پاورپوینت کامل سلمان فارسى ۸۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سلمان فارسى ۸۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سلمان فارسى ۸۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سلمان فارسى ۸۲ اسلاید در PowerPoint :
محتویات
۱ داستان زندگی سلمان
۲ نقش سلمان در جنگ خندق
۲.۱ ماجرای سنگ در حفر خندق
۳ فضائل سلمان فارسی
۳.۱ مکانت حدیثی
۳.۲ احادیث و آثار
۳.۳ شخصیت سلمان در متن روایات شیعه
۴ سلمان پس از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
۴.۱ نقش سلمان در فتح مدائن
۴.۲ امارت مدائن
۵ وفات
۶ پانویس
۷ منابع
داستان زندگی سلمان
اسامی ایرانی او متعدّد ذکر شده و اهل رامهرمز یا جِی، از توابع اصفهان، معرّفی شده است.[۱] سلمان فارسی از زبان خودش می گوید: پدرم ملکى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بیرون آمدم در راه گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به گوشم رسید، داخل شدم تا ببینم چه میکنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثیر قرار داد، با خود گفتم: این دین بهتر از دینى است که ما داریم. تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملک پدر و نزد او برنگشتم تا این که کسى را به دنبال من فرستاد. وقتى که وضع و دین نصارى مرا تحت تأثیر قرار داد از مرکز دین آنها پرسیدم گفتند: در شام است.
موقعى که نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی افتاد که در کنیسه خود نماز میخواندند، از نماز آنها خیلى خوشم آمد، فکر کردم دین آنها بهتر از دین ما است، پدرم خیلى با من بحث و جدل کرد، من نیز با او مشاجره کردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجیر بر پاهاى من بست!
به نصارى پیام فرستادم که من دین آنها را اختیار کرده ام و درخواست کردم وقتى که قافله اى از شام بر آنها وارد میشود، پیش از آن که به شام برگردند، مرا خبر کنند تا همراه قافله به شام بروم. آنها نیز چنین کردند، زنجیر را پاره کردم و از زندان گریخته با آن ها به شام رفتم.
آنجا پرسیدم عالم بزرگ شما کیست؟ گفتند: اسقف رئیس کنیسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعریف کردم و نزد او ماندگار شدم، در این مدت خدمت میکردم، نماز میخواندم و درس میآموختم. این اسقف در دین خود مرد بدى بود چون صدقه ها را از مردم جمع آورى میکرد تا در میان مستحقان تقسیم کند ولى آن را براى خود میاندوخت و ذخیره میکرد.
او بعد از مدتى از دنیا رفت. دیگرى را جانشین او قرار دادند، من در دین آنها کسى را ندیدم که به امور آخرت راغب تر و به دنیا بى اعتناتر و در عبادت کوشاتر از او باشد. آنچنان محبتى نسبت به او پیدا کردم که فکر نمیکنم پیش از آن، کسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى که مرگ او فرا رسید، گفتم: چنان که میبینى پیک اجل فرا رسیده، چه دستورى به من میدهى و به التزام خدمت چه کسى وصیت میکنى؟ گفت: پسرک من، کسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى که در موصل هست.
وقتى او از دنیا رفت نزد مرد موصلى رفتم و جریان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم. بعد از مدتى مرگ او نیز دریافت. از آینده خود سؤال کردم، من را به عابدى که در «نصیبین» بود. راهنمائى کرد نزد او رفتم و جریان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى که اجل او نیز فرا رسید، از آینده خود سؤال کردم. گفت: بعد از من حق با مردى است که در «عموریه» (یکى از نقاط روم) اقامت دارد نزد او سفر کردم و همان جا ماندم و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوسفند دست و پا کردم. بعد از مدتى اجل او نیز فرا رسید، به او گفتم: من را به التزام خدمت چه کسى وصیت میکنى؟
گفت: پسرک من، کسى را سراغ ندارم که عینا مثل ما باشد تا به تو معرفى کنم ولى تو در عصرى زندگى میکنى که نزدیک است پیامبرى مبعوث شود که آئین او بر اساس آئین حق حضرت ابراهیم استوار است و به سرزمینى که داراى نخلستان و بین دو حره[۲] واقع شده است، هجرت میکند. اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نکن، او داراى علائم و نشانه هائى است که پنهان نمیماند: او صدقه نمیخورد ولى هدیه را قبول میکند، میان دو کتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببینى حتما میشناسى.
روزى قافله اى میگذشت، از وطنشان سؤال کردم، فهمیدم که آنان از مردمان جزیره العرب هستند. به آنها گفتم: این گاوها و گوسفندهاى خود را به شما میدهم، در برابر این که من را همراه خود به وطنتان ببرید، گفتند: قبول کردیم.
من را همراه خود بردند تا به وادى القرى رسیدیم. در آنجا بود که به من ظلم کردند و مرا به یک نفر یهودى فروختند! در آنجا درختان خرماى فراوان دیدم، گمان کردم همان شهرى است که براى من تعریف کرده اند، همان جائى که بزودى شهر هجرت پیامبرى خواهد شد که جهان در انتظار ظهور او بود ولى افسوس این، آن نبود!
نزد شخصى که من را خریده بود، ماندم تا این که روزى یک نفر از یهود بنی قریظه نزد وى آمد و مرا خرید و با خود بیرون برد تا وارد شهر مدینه شدیم. به محض این که مدینه را دیدم، یقین کردم همان شهرى است که صفات آن را براى من تعریف کرده اند، نزد آن شخص ماندم، در باغ خرمائى که وى در زمین بنى قریظه داشت کار میکردم تا آن که خدا پیامبر را برانگیخت و پیامبر سالها پس از بعثت، به مدینه هجرت نمود و در قبا در میان طایفه «بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالک من زیر درخت نشسته بود. ناگهان یکى از عموزادگان وى از یهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبیله بنى قیله را بکشد. در قبا براى مردى که تازه از مکه آمده، سر و دست میشکنند. گمان میکنند او پیامبر است!
همین که او نخستین جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد که از شدت آن درخت خرما به حرکت درآمد، به طورى که نزدیک بود بر سر مالک خود بیفتم! به سرعت پائین آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم دست ها را بلند کرده مشت محکمی به من فرو کوفت و گفت: این حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال کارت برو!
سر کار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پیش خود داشتم جمع کردم و راه قبا را در پیش گرفتم، در آنجا بود که خدمت پیامبر رسیدم و وقتى داخل شدم دیدم چند نفر از یارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غریبه و از وطن دور هستید و احتیاج به طعام و غذا دارید، من مقدارى غذا همراه دارم نذر کرده ام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنیدم شما را از همه کس نسبت به آن سزاوارتر دیدم لذا آن را پیش شما آورده ام، بعد خوراکى را که همراه داشتم زمین گذاشتم.
پیامبر به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا، ولى خودش خوددارى کرد و اصلا دست به سوى آن دراز نکرد. با خود گفتم این یکى، او صدقه نمیخورد!
آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پیامبر رفتم و مقدارى غذا بردم به او گفتم: دیروز دیدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراک بود، دوست داشتم تو را بوسیله اهداء آن احترامی کرده باشم. این را گفتم و غذا را در برابرش نهادم. به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا و خودش نیز با آنها میل فرمود، با خود گفتم: این دومی، او هدیه میخورد!
آن روز نیز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز رفتم، او را در بقیع یافتم که دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش بودند، دو عبا همراه داشت یکى را پوشیده و دیگرى را به شانه انداخته بود، سلام کردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببینم، فهمید مقصود من چیست. عبا را از پشت خود بلند کرد، دیدم علامت و مُهر نبوت، چنان که آن شخص براى من توصیف کرده بود، میان دو کتفش پیداست. خود را به قدمهایش انداختم، بر پاهایش بوسه زدم و گریه کردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را از اول تا آخر حکایت کردم. بعد، اسلام اختیار کردم ولى بردگى میان من و شرکت در جنگ بدر و غزوه احد مانع شد.
روزى پیامبر فرمود: با صاحب خود مکاتبه کن تا تو را آزاد کند.[۳] با صاحبم مکاتبه کردم، پیامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قیمتم یارى کنند، در پرتو عنایت خدا آزاد گردیدم و به عنوان یک نفر مسلمان آزاد زندگى کردم و در جنگ خندق و سایر جنگهاى اسلامی شرکت نمودم.[۴]
نقش سلمان در جنگ خندق
در سال پنجم هجرت عده اى از سران یهود به منظور دسته بندى و عقد اتحاد میان عموم مشرکین و تمام قبایل و دسته ها، بر ضد پیامبر اسلام و مسلمانان به مکه رفتند تا از آنها پیمان بگیرند که همگى در جنگ مهمی شرکت جویند که ریشه دین جدید را برکنند و یهود را یارى کنند و همگى صف واحدى تشکیل دهند تا اساس آن دین را براندازند.
نقشه خائنانه جنگ چنین طرح شد که سپاه قریش و قبیله غطفان، مدینه، پایتخت حکومت اسلامی را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمی قرار دهند و در همان حال قبیله بنی قریظه که در مدینه سکونت داشتند، از داخل مدینه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع کنند و به این ترتیب مسلمانان را در میان دو سنگ آسیاى جنگ قرار داده کاملا خرد کنند.
در چنین موقعیتی سلمان به تبع آنچه در وطن خود ایران، از وسائل و نقشه هاى جنگى دیده بود و از آنها اطلاع داشت، طرحى خدمت پیامبر عرضه داشت که در هیچ یک از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز کوچکترین آشنائى با آن طرح نداشتند. پیشنهاد او این بود که: خندقى کنده شود که تمام منطقه باز و بلا مانعى را که در اطراف مدینه است، حفظ کند. این طرح مورد استقبال پیامبر واقع شد و نتیجه پیروزی سپاه اسلام را به دنبال داشت.
مسجد سلمان در منطقه جنگ خندق
ماجرای سنگ در حفر خندق
در ایام حفر خندق، سلمان در میان مسلمانان که همگى مشغول کندن خندق و تلاش و کوشش بودند، در محل مأموریت خود قرار میگرفت. پیامبر نیز هماهنگ با سایر مسلمانان ضربات کلنگ را بر زمین وارد میآورد، روزى در قسمتى که سلمان با گروه خود کار میکرد، کلنگ ها بر سنگ سیاه رنگ بسیار سختى برخورد.
سلمان نزد پیامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشکل کندن آن سنگ سخت و استوار، مسیر خندق را تغییر دهند. پیامبر به اتفاق سلمان آمد تا آن زمین و سنگ را شخصا مشاهده نماید. وقتى ملاحظه کرد، کلنگى طلبید و به یاران خود فرمود کمی دورتر بروند تا ریزه هاى سنگ به آنها اصابت نکند. آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را که دسته کلنگ را محکم گرفته بود، با اراده آهنین بلند کرده چنان بر سنگ فرود آورد که سنگ شکافته شد. از شکاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
سلمان میگوید: من شخصا آن شعله را دیدم که اطراف مدینه را روشن ساخت، پیامبر صدا زد: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین ایران به من داده شد، کاخ هاى حیره و مدائن کسرى بر من روشن گردید، بى شک امت من بر آن ممالک غلبه خواهند کرد. بعد کلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عین همان پدیده تکرار شد. از سنگ شکافته شده، برقى جهید و شعله هاى نورانى به هوا برخاست و پیامبر تهلیل و تکبیر بر زبان جارى ساخت و گفت: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین روم به من عطا شد، این شعله کاخهاى آنجا را بر من روشن ساخت، بى شک امت من بر آن جا غلبه خواهند کرد.
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سرسخت تسلیم شد و در برابر کلنگ پیامبر از جا تکان خورد و برق درخشان و خیره کننده اى از خود ظاهر ساخت، پیامبر تکبیر گفت. مسلمانان نیز با او هم صدا شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هم اکنون کاخ هاى سوریه، صنعاء و سایر کشورهاى روى زمین را که بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به اهتزاز در خواهد آمد، میبینم. مسلمانان با اعتقاد کامل فریاد برآوردند: این، وعده اى است که خدا و پیامبر او داد بى شک خدا و پیامبر راست میگویند.
فضائل سلمان فارسی
سلمان فارسی از روزى که اسلام اختیار کرد و ایمان آورد، شخصیتى به تمام معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار میرفت.
در سال اول هجرى هنگامى که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میان هر دو نفر از مسلمانان مهاجر و انصار پیمان برادرى برقرار نمود، میان سلمان و ابودرداء انصاری (عویمر بن زید) نیز عقد اخوت بست و در این ماجرا به سلمان فرمود: «یا سلمان أنت منا أهل البیت و قد آتاک الله العلم الاوّل والآخر والکتاب الاوّل والکتاب الآخر»؛ اى سلمان، تو از اهل بیت هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستین و واپسین را عنایت کرده است و کتاب اول (نخستین کتابى که بر پیامبران الهى نازل شده بود) و کتاب آخر (قرآن مجید) را به تو آموخته است.[۵]
سلمان مدتى با ابودرداء در یک خانه زندگى میکرد، ابودرداء روزها روزه میگرفت و شب ها شب زنده دارى مینمود، سلمان به این طرز عبادت افراطى او اعتراض میکرد. روزى سلمان اصرار کرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او مستحبى بود، ابودرداء با لحن عتاب آمیزى گفت: آیا تو من را از بجاآوردن روزه و نماز در پیشگاه پروردگارم باز میدارى؟ سلمان جواب داد: بى شک چشمان تو حقى بر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 