و ملک المشایخ و المحدثین شیخ صدرالدین قونوی صحبت فرمودهاند و حقایق و اسراری که شرح آن طولی دارد با همدیگر بیان کرده» و این سخن به واقع نزدیک است چه از مولانا که مردی متفحص و طالب و جویای مردان خدا بود دور مینماید که مدتی در دمشق اقامت گزیند و محییالدین را با همه شهرت دیدار نکند و از مقالات ولد چلبی در روزنامه حاکمیت ۱۳۴۵ قمری (مجموعه یادداشتها و مقالات آقای کاظمزاده ایرانشهر) مستفاد است که مولانا در موقعی که با پدرش به شام وارد گردید محییالدین را زیارت کرد و هنگام بازگشت مولانا جلالالدین پشت سر پدر میرفت محییالدین گفت سبحاناللّه اقیانوسی از پی یک دریاچه میرود.) هم نائل آمده است.
توقف مولانا در دمشق ظاهرا بیش از چهار سال که روایت کردهاند به طول نیانجامیده، چه او در حلب چندی مقیم بوده و در موقع وفات برهانالدین محقق (۶۳۸) حضور داشته و چون مسافرتهای او در حدود ۶۳۰ شروع شده است بنابراین آن روایت که مدت اقامت او را در دمشق به هفت سال میرساند از حیز صحبت بدور خواهد بود.
۸ – بازگشت به روم
مولانا پس از چندی اقامت در حلب و شام که مدت مجموع آن هفت سال بیش نبود به مستقر خاندان خویش یعنی قونیه باز آمد و چون به قیصریه رسید «علما و اکابر و عرفا پیش رفتند و تعظیم عظیم کردند. خدمت صاحب اصفهان (مقصود صاحب شمسالدین اصفهانی است وزیر عزالدین کیکاوس (۶۴۴- ۶۵۵) که به روایت افلاکی از مریدان و یاران برهان محقق بود.) را آن خواست بود که حضرت مولانا را به خانه خود برد. سید برهانالدین تمکین نداد که سنت مولانای بزرگ آنست که در مدرسه نزول کنند».
بعد از این تاریخ بنا به بعضی روایات مولانا به دستور برهانالدین به ریاضت پرداخت و سه چله (احمد دده مجموع ریاضات مولانا را که به مراقبت برهانالدین متحمل شده به هزار و یک روز میرساند (مقالات ولد چلبی) خدمت و ریاضت ۱۰۰۱ روز که مساوی عدد «رضا» میباشد سنت مولویان است.) متوالی برآورد و سید نقد وجود او را بیغش و تمام عیار و بینیاز از ریاضت و مجاهدت یافت «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسهها افشان کرد، بار دیگر سر نهاد و گفت در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی بینظیر عالمیان بودی و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سیر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشتنمای انبیا و اولیا شدی» و دستوری داد تا به دستگیری و راهنمائی گمگشتگان مشغول گردد.
در اینکه مولانا تربیتیافته برهان محقق است شکی نیست و از آثار مولانا و ولدنامه اینمطلب به خوبی روشن است و سلسله و نسبت خرقه مولانا را هم شمسالدین افلاکی بهوسیله همین برهانالدین به پدرش سلطانالعلماء و آخرالامر به معروف کرخی میرساند منتهی بنا به روایت ولدنامه مولانا مدت ۹ سال تمام مصاحب و ملازم برهانالدین بوده و به نقل افلاکی مولانا به دستور او به حلب و شام رفته پس از آن اسرار ولایت را به ودیعه گرفته است.
و چون تمام مصاحبت مولانا با برهان محقق ۹ سال بیش نبوده و او نیز در حدود سنه ۶۲۹ بروم آمده است پس باید وفات او به سال ۶۳۸ واقع شده باشد و با اینهمه افلاکی شرحی از ملاقات شهابالدین سهروردی که سنه ۶۱۸ بروم آمده با برهانالدین و ارادت یکی از مغولان به وی در موقع فتح قیصریه (۶۴۰) و آمدن یکی از شیخزادگان بغداد بعد از قتل خلیفه (۶۵۶) به خدمت وی نقل کرده و این هر سه روایت با گفتههای خود او و ولدنامه مخالف و بکلی غلط است.
وفات سید (افلاکی گوید هنگام وفات این رباعی برخواند:
ای دوست قبولم کن و جانم بستان ••••• مستم کن و از هر دوجهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو ••••• آتش بمناندر زن و آنم بستان)
در قیصریه به وقوع پیوست و صاحب شمسالدین اصفهانی مولانا را از این حادثه مطلع ساخت و او به قیصریه (این سفر در سال ۶۴۴ به وقوع پیوست
[۶۵] چلبی، ولد، مقالات ولد چلبی.
) رفت و کتب و اجزاء سید را برگرفت و بعضی را برسم یادگار به صاحب اصفهانی داد و باز به قونیه برگشت.
برهانالدین علاوه بر کمال اخلاقی و سیر و سلوک صوفیان و طی مقامات معنوی دانشمندی کامل و فاضلی مطلع بود و پیوسته کتب و اسرار (در فیه ما فیه
[۶۶] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۱۵۹، طبع طهران.
مذکور است که «شیخالاسلام ترمدی گفت که سید برهانالدین محقق ترمدی سخنهای تحقیق خوب میگوید از آن است که کتب مشایخ و مقالات و اسرار ایشان را مطالعه میکند».) متقدمان را مطالعه میکرد و خلق را به طریقت راستان و مردان راستین هدایت مینمود و این معنی مسلم است که او مردی کامل و به گفته مولانا نور شده و به ظواهر پشت پا زده و مست تجلیات الهی بوده است
[۶۷] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۶۸] جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس.
و او را به سبب اشرافی که بر خواطر داشت سید سردان میگفتند. افلاکی روایت میکند «خاتونی بزرگ که آسیه وقت بود مرید سید شده بود. روزی به طریق مطایبه سؤال کرد که در جوانی ریاضات و مجاهدات را به کمال رسانیده بودی چه معنی که در این آخر عمر روزه نمیگیری و اغلب نمازها از تو فوت میشود، فرمود که ای فرزند ما همچون اشتران بار کشیم، بارهای گران کشیده و شدائد روزگار چشیده و راههای دور و دراز کوفته قطع مراحل و منازل بیحد کرده و پشم و موی هستی فروریزانیده لاغر و نحیف و نامراد گشتهایم و در زیر بار گران گامزن و اندک خور و تنگ گلو شده اکنون ما را بهاندک روزی بجو باز بسته چون پرورده شویم در عیدگاه وصال قربان گردیم زیرا که قربان لاغر در مطبخ سلطان بکار نبرند و پیوسته فربه را فربه باشد» و گویا مراد وی آن باشد که ما از مجاهده و طلب دلیل گذشته اهل مشاهده و مستغرق دیدار مطلوب گشتهایم و طلب الدلیل بعد الوصول الی المطلوب قبیح.
او از عرفای گذشته به سنائی غزنوی ارادت و عشقی تمام داشته و همچنان عشقی (مناقب افلاکی و در فیه ما فیه
[۶۹] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
[۷۰] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۲۸۸.
آمده که «گفتند که سید برهانالدین سخن خوب میفرماید اما شعر سنائی در سخن بسیار میآورد») که مولانا را به شمس تبریزی بوده وی را به سنائی بوده است.
مولانا در مجالس (افلاکی گوید که مولانا این ابیات را به حسامالدین چلبی یاد میداد و فرمود که از سید برهانالدین یادگار دارم و الابیات هذه:
الروح من نور عرش اللّه مبداها ••••• و تربه الارض اصل الجسم و البدن
قد الف الملک الجبار بینهما ••••• لیصلحا لقبول العهد و المحن
الروح فی غربه و الجسم فی وطن ••••• فارحم غریبا کئیبا نازح الوطن
و در فیه ما فیه نیز از کلمات سید نقل کرده است
[۷۱] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۲۴.
[۷۲] مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۳۰۲.
) خود کلمات سید را نقل میکرده و سلطان ولد فرزند مشهور او هم به خدمت سید رسیده و از خدمت وی به کسب معانی و معارف بهرهمند آمده چنانکه در ولدنامه گوید:
این معانی و این غریب بیان ••••• داد برهان دین محقق دان
۹ – ارشاد و تدریس بعد از برهان محقق
چون برهان دین از خاکدان تن به عالم پاک اتصال یافت مولانا بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردید و قریب پنج سال یعنی از ۶۳۸ تا ۶۴۲ به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه و علوم دین میپرداخت و همه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه
[۷۳] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۴، طبع لیدن.
عده آنان به ۴۰۰ میرسید در مدرس و محضر او حاضر میشدند و هم برسم فقها و زهدپیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد میکرد و مردم را به خدا میخواند و از خدا میترسانید «و دستار خود را (یعنی مانند فقها چه فقه در لغت به معنی فهم و دانش است و پارسی فقیه دانشمند میباشد و دانشمند به معنی فقیه در اشعار و کتب پیشینیان مستعمل است.) میپیچید و ارسال میکرد و ردای فراخآستین چنانکه سنت علمای راستین بود میپوشید» و مریدان بسیار بر وی گرد آمدند وصیتش در عالم منتشر گردید چنانکه سلطان ولد گوید:
ده هزارش مرید بیش شدند ••••• گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ اهل هنر ••••• دیده او را بجای پیغامبر
وعظ گفتی ز جود بر منبر ••••• گرم و گیرا چو وعظ پیغامبر
صید (صیت ظ) خوبش گرفت عالم را ••••• کرده زنده روان عالم را
گشت اسرار ازو چنان مکشوف ••••• که مریدش گذشت از معروف
مولانا چنانکه گذشت پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگیری یافت و روزها به شغل تدریس و قیل و قال مدرسه میگذرانید و طالب علمان و اهل بحث و نظر و خلاف بر وی گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس و لم و لا نسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز و لا یجوز سخن میراند او از خود غافل و با عمرو و زید (اشاره است بدین قطعه سعدی:
طبع ترا تا هوس نحو کرد ••••• صورت عقل از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید ••••• ما به تو مشغول و تو با عمر و زید)
مشغول ولی کارداران (مضمون این عبارات از این ابیات مولانا مستفاد است:
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو ••••• کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
تو بر آنکه خلق مست تو شوند از مرد و زن ••••• من بر آنکه مست و حیرانت کنم نیکو شنو
بس جهد میکردم که من آیینه نیکی شوم ••••• تو حکم میکردی که من خمخانه سیکی شوم)
غیب دل در کار وی نهاده بودند و آن گوهر بیچون را آلوده چون و چرا نمیپسندیدند و آن دریای آرام را در جوش و خروش میخواستند و عشق غیور منتهز فرصت تا آتش در بنیاد غیر زند و عاشق و طالب دلیل را آشفته مدلول و مطلوب کند و آن سرگرم تدریس را سرمست و بیخود حقیقت سازد.
خلق بزهد و ریاضت و علم ظاهر که مولانا داشت فریفته بودند و به خدمت و دعاء او تبرکجسته او را پیشوای دین و ستون شریعت احمدی میخواندند ناگهان پرده برافتاد و همه کس را معلوم شد که آن صاحب منبر (از این ابیات مولانا اقتباس شده:
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم ••••• کرد قضا دل مرا عاشق کفزنان تو
غزلسرا شدم از دست عشق و دست زنان ••••• بسوخت عشق تو ناموس و شرم هرچم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه ••••• کدام کوه که باد تواش چو که نر بود
زاهد سجادهنشین بودم با زهد و ورع ••••• عشق درآمد ز درم برد بخمار مرا)
و زاهد کشور رندی لاابالی و مستی پیمانه بهدست و عاشقی کفزنان و پایکوبانست و دستار دانشمندانه و ردای فراخ آستین که نشان ظاهریان و بستگان حدود است بر وی عاریت و جولانگاه او بیرون از عالم حد و نشیمن وی نه این کنج محنت آباد است. (اشاره به گفته خواجه حافظ:
کهای بلندنظر شاهباز سدرهنشین ••••• نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست)
تا وقتیکه مولانای ما در مجلس بحث و نظر بو المعالی (مولانا گوید: بو المعالی گشته بودی فضل و حجت مینمودی نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت)
گشته فضل و حجت مینمود، مردم روزگار او را از جنس خود دیده به سخن وی که درخور ایشان بود فریفته و بر تقوی و زهد او متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افکند و چنانش تافته و تابناک ساخت که چشمها از نور او خیره گردید و روز کوران محجوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود بانکار برخاستند و آفتاب جانافروز را از خیرگی چشم شب تاریک پنداشتند. مولانا طریقه و روش خود را بدل کرد، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغییر دادند، آن آفتاب تیرگیسوز که این گوهر شبافروز را مستغرق نور و از دیده محجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اقیانوس آرام را متلاطم و موجخیز گردانید و کشتی اندیشه را از آسیب آن به گرداب حیرت افکند سرّ مبهم و سرفصل تاریخ زندگانی مولانا شمسالدین تبریزی بود.
۱۰ – ملاقات شمس تبریزی با مولانا
شمسالدین محمد بن علی بن ملک داد (نام و نسب او به همین طریق در مناقب افلاکی و نفحات الانس ضبط شده است.) از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند و دولتشاه
[۷۴] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۵، طبع لیدن.
او را پسر خاوند جلالالدین یعنی جلالالدین حسن (علت شهرت او بنو مسلمان آن بود که وی به گفته مورخین از طریقت آباء خود دست کشیده جانب شرع و ظواهر مسلمانی را نامرعی نمیگذارد و بدینسبب از بغداد به اسلام او حکم کردند و ائمه اسلام بر صحت آن فتوی نوشتند.
[۷۵] جوینی، عطاملک، جهانگشای جوینی، ج۳، ص۱۳۰، ضمیمه گاهنامه ۱۳۱۴، طبع طهران.
) شمسالدین بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادیالآخره
[۷۶] تبریزی، شمسالدین محمد، مقالات شمسالدین، ص۱۱۴، نسخه عکسی.
(این مطابق است با گفته افلاکی منتهی در مناقب افلاکی تنها ۲۶ جمادی نوشته شده و بامداد روز شنبه و اینکه مقصود از جمادی، جمادیالاخری میباشد نه جمادیالاولی از مقالات شمس ماخوذ گردیده است.) سنه ۶۴۲ به قونیه وصول یافت و به عادت (افلاکی گوید «و هرجا که رفتی در خان فرود آمدی» و این سخن که در مقالات
[۷۷] تبریزی، شمسالدین محمد، مقالات شمسالدین، ص۲۰.
مذکور است «مرا حق نباشد که به وجود (باوجود ظ) این قوم در کاروانسرای روم با بیگانه خوشتر که با اینها» بر گفته افلاکی دلیل توان گرفت.) خود که در هر شهری که رفتی بخان فرود آمدی «در خان شکرفروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجرهاش دو سه دیناری با قفل بر در مینهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته بر دوش میانداخت تا خلق را گمان آید که تاجری بزرگست خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکستهکوزه و بالشی از خشت خام نبودی» مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت به تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم به اختلاف نوشتهاند و ما این روایات را به ترتیب خواهیم نوشت و سپس به ذکر عقیده قریب به واقع خواهیم پرداخت.
۱۰.۱ – روایت افلاکی
افلاکی نقل میکند که روزی مولانا از مدرسه پنبهفروشان درآمده بر استری راهوار نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت میکردند از ناگاه شمسالدین تبریزی به وی بازخورد و از مولانا پرسید که بایزید بزرگتر است یا محمد؟
مولانا، گفت این چه سؤال باشد محمد ختم پیمبرانست وی را با ابویزید چه نسبت، شمسالدین گفت پس چرا محمد میگوید ما عرفناک حق معرفتک و بایزید گفت سبحانی ما اعظم شانی. مولانا از هیبت این سؤال بیافتاد و از هوش برفت، چون به خود آمد دست مولانا شمسالدین بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند.
جامی در نفحات الانس نیز همین روایت را نقل کرده با این تفاوت که گوید سرّ کلام محمد و بایزید را که اولین از سر شرح صدر و استسقای عظیم و دومین از کمی عطش و تنگی حوصله ناشی شده بود بیان کرد «مولانا شمسالدین نعره بزد و بیافتاد، مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود بازآمد سر مبارک او بر زانو نهاده بود بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد و مدت سه ماه در خلوتی لیلا و نهارا به صوم وصال نشستند که اصلا بیرون نیامدند و کسی را زهره نبود که در خلوت ایشان درآید.
۱۰.۲ – روایت محییالدین
روایت محییالدین مؤلف الجواهر المضیئه
[۷۸] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه، ج۲، ص۱۲۴- ۱۲۵، طبع حیدرآباد.
(چون گفتار او به عربی بود به پارسی ترجمه کرده آمد.)
محییالدین عبدالقادر (۶۹۶- ۷۷۵) که در اوائل عمر خود با سلطان ولد فرزند مولانا معاصر بوده حکایت آشفتگی مولانا را بدینطریق روایت میکند که سبب تجرد و انقطاع مولانا چنانست که روزی وی در خانه نشسته بود و کتابی چند گرد خود نهاده و طالب علمان بر وی گردآمده بودند. شمسالدین تبریزی درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت به کتب کرد و پرسید این چیست: مولانا گفت تو این ندانی، هنوز مولانا این سخن به انجام نرسانیده بود که آتش در کتب و کتبخانه افتاد. مولانا پرسید این چه باشد، شمسالدین گفت تو نیز این ندانی برخاست و برفت. مولانا جلالالدین مجردوار برآمد و به ترک مدرسه و کسان و فرزندان گفت و در شهرها بگشت و اشعار بسیار به نظم آورد و به شمس تبریزی نرسید و شمس ناپیدا شد و قریب بدین روایت است آنچه جامی و دیگران
[۷۹] رازی، امین احمد، تذکره هفت اقلیم.
[۸۰] بیگدلی، آذر، آتشکده آذر.
به تبع وی در کتب خود نوشتهاند که «چون خدمت مولانا شمسالدین به قونیه رسید و به مجلس مولانا درآمد خدمت مولانا در کنار حوضی نشسته بود و کتابی چند پیش خود نهاده پرسید:
این چه کتابهاست، مولانا گفت این را قیل و قال گویند ترا با اینچه کار خدمت مولانا شمسالدین دست دراز کرد و همه کتابها را در آبانداخت، خدمت مولانا به تاسف تمام گفت هی درویش چه کردی بعضی از آنها فوائد والد بود که دیگر یافت نیست.
شیخ شمسالدین دست در آب کرد و یکانیکان کتابها را بیرون آورد و آب در هیچ یک اثر نکرده، خدمت مولانا گفت این چه سرّ است، شیخ شمسالدین گفت این ذوق و حال است ترا از این چه خبر بعد از آن با یکدیگر بنیاد صحبت کردند».
۱۰.۳ – روایت دولتشاه
(این روایت در تذکره آتشکده هم هست (در ذکر رجال بلخ))
[۸۱] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۶- ۱۹۷، طبع لیدن.
[۸۲] بیگدلی، آذر، آتشکده آذر، در ذکر رجال بلخ.
دولتشاه در باب دیدار شمس با مولانا گوید «روزی شیخ رکنالدین سنجابی (صحیح سجاسی است) شیخ شمسالدین را گفت که ترا میباید رفت بروم و در روم سوختهایست آتش در نهاد او میباید زد.
شمس به اشارت پیر روی به روم نهاد و در شهر قونیه دید که مولانا بر استری نشسته و جمعی موالی در رکاب او روان از مدرسه به خانه میرود. شیخ شمسالدین از روی فراست مطلوب را دید بلکه محبوب را دریافت و در عنان مولانا روان شد و سؤال کرد که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست مولانا گفت روش سنت و آداب شریعت شمس گفت اینها همه از روی ظاهر است. مولانا گفت ورای این چیست، شمس گفت علم آنست که به معلوم رسی و از دیوان سنائی این بیت برخواند:
علم کز تو ترا بنستاند ••••• جهل از آن علم به بود بسیار
مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند».
۱۰.۴ – روایت ابن بطوطه
ابن بطوطه که در نیمه اول از قرن هشتم در اثناء سفر خود به قونیه رفته و شرح مختصری نیز راجع به مولانا و پیروان او نوشته در سبب انقلاب مولانا گوید «روایت کنند که او (مولانا) در آغاز کار فقیهی مدرس بود که طلاب در یکی از مدارس قونیه به روی گرد میشدند. یک روز مردی حلوافروش که طبقی حلوای بریده بر سر داشت و هر پارهای به فلسی میفروخت به مدرسه درآمد. چون به مجلس تدریس رسید شیخ (مولانا) گفت طبق خویش را بیار، حلوافروش پارهای حلوا برگرفت و به وی داد، شیخ بستاند و بخورد، حلوائی برفت و به هیچکس از آن حلوا نداد. شیخ ترک تدریس گفت و از پی او برفت و دیری کشید که به مجلس درس باز نیامد و طلاب مدتی دراز انتظار کشیدند. سپس به جستجوی او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت. طلاب از پیش میرفتند و آنچه میگفت مینوشتند و از آنها کتابی به نام مثنوی جمع کردند».
[۸۳] ابن بطوطه، محمد بن عبدالله، رحله ابن بطوطه، ج۲، ص۱۷۵.
۱۰.۵ – جمعبندی روایات
اکنون چون به دقت در این روایات نگریم روشن میگردد که روایت افلاکی و دولتشاه در این مشترک است که علت انقلاب مولانا سؤال شمس و هنگام بازگشت
مولانا از مدرسه بوده و اختلاف آنها در سؤال شمس است ولی روایت دولتشاه ضعیفتر از روایت افلاکی میباشد زیرا سخت دور است که مولانا با آنکه در مهد تصوف و کنار پدری صوفی مسلک و صاحب داعیه ارشاد تربیت شده و سالها در خدمت برهان محقق به طی مدارج سلوک گذرانیده بود در پاسخ پرسش درویشی جوابی بدان سستی ایراد کند و از جواب دومین شمس از دست برود و نیز روایت مؤلف الجواهر المضیئه با روایت دومین جامی در این اشتراک دارد که آشفتگی و میل مولانا به تجرید و ترک ظاهر به سبب کرامت شمس پس از بیاعتنائی مولانا به وی دست داده و این هر دو روایت هرچند ممکن است برای ارباب حالت که دیده به کحل ما زاغ بینا کرده و این آثار عجیب را کمترین اثر از وجود اولیا دانستهاند صحیح و درست باشد لیکن در نظر ارباب تاریخ که چشم بر حوادث و اسباب ظاهری گماشتهاند به هیچروی شایسته قبول نتواند بود.ژ
۱۰.۵.۱ – بطلان روایت ابن بطوطه
روایت ابن بطوطه نیز خلاف بدیهه عقل و از هرجهت بطلان آن مقطوع است چه گذشته از آنکه این خبر در هیچیک از کتب متقدمین و متاخرین نیست و با هیچیک از روایات اندک مناسبتی هم ندارد به حکم خرد راست و اندیشه درست پیداست که پارهای (و اشارات مولانا به حلوائی و حلوافروش در غزلیات (تقریبا ۲۰ مورد در نظر است) مبتنی بر اصطلاحات و تعبیرات شاعرانه است و گواه گفتار ابن بطوطه نیست.) حلوا سبب آشفتگی و انقلاب مرد دانا و مجربی که سرد و گرم روزگار چشیده و به خدمت بسیاری از ارباب معرفت رسیده نتواند بود علاوه بر اینکه ناپیدا شدن مولانا خبریست که هیچ اصل (سخن مؤلف الجواهر المضیئه که مولانا در شهرها گشت اشارت به مسافرتهای مولاناست در طلب شمس که ذکر آن بیاید و با گفتار ابن بطوطه ارتباطی ندارد و اینکه ابن بطوطه میگوید جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت و مریدان آن سخن را گرد کرده مثنوی نام نهادند بسیار شگفت و ناشی از عدم اطلاع و ساده ضمیری ابن بطوطه میباشد چه اولا اشعار مولانا برای کسانی که پارسی میدانند نامفهوم نیست، ثانیا چگونه ممکن است شخصی جز شعر هیچ نوع سخن نگوید، ثانیا آثار مولانا منحصر به شعر و مثنوی نمیباشد و آثار منثور او مانند مکاتیب و کتاب فیه ما فیه موجود است و ابن بطوطه از آنها آگاهی نداشته و از فرط یکتادلی و سلامت نفس این خبر بیبنیان را در کتاب خود آورده است.) تاریخی ندارد و در مثنوی ولدی و مناقب افلاکی که ماخذ قدیمی و معتبر تاریخ مولاناست ذکر آن نیست و گمان میرود که ابن بطوطه خبر مذکور را از دشمنان خاندان مولانا یا از افواه عوام بیاطلاع شنیده و بدون مطالعه و تحقیق روایت کرده باشد.
۱۰.۵.۲ – اشکال روایت افلاکی و دولتشاه
با دقت بیشتر واضح می گردد که روایت افلاکی و دولتشاه نیز خالی از اشکال (بنا به ظاهر چنین مینماید ولی از مقالات شمس برمیآید که این سؤال و جواب میانه این دو بزرگ رد و بدل شده و مورد استشهاد از مقالات این سخن است «و اول کلام تکلمت معه کان هذا اما ابا یزید (ابویزید صواب است) کیف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک فعرف الی التمام و الکمال هذا الکلام و اما (ان ظ) هذا الکلام الی این مخلصه و منتهاه فسکر من ذلک لطهاره سره»
[۸۴] تبریزی، شمسالدین محمد، مقالات شمسالدین، ص۲.
و از قرائن معلوم است که ضمیر «معه» به مولانا راجع میگردد و ازینرو باید باور کرد که این سؤال و جواب واقع گردیده ولی اینکه مبدا انقلاب مولانا همین سؤال بوده در حد خود مورد اشکال است.) نیست، چه سؤال شمس بسیار ساده و پیش پا افتاده و عادیست و طفلان طریقت هم از جواب امثال آن عاجز نبوده و نمیباشند تا چه رسد به مولانا که از آغاز زندگانی با حقائق عرفان آشنا شده و در مهد تصوّف تربیت یافته بود.
۱۰.۶ – رابطه مولانا با شمس
صرفنظر از این اخبار که این حادثه را خارقالعاده و آشفتگی مولانا را ناگهانی نشان میدهد هرگاه به ماخذ قدیمتر و صحیحتر یعنی ولدنامه بنگریم خواهیم دانست که اینها همه شاخ و برگهائی است که ارباب مناقب و تذکرهنویسان بدین قصه دادهاند و تا این حادثه را که از نظر نتیجه یعنی تغییرحال و تبدیل جمیع شئون زندگی مولانا غیر عادی است با مقدمات خلاف عادت جلوه دهند روایاتی از خود ساخته و یا شنیدههای خویش را بدون تحقیق در کتب نوشتهاند.
مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه عشق مولانا بشمس مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز میگذاشت تا اینکه شمس (در مقالات
[۸۵] تبریزی، شمسالدین محمد، مقالات شمسالدین، ص۸۱.
این عبارت دیده میشود «به حضرت حق تضرع میکردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن بخواب دیدم که مرا گفتند که ترا با یک ولی همصحبت کنیم، گفتم کجاست آن ولی، شب دیگر دیدم که گفتند در روم است چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز «الامور مرهونه باوقاتها» که معلوم میدارد شمس نیز در طلب مردان بساق جد و قدم اجتهاد ایستاده به جان صحبت اولیا میجست و مطلوبش را در روم نشان داده بودند و روایات افلاکی نیز مطابق مقالات است و میانه این روایات با ولدنامه تصور اختلاف نباید کرد چه جذب و کشش در اعتقاد مولانا از هر دو طرف (عاشق و معشوق) صورت میگیرد.
و اصطلاح مستوران قباب غیرت یا قباب حق (یعنی اولیاء مخفی که بسه طبقه میشوند) که در کتب صوفیان بهنظر میرسد ماخوذ است ازین حدیث «اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».) را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد و مرید وی شد و سر در قدمش نهاد و یکباره در انوار او فانی گردید و او را به خانه خویش خواند.
از ابیات ولدنامه پدید است که مولانا از آغاز (این بیت مولانا را بهخاطر بیاورید:گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ایکاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا) عاشق و بجان جویان مردان حق بود و به نشانهای کاملان و واصلان آشنائی داشت و مغز را از پوست بازمیدانست و چون جان که (این بیت را یاد کنید: آنچنانکه پرتو جان بر تنست پرتو ابدال بر جان منست
[۸۶] مولوی، محمد، مثنوی، ص۸۶، دفتر اول، چاپ علاءالدوله.
) بر تن پرتو میافکند پرتو ابدال در جان وی میتافت و چون شمسالدین را دریافت آن نشانها و تازگیها که علامت دیدار و اتصال به دریای بیکرانه جمال آن معشوق لطیف است در چهره جذاب و دلفریب او دید و از گرمی و گیرائی نفس او دانست که با معدن دلفریبی و کان دلربائی پیوند دارد و هم به جذب جنسیت دست از دلوجان برداشت و سر در قدمش نهاد و آن عشق بیچون و شور پردهدر که سالیان دراز در نهاد مولانا مستور و فرصت ظهور را منتهز بود تاب مستوری نیاورد و سر از روزن جان آن عاشق پارسا صورت و صوفی مفتی شکل برآورد و نوای بیخودی و شور مستی در عالم انداخت و صلای عشق در داد که:
بشنو از نی چون حکایت میکند ••••• وز جدائیها شکایت میکند
مولانا که تا آن روز خلقش بینیاز میشمردند نیازمندوار به دامن شمس درآویخت و با وی به خلوت نشست و چنانکه در دل بر خیال (بیت سعدی بهخاطر میگذرد:
ما در خلوت بروی غیر ببستیم ••••• و از همه باز آمدیم و با تو نشستیم) غیر دوست بسته داشت در خانه بر آشنا و بیگانه ببست و آتش استغنا در محراب و منبر زد و به ترک مسند تدریس و کرسی وعظ گفت و در خدمت استاد عشق زانو زد و با همه استادی نوآموز گشت و به روایت افلاکی مدت این خلوت به چهل روز یا سه ماه کشید.
۱۰.۷ – سماع از شمس
شمسالدین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که چندان فریفته گشت و از همه چیز و همهکس صرفنظر کرد و در قمار محبت نیز خود را در باخت بر ما مجهولست ولی کتب مناقب و آثار بر این متفق است که مولانا بعد از این خلوت روش خود را بدل ساخت و به جای اقامه نماز و مجلس وعظ به سماع نشست و چرخیدن و رقص بنیاد کرد و به جای قیل و قال مدرسه و جدال اهل بحث گوش به نغمه جانسوز نی و ترانه دلنواز رباب نهاد.
و با آنکه در آغاز کار و پیش از آنکه ذرهوار در شعاع شمس رقصان شود سخت به نماز و روزه مولع بود چنانکه هر سه روز یکبار روزه گشادی و شب تا به روز در نماز بودی و به سماع و رقص درنیامده بود و در صورت عبادت و تقوی کمال حاصل میکرد و از تجلیات الهی برخوردار میگشت. چون آفتاب حقیقت شمس بر مشرق جان او تافت و عشق در دل مولانا کارگر افتاد و شمس را به راهنمائی برگزید به اشارت او به سماع درآمد و بیش از آن حالات و تجلیات که از پرهیز و زهد میدید در صورت سماع بر او جلوهگر گردید.
مولانا در انوار شمس مستغرق شده و از یاران منقطع گردیده و براساس و روش خود که کمال ظاهر به تکرار و تدریس قوت میگیرد. قوت فقر و تصوف از مصاحبت و دمسازی یاریست که آئینه جمالنمای سالک باشد. دست تمنی در دامن صحبت شمسالدین محکم کرده بود و هرچه از نقود داشت یا از فتوح بهدست میآورد همه را در قدم شمس نثار می کرد.
۱۰.۸ – شکایت یاران مولانا
یاران و شاگردان و خویشان مولانا که با چشمهای غرضآمیز به شمس مینگریستند و او را مردی لاابالی و بیرون از طور معرفت میشناختند به شیخی و پیشوائی او رضا نمیدادند و تمکین و تسلیم مولانا که شیخ و شیخزاده و مفتی بود بر ایشان گران میآمد. اهل قونیه و اکابر زهاد و علما هم از تغییر روش مولانا خشمگین شدند و چنان ثلمه و رخنه عظیم که از تبدل حال آن فقیه مفتی و حامل لواء علوم صحابه و اکابر ماضین در بنیان شرع محمدی راه یافت بر خود هموار نمیکردند بدینجهت «کافه خلق قونیه به جوش آمدند و از سر غیرت و حسد درهم شده هیچکس را معلوم نشد که او چه کس است و از کجاست» مریدان نیز تشنیع آغاز کردند و به شکایت پرداختند، مریدان و اهل قونیه به ملامت و سرزنش برخاستند ولی مولانا سرگرم کار خود بود و از آن پندها بندش سختتر شده بیپروا آفتابپرستی میکرد چنانکه وقتی جلالالدین قراطای «مدرسه خود را تمام کرده اجلاس عظیم کرد و همان روز در میان اکابر علما بحث افتاد که صدر کدام است و آن روز حضرت مولانا شمسالدین به نوی آمده بود در صف نعال میان مردم نشسته و به اتفاق از حضرت مولانا پرسیدند که صدر چه جای را گویند فرمود که صدر علما در میان صفه است و صدر عرفا در کنج خانه و صدر صوفیان بر کنار صفه و در مذهب عاشقان صدر کنار یار است همانا که برخاست و بر کنار مولانا شمسالدین بنشست و گویند همان روز بود که مولانا شمسالدین در میان مردم و اکابر قونیه مشهور شد» ملامت یاران آتش عشق مولانا را دامن میزد و بیخودی و آشفتگی او بر ملامت و حسد آنان میافزود تا غلوّشان در عداوت و دشمنی شمس از حد گذشت «و به اتفاق تمام قصد آن بزرگ کردند فترتی عظیم در میان یاران واقع شد».
۱۱ – مسافرت شمسالدین به دمشق
شمسالدین از گفتار و رفتار مردم متعصّب قونیه و یاران مولانا که او را ساحر میخواندند رنجیدهخاطر گشت و هذا فراق بینی و بینک برخواند آن غزلهای گرم و پرسوز مولانا و اصرار و ابرام و عجز و نیاز عاشقانه او هم در شمس کارگر نیفتاد سر خویش گرفت و برفت و این سفر روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ واقع گردید و بنابراین تمام مدت مصاحبت این دو تقریبا شانزده (زیرا شمس الدین در ۲۶ جمادیالآخره سنه ۶۴۲ به قونیه آمده و در این تاریخ مسافرت نموده است و اینکه بعضی مدت اقامت او را در قونیه ۱۲۰ روز گفتهاند سهو است) ماه بوده است.
مولانا در طلب شمس به قدم جد ایستاد «قرب ماهی طلب میکردند اثری پیدا نشد» ولی گویا آخرالامر خبر (در شرح حالی که به ضمیمه مثنوی مولانا منطبعه بمبئی ۱۳۴۰ به طبع رسیده مذکور است که شمسالدین نامهای به مولانا نوشت و چون ماخذ روایات این شرححال مطابق اظهار نویسنده آن مناقب افلاکی و مناقب درویش سپهسالار است که ۴۰ سال مصاحب مولانا بوده و ناچار از دیدار خود در آن کتاب سخن رانده است این روایت مورد اعتماد تواند بود.) یافت که اینک مطلع شمس دمشق شام است، نامه و پیام متواتر کرد و پیک در پیک پیوست
یاران مولانا هم که در نتیجه (در مقالات شمس مذکور است «اینکه کسی بگوید که ما سعی کردیم که ش (شاید ظ) که فلان بیاید بدان امید کردیم که م (مولانا- در تمام این کتاب این حرف کنایه از مولاناست) را بر آن دارد که وعظ گوید»
[۸۷] تبریزی، شمسالدین محمد، مقالات شمسالدین، ص۳۰، نسخه عکسی.
) غیبت شمس و پژمردگی و دلتنگی مولانا از دیدار و حلاوت گفتار و ذوق تربیت و ارشاد او بیبهره مانده و مورد بیعنایتی شیخ کامل عیار خود واقع گردیده بودند از کرده خود نادم و پشیمان شدند و دست انابت در دامن عفو و غفران مولانا زدند و چنانکه در ولدنامه است:
مولانا عذرشان بپذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را به طلب شمس روانه دمشق کرد. تمام مدت (زیرا که شمسالدین به تاریخ ۲۱ شوال ۶۴۳ از قونیه هجرت گزید و در سال ۶۴۴ به قونیه بازآمد و هرگاه تاریخ ورود وی در ذیالحجه آن سال هم فرض شود باز هم مدت غیبتش بیش از ۱۵ ماه نتواند شد.) اقامت شمس در دمشق بیش از ۱۵ ماه نکشید و اینکه دولتشاه
[۸۸] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۱۹۷، طبع لیدن.
و بعضی از متاخرین هم به پیروی دولتشاه ذکری از این سفر کردهاند و این سخن چنانکه گفته آمد مخالف اسناد قدیم است.
مبتنی بر تعبیرات شاعرانه است و حاکی از حقیقت تاریخی نیست و به اعتماد آن از نصوص ولدنامه دست نباید کشید. این نکته نیز پوشیده میاد که از روایات افلاکی چنین مفهوم میشود که شمسالدین دو سفر بسوی دمشق رفته و آنهم به احتمال اقوی غلط است.) گوید که شمس به تبریز رفت و مولانا بهطلب او عزم تبریز نمود و او را با خود به روم آورد اشتباه است چه سلطان ولد که خود در این وقایع حاضر بوده و افلاکی نیز این قضیه را روایت نکردهاند.
۱۲ – بازگشت شمسالدین به قونیه
بنا به روایت ولدنامه و دیگر کتب مولانا سلطان ولد را به عذرخواهی از گناه و گستاخی مریدان نزد شمسالدین فرستاد و به لابه و عجز تمام درخواست کرد که از جرم و ناسپاسی یاران تنگ حوصله تنگ مغز درگذرد و بار دیگر ان ابروار (اشاره است بدین قطعه عنصری:
تو ابر رحمتی ای شاه و آسمان هنر ••••• همی بباری بر بوستان و شورستان
بدین دو جای تو یکسان همیرسی لیکن ••••• ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان) باران لطف و کرم بر سر بوستان و شورستان ببارد و چون ناقص (از این ابیات ولدنامه اقتباس شده:
چون تو لطفی و ما یقین همه قهر ••••• کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم ••••• همچو خار خلنده سر کردیم
تو چو گلشن بیا و وصل نما ••••• همچو مه ز ابر هجر باز برآ) طبعان ترشروی گوهرخویش پدید کردند او نیز که معدن کمال و کان حلاوتست کار خود کند و دوستان را به تلخی فراق باز نگذارد.
۱۳ – غیبت و استتار شمسالدین
بنا به روایات ولدنامه چون یاران بکین شمسالدین کمر بستند و به جد به آزار وی برخاستند شمس دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا باز نیاید و چنان رود که خبرش به دور و نزدیک نرسد و از وی نومید شوند و به مرگش همداستان گردند و این سخن با سلطان ولد در میان نهاد.
و افلاکی از سلطان ولد روایت میکند که «مگر شمس در بندگی مولانا نشسته بود در خلوت شخصی آهسته از بیرون اشارت کرد تا بیرون (آید) فی الحال برخاست و به حضرت مولانا گفت که بکشتنم میخوانند، بعد از توقف بسیار پدرم فرمود الا له الخلق و الامر فتبارک اللّه مصلحت است گویند هفت کس ناکس عنود و حسود که دست یکی کرده بودند و ملحدوار در کمین ایستاده چون فرصت یافتند کاردی راندند و شمسالدین چنان نعره بزد که آن جماعت بیهوش گشتند چون این خبر به سمع مولانا رسانیدند فرمود که یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید.
جامی
[۸۹] جامی، عبدالرحمان، نفحات الانس.
نیز همین روایات را از افلاکی گرفته و این جمله را در آخر افزوده است که «چون آن جماعت به هوش باز آمدند غیر از چند قطره خون بیش ندیدند از آن ساعت تا امروز نشانی از آن سلطان معنی پیدا نیست» و تذکرهنویسان همه این روایت را پذیرفته و در کتب خود آوردهاند و دولتشاه
[۹۰] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۲۰۱، طبع لیدن.
نقل میکند که مردم قونیه فرزندی از فرزندان مولانا را بر آن داشتند تا دیواری بر شمس انداخت و او را هلاک ساخت و خود گوید این قول را در هیچ نسخه و تاریخ که بر آن اعتمادی باشد ندیدهام بلکه از درویشان و مسافران شنیدهام لاشک اعتماد را نشاید و در میانه این روایات گفته سلطان ولد از همه صحیحتر است زیرا او خود در این وقایع حاضر و شاهد قضایائی بوده است که در خانه و مدرسه پدرش اتفاق افتاده و به از همهکس به چگونگی آنها وقوف داشته است. علاوه بر آنکه روایت افلاکی و جامی خالی از اشکال نیست زیرا اگر شمس میدانست که او را خواهند کشت چگونه از خلوت بیرون شد و مولانا با آن همه عشق و محبت که ساعتی از دیدار او شکیب نداشت چگونه به هجران ابد تن در داد و شمس را بهدست مردمکشان باز گذاشت و سخن جامی در ناپدید شدن جسد شمس مایه حیرت و از روی قطع منشا آن اندیشه اثبات کرامتست برای اولیا.
۱۳.۱ – اختلاف اخبار و روایات
اختلاف اخبار و روایات (چه سلطان ولد به صراحت گوید که شمس متواریوار فرار نمود و در خاتمه مثنوی مولانا منطبعه بمبئی ۱۳۴۰ که شرح احوال او را از مناقب درویش سپهسالار نقل کردهاند عاقبت کار شمس را بههمین صورت نوشتهاند و این هر دو تاریخ اصح و اقدم منابع شرح احوال مولاناست و در برابر روایت افلاکی و متاخرین که از همان منبع گرفتهاند به خلاف این میباشد و احتمال اینکه شاید واقعه قتل شمس پس از وفات سلطان ولد آشکار شده باشد هم ضعیف است زیرا روایت قتل شمس را افلاکی به سلطان ولد و همعصران وی اسناد داده است و همو میگوید که چون شمسالدین به درجه شهادت رسید آن دونان مغفل او را در چاهی افکندند و سلطان ولد بر اثر خوابی که دیده بود جسدش را از آن چاه برآورد و در مدرسه مولانا پهلوی بانی مدرسه امیر بدرالدین (مقصود امیر بدرالدین گهرتاش معروف به زردار است) دفن کردند و هم روایت میکند که شمسالدین در جنب مولانای بزرگ مدفونست و به اندک دقت از این اختلاف و اضطراب که در اقوال و روایات افلاکی است مشاهده میافتد که این راوی اخبار مولانا و مناقبنویس تربت شریف هم از عاقبت کار شمسالدین آگاهی درستی نداشته و حتی در کتاب پیر و مرشد خود سلطان ولد هم مطالعه کافی ننموده است).
در باب عاقبت کار شمس و محل قبر وی (که پهلوی مولانای بزرگ یا در مدرسه مولانا پهلوی بانی مدرسه امیر بدرالدین مدفونست) هم دلیل است که تذکرهنویسان و اصحاب مناقب از این قضیه خبر درستی نداشتهاند و آنان که این خبر را قطعی شمردهاند ماخذشان همان روایت بیبنیان افلاکی است که از قول سلطان ولد نقل کرده و با ولدنامه که نسبت آن به سلطان ولد قطعی است به هیچروی سازش ندارد. مؤلف الجواهر المضیئه نیز که با مولانا قریب العصر است حادثه قتل شمس را به صورت تردید تلقی کرده ولی غیبت و استتار او را ثابت شمرده و گفته است.
[۹۱] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه، ج۲، ص۱۲۵، طبع حیدرآباد.
«و عدم التبریزی و لم یعرف له موضع فیقال ان حاشیه مولانا جلال الدین قصدوه و اغتالوه و اللّه اعلم» و دولتشاه هم گوید
[۹۲] سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء، ص۲۰۱، طبع لیدن.
«و در فوت آن سلطان عارفان اختلاف است».
۱۳.۲ – غیبت یا قتل شمس
جستجوی مولانا از شمس و دو بار مسافرت او به دمشق هم در طلب شمس دلیل دیگر بر درستی اشعار ولدنامه تواند بود، چه اگر این حادثه بر مولانا مسلم شده بود مدت دو سال در صدد جستجوی شمس برنمیآمد و شهر به شهر و کوبهکو به امید دیدارش نمیگشت و چون همه روایات تذکرهنویسان در کشتن شمس به یک ماخذ نادرست برمیگردد و در برابر روایت ولدنامه و تردید دولتشاه و مؤلف الجواهر المضیئه و قرائن خارجی به خلاف آن بر مسافرت و ناپدید شدن او دلیل است، پس به احتمال قویتر باید گفت که شمسالدین در قونیه به قتل نرسیده ولی پس از هجرت هم خبر و اثری از وی نیافتهاند و سرانجام (زیرا چنانکه گذشت اخبار و روایات در این باب مختلف است و از اشعار مولانا هم چه در مثنوی و چه در غزلیات بهصراحت اینمطلب مستفاد نیست و ممکن است از روی آن اشارات برای هریک از این دو روایت مختلف مؤیدات و قرائنی بهدست آورد چنانکه ازین ابیات:
دریغا کز میان ای یار رفتی ••••• بدرد و حسرت بسیار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت ••••• زهی پرخون رهی کاین بار رفتی
بشنو این قصه بلهانه امیر عسسان ••••• رندی از حلقه ما گشت درین کوی نهان
تو مگو دفع که این دعوی خون کهنست ••••• خون عشاق نخفته است و نخسبد بجهان
فتنه و آشوب و خونریزی مجو ••••• بیش از این از شمس تبریزی مگو
شاید بتوان اشاراتی بر قتل شمس تصور نمود و در مقابل آن از تعبیرات مولانا که همواره از انجام کار شمسالدین به لفظ غائب شدن یا پنهان گشتن یا آنکه رفتن عبارت میکند ممکنست قرینهای بر روایت دیگر یعنی فرار شمس به ••••• دست آورد مثلا از این ابیات:
شمس تبریزی به چاهی رفتهای چون یوسفی ••••• ای تو آب زندگانی چون رسن پنهان شدی
(در نسخه طبع هند به جای):
شمس تبریز که غائب شد زین چرخ کبود ••••• من نشانش بنشانم تنناها یا هو) کار او به درستی معلوم نیست و سال غیبتش بالاتفاق ۶۴۵ بوده است.
۱۳.۳ – سرگردانی مولانا
پس از غیبت و استتار شمس خبر کشته شدن او در قونیه انتشار یافته بود و مولانا (چنانکه در غزلی گوید:
گفت یکی خواجه سنائی بمرد ••••• مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
شمس مگو مفخر تبریزیان ••••• هرکه بمرد از دو جهان او نمرد
و معنی و الفاظ این غزل مقتبس است از این قطعه رودکی:
مرد مرادی نه همانا که مرد ••••• مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
جان گرامی به پدر باز داد ••••• کالبد تیره به مادر سپرد) هم از این واقعه جانگزای آگهی داشت ولی دلش بر صحت این خبر گواهی نمیداد و آشفتهوار بر بام و صحن مدرسه میگشت و به سوز دل آه میکشید و این دو رباعی را به درد تمام میخواند:
[۹۳] افلاکی، احمد، مناقب افلاکی.
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی ••••• شب گشته ز زلفین تو عنبربیزی
نقاش ازل نقش کند هر طرفی ••••• از بهر قرار دل من تبریزی
که گفت که آن زنده جاوید بمرد ••••• که گفت که آفتاب امید بمرد
آن دشمن خورشید برآمد بر بام ••••• دو چشم ببست و گفت خورشید بمرد
باز در مجمعی که اکابر حاضر بودند گفت:
که گفت که روح عشقانگیز بمرد ••••• جبرئیل امین ز خنجر تیز بمرد
آنکس که چو ابلیس در استیز بمرد ••••• میپندارد که شمس تبریز بمرد
اخبار و اراجیف که شاید بعضی از آن را هم دشمنان برای رنجش دل مولانا میساختند از هم نمیگسست و خبر مرگ و قتل و زندگانی و وجود شمس همه روز به گوش میرسید و مولانا در جوش و خروش و میان امید و نومیدی سرگردان بود و مانند کشتی شکستگان که سرنوشت زندگانی خود را در دریای بیپایان و میان موجهای هولانگیز به تخته پارهای که بهاندک موج زیر و زبر گشته بنیاد هستی آدمی را بر باد میدهد تسلیم میکنند در آن طوفان غم دل به خبرهای بیاساس داده بود و شور و بیقراری خود را به گفته مسافران تسکین میداد و از هرکس قصه شمس میخواست و میگفت: (این بیت مولانا هم از همین معنی حکایت میکند:
هرکه کند حدیث تو بر لب او نظر کنم ••••• ز آن هوس دهان تو تا لب ما مزیدهای)
لحظه قصه کنان قصه تبریز کنید ••••• لحظه قصه آن غمزه خونریز کنید
و چندان فریفته خبر بود که پس از استتار شمس «هرکه به دروغ خبری دادی که من شمس الدین را در فلانجا دیدم در حال دستار و فرجی خود را به مبشر ایثار کردی و شکرانهها دادی و بسی شکرها کردی و شکفتی مگر روزی شخصی خبر داد که شمسالدین را در دمشق دیدم نهچندانی بشاشت نمود که توان گفتن و هرچه از دستار و فرجی و کفش پوشیده بود به وی بخشید، عزیزی گفته باشد که دروغ میگوید او را ندیده است مولانا فرمود که برای خبر دروغ او دستار و فرجی دادم چه اگر خبرش راست بودی به جای جامه جان میدادم» و گویا این بیت اشاره بدین سخن باشد:
خبر رسیده به شام است شمس تبریزی ••••• چه صبحها که نماید اگر به شام بود
۱۳.۴ – مخالفت فقها با مولانا
مولانا پس از جستجوی بسیار بیاختیار و بیقرار و یکباره آشفته حال گردید و سررشته اختیار و تدبیرش از دست برفت و شب و روز از غایت شور چرخ میزد و شعر و غزل میگفت و «بعد از چهلم روز دستاردخوانی بر سر نهاد و دیگر دستار سپید بر سر نبست و از برد یمانی و هندی فرجی ساخت تا آخر وقت لباس ایشان آن بود» تبدیل طریقه و روش مولانا و گرمی او در سماع و رقص همچنانکه (مانند قاضی شمسالدین ماردینی و سراجالدین ارموی از فقهاء صاحب حال که مرید مولانا گردیده و از باده وجود او سرگرم و مستان شده بودند و مولانا به کثرت مریدان خود اشارت کرده گوید:
دو هزار شیخ جانی به هزار دل مریدند ••••• چو خدیو شمس دین را ز دل و ز جان مریدم
علمی بدست مستی دو هزار مست با وی ••••• به میان شهر گردان که خمار شهریارم) عدهای از ارباب ذوق و اصحاب حال را مجذوب و ربوده و پروانه وجود وی گردانید، جماعت فقها و متعصبان قونیه را به خلاف و انکار برانگیخت و اجتماع (و گویا در اشاره بدین وقایع گفته است:
چون مرا جمعی خریدار آمدند ••••• کهنهدوزان بر سر کار آمدند
از ستیزه ریش را صابون زدند ••••• وز حسد ناشسته رخسار آمدند
خلق را پس چون رهانند از حسد ••••• کز حسد این قوم بیمار آمدند) و رغبت یاران مولانا به سماع و طرب خشم آنان را تندتر میکرد و سخن تحریم (مولانا گوید:
گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند ••••• جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
سوی مدرس خرد آیند در سؤال ••••• کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا) سماع و رقص ورد مجالس بود و فقیهان و محدّثان بر غربت اسلام و ضعف دین افسوس و دریغ میخوردند و آشکارا بر روش مولانا که حافظان قرآن (اشاره است بدین بیت ولدنامه که گفتار مخالفان را شرح میدهد:
حافظان جمله شعرخوان شدهاند ••••• به سوی مطربان روان شدهاند) را به شعرخوانی و طرب میخواند و معتکفان مساجد و صومعهها را در مجلس سماع به جولان میآورد انکار میکردند و آن را بدعت و کفر صریح میشمردند و پیغامهای درشت میفرستادند و به سخنان تلخ مشرب عیش یاران را مکدر میساختند چنانکه وقتی «علماء شهر که در آن عصر بودند و هریکی در انواع علوم متفق علیه به اتفاق تمام به نزد خیرالانام قاضی سراجالدین ارموی جمع آمدند و از میل مردم به استماع رباب و رغبت خلائق به سماع شکایت کردند که رئیس علما و سرور فضلا خدمت مولویست و در مسند شریعت قائم مقام رسولاللّه چرا باید که چنین بدعتی پیش رود و این طریقت تمشیت یابد.
قاضی گفت این مرد مردانه مؤید من عنداللّه است و در همه علوم ظاهر نیز بیمثل است با او نباید پیچیدن، او داند با خدای خود، بوالفضولی چند چند فضولی در مسائل از فقه و خلافی و منطق و اصول و عربیت و حکمت و علم نظر و علم معانی و بیان و تفسیر و نجوم و طب و طبیعیات بر ورقی نوشته به دست ترکی فقیه دادند تا به خدمت مولانا برد. ترک پرسانپرسان حضرتش را در دروازه سلطان بر کنار خندق بیافت دید که به مطالعه کتابی مشغول شده است، فقیه اجزاء را بهدست مولانا داد در حال مطالعه ناکرده دوات و قلم خواسته جواب هر مسئله را در تحت آن ثبت کرد به تفصیل و همچنین جوابات مجموع مسائل را در همدیگر آمیخته مجملا مسئلهای ساخت، چون ترک فقیه کاغذ را به محکمه با
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 