پاورپوینت کامل معجزات مقارن ولادت پیامبر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
4 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل معجزات مقارن ولادت پیامبر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل معجزات مقارن ولادت پیامبر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل معجزات مقارن ولادت پیامبر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۱. ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده است که: ابلیس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماویه را مى شنید، پس چون حضرت عیسی علیه السلام متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد او را از همه آسمان ها منع کردند و شیاطین را به تیرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قریش گفتند: مى باید وقت گذشتن دنیا و آمدن قیامت باشد که ما مى شنیدیم که اهل کتاب ذکر مى کردند، پس عمرو بن امیه که داناترین اهل جاهلیت بود گفت: نظر کنید اگر ستاره هاى معروف که مردم به آن ها هدایت مى یابند و مى شناسند زمان هاى زمستان و تابستان را اگر یکى از آن ها بیفتد بدانید که وقت آن است که جمیع خلق هلاک شوند و اگر آن ها به حال خودند و ستاره هاى دیگر ظاهر مى شود پس امر غریبى مى باید حادث شود.

و صبح آن روز که آن حضرت متولد شد هر بتى که در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ایوان کسرى یعنى پادشاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد، و دریاچه ساوه که آن را مى پرستیدند فرو رفت و خشک شد و همان است که نمک شده است نزدیک کاشان و وادى سماوه که سالها بود که کسى آب در آن ندیده بود آب در آن جارى شد، و آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترین علماى مجوس در آن شب در خواب دید که شتر صعبى چند اسبان عربى را مى کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند، و طاق کسرى از میانش شکست و دو حصه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم کاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر کاهنى که همزادى داشت که خبرها به او مى گفت میانشان جدائى افتاد، و قریش در میان عرب بزرگ شدند و ایشان را آل اللّه مى گفتند زیرا ایشان در خانه خدا بودند.

و آمنه علیهاالسلام گفت: والله که چون پسرم به زمین رسید دست ها را به زمین گذاشت و سر بسوى آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را دیدم و در میان آن روشنى صدائى شنیدم که قائلى مى گفت که: زائیدى بهترین مردم را پس او را محمد نام کن.

و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد مى گویم و شکر مى کنم خداوندى را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعویذ نمود به نامهاى ارکان کعبه و شعرى چند در فضایل آن حضرت فرمود، و در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا برآورده است اى سید ما؟ گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمین را متغیر مى یابم و مى باید که حادثه عظیمى در زمین واقع شده باشد که تا حضرت عیسی علیه السلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس بروید و بگردید و تفحص کنید که چه امر غریب حادث شده است. پس متفرق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم.

آن ملعون گفت که: استعلام این امر کار من است؛ پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حرم رسید و دید که ملائکه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست که داخل شود ملائکه بر او بانک زدند و او برگشت و کوچک شد مانند گنجشکى و از جانب کوه «حرا» داخل شد، جبرئیل علیه السلام گفت: برگرد اى ملعون. گفت: اى جبرئیل! یک حرف از تو سؤال مى کنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟ جبرئیل علیه السلام گفت: محمد صلى الله علیه و آله و سلم که بهترین پیامبران است امشب متولد شده است. پرسید که: آیا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه. پرسید: آیا در امت او بهره اى دارم؟ گفت: بلى. ابلیس گفت: راضى شدم.[۱]

۲. و در حدیث دیگر روایت کرده است که آمنه گفت: چون حامله شدم به محمد (صلى الله علیه و آله) هیچ اثر حمل در خود نیافتم و آن حالات که زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب دیدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترین مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد که آزارى به من نرسید و دست هاى خود را پیش تر بر زمین مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا کرد که: گذاشتى بهترین بشر را پس او را پناه ده به خداوند یگانه صمد از شر هر ظالم و صاحب حسد.[۲]

۳. به روایت دیگر گفت که: چون او را بر زمین گذارى بگو: «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد و کل خلق مارد یأخذ بالمراصد فی طرق الموارد من قائم و قاعد»[۳]، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در هفته آن قدر نمو مى کردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در ماهى آن قدر نمو کنند.[۴]

۴. و ایضا روایت کرده است از لیث بن سعد که گفت: من نزد معاویه بودم و کعب الاحبار حاضر بود و من از او پرسیدم که: شما چگونه یافته اید صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در کتاب هاى خود؟ و آیا فضیلتى براى عترت آن حضرت یافته اید؟ پس کعب ملتفت شد بسوى معاویه که ببیند که او راضى است به گفتن یا نه، پس حق تعالى بر زبان معاویه جارى کرد گفت: بگو اى ابواسحاق آن چه دیده اى و مى دانى.

کعب گفت: من هفتاد و دو کتاب خوانده ام که همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانیال را خوانده ام و در همه آن ها ذکر کرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و به درستى که نام او معروف است در همه کتاب ها و در هنگام ولادت هیچ پیغمبرى ملائکه نازل نشدند به غیر عیسى و احمد صلى الله علیه و آله و سلم و حجاب هاى بهشت را نزدند براى زنى به غیر از مریم و آمنه و ملائکه موکل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غیر از مادر مسیح و مادر احمد صلى الله علیه و آله و سلم، و علامت حمل آن حضرت آن بود که شبى که آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا کرد در آسمان هاى هفتگانه: بشارت باد شما را که در شاهوار نطفه خاتم انبیاء در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جمیع زمین ها و دریاها این مژده مسرت ثمره را ندا کردند و در زمین هیچ رونده و پرنده اى نماند که بر ولادت شریف آن حضرت مطلع نگردید، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مروارید تر بنا کردند و آن ها را «قصور ولادت» نامیدند و جمیع بهشت ها را زینت کردند و ندا کردند که: شاد شو و بر خود ببال که پیغمبر دوستان تو متولد گردید، پس بهشت خندید و تا قیامت خندان است، و شنیده ام که یکى از ماهیان دریا که او را «طموسا» مى گویند و سید و بزرگ ماهیان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنیا بزرگتر است و هر یک از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرد سبز و آن ماهى از رفتار آن ها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حرکت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساکن مى گردانید هر آینه زمین را برمى گردانید، و شنیده ام که در آن روز هیچ کوه نماند که کوه دیگر را بشارت نداد و همه صدا به «لااله الااللّه» بلند کردند و جمیع کوهها خاضع شدند نزد ابوقبیس براى کرامت محمد صلى الله علیه و آله و سلم، و جمیع درخت ها چهل روز[۵] تقدیس حق تعالى کردند با شاخه ها و میوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمین هفتاد عمود از انواع نورها که هیچ یک به دیگرى شبیه نبود و روح حضرت آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى مرگ از کام او بیرون رفت، و حوض کوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از در و یاقوت بیرون افکند براى نثار ولادت آن حضرت، و شیطان را به زنجیرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس کردند و عرش او را چهل روز در آب غرق کردند، و بت ها همه سرنگون شدند و فریاد «واویلاه» ایشان بلند شد، و صدائى از کعبه شنیده شد که: اى آل قریش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثواب ها و ترساننده اى از عذاب ها و با اوست عزت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم پیامبران؛ و ما در کتاب ها یافته ایم که عترت او بهترین مردمند. بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام که در دنیا احدى از ایشان بر زمین راه مى روند.

معاویه گفت: اى ابواسحق! عترت او کیستند؟ کعب گفت: فرزندان فاطمه. پس معاویه رو ترش کرد و لبهاى خود را به دندان گزید و دست بر ریش خود مى مالید. پس کعب گفت: ما یافته ایم صفت آن دو فرزند پیغمبر را که شهید خواهند شد و آن ها دو فرزند فاطمه اند، خواهد کشت ایشان را بدترین خلق خدا. معاویه گفت: کى خواهد کشت ایشان را؟ گفت: مردى از قریش. پس معاویه بی تاب شد و گفت: برخیزید اگر مى خواهید؛ پس ما برخاستیم.[۶]

۵. و ایضا به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده است که: فاطمه مادر امیرالمؤمنین علیه السلام به نزد ابوطالب علیه السلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و غرائب بسیار نقل کرد؛ ابوطالب گفت: سى سال صبر کن که فرزندى براى تو بهم خواهد رسید که مثل این فرزند باشد در همه کمالات به غیر از پیغمبرى.[۷]

۶. و شیخ کلینى به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: در هنگام ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس یکى از ایشان به دیگرى گفت: آیا مى بینى آن چه من مى بینم؟ دیگرى گفت: چه مى بینى؟ گفت: این نور ساطع که ما بین مشرق و مغرب را فروگرفته است. پس در این سخن بودند که ابوطالب علیه السلام درآمد و به ایشان گفت که: چه تعجب دارید؟ فاطمه خبر آن نور را ذکر کرد؛ ابوطالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟ گفت: بلى. ابوطالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسید که وصى این فرزند خواهد بود.[۸]

۷. و ایضا روایت کرده است که: ابوطالب عقیقه کرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابوطالب را طلبید، از او سؤال نمودند که: این چه طعام است؟ گفت: این عقیقه احمد است. گفتند: چرا او را احمد نام کردى؟ گفت: زیرا که اهل آسمان و زمین او را ستایش خواهند کرد.[۹]

۸. و ایضا کلینى و شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده اند از امام باقر و امام صادق علیهماالسلام: در شبى که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد یکى از علماى اهل کتاب در روز آن شب آمد بسوى مجلس قریش که اشراف ایشان حاضر بودند و در میان ایشان بودند هشام و ولید پسرهاى مغیره و عاص بن هشام و ابو زجره[۱۰] بن ابى عمرو بن امیه و عتبه بن ربیعه و گفت: آیا امشب در میان شما فرزندى متولد شده است؟ گفتند: نه. گفت: مى باید فرزندى متولد شده باشد که نامش احمد باشد و در او علامتى مى باید باشد به رنگ خزى که به سیاهى مایل باشد، و هلاک اهل کتاب خصوصا یهود بر دست او خواهد بود، و شاید شده باشد و شما مطلع نشده باشید. چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال کردند شنیدند که پسرى براى عبدالله بن عبدالمطلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب کردند و گفتند: بلى پسرى در میان ما متولد شده است. پرسید که: پیش از آن که من به شما بگویم یا بعد از آن؟ گفتند: پیشتر. گفت: پس مرا ببرید به نزد او تا در او نظر کنم.

چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بیرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر کنیم. گفت: والله فرزند من به روش فرزندان دیگر نیامد، دست ها را بر زمین انداخت و سر بسوى آسمان بلند کرد و نورى از او ساطع شد که قصرهاى بصرى را از شام دیدم و هاتفى از میان هوا صدا زد که: زائیدى سید امت را پس بگو «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد» و او را محمد نام کن. پس آن مرد گفت که: او را بیرون آور تا من ببینم. چون آمنه آن حضرت را بیرون آورد و آن مرد در او نظر کرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوت را دید بیهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارک گرداند فرزند تو را. و چون آن مرد به هوش باز آمد گفتند: چه شد تو را؟ گفت: پیغمبرى از بنى اسرائیل برطرف شد تا قیامت، این است والله آن که ایشان را هلاک کند؛ چون دید که قریش از خبر او شاد شدند گفت: والله سطوتى به شما بنماید که اهل مشرق و مغرب یاد کنند.[۱۱]

۹. ابن شهر آشوب و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که آمنه گفت: چون نزدیک شد ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم دهشتى بر من غالب شد پس دیدم مرغ سفیدى را که بال خود را بر دل من کشید تا خوف از من زایل شد پس زنان دیدم مانند نخل در بلندى که داخل شدند و از ایشان بوى مشک و عنبر مى شنیدم و جامه هاى ملون بهشت در بر کرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنیدم که به سخن آدمیان شبیه نبود و در دست هاى ایشان کاسه ها بود از بلور سفید و شربت هاى بهشت در آن کاسه ها بود، پس گفتند: بیاشام اى آمنه از این شربت ها و بشارت باد تو را به بهترین گذشتگان و آیندگان محمد مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم؛ پس چون از آن شربت ها بیاشامیدم نورى که در رویم بود مشتعل گردید و سراپاى مرا فروگرفت و دیدم چیزى مانند دیباى سفید که میان آسمان و زمین را پر کرده بود و صداى هاتفى را شنیدم که مى گفت: بگیرید عزیزترین مردم را و مردانى چند دیدم که در هوا ایستاده بودند و ابریق ها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمین را دیدم و علمى دیدم از سندس که بر یاقوت سرخ بسته بودند و بر بام کعبه نصب کرده بودند و میان آسمان و زمین را پر کرد و چون آن حضرت بیرون آمد رو به کعبه به سجده افتاد و دست ها بسوى آسمان بلند کرد و با حق تعالى مناجات مى کرد و ابرى سفید دیدم که از آسمان فرود آمد تا آن که آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا کرد که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب زمین و دریاها تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر برطرف شد دیدم آن حضرت را در جامه اى پیچیده از شیر سفیدتر و در زیرش حریر سبزى گسترده اند و سه کلید از مرواریدتر در دست داشت و گوینده اى مى گفت که: محمد گرفت کلیدهاى نصرت و سودمندى و پیغمبرى را، پس ابر دیگر فرود آمد و آن حضرت را از دیده من پنهان کرد زیاده از مرتبه اول و نداى دیگر شنیدم که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب و عرض کنید او را به روحانیان جن و انس و مرغان و درندگان و عطا کنید به او صفاى آدم و رقت نوح و خلت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صداى داود و زهد یحیى و کرم عیسى علیهم السلام را، چون ابر گشوده شد دیدم حریر سفیدى در دست دارد و بسیار محکم پیچیده اند و شنیدم گوینده اى مى گفت که: محمد جمیع دنیا را در قبضه تصرف خود گرفت، پس هیچ چیز نماند مگر آن که در تصرف او داخل شد پس سه نفر دیدم که از نور و صفا به مرتبه اى بودند که گویا خورشید از روى ایشان طالع بود و در دست یکى ابریقى بود از نقره و نافه مشکى، و در دست دیگرى طشتى بود از زمرد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواریدى منصوب بود و قایلى مى گفت: این دنیا است بگیر اى دوست خدا، پس میانش را گرفت پس گوینده اى گفت که: کعبه را اختیار کرد و گرفت، و در دست سومى حریر سفیدى بود پیچیده پس آن را گشود و انگشترى از میان آن بیرون آورد که شعاع آن دیده ها را خیره مى کرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى که در ابریق بود پس انگشتر را بر میان دو کتف او زد که نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا کرد و هر یک او را ساعتى در میان دل خود گرفتند، و آن که آن ها نسبت به آن حضرت کرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت: بشارت باد تو را اى مایه عزت دنیا و آخرت.[۱۲]

۱۰. به سند دیگر روایت کرده است که: عبدالمطلب در شب ولادت آن جناب نزدیک کعبه خوابیده بود، ناگاه دید که خانه کعبه با همه ارکانش از زمین کنده شد و به جانب مقام ابراهیم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: الله اکبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاک گردانید از انجاس مشرکان و ارجاس کافران، پس بتها بلرزیدند و بر رو درافتادند و ناگاه دیدم که مرغان همه بسوى کعبه جمع شدند و کوههاى مکه به جانب کعبه مشرف شدند و ابرى سفید دیدم که در برابر حجره آمنه ایستاده است. پس عبدالمطلب گفت: بسوى خانه آمنه دویدم و گفتم: من آیا خوابم یا بیدار؟ گفت: بیدارى. گفتم: نورى که در پیشانى تو بود چه شد؟ گفت: با آن فرزند است که از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و این ابر براى ولادت او بر من سایه افکنده است. گفتم: بیاور فرزند مرا تا ببینم. گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببینى. من شمشیر خود را کشیدم و گفتم: فرزند مرا بیرون آور و اگر نه تو را مى کشم. گفت: در حجره است، تو دانى و او. چون رفتم که داخل حجره شوم مردى بیرون آمد و گفت: برگرد که احدى از فرزندان آدم او را نمى بیند تا همه ملائکه او را زیارت نکنند؛ پس بر خود بلرزیدم و برگشتم.[۱۳]

۱۱. روایت کرده است که: آن حضرت ختنه کرده و ناف بریده متولد شد و عبدالمطلب مى گفت که: این فرزند مرا شأن بزرگى هست.[۱۴]

۱۲. از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام روایت کرده است که: چون آن حضرت متولد شد بت ها که بر کعبه گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد این ندا از آسمان رسید: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً»[۱۵] و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخى و درختى خندیدند و آن چه در آسمان ها و زمین ها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و مى گفت: بهترین امتها و بهترین خلایق و گرامیترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمد است.[۱۶]

۱۳. و شیخ طبرسى در کتاب احتجاج روایت کرده است از حضرت امام کاظم علیه السلام که: چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم از شکم مادر به زمین آمد دست چپ را به زمین گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند کرد و لب هاى خود را به توحید به حرکت آورد و از دهان مبارکش نورى ساطع شد که اهل مکه و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام دیدند، و قصرهاى سرخ یمن و نواحى آن را و قصرهاى سفید اصطخر فارس و حوالى آن را دیدند، و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آن که جن و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند: در زمین امر غریبى حادث شده است، و ملائکه را دیدند که فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبیح و تقدیس خدا مى کردند و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا مى ریختند و این ها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب که مشاهده کرد زیرا که او را جائى بود در آسمان سوم که او و سایر شیاطین گوش مى دادند به سخن ملائکه چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند ایشان را به تیرهاى شهاب راندند براى دلالت پیغمبرى آن حضرت.[۱۷]

۱۴. ابن بابویه و غیر او روایت کرده اند که: در شب ولادت قرین السعاده حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم بلرزید ایوان کسرى و چهارده کنگره آن ریخت و دریاچه ساوه فرو رفت و آتشکده فارس که مى پرستیدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب دید که شتر صعبى چند مى کشیدند اسبان عربى را تا آن که از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون کسرى این احوال غریبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و ارکان دولت خود را جمع کرد و ایشان را خبر داد به آن چه دیده بود، و در اثناى این حال نامه اى رسید مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشکده فارس، پس غم و اندوه کسرى مضاعف شد و عالم ایشان گفت: اى پادشاه! من نیز خواب غریبى دیده ام، و خواب خود را نقل کرد. پادشاه گفت: این خواب تعبیرش چیست؟ گفت: مى باید که حادثه اى در ناحیه مغرب واقع شده باشد.

کسرى نامه اى به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت که: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست که مى خواهم مسئله غامضى از او سؤال کنم. چون به نعمان رسید، عبدالمسیح بن عمرو غسانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقایع را به او نقل کرد عبدالمسیح گفت: مرا علم این خواب و اسرار این واقعه نیست ولیکن خالوى من سطیح که در شام مى باشد تعبیر این غرائب را مى داند. کسرى گفت: برو و از او سؤال کن و براى من خبر بیاور. چون عبدالمسیح به مجلس سطیح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام کرد و جواب نشنید، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آن که: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسیار کشیده ام و اکنون از جواب ناامیدم. سطیح چون شعر او را شنید دیده هاى خود را گشود و گفت: عبدالمسیح بر شترى سوار شده و طى مراحل نموده و بسوى سطیح آمده در هنگامى که نزدیک است که منتقل گردد به ضریح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزیدن ایوان و منطفى شدن نیران و خواب دیدن اعلم علماى ایشان و خشک شدن دریاچه ساوه، اى عبدالمسیح! وقتى که بسیار شود تلاوت قرآن و مبعوث شود پیغمبرى که عصاى کوچک پیوسته در دست داشته باشد و رودخانه سماوه پر آب شود و بحیره ساوه خشک شود، ملک شام و عجم از تصرف ملوک ایشان بدر رود و به عدد کنگره هاى قصر کسرى که ریخته است پادشاهان ایشان پادشاهى خواهند کرد و بعد از آن پادشاهى ایشان زایل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، این را گفت و دار فانى را وداع کرد. پس عبدالمسیح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانید و سخنان سطیح را نقل کرد، کسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى کنند زمان بسیارى خواهد گذشت؛ پس ده کس ایشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ایشان تا امارت عثمان پادشاهى کردند و مستأصل شدند. و سطیح در سیل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذونواس» زنده مانده و آن زیاده از سى قرن بود که هر قرن سى سال است یا زیاده.[۱۸]

۱۵. و قطب راوندى قدس سره روایت کرده است که: از ابن عباس پرسیدند از احوال سطیح گفت: حق تعالى او را خلق کرده بود گوشتى تنها که او را بر روى جریده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا که مى خواستند نقل مى کردند و هیچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غیر از سر و گردن و از پاها تا چنبره گردن او را مى پیچیدند چنان که جامه را مى پیچند، و هیچ عضو از او حرکت نمى کرد به غیر از زبان او، و چون خواستند او را به مکه آورند چنبرى از جریده نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مکه آوردند پس چهار نفر از قریش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زیارت تو آمده ایم به سبب آن چه به ما رسیده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آن چه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود. سطیح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نیست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسید که انواع علم را طلب خواهند کرد و بت ها را خواهند شکست و عجم را خواهند کشت و غنیمت ها طلب خواهند کرد. گفتند: اى سطیح! چه جماعت خواهند بود ایشان؟ گفت: بحق خانه صاحب ارکان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسید که خداوند رحمان را به یگانگى خواهند پرستید و ترک عبادت شیطان و بتان خواهند کرد. پرسیدند که: از نسل کى خواهند بود؟ گفت: از نسل شریفترین اشراف عبدمناف. گفتند: از کدام بلد بیرون خواهند آمد؟ گفت: بحق خداوندى که باقى است تا ابد بیرون نخواهند آمد مگر از این بلد و هدایت خواهند کرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند کرد خداوند یگانه را به فیروزى و فلاح.[۱۹]

۱۶. و سید ابن طاووس رضى الله عنه روایت کرده است به سند خود از وهب بن منبه که: کسرى پادشاه عجم سدى بر دجله بسته بود و مال بسیارى در آن خرج کرده بود و طاقى در آن جا براى خود ساخته بود که کسى مانند آن بنا ندیده بود و آن مجلس دیوان او بود که تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سیصد و شصت نفر از ساحران و کاهنان و منجمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در میان ایشان مردى بود از منجمان عرب که او را «سایب» مى گفتند و «باذان» حاکم یمن براى او فرستاده بود و در احکام خود خطا کم مى کرد؛ و هر امرى که پادشاه را پیش مى آمد کاهنان و ساحران و منجمان خود را مى طلبید و از مفر و چاره آن امر از او سؤال مى نمود.

و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد – و به روایتى مبعوث شد – صبحى برخاست و دید که طاق ملکش از میان شکسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گردیده است گفت: پادشاهى من درهم شکست، و بسیار محزون شد و منجمان و کاهنان را طلبید واقعه را به ایشان نقل کرد و گفت: فکر کنید و تفحص نمائید و سبب این حادثه را براى من بیان کنید، و سایب نیز در میان ایشان بود. چون بیرون آمدند از هر راه فکر کردند و تأمل نمودند چیزى برایشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه کهانت و نجوم و غیر آن بر خود مسدود یافتند و دیدند که سحر ساحران و کهانت کاهنان و احکام منجمان باطل شده است، و سایب در آن شب بر روى تلى نشسته بود و در آن حال حیران مانده بود ناگاه برقى دید که از جهت حجاز لامع گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، چون صبح شد و نظر کرد به زیر پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آن چه مى بینم آن است که از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد که پادشاهى او به مشرق برسد و زمین به سبب او آبادان شود زیاده از زمان هر پادشاهى.

چون کاهنان و منجمان با یکدیگر نشستند گفتند: مى دانیم که باطل شدن سحرها و کهانت هاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نیست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى باید براى پیغمبرى باشد که مبعوث شده است یا خواهد شد و پادشاهى این ملوک به سبب او برطرف خواهد شد، و اگر این حکم را به کسرى بگوئیم ما را خواهد کشت، باید این را از او اخفا نمائیم تا از جهت دیگر شایع شود.

پس آمدند به نزد کسرى و گفتند: نظر کردیم چنان یافتیم ساعتى که بناى سد دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط کرده اند در حساب و به آن سبب چنین خراب شد، باید ساعت نیکى اختیار کرد و در آن ساعت بنا کرد تا چنین نشود؛ پس ساعتى اختیار کردند و در آن ساعت سد دجله را بنا کردند و در مدت هشت ماه تمام کردند و مالى بى حساب در آن خرج کردند و چون فارغ شدند ساعتى اختیار نمود و بر بام قصرش نشست و فرش هاى ملون گسترد و انواع ریاحین بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شکست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بیرون آوردند که اندک رمقى از او مانده بود؛ منجمان و کاهنان را جمع کرد و قریب به صد نفر ایشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرب خود گردانیدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى کنید و مرا فریب مى دهید؟!

ایشان گفتند: اى پادشاه! ما نیز در حساب خطا کردیم چنان که پیش از ما خطا کرده بودند و اکنون حساب دیگر مى کنیم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاریم، پس هشت ماه دیگر اموال بى حساب خرج کرد و بار دیگر قصر را به اتمام رسانید و جرأت نکرد که بر آن قرار گیرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شکست و به آب نشست و کسرى غرق شد و اندک رمقى از او مانده بود که او را بیرون آوردند، پس ایشان را طلبید و تهدید بسیار نمود و گفت: همه شما را مى کشم و اکتاف شما را بیرون مى آورم و شما را در زیر پاى فیلان مى اندازم اگر سر این واقعه را به من راست نگوئید.

گفتند: ایها الملک! در این مرتبه راست مى گوئیم، چون آن وقایع هایله را ذکر کردى و هر یک از ما نظر در کار خود کردیم ابواب علم خود را مسدود یافتیم و دانستیم که به سبب حادثه آسمانى این امور غریبه رو داده است و مى باید پیغمبرى مبعوث شده باشد یا بعد از این مبعوث شود، و از خوف کشته شدن به تو اظهار این امر نمى توانستیم نمود. گفت: واى بر شما! بایست اول بگوئید تا من چاره کار خود بکنم؛ پس دست از ایشان و از بناى قصر برداشت و برگشت.[۲۰]

۱۷. شاذان بن جبرئیل در کتاب فضایل روایت کرده است که: چون یک ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم گذشت، کوه ها و درخت ها و آسمان ها و زمین ها یکدیگر را بشارت دادند براى حمل سید پیامبران، پس عبدالمطلب با عبدالله روانه مدینه شدند و پانزده روز گذشت عبدالله به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شکافته شد و هاتفى آواز داد که: مرد آن که در صلب او بود خاتم پیغمبران و کیست که نخواهد مرد؟! چون دو ماه از انعقاد نطفه شریف آن حضرت گذشت حق تعالى امر کرد ملکى را که ندا کرد در آسمانها و زمین که: صلوات فرستید بر محمد و آل او و استغفار کنید براى امت او.

و چون سه ماه گذشت ابوقحافه از شام برمى گشت، چون نزدیک به مکه رسید ناقه او سرش را بر زمین گذاشت و سجده کرد، ابوقحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى ندیده بودم، ناگاه هاتفى ندا کرد: اى ابوقحافه! مزن جانورى را که اطاعت تو نمى کند، مگر نمى بینى که کوه ها و دریاها و درختان و هر مخلوقى به غیر از آدمیان سجده کرده اند براى پروردگار خود به شکر آن که سه ماه گذشته است بر پیغمبر امى در شکم مادر و بزودى او را خواهى دید، واى بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او.

و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طایف که او را حبیب مى گفتند از صومعه خود روانه مکه شد که یکى از دوستان خود را ببیند، در اثناى راه به طفلى رسید که به سجده افتاده بود و هر چند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبیب او را برداشت و صداى هاتفى را شنید که: دست از او بردار که سجده شکر پروردگار مى کند که بر پیغمبر پسندیده برگزیده چهار ماه گذشت.

و چون پنج ماه گذشت و حبیب به صومعه خود برگشت صومعه خود را دید که در حرکت است و قرار نمى گیرد و بر محراب او و محاریب جمیع ارباب صوامع نوشته بود: اى اهل بیع و صوامع! ایمان آورید به خدا و رسول او محمد صلى الله علیه و آله و سلم که نزدیک شد بیرون آمدن او، پس خوشا حال کسى که به او ایمان آورد و واى بر کسى که به او کافر شود، پس حبیب گفت: قبول کردم و ایمان آوردم و انکار او نمى کنم.

و چون شش ماه گذشت اهل مدینه و اهل یمن رفتند به سوى عیدگاه خود و رسم ایشان آن بود که در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظیمى که آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشامیدند و شادى مى کردند و آن درخت را مى پرستیدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظیمى از آن درخت شنیدند که: اى اهل یمن و اهل یمامه و بت پرستان جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً[۲۱] اى گروه اهل باطل! رسید به شما وقت هلاک و تلف شما، پس بترسیدند و بسرعت به خانه هاى خود برگردیدند.

و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبدالمطلب آمد و گفت: دیشب میان خواب و بیدارى دیدم که درهاى آسمان گشوده شد و ملائکه فرود آمدند بسوى زمین و گفتند: زینت کنید زمین را که نزدیک شد بیرون آمدن محمد پسر زاده عبدالمطلب رسول خدا بسوى کافه خلق، صاحب شمشیر قاطع و تیر نافذ، من گفتم: کیست آن؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف. عبدالمطلب گفت: این خواب را پنهان کن.

پس چون هشت ماه گذشت در دریاى اعظم ماهى هست که او را «طینوسا» مى گویند، راست شد و بر دم خود ایستاد و دریا را به موج آورد، پس ملکى او را صدا زد که: قرار گیر اى ماهى که دریاها را به شور آوردى. آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى که مرا خلق کرد گفت: هرگاه محمد بن عبدالله را خلق کنم براى او و امت او دعا کنم و اکنون شنیدم که ملائکه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به این سبب به حرکت آمدم. پس ملک او را ندا کرد که: قرار گیر و دعا کن.

و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائکه هر آسمان وحى نمود که: فرو روید بسوى زمین، ده هزار ملک نازل شدند و به دست هر ملک قندیلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قندیلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور کعبه معظمه ایستادند و مى گفتند: این نور محمد صلى الله علیه و آله و سلم است. و در همه این احوال عبدالمطلب مطلع مى شد و امر به کتمان مى نمود و در تمام آن ماه کواکب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ریخت.

و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصیبت شوهر خود قدرى بگریم و آبى بر آتش جانسوز خود بریزم، مى خواهم کسى به نزد من نیاید. بره گفت: اى دختر! بر چنین شوهرى گریستن روا است و منع کردن از نوحه در چنین مصیبتى عین جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانکاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در این حال درد زائیدن گرفت و برجست که در را بگشاید، هر چند جهد کرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظیم بر او مستولى گشت، ناگاه دید که سقف خانه شکافته شد و چهار حوریه فرود آمدند که حجره از نور روى ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باکى نیست ما آمده ایم تو را خدمت کنیم و از تنهائى دلگیر مباش؛ و آن حوریان یکى در جانب راست او نشست و یکى در جانب چپ و سوم در پیش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد دید حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم در زیر دامانش به سجده درآمده و پیشانى نورانى بر زمین نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الّا اللّه» مى گوید، و این ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزدیک طلوع صبح در هفدهم ماه ربیع الاول و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات حضرت آدم علیه السلام گذشته بود، و به روایتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.

آمنه مشاهده کرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه کشیده و نورى از روى مبارکش ساطع گردید و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.