پاورپوینت کامل دعای هفتم صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دعای هفتم صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دعای هفتم صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دعای هفتم صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
فهرست دعاهای صحیفه سجادیه
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
شرح و ترجمه دعا:
بخش اول – بخش دوم
خدا، تنها حلال سختیها و غمها؛
وَ کانَ مِنْ دُعَائِهِ علیهالسلام إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّهٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ مُلِمَّهٌ وَ عِنْدَ الْکرْبِ:
یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.
ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.
فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَهٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَهٌ.
أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ.
ترجمهها
ترجمه انصاریان
دعای او هنگامی که برایش مهمی دست میداد یا رنجی فرود میآمد:
ای کسی که گره هر سختی به دست تو گشوده شود و ای که تندی شدائد به عنایتت میشکند، ای که راه بیرونشدن از تنگی و رفتن به سوی آسایش از تو خواسته شود، دشواریها به لطف تو آسان گردد و وسایل زندگی و اسباب حیات به رحمت تو فراهم آید و قضا به قدرتت جریان گیرد و همه چیز به اراده تو روان شود، تنها به خواست تو بیآنکه فرمان دهی، همه چیز فرمان برد، و هر چیز محض ارادهات بیآنکه نهی کنی از کار بایستد، در تمام دشواریها تو را میخوانند و در بلیات و گرفتاریها به تو پناه جویند، غیر از بلایی که تو دفع کنی بلایی برطرف نگردد و گرهی نگشاید مگر تواش بگشایی.
ترجمه آیتی
دعای آن حضرت است به هنگامی که برای او مهمی پیش می آمد یا حادثه ای رخ می داد و به هنگام اندوه.
اى خداوندى که گره کارهاى فروبسته به تو گشوده مى شود و سختیها به تو آسان مى گردد اى خداوندى که از تو خواهند رهایى از تنگناها را و یافتن آسودگى را.
به قدرت تو دشوارى خوارمایه گردد و به لطف تو اسباب کارها ساخته آید. قضا به قدرت تو جارى است و هر چیز بر وفق اراده تو پدید آمده است:
به مشیت تو فرمانبر است و به گفتار آمرانه اش نیاز نیست به اراده تو بازداشتنى است و به گفتار بازدارنده اش نیاز نیست.
تویى آن که در مهمات بخوانند و در سختیها به او پناه جویند. هیچ بلایى از سر ما نرود جز آنکه تواش برانى و هیچ اندوهى از دل ما رخت نبندد مگر آنکه تواش از میان بردارى.
ترجمه ارفع
در هنگام سختى و غم و اندوه:
اى کسى که گره هاى گرفتاریها به دستش باز مى گردد و ای کسى که شدت سختى ها به وسیله او برطرف مى شود و ای کسى که رفع گرفتاریها و رفتن به سوى گشایش با التماس و التجاء به او حاصل مى گردد.
پروردگارا کارهاى بسیار سخت به قدرت تو آسان شده و به لطف و کرم توست که وسایل و اسباب هر کار آماده گردیده و به نیروى توست که حکم قطعى براى کارها به جریان افتاده و به اراده توست که همه چیزها به کار افتاده اند.
بنابراین موجودات به اراده ات و نه به گفتارت، فرمان مى برند و به اراده ى تو و نه به نهى کردنت دست از کار مى کشند.
پس تویى که براى حوایج زندگى خوانده مى شوى و تویى که در ناگواریها مددکننده ای و از مخلوقات چیزى رفع و دفع نمى گردد مگر تو بخواهى و نیز گشایشى ایجاد نمى شود مگر تو اراده کنى.
ترجمه استادولی
از دعاهاى آن حضرت است هر گاه براى او امر مهم و مشکلى پیش مى آمد یا پیشامد سختى روى مى داد و به هنگام اندوه:
اى که گره ناگوارى ها به دست تو باز شود، و اى که تیزى سختى ها به دست تو کند گردد، و اى که راه بیرون شدن از گرفتارى ها و رفتن به سوى راحتى گشایش ها را از تو درخواست کنند.
دشوارها پیش قدرتت آسان، و سبب ها به لطفت در کار، و قضا و قدر تو به قدرتت روان، و همه چیز طبق اراده ات جارى است.
آنها به محض خواستت بى آنکه سخن گویى فرمان برند، و به محض ارده ات بى آنکه لب به نهى گشایى بازایستند.
تویى که در مهمات و مشکلات خوانده شوى، و تویى که در پیشامدهاى سخت پناهگاهى، هیچ یک از آنها دور نشود مگر آنچه تو دور نمایى، و هیچ یک برطرف نگردد مگر آنچه تو برطرف سازى.
ترجمه الهی قمشهای
هرگاه بر آن حضرت امر مهمى یا حادثه ناگوارى وارد مى شد و هنگام رنج و آلام روزگار این دعا را براى حل مشکلات مى خواند (که معروف شده به دعاى یا من تحل…):
اى خدائى که گره ناگواریهاى عالم به او گشایش مى یابد اى خدائى که سختیهاى جهان به او آسان مى گردد اى آنکه برون شدن از غم و اندوه به حقیقت شادى و خرمى از او درخواست مى شود
مشکلات عالم پیش قدرتت رام گردند و اسباب وجود هر چیز به لطف و کرمت نظام یافته است قضا به قدرت تو جارى و هر چیز عالم به اراده تو امضاء مى گردد
پس هر چه بخواهى به مجرد خواست پیش از فرمانت اطاعت کند و هر چه بخواهى به صرف اراده بدون نهیت منزجر گردد
خلق ترا در مهمات عالم مى خوانند و به درگاه تو در پریشانیها تضرع و زارى مى کنند هیچ درد و رنج و پریشانى دفع نشود مگر آنکه تو مندفع گردانى و تو برطرف سازى.
ترجمه سجادی
از دعاهاى امام علیه السلام است آنگاه که کارِ دشوارى به او روآورْد یا مصیبتى برایش رخ داد و هنگام اندوه.
اى کسى که گره هاى سختى ها به واسطه او باز مى شود، و اى کسى که شدّت دشوارى ها با او آرام مى گردد و اى کسى که رهایى و رفتن به سوى آسایشى فراخ، از او درخواست مى شود.
سختى ها به توانایى تو آسان شد و به لطف تو وسیله ها فراهم گردید و تقدیر به قدرت تو اجرا شد و اشیاء بر وفق اراده تو تحقق یافته اند.
پس آن اشیا به خواست تو بدون سخنت فرمانبردارند و به اراده تو بدون نهیت بازداشته شده اند.
تویى خوانده شده براى دشوارى ها و تویى فریادرس در سختى ها، از آنها جز آنچه تو دور کنى، دور نمى گردد و از آنها جز آنچه تو برطرف کنى، برطرف نمى شود.
ترجمه شعرانی
از دعاهاىآن حضرت (ع) است آنگاه که حادثه غم انگیز یا پیش آمدى ناگوار رخ مى داد و در هر اندوهى:
اى که گره هر دشوارى بدست تو مى گشاید، و اى که حدت هر سختى به لطف تو نرم مى شود. راه گریز سوى آسایش و رفع اندوه از تو باید خواست
نشیب و فرازهاى درشت و ناهموار زندگى پیش قدرت تو هموار مى شود و به لطف تدبیر تو اسباب هر چیز فراهم مى گردد. قضا به نیروى تو جارى است و همه چیز مطابق اراده تو مى گذرد
همه اشیا مشیت تو را ناگفته اطاعت مى کنند و به نهى تو اظهار ناکرده باز میایستند.
آن توئى که در حوادث غم انگیز تو را مى خوانند و در پیشامدهاى ناگوار به تو پناه برند. بلیه دفع نشود مگر آنکه تو دفع کنى و بسته گشوده نگردد مگر آنچه تو بگشائى.
ترجمه فولادوند
دعاى آن حضرت هنگامى که امر مهمى براى او پیش مى آمد یا حادثه اى براى او رخ مى داد و هنگام اندوه:
اى آن که گره کارهاى فرو بسته به سر انگشت او باز مى شود، و اى کسى که تیزى دشواریها بدو شکسته مى شود، و اى کسى که خروج از تنگى به سوى گشایش از او خواسته مى شود!
دشواریها به توان تو هموار و سبب سازى به لطف تو فراهم مى گردد و به قدرت تو قضاى الهى جریان مى یابد،
اشیاء بر وفق اراده ى تو روان اند، یعنى همه چیز به صرف اراده ى تو- و بى گفتن تو- پذیراى فرمان مى گردد و به مجرد اراده ى تو- و بى نهى تو- از عمل باز مى مانند.
تویى، تو که در رخدادهاى مهم خوانده مى شوى و تویى تو پناهگاه در بلایا. گرفتاریها بر طرف نمى شود مگر آنچه را که تو خود بر طرف سازى و گشایش حاصل نمى شود مگر آن گشایشى که تو خود پدید آورى.
ترجمه فیض الاسلام
از دعاهاى امام علیه السلام است هرگاه کار دشوار دل آزارى به او رومى آورد یا پیشامد سختى رخ مى داد و به هنگام غم و اندوه:
(حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرموده: هرگاه ترس و بیم «از بلاء» سخت شد پس پناهگاه به سوى خدا رفتن است، حضرت موسى ابن جعفر علیه السلام فرموده: بلاء و آفتى نیست که به بنده ى مومن روآورد و خداى عزوجل دعاء «درخواست رفع آن» را به او توفیق دهد جز آنکه آن بلاء به زودى از بین برود، و بلائى نیست که به بنده ى مومن رو آورد و از دعاء خوددارى نماید جز آنکه آن بلاء به طول انجامد، پس هرگاه بلاء روآورد «براى رفع آن» بر شما باد دعاء و تضرع و زارى به درگاه خداى عزوجل، حضرت صادق علیه السلام فرمود: آیا درازى و کوتاهى بلاء را مى شناسید؟ «شنوندگان گفتند» گفتیم: نه، فرمود: اگر هنگام بلاء یکى از شما موفق به دعاء شد بدانید «مدت» بلاء کوتاه است، حضرت موسى ابن جعفر علیه السلام فرمود: دعاء و درخواست و به درگاه خدا روآوردن بلاء را بازمى گرداند، و آن بلاء مقدر شده و لازم گردیده و نمانده جز امضاء و گذراندن آن، پس اگر خداى عزوجل خوانده شود و از او برطرف شدن آن بلاء درخواست گردد خدا آن را برطرف مى نماید، حضرت صادق علیه السلام فرموده: هرگاه پیشامدى یا سختى یا اندوهى به مردى روآورد باید دو زانو و دو آرنج خود را برهنه نموده و به زمین بچسباند و سینه اش را هم به زمین نهد و به سجده رود پس از آن حاجت و خواسته ى خویش را «از خداى تعالى» بطلبد، و حضرت سید العابدین و امام الساجدین صلوات الله و سلامه علیه در اینجا از خداى تعالى برطرف شدن بلاء و گرفتارى و غم و اندوه را به این گونه درخواست مى نماید):
اى آنکه گره هاى ناگوارائیها به وسیله ى او بازمى گردد، و اى آنکه تندى سختیها به او شکسته مى شود، و اى آنکه رهائى یافتن از گرفتاریها و رفتن به سوى آسایش فراخى، از او درخواست مى گردد
کارهاى دشوار به قدرت و توانائى تو آسان شده، و به لطف و توفیق (از جانب) تو اسباب (هر کارى) سبب گردیده، و مقدر شده بر اثر قدرت تو جارى و برقرار گشته، و اشیاء بر وفق اراده و خواست تو بکار رفته اند
پس آن اشیاء به اراده ى تو بى گفتنت فرمانبردار، و به خواست تو بى نهى و بازداشتنت بازداشته اند (در قرآن کریم «س ۱۶ ى ۴۰» فرماید: «انما قولنا لشىء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون» یعنى جز این نیست که گفتار ما به چیزى هنگامى که اراده نمائیم به اینکه به آن بگوئیم موجود باش «بى گفتن و بى درنگ» موجود مى شود)
توئى که براى (آسان کردن) دشواریها خوانده مى شوى، و تو در سختیها پناهگاهى، از آنها دور نمى شود جز آن سختى که تو دورنمائى، و از آنها برطرف نمى گردد جز آن را که تو برطرف کنى.
شرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
در پیشامدهاى سخت و هنگام غم و اندوه:
«یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ»:
“اى آن که تمام مشکلات و ناگواریها به عنایت او حل مى شود، و اى آن که شدّت و حدّت سختیها به اراده او شکسته مى گردد، و اى آنکه نجات از گرفتاریها و راه دست یافتن به آسایش و راحتى، از جناب او درخواست مى شود”.
پیشامدها و سختیها:
اگر کسى بگوید براى هیچ وقت در مسیر زندگى و حیات من، ناگوارى و سختى و غم و اندوه پیش نخواهد آمد، ادّعایى غیر منطقى است.
طبیعت حیات و زندگى، جاذب سختیها و پیشامدهاست. بافت حیات، بر دشواریها و رنج و تعب و مشکلات و مصائب است. آفرینش انسان بنایى است که عناصرش را درد و غم و سختى و دشوارى و بلا و ابتلا تشکیل داده است. این رنجها و سختیها و دردها و مشکلات و ابتلائات و مصائب، پله هاى نردبان ترقى و رشد و تکامل هستند. برخورد انسان اگر با مصائب و مکاره و سختیها و دردها همانگ با دستورات حضرت حق باشد سعادت همه جانبه انسان در پرتو آن تضمین مى گردد.
جهان از خداست، انسان از خداست، رقم پرونده هر موجودى از خداست، حرکات منظم تمام موجودات از خداست و صحنه پهناور آفرینش از خداست، این انسان است که باید این واقعیات را با عمق قلب خود لمس کند تا تحمل مشکلات و سختیها که کلید حلّش به دست خداست بر او آسان گردد و از آزمایش الهى سربلند بیرون آمده به مقام قرب و توحید صفاتى و افعالى و ذاتى برسد، و به سبب هموار کردن سختیها به مقامات عالیه ملکوتى نائل گردد.
چشیدن حقیقت توحید، آدمى را براى برخورد صحیح با مکاره و مشکلات آماده مى کند و انسان را از این طریق به اوج کمال انسانى مى رساند.
امیرالمؤمنین((علیه السلام)) در خطبه متّقین یکى از صفات برجسته اهل دل را صبر و حوصله و بردبارى در مکاره و شدائد شمرده و مقام شکیبایى را کلید حلّ مشکلات و رسیدن به آسانى بعد از سختى دانسته است.
هم آنان را ز تسلیم و توکل *** به هر سختى بود صبر و تحمل
چه سختیها که گیتى در پى انگیخت *** چو نیروى صبورى دید بگریخت
بیابان جهان پُر خار و خاشاک *** صبورى بر مثال رخش چالاک
چو رخش صبر باشد نرم رفتار *** گذارد پا به نرمى بر سر خار
جهان صحرا و سختیها سبک باد *** صبورى هم چو کوه سخت بنیاد
شکیبایى ظفر بخشد سرانجام *** نیابد بى صبورى هیچ کس کام
چو سختى روى آرد مرد هوشیار *** به پاى صبر بشتابد پى کار
به جانش صابر و آرام بخشد *** فلاحش دست گیرد کام بخشد
نگردد تنگدل در هیچ سختى *** برآرد شاخ صبرش نیکبختى
اهل توحید در پیشامدها شکست نمى خورند، چرا که اصل و حقیقت پیشامدها و ریشه سختیها را براى رشد جان از هر چیزى مقوّى تر مى دانند، و براى کام قلب از عسل شیرین تر به حساب مى آورند، که تمام انبیا و ائمّه و اولیا از این مسیر عبور کرده تا به مقام وصال و کشف و شهود و فناء و بقا رسیدند.
آنان زندگى و حیات را با تمام عوارض و مشکلات سختیهایش گذرگاه رسیدن به حضرت محبوب مى دانند و به این خاطر از حوادث و مکاره که عاقبت گرههایش به دست رحمت حق گشوده مى شود با جان و دل استقبال مى کنند.
صاحبان قلب و دارندگان مغز و اهل حال، زندگى را به نفس زدن و خوردن و خوابیدن و لذّت و شهوت معنا نمى کنند. حیات و زندگى همراه با توحید و عمل صالح و اخلاق حسنه، براى بیداردلان، لذت و خوشى دارد، که منهاى این واقعیات براى زندگى و حیات معنایى جز حیوانیت و سَبُعیتو شیطنت نیست.
زندگانى نیست تکرار نَفَس *** اصل او از حىّ و قیوم است و بس
قرب جان با آنکه گفت إنّى قَریب *** از حیات جاودان بردن نصیب
فرد از توحید لاهوتى شود *** ملّت از توحید جبروتى شود
با یزید و شبلى و بوذر از اوست *** امّتان را طغرل و سنجر از اوست
بى تجلّى نیست آدم را ثبات *** جلوه ما فرد و ملّت را حیات
هر دو از توحید مى گیرد کمال *** زندگى این را جلال، آن را جمال
این سلیمانى است آن سلمانى است *** آن سراپا فقر و این سلطانى است
آن یکى از بیند این گردد یکى *** در جهان با آن نشین با این بِزى
آنان که در بلاها و رنج ها و سختیها و مصائب، تا گشوده شدن گره ها به دست لطف حضرت حق، صبر و تحمل نمى کنند و براى شکستن شدّت و حدّت مکاره، از کرامت و بزرگوارى و درستى و فضیلت خود دست برمى دارند و شکست در برابر طوفان حوادث را بر پیروزى بر مکاره ترجیح مى دهند، بسى پَست و بى ارزشند.
اینان باید بدانند که مدت حادثه اندک، گره سختى گشوده شدنى و ملالت و درد و اندوه و غم، بدون شک پایان یافتنى است.
فلاح و رستگارى، نصر و پیروزى، فضیلت و کرامت و سعادت و حقیقت از آنِ مردمى است که گردن به خواست حق نهادند و بر مصائب صبر کردند تا به میوه شیرین استقامت در برابر مکاره رسیدند.
قرآن مجید برخورد با ابتلا و رنج و سختى و مکاره و مصائب را جهت رسیدن به کمال و رشد، براى هر انسانى اجتناب ناپذیر دانسته و حلّ مشکل را به سرپنجه لطف حضرت حق امرى مسلّم مى داند.
قرآن و مسأله مصائب و مکاره:
کتاب خدا مسأله بلا و ابتلا و مصائب و مکاره را، گاهى معلول ایمان و عمل صالح انسان دانسته و منبع مولّد مکاره را براى اهل ایمان، دشمنان خدا و شیاطین معرفى مى نماید، شیاطین و دشمنانى که تحمل اهل ایمان و کردار پسندیده آنان را نداشته و خود را در برابر موج ایمان مؤمنین نابودشدنى مى بینند، از این جهت دست به آزار و اذیت زده و تا سرحدّ از بین بردن اهل دل مى کوشند و انواع آزار و اذیت را متوجه آنان مى نمایند، ولى مکر و ظلم آنان به جایى نمى رسد و عاقبت گره مشکلات اهل ایمان به نفع دین و دنیا و آخرت آنان، به دست عنایت حق گشوده مى شود.
«لَتُبلَوُنَّ أمْوالِکمْ وَ أنْفُسِکمْ وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذینَ اُتُوا الْکتابَ مِنْ قَبْلِکمْ وَ مِنَ الَّذینَ أشْرَکوا أذىً کثیراً وَ إنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإنَّ ذلِک مِنْ عَزْمِ الاُْمُورِ».(۱)
به وقتى که اهل ایمان، محض دستور خدا و گسترش اسلام، از مکه به مدینه هجرت کردند و از خانه و زندگى و کسب و تجارت خود دور شدند، اموال و املاکشان به دست مشرکان به غارت رفت، و آنان که دچار دست ظلم و ستم گشتند، به انواع شکنجه ها از آزارهاى بدنى و زبانى مبتلا شدند.
و زمانى که جمع اهل ایمان در شر مدینه به پیامبر پیوستند، گرفتار آزار یهود و سرزنش و بدگویى بدزبانان، و پس از مدّتى اندک دچار جنگ با مشرکین، که پیروزى بر آنان اخلاص در عمل و نثار جان و مال مى طلبید، شدند و این راه سخت که پیچیده به انواع مکاره و مصائب و بلاها و رنجها و اندوه و غصه ها بود، صبر و استقامت مى خواست و چاره اى جز تحمّل مشکلات تا گشوده شدن گره ها به دست حق نبود، که تحمّل مصائب آنهم از دست نابخردان، تا رسیدن به پیروزى، ضامن تداوم تابش خورشید اسلام بر صحنه حیات انسان و انسانیت بود، از این جهت خداوند مهربان آیه فوق را در همین زمینه نازل کرد ک ترجمه آن به شرح زیر است:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. آل عمران، ۱۸۶.
به حقیقت که در اموال و نفوس خود به آزمایش دچار مى شوید، و از آنها که پیش از شما کتاب آسمانى داده شدند و همچنین از آنها که آلوده به شرک هستند، سخنان آزار دهنده فراوان خواهید شنید، و اگر صبر کنید و تقوا پیشه سازید، هر آینه صبر و تقوا از برنامه هاى محکم و قابل اعتماد است.
اصحاب با وفاى رسول خدا همچون سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار، بلال، خبّاب، یاسر و نیز یاران ائمّه طاهرین((علیهم السلام)) همچون مالک اشتر، میثم تمّار، سهل بن حنیف، ابوالهیثم بن التّیهان، حُجر بن عدى، رُشَید هَجَرى، کمیل، سعید بن جُبَیر، ابوحمزه ثمالى، زُراره، هِشام بن حکم، محمّد بن مسلم، ابن أبى عُمَیر، صفوان بن یحیى، ابوهاشم جعفرى، زکریا بن آدم، در راه اسلام و ایمان و عمل صالح و اخلاق حسنه به انواع مصائب و بلاها و دردها و مکاره و شدائد و محنت ها دچار شدند و در این راه براى رضاى حق صبر پیشه ساختند، تا گره مکاره به دست رحمت حق باز شد و آنان به فوز عظیم و سعادت سرمدى رسیدند.
آرى در صریح آیات قرآن مجید است که خداوند مهربان گره مشکلاتى را که براى اهل ایمان به وجود مى آى باز مى کند.
در سوره مبارکه انشراح مى خوانیم:
«اَلَمْ نَشْرَحْ لَک صَدْرَک، وَ وَضَعْنا عَنْک وِزْرَک، اَلَّذى أنْقَضَ ظَهْرَک، وَ رَفَعْنا لَک ذِکرَک، فَإنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً، إنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً».
“خداوند مهربان مى دید که بنده برگزیده اش محمّد((صلى الله علیه وآله)) به واسطه وریتى عظیم که به وى داده و بار مسئولیت سنگینى که بر دوشش نهاده سخت گرفتار است، شدائد از همه سوى او در میان گرفته و سر و کارش با مردمى است که شدیدترین اقوام جهان در کفر و نفاقند، جمود و تعصّب آنها در پرستش خدایانى که خود از سنگ و چوب و خرما ساخته و مى سازند بى نهایت است، اخلاقشان فاسد و اعمالشان زشت است، سنگدل و سفّاک و نادان و در منجبالب فساد فرو رفته اند، هر چه رهایى آنها مى کوشد به نتیجه مطلوب نمى رسد، سینه اش تنگ مى شود، سرگردان و پریشان مى گردد، با لطف و عنایت و رحمت و رأفتش پیامبر محبوبش را مورد محبت خاص قرار مى دهد، دلش را روشن و سنه اش را فراخ مى سازد، بیشتر از دیگر پیامبرانِ با تصمیم، به وى عزمى آهنین و همّتى بلند و شکیبایى و بردبارى مرحمت مى نماید.
راه نفوذ و چاره کار را به او نشان مى دهد، نیکوترین وسیله نجات بشر را در اختیارش مى گذارد و با نزول وحى، وى را تقویت مى کند و دلدارى مى دهد و تفقّد و خبرگیرى و دلجویى مى نماید و سراسیمگى و پریشانى او را برطرف مى فرماید.
چنان عظمت روح و قوّت قلب و ظرفیتى شگفت به او مى بخشد که حوادث روزگار هر چند بزرگ باشد دریاى وجودش را طوفانى نمى سازد و آن کوه وقار را متزلزل نمى کند. در همه احوال قلبش قوى و اندیشه اش استوار و خاطرش مطمئن و اعتمادش به تأیید و یارى پروردگارش کامل است و علم قطعى و یقینى دارد به اینکه آن کس که او را فرستاده است یاریش خواهد کرد و دشمنش را پیروزى نخواهد داد”.(۱)
«اَلَمْ نَشْرَحْ لَک صَدْرَک».
سختى و سنگینى توانفرساى برنامه هایى که بر دوش جانت بود، با لطف خاصّ خود از تو برداشتیم، آن سختیها و مصائب و بارهاى سنگینى که حتى براى تو که عظیم ترین روح و قلب را داراى کمرشکن بود.
یاد و نامت را بالا بردیم، “چون همه اصول معارف عالى ایمانى و فضائل و شریعت انسانى و حق و عدل و خیر در شخصیت و دعوت آنحضرت تحقّق و تمثّل یافت، یاد و نمودار اینها یاد او مى باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “تفسیر نوین” ص۲۳۲.
هر کس و در هر زمان، حق و عدلى را متذکر شود و نمونه محقَّق آن را بجوید، در راه و روش و گفتار و تعالیمش نمونه برتر آن را مى یابد.
هر حکیم و عارفى که در اسرار و مبادى و غایات آفرینش بینش یابد، در وحى و تعالیم او برتر از آن را مى نگرد. هر قانون شناس و قانونگذارى بخواهد نظامات و روابط حقوقى بشر را بشناسد، در شریعت محمّدى اصول عمیق و پایدار آنها را مى یابد.
نام و یاد او مانند خورشید و ماه در افق و مدار بلندى است که بر همه کس و در هر زمان و فراخور استعدادها مى تابد، و تیرگى اوهام و اندیشه ها و انحرافهاى بشرى نمى تواند آن را از تابندگى بازدارد یا بیالاید.
آواى گواهى به رسالتش با شهادت به توحید خداوند جهان، پیوسته و در قرون متمادى و مفاصل حیات و آفاق مختلف، بلند است و با همه دشمنى ها و تیرگى ها روزبروز وسعت بیشتر مى یابد.
مگر نور نبوّتش در اندک زمانى نخست جزیره العرب تاریک، آنگاه شرق و غرب و جنوب و شمال را روشن نکرد و شعاع آن قلوب پراکنده را بهم نپیوست و از اندلس تا هند نام محمّد((صلى الله علیه وآله)) و تعالیم او بر نام و تعالیم ساکنین این سرزمین ها برترى نیافت؟!
آیا آن بلند آوازىِ یتیم عالیمند، و بى پناه و درس نخوانده و در میان مردمى جاهل و بیابانگرد و گمراه، آنهم با این سرعت، جز به یارى خداوند و لطف و قهر او بود؟ آیا تاریخ مى تواند نمونه اى از این رفعت و سرعت نشان مى دهد”؟(۱)
«وَ رَفَعْنالَک ذِکرَک».
و این است معناى واضح و روشن گره گشایى حضرت حق از مشکلات و مکاره که:
«فَإنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً، إنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً»:
پس براستى با هر سختى آسانى است، راستى با هر سختى آسانى است.
روى از خلق بگردان که به حق راه این است *** سرّ و معنىّ توکلت على الله این است
چون بریدى طمع از خلق، ز خود دست بدار *** زانکه زادِ ره حق آن و حق راه این است
از سرِ خواست نگوییم ز سرِ دل برخیز *** دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه این است
جاى آن است که بر نفس کنى حمله شیر *** که سگى صنعت او، حیله روباه این است
بارگیرى است تن کاهل تو جان تو را *** مى کند میل به دنیا که چراگاه این است
جان بپرور به غم عشق و تنت را بگذار *** کاندر این ره خر عیسىِّ تو را کاه این است
تو مپندار که تن آب روان را دَلْو است *** بلکه مر یوسف مه روى تو را چاه این است
در ره عشق گر از قیمت یار آگاهى *** ترک جان کن که نشان دل آگاه این است
کار عشق است برو دست در او زن که عقول *** اخترانند چو در مى نگرى ما این است
اى که از وقت سؤالى کنى امروز مرا *** در جواب تو یکى نکته کوتاه این است
گر دمى حظّ خود از خلق فراموش کنى *** از پى یاد وى اَلْوَقْتُ مَعَ الله این است
سیف فرغانى افعال نکو کن پس از این *** زانکه تو نیک نه اى و ز تو در افواه این است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “پرتوى از قرآن” قسمت دوم از جزء ۳۰، ص۱۵۶.
«وَ مَنْ یتَّقِ اللهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یرْزُقْهُ مِنْ حَیثُ لایحْتَسِبُ وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إنَّ اللهَ بالِغُ أمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکلِّ شَىْء قَدْراً»:(۱)
و آن کس که تقواى الهى پیشه کند، خداوند راه بیرون شدن از مشکلات را به روى او بگشاید و از جایى که گمان نبرد روزى را عطا نماید، و هر کس در تمام امورش بر حضرت الله توکل کند خداوند او را کفایت نماید، که امر خداوند بر تمام امور نافذ است و براى هر چیز قدر و اندازه اى مقرّر داشته است.
نمونه این آیات در قرآن مجید فراوان است، فقط دل امیدوار و قلب بیدار مى خواهد که بر این آیات تکیه کند و یقین نماید که حضرت دوست، حلاّل تمام مشکلات است و بداند که هیچ صاحب بلیت از خفایاى لطف بارى تعالى در مشکلات است و بداند که هیچ صاحب بلیت از خفایاى لطف بارى تعالى در کشف بلیات نباید نومید باشد و در نظرش دستگیرى زمره اى که پایمال حوادث باشند در اعادت نعمت و ازالت شدت، مستبعد و غریب و نادر و عجیب نیاید.
آنان که عاشق جمالند در راه وصال، از شدّت و حدّت، و از مصیبت و محنت، و از درد و رنج و سختى و مشقّت که از عوارض این طریق و قطعیات این مسیر است نهراسند بلکه مکاره را بر جان بخرند و در راه محبوب بر شدائد حوصله کنند، تا گره کار به دست یار وفادار باز شود و معشوق در برابر دیدگان قلب عاشق چهره نماید، …که نصیب عاشقان در عشق جز غم نیست، غمشان وصول است و در این وصول جز آتش و نم نیست.
زیرکان دیوان اند، آشنایان بیگانه اند، مجنونان هشیارند، سینه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق براى فنا دارند، مرغان قفس شکنند، باغبانان گُل بدنند، رهروان بى برگند، زندگان بى مرگند، سفرشان جز حقیقت نیست، سرمه دیده شان جز خاک کوى شریعت نیست. حرّان رهینند، سیارگان سماوات یقینند، جان حرّشان بنده عشق است، زانکه مرغ روحشان قفس جسم بشکست.
در باغ عشق را به سر پیش شوند، دُرّ دریاى عشق را به جان خویش شوند، ویران کنان سراى طبیعتند، بیخودان راه حقیقتند، رخش دلشان جز بار محبت نکشد، لُبّ جانشان جز شراب الفت نچشد، عشوه خران بى مقصود و استادان بى مزدوراند، در ره عشق از افسردگى دوراند.
نازکان دلخوشند، مَهرویان کشند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانکه ابر عشق جز اشک غم در دل ایشان نباشد.
شب ایشان همه روز است، روز ایشان همه نوروز است، به طرق خیال دزدان خانه جانانند، چه کنند که جز دزدى نمى دانند، طرّاران یار فریبند، جز در کوچه یار از دست غم نگریزند، سِحر نمایان هندند.
خُلقشان جوانمردى است، طریقشان پارسایى و مردى است، در محل طاعت تواضع کنند، اولیا را به حضرت به شفاعت بزند.
مى سوزند و مى سازند، مى دانند و مى باشند، ترنّم نواى دردشان، سماعِ خوشِ مزمار مُزیل گَردشان، به شهرود عشق نواى آشفته زنند، زیرا که بلبل دردشان در عشق و اله، و جان بوالعجبشان به روى یار مایل است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. طلاق، ۲ – ۳.
در راه جانان جان و دل بگدازند، تا کار جدایى براندازند، در کوچه یار مناجاتى باشند، در صومعه زهّاد خراباتى باشند، هر چند گویى نشنوند، و در عشقِ یار یک دم نغنوند، ملوکان زمانه را پیش ایشان قدم نیست، زیرا که عشق ایشان از ملک دو جهان کم نیست.
در طلب مشهود ازل خونهاى دیده بریزند، چرخ جز بار عشق ایشان نکشد، دهر در مجلس دردشان جز شربت غم نجشد، چون بگریند ابر بگرید، چون بنالند کوه بنالد، کاینات در میزان عشقشان سبکسار است.
آوه کنانِ غمزده اند، مصیبت زدگان دلشده اند، خوردنشان مدد جان است، خفتنشان منهاج ایمان است”.(۱)
«ألَیسَ اللهُ بِکاف عَبْدَهُ…»(۲)
آیا خداوندى که مستجمع جمیع صفات کمال است، کفایت کننده عبد از جمیع شرور و مکاره نیست؟
عجیب این است که حضرت حق با علم به اینکه اگر گروهى را از مکاره و شدائد برهاند در وقت راحت به غفلت دچار آیند و دست به معصیت زنند باز به دعا و درخواست آنان توجه نماید و بلا و مکاره را از آنان بگرداند.
کتاب “فرج بعد از شدّت” مى گوید: و هیچ دلیلى بر اعانت فریادخواهان و دستگیرى پرگناهان و رهانیدن درماندگان بیش از آن نیست که در آیات قرآن کریم خود اعلام مى کند از حال جمعى که به ضرورت به نصرت او اعتصام نمودند و علم او بدان شامل بود که چون آن بلیت مکشوف و آن بند مرفوع گردید، جز به کفران نعمت و ناسپاسى و حق ناشناسى مشغول نباشند، و معهذا چون استغاثت بدو کردند دستگیرى نمود و چون استعانت از او خواستند نصرت فرمود، چنانکه چند جایگه در تنزیل، بیان آن فرموده است.(۳)
«وَ اِذا مَسَّ الإْنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أوْ قاعِداً أوْ قائِماً فَلَمّا کشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ کأنْ لَمْ یدْعُنا إلى ضُرٍّ مَسَّهُ کذلِک زُینَ لِلْمُسْرِفینَ ما کانُوا یعْمَلُونَ»:(۴)
و هرگاه انسان به رنج و زیانى افتد و دچار رنج و ناراحتى شود، همان لحظه به هر حالت باشد از نشسته و خفته و ایستاده فوراً به ما التجا آرد و به استغاثه و دعا برخیزد; آنگاه که رنج و زیانش برطرف شود باز به حال غفلت و غرور چنان باز مى گردد که گویى ما را براى دفع ضرر نخوانده است، همانا کفران و غفلت است که اعمال زشت تبهکاران را در نظرشان جلوه داده است.
آرى این معنى را بدکاران هم مى دانند که جز حضرت الله کسى را قدرت بر حل مشکلات و گشودن کره ها نیست. شاعرى در این زمینه چه زیبا سروده:
تَمَسَّک بِحَبْلِ اللهِ وَ اقْرَأْ کلامَهُ *** أَلَیس بِکاف عَبْدَهُ اللهُ وَحْدَهُ
إذا کنْتَ تَخْشى مِحْنَهً فَاعْتَصِمْ بِهِ *** هَوُاللهُ بِالإْفْضالِ یعْصِمُ عَبْدَهُ
به ریسمان حضرت الله چنگ بزن و گفتار جنابش را در قرآن بخوان که فرموده: آیا خداوند به تنهایى براى کفایت بنده اش از تمام شرور و مکاره کافى نیست؟
به هنگامى که از محنت و درد و غم و رنج و مصیبت بترسى، به حضرت او پناه ببر و به دامن عنایت او چنگ بزن که وجود مقدس حق با فضل و عنایتش بنده خود را پناه مى دهد و از آفات و بلیات حفظش مى نماید.
«قُلْ مَنْ ینَجّیکمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْیهً لَئِنْ أنْجینا مِنْ هذِهِ لَنَکونَنَّ مِن الشّاکرینَ. قُلِ اللهُ ینْجیکمْ مِنْها وَ مِنْ کلِّ کرْب ثُمَّ أنْتُمْ تُشْرِکونَ»:(۵)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “عبهر العاشقین”ص۵۱.
۲. زمر، ۳۶.
۳. “فرج بعد از شدت” ص۱۶.
۴. یونس، ۱۲.
۵. انعام، ۶۳ ۶۴.
بگو آن کیست که شما را از تاریکیها و سختیهاى بیابان و دریا نجات مى دهد؟ که او را به زارى و از باطن قلب مى خوانید که اگر ما را از این مهلکه نجات داد پیوسته شکرگزار او هستیم. به آنان بگو: خداوند است که شما را از آن سختیها مى رهاند و از هر اندوهى نجات مى دهد، باز هم به او شرک مىورزید.
«أمَّنْ یجیبُ الْمُضْطَرَّ إذا دَعاهُ وَ یکشِفُ السُّوءَ وَ یجْعَلُکمْ خُلَفاءَ الأْرْضِ ءَإلهٌ مَعَ اللهِ قَلیلا ما تَذَکرونَ»:(۱)
(آیا بتها بهترند) یا آن که دعاى بیچارگان مضطر را به اجابت مى رساند و رنج و غم آنان را برطرف مى سازند و شما را جانشینان اهل زمین قرار مى دهد؟ آیا با وجود خداوند یکتا خدایى هست و غیر از او گره گشایى مى شناسید؟ اندک مردمى هستند که با این واقعیت آشنایى دارند.
«وَ ذَالنُّونِ إذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیهِ، فَنادى فِى الظُّلماتِ أنْ لا إلهَ إلاّ أنْتَ سُبْحانَک إنّى کنْتُ مِنَ الظّالِمینَ. فَاسْتَجَبْنا لَهُ و نَجَّیناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کذلِک نُنْجِى الْمُؤْمِنینَ»:(۲)
و یاد آر حال یونس را، هنگامى که از میان قوم خود غضبناک بیرون رفت و چنین پنداشت که ما هرگز او را در مضیقه و سختى نمى افکنیم، (تا آنکه به ظلمات دریا و شکم ماهى در شب تار گرفتار شد) آنگاه در آن ظلمتها فریاد کرد که: الها جز ذات یکتاى تو خدایى نیست، تو از شرک و شریک و هر عیب و نقصى منزّهى، من به خود ستم کردم. پس دعاى او را اجابت کردیم و او را از گرداب غم نجات دادیم و اهل ایمان را اینگونه از بلا و غم و رنج و مکاره نجات مى دهیم.
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند *** دلتان چرخ پرّد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید *** هله تا دو چشم حسرت سوى خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست *** جز عشق هر چه بینى همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق، اجل تو همچو مغرب *** سوى آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست، پرِ عشق را بجنبان *** پرِ عشق چون قوى شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهام درون دیده است *** چو دو دیده را ببستى ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودانها *** تو ز بام آى مى خور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فرو خوان بتمامى این غزل را *** منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمى کمان و نَفَس و سخن چو تیرش *** چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. نمل، ۶۲.
۲. انبیاء، ۸۷ ۸۸.
در هر صورت آیات کتاب حق، ناطق به این معناست که تنها و تنها گره گشاى مشکلات خداست و این انسان است که نباید از مکاره و مصائب هراسى به خودراه دهد بلکه باید بداند که مکاره و دردها و مشکلات و سختیها نردبان ترقى و عوامل رشد و کمالند، چیزى که هست باید به پیشگاه حریم حرم دوست دست دعا بردارد و از جناب او بخواهد که در حل مشکل به او کمک دهد که او حلاّل تمام مشکلات است، چنانکه در جمله اول دعاى هفتم “صحیفه” خواندیم:
یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکاِهِ.
قرآن مجید به ابتلا و مصیبت و رنج و اندوه بعضى از انبیاء اشاره دارد و به بیان این معنى در این زمینه مى پردازد که آن پاکان سرباخته در راه محبوب، به وقت گرفتارى، به حضرت دوست پناه برده و از قدرت حکیمانه و اراده عادلانه اش درخواست نجات نمودند، آن معشوق عاشقان هم با حفظ مصلحت و توجه به خیر دنیا و آخرت آنان گره از کارشان گشود و از دریاى غم به ساحل نجاتشان رهنمون گشت.
آدم و مکاره:
آن وجود ذیجود چون به اغواى شیطان در معیت همسرش حوّا به شجره منهیه نزدیک شد و قدم در گذرگاه خطرناک حرص گذارد، لباس بهشتى از وى گرفته شد و به امر حضرت رب همراه همسرش به زمین هبوط کرد.
در زمین به خاطر بى توجهى نسبت به امر حضرت ذوالاحسان، و از دست دادن بهشت، و عریان شدن از لباس کرامت، و تاریکى درون، و برگشتن رنگ چهره، به اندوهى سخت و دردى طاقت فرسا و رنجى عظیم و غصه اى ناگفتنى گرفتار شد. با توفیق خود حضرت محبوب و راهنمایى امین وحى، دست نیاز به درگاه بى نیاز برداشت و به پیشگاه مقدّس حضرت رب العزّه همى اغاثه و زارى و الحاح و اصرار نمود.
“تا بارى تعالى اغاثت او به لطف خفى و اعانت او به فرج قوى ارزانى داشت و ذکر مقامات و رفع درجات و کشف بلیات او در چندین موضع از مصحف مجید مذکور گردانید.
و چون وجود او از مادر “کنْ” متولد گشت، در مکتب وجودش به تعلّم «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأْسْماءَ کلَّها».(۱) مشغول کردانید و مسجود مقربان حضرتش کرد و جنّت عدن را تماشاگه او گردانید.
بعد از آن به افعالش مؤاخذه کرد و انگشت بر حرف او نهاد که: «اَلَمْ أنْهَکما عَنْ تِلْکما الشَّجَرَهِ».(۲)
پس از آنکه به هشت بهشت آسوده بود، به غرامت آن ترک به ضرورت بهشت بِهِشت و به خاکدان دنیا هبوط کرد و به فراق جنّت و هجر حوّا مبتلا گشت و به خجالت گناهکارى درمانده شد و دویست سال به نوحه و ناله «رَبَّنا ظَلَمْنا أنْفُسَنا».(۳) روزگار گذاشت و هر لحظه دلش پرخون تر و غمش روز افزون تر بود تا ارحم الراحمین به تضرّع و دموع و استکانت و خضوع او ببخشید و خلعت «فَتابَ عَلَیهِ إنَّهُ هُوَ التَّوابُ الرَّحیمُ»(۴) در گردن او انداخت و محنتش را به نعمت مبدّل گردانیدو حوّا را به او رسانید.
پس آدم اول کسى بود که دعا کرد و اجابت آمد و استغاثت کرد و اعانت یافت و غمش به شادمانى و سختیش به آسانى بدل گشت و به تجدید نِعَم و ازالت نِقَم از حضرت قِدَم مخصوص و ممتاز گشت.
او رحیمى و پادشاهى است که چون از وى رحمت طلبند بخشایش فرماید و چون نعمت خواهند ارزانى دارد و در قرآن شرح و بیان او بیش از آن است که این مکان احتمال ذکر آن توان کرد.”(۱)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. بقره، ۳۱.
۲. اعراف، ۲۲ ۲۳.
۳. اعراف، ۲۲ ۲۳.
۴. بقره، ۳۷.
نوح و مکاره:
آن جناب به فرموده قرآن مجید در سوره مبارکه عنکبوت آیه ۱۴، نهصد و پنجاه سال مردم را به توحید و اعمال صالحه و اخلاق حسنه دعوت کرد. او مى خواست مردم را از آلودگیها برهاند و به حسنات آراسته نماید و خیر دنیا و آخرت مردم را تضمین کند. او از ابتداى بعثت و رسالتش تا نهصد و پنجاه سال همراه با انواع مشکلات و مشقّات و مکاره و مصائب مردم را به فضیلت دعوت و از رذیلت نهى فرمود.
از مردم زمان عده اى بسیار کم و گروهى اندک و جمعى قلیل به او ایمان آورده و دعوتش را پذیرفته، رسالتش را تصدیق کردند. اما آنان که خداوند مُهر بر دلهایشان نهاده بود و قلم ازل شقوت را بر ایشان ثبت کرده بود ایمان نیاورده و هدایت نشدند. بیشتر آنان از طبقه اول و دوم جمعیت بودند که در میان قوم و ملّت موقعیت و مقامى داشتند. اینان نه تنها به وى ایمان نیاوردند بلکه علیه او کارشکنى هم مى کردند و در آخر کار آشکار او را استهزاء نموده طرز فکر او را سفیهانه خوانده مى گفتند:
“تو جز بشرى مانند ما نیستى، اگر خدا مى خواست رسولى نزد ما بفرستد فرشته اى انتخاب مى کرد و در آن صورت ما هم به گفته هایش گوش فرا داده دعوتش را مى پذیرفتیم. علاوه اگر دعوت تو حق بود یک مشت اراذل و اوباش و صاحان مشاغل پست و فاقد افکار پخته که اقبال و ادبار و ردّ و قبولشان کورکورانه و بدون تحقیق است، به قبول دعوتت بر ما سبقت نمى گرفتند بلکه ما مردم فَطِن و بافر است و صاحبان اذهان صاف و افکار روشن پیشدستى کرده و به ایمان به تو و اقتدا به هدایتت از آنان سبقت مى جستیم”.
آنگاه در جدال خود لجاجت و پافشارى کرده گفتند: “ما اصلا براى تو و یارانت فضیلتى بر خود نمى بینیم، نه در عقل و درایت و نه در دوراندیشى و نه در تشخیص و رعایت مصالح و نه در شناختن معاد و سرانجام گردون گردان، بلکه ما تو و یارانت را مردمى دروغگو مى شناسیم”.
نوع((علیه السلام)) بدون اینکه سفاهت ایشان حوصله اش را بسر آورد و با روش و رأى و اندیشه او را از آنچه بود تغییر داده باشد، در جوابشان فرمود: “به من انصاف دهید آیا اگر من بر صدق دعوایم از ناحیه خدا داراى حجت باشم و خداوند مرا مشمول رحمت و فضل خود کرده باشد و لکن شما در اشتباه بوده و راه حق را گم کرده باشید و بخواهید آفتاب را با دستهاى خود مستور سازید و ستارگان را کور کنید، راستى بگویید آیا مى توانم با این حال رسالت خود را بر شما تحمیل نموده و شما را به ایمان مجبور سازیم”؟
گفتند: “اى نوح اگر مقصورت از ایمان آوردن ما هدایت ماست و مى خواهى که ما یاریت کرده مزید بر شوکوتت شویم، باید نخست اراذل و او باشى را که دوروبرت را گرفته اند از خود ساخته و از یاریشان چشم بپوشى، چون ما طاقت این را نداریم که خود را همدوش ایشان نموده و همکاریشان کنیم، حتى حاضر نیستیم در ایمان آوردن به تو قرین ایشان باشیم ; چطور دینى را بپذیریم که میانه اشراف و سفلگان و شاه و و گدا فرقى نمى گذارد”؟!
نوح((علیه السلام)) در پاسخ گفت: “دعوت من عمومى و براى همه طبقات شماست و در این دعوت فرقى میانه افراد روشن فکر و بى سواد، وافراد سرشناس و دورافتادگان، و مردمان توانگر و تهیدستان، و رؤسا و مرئوسین نیست، گیرن که درخواست شما را پذیرفته و منظور شما را تأمین کرده، این دسته از مردم را از خود طرد نمودم، آن وقت در نشر دین تأیید رسالتم به چه کسانى اعتماد مى کنم؟ به شما که همه در فکر لذّات ناپایدار دنیایید؟ من تا یاد دارم همواره از ایشان یارى و مددکارى دیده ام و از شما خذلان و شانه خالى کردن، از ایشان پذیرفتن دعوت و از شما انکار و لجاجت، علاوه به اینکه این طائفه دین مرا بپا داشته اند، اگر من ترکشان گویم و از من نزد خداى تعالى شکایت برده و با من به محاجّه برخیزند و بگویند که تو زحمات و خیر ما را کفران نموده و نیکیهاى ما را نادیده گرفتى، من چه جوابى خواهم داشت؟ براستى شما مردمى نادانید”.
وقتى این گفتگوها در میان نوح و قومش شدت یافت و زمینه بحث و جدل توسعه پیدا کرد، مردم از وى به ستوه آمده و سینه ها تنگ شده گفتند: “اى نوح تو با ما به جدال برخاستى و در جدالت زیاد اصرار کردى و از حد گذراندى، اگر واقعاً راست مى گویى کار را یکسره کن و آن عذابى که ما را از آن بیم مى دهى حاضر ساز”.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “فرج بعد از شدت” ص۲۲ با اندکى تصرف.
نوح در جواب گفت: “شما خود نفهمى را از حد گذرانیده و حماقت را به منتها درجه رسانیده اید، آخر مگر اختیار عذاب خدا به دست من است که یا آن را بیاورم و یا از آمدنش جلوگیرم؟ آیا من جز بشرى هستم که خداوندم به من وحى مى فرستد؟ اختیار عذاب به دست معبود شماست و معبود من و شما یکى است و من ور ابلاغ پیامهاى اویم و به ثواب او شما را بشارت و از عذابش بیمتان مى دهم، اگر تا حال این معنا را نفهمیده اید اکنون بدانید که بازگشت هر چیزى به سوى خداست، اگر او بخواهد هدایتتان مى کند، و اگر بخواهد آن عذابى که از من مطالبه اش مى کنید بر شما نازل خواهد ساخت و چنانچه صلاح بداند عذاب را تأخیر انداخته و شما را وهلت مى دهد تا عقاب روز رستاخیزتان را بیفزاید و بدبختى و خواریتان را عمیق تر سازد”.(۱)
خداوند انبیاء((علیهم السلام)) را براى اینکه رسالتش را به نحوا اکمل برسانند، صبر و استقامت در برابر اذیت، و نیروى غیر عادى در مبارزه ارزانى داشته است، همچنانکه دامنه همّت و آرزوهاشان را نیز وسعت داده تا بعد از آمدن ایشان دیگر حجتى براى مردم باقى نماند و کفار عذرى نداشته باشند.
نوح((علیه السلام)) که از انبیاء اولوالعزم و قوىّ الاراده بود، به همین جهت نهصد و پنجاه سال آزار قوم و استهزاء ایشان را به امید رسیدن به هدف مقدس خویش تحمل نمود ولکن روز به روز مردم بر لجاج و طغیان خود مى افزودند و دعوتش در ایشان جز نفرت اثر نمى گذارد، تا رفته رفته رشته امیدش سست گشته، بناچار به درگاه خداوند شکایت برد و از او یارى و راه چاره طلب کرد، خداوند به وى وحى فرستاد که:
«أنَّهُ لَنْ یؤْمِنَ مِنْ قَوْمِک إلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یفْعَلُونَ»:(۲)
از قوم تو غیر همان چند تنى که ایمان آورده اند هرگز کسى ایمان نخواهد آورد، بنابراین زیاد از رفتار آنان ناراحت مباش.
نوح چون دانست که قلم قضا بر کفر ایشان رانده شده و خداوند مُهر بر دلهاشان نهاده و هیچ امیدى به ایمان آوردنشان نیست و دیگر در برابر برهان او خاضع نخواهند شد، عرضه داشت:
«رَبِّ لاتَذَرْ عَلَى الأْرْضِ مِنَ الْکافِرینَ دَیاراً. إنَّک إنْ تَذَرْهُمْ یضِلُّوا عِبادَک وَ لایلدُوا إلاَّ فاجِراً کفّاراً»:(۳)
پروردگارا، از این قوم کافر احدى را زنده به روى زمین باقى مگذار، که اگر بیش از این مهلتشان دهى بندگانت را گمراه مى کنند و فرزندانى نخواهند آورد مگر مثل خود بدکار و کافر.
خداوند مهربان به مشکلات و مکاره نوح پس از دعا و استغاثه اش پایان داد و نفرینش را درباره قوم محقق ساخت و با فرستادن طوفان، مولّدان بلا و مکاره را غرق کرد و نوح و مردم مؤمن را از بلا و همّ و غم نجات بخشید.(۴)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. هود، ۲۵ ۳۵.
۲. هود، ۳۶.
۳. نوح، ۲۶ ۲۷.
۴. “تاریخ انبیاء” ص۲۱.
ناله ها بر لب و از ناله اثرها داریم *** با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
بیخود و بى خرد و عاجز و مسکین و فقیر *** بخر اى خواجه ببین تا چه هنرها داریم
از دیار درگریم آمده سوى تو، کجاست *** ترجمانى که بگوید چه خبرها داریم
یکنظر بیش به روى تو ندیدیم و کنون *** روزگارى است که در دیده گهرها داریم
از عدم تا به وجود اینهمه ره باید رفت *** دیر شد دیر که در پیش سفرها داریم
باربگذار و گرانى بنه اى دل که به راه *** گر سبکبار نباشیم خطرها داریم
چند روزى است که بر عقل به همدستى عشق *** غارت آورده و امید ظفرها داریم
خدمت سایه کشد تا بر خورشید نشاط *** نخلها کشته و امّید ثمرها داریم
ابراهیم و مکاره:
آن بزرگ مرد الهى و وجود ملکوتى، در میان مردمى مى زیست که دچار بت تراشى و بت پرستى بودند و فرهنگ طاغوت خطرناکى چون نمرود بر آنان حکومت داشت. او که از ابتدا قلب و روح پاکش در مدار با عظمت توحید مى گشت، از برخورد با اعمال و اخلاق قوم زمان حتى نزدیکانش رنج مى برد.
او مى خواست مردم را از تحمیلات هواى نفسى و حکومت نمرودیان نجات دهد و دست قلب مردم را از بت پرستى کوتاه کند و به حبل الهى و دین توحیدى متصل نماید. او از اینکه مردم دچار اغیار و نامحرمان و کاهنان و خرافاتیان بودند و بر اساس اندیشه هاى انحرافى زندگى مى کردند در عذاب سخت روحى بود.
او در یک روز معین که تمام مردم شهر به مناسبتى به صحرا دشت رفته بودند وارد بتکده شهر شد و پس از اینکه دید بتها جواب او را نمى دهند، با تبرى که در دست داشت تمام خدایان قلاّبى و معبودهاى باطل را درهم شکست و تبر را به گردن بت بزرگ گذاشت و سپس با خوشحالى از اینکه در راه حضرت حق به مجاهده برخاسته به خانه خود روان شد. او منتظر ماند تا ملّت جاهل و طاغوتى در برابر آن حادثه چه عکس العملى ز خود نشان مى دهند.
قوم تیره روز و عمله هاى شیطانى نمرود، از صحرا برگشتند و خود را با سرنگونى و از بین رفتن بتها روبرو دیدند. غریو و فریاد از آن مردم بى خبر برخاست و هر کس از مسبّب حادثه جویا شد. تنى چند فریاد کشیدند این برنامه جز عمل جوانى به نام ابراهیم نیست که دائماً از خدایان ما بیزارى مى جست و آنها را پست و خوار و بیکاره به حساب مى آورد:
«قالُوا سَمِعْنا فَتىً یذْکرُهُمْ یقالُ لَهُ إبْراهیمُ».(۱)
چون بر مردم شهر مسلّم شد که این حادثه را حادثه آفرینى به نام ابراهیم است، همه با هم احضارش را خواستار و قبل از اینکه دستگیر شود حکم اعدامش را صادر کردند. دژخیمان نمرودى وى را دستگیر کرده و بدین گونه محاکمه اش را شروع کردند:
«قالُوا ءَأنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلهَتِنا یا إبْراهیمُ»:(۲)
این تویى که چنین بلایى رابه سر خدایان ما آورده اى؟
ابراهیم که زمینه را در این سؤال براى توجه دادن مردم به بطلان بت پرستى آماده دید، جهت سخن را برگردانده و پاسخى به مردم داد که انتظارش را نداشتند و آن این بود:
«بَلْ فَعَلَهُ کبیرُهُمْ هذا فَاسْئَلُوهُمْ إنْ کانُوا ینْطِقُونَ»:(۳)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. انبیاء، ۶۰.
۲. انبیاء، ۶۲.
۳. انبیاء، ۶۳.
این عمل کار بزرگتر آنهاست و چنانچه باور ندارید از خود آنان که سرنگون شده اند بپرسید اگر قدرت بر سخن دارند.
این پتک محکمى بود که بر سر آن غافلان زد، آنان را سر در گریبان کرد و به حیرت دچار ساخت، جواب صحیحى در برابر گفتار ابراهیم نیافتند، تنها سخنى که در پاسخ او گفتند این بود: اى ابراهیم براى تو روشن است که این بتها سؤالى را جواب نمى دهند، چگونه از ما مى خواهى از آنان بر این مسأله گواهى بخواهیم؟ آنان بعد از اینکه اعتراف کردند بتها هیچکاره اند ولى باز بر باطل خود پافشارى دارند، ایشان را اینچنین سر زنش کرد:
«اَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ ما لاینْفَعُکمْ شَیئاً وَ لایضُرُّکمْ .اُفٍّ لَکمْ وَ لما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونَ اللهِ أفَلا تَعْقِلُونَ».(۱)
آیا هنوز هم بجاى خداوند چیزهایى را مى پرستید که براى شما سود و زیانى ندارند: اُف بر شما و بر آنچه بجاى حق مى پرستید، آیا تعقّل نمى کنید؟
احتجاج ابراهیم و دلایل دندان شکنش بر قلب سنگین و سخت آن مردم لجوج و متعصب در باطل اثر نکرد، منطق را کنار گذاشته و به زور متوسل شدند، یکجا اینچنین که قرآن حکایت فرموده حکم کردند:
«فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ إلاّ أنْ قالُوا اقْتُلُوهُ أوْ حَرِّقُوهُ فَأنْجَاهُ اللهُ مِنَ النّارِ إنَّ فى ذلِک لآَیات لِقَوْم یؤْمِنُونَ»:(۲)
جواب آنان در برابر گفتار حکیمانه ابراهیم جز این نبود که گفتند: او را بکشید یا بسوزانید. پس خداوند مهربان که حلاّل تمام مشکلات است ابراهیم را از آتشى که او را در آن انداختند نجات داد. در این حکایت براى قومى که به خدا ایمان آرند آیت و نشانه پدیدار است.
آن تیره روزان تا جایى که توانستند وسایل آتش افروزى فراهم کردند و براى آتش افروختن محوطه بزرگى را آماده نمودند، سپس آن انسان الهى را در منجنیق قرار داده و به داخل آتش پرتاب کردند. ذات اقدس حضرت ربّ العزّه به آتش خطاب کرد:
«یا نارُ کونى بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إبْراهیمَ»:(۳)
اى آتش، بر ابراهیم سرد و سلامت باش.
و اینچنین بود که خداوند مهربان بنده عزیزش را از کید خائنان و مکر مکاران نجات بخشید و گره از مشکل او باز کرد.
ما رند و خراباتى و دیوانه و مستیم *** پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم
زان باده که در روز ازل قسمت ما شد *** پیداست که تا شامِ ابد سرخوش و مستیم
آواز اَلَست آمد و گفتیم بَلى را *** زان گفته بلاکش همه از عهد اَلستیم
دوشینه شکستیم به یک توبه دو صد جام *** امروز به یک جام دوصد توبه شکستیم
یکباره ز هر سلسله پیوند بریدیم *** دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم
بگذشته ز سر پا به ره عشق نهادیم *** برخاسته از جان به غم یار نشستیم
در دست سر رشته تجرید گرفتیم *** خود سلسله عالم تقیید گسستیم
در نقطه وحدت سر تسلیم نهادیم *** وز دایره کثرت موهوم برستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. انبیاء، ۶۶ -۶۷.
۲. عنکبوت، ۲۴.
۳. انبیاء، ۶۹.
ایوب و مکاره:
در ملکوت عالم، سخن در این مسأله بود که امروز در روى زمین در محراب عبادت و عرصه گاه شکر بهتر از ایوب نیست. شب او شب عبادت، و روزش روز تعلین معارف الهیه و دستگیرى از مستمندان و دواکردن درد دردمندان است.
ابلیس که در آن زمان از گفتگوى فرشتگان با خبر مى شد، پس از شنیدن تعریف ایوب از کروبیان عالم ملکوت، تصمیم گرفت در عبادت و حال ایوب ایجاد اخلال کند، اما خود را در برابر آن بنده مخلص حق عاجز دید، از این جهت به حضرت ربّ العزّه عرضه داشت: ایوب از روى میل و اراده اشتغال به عبادت ندارد بلکه به خاطر آن ثروت و مکنت و اعتبارى است که به او مرحمت کرده اى و این عبادت به طمع حفظ ثروت و دام ها و کشتزارها و زن و فرزندان اوست، البته این همه نعمت به دست شخصى چون ایوب اقتضاى این همه عبادت و شکرگزارى را دارد، او در وحشت است که نعمتها از او سلب شود، بنابراین عبادتش از روى میل و طمع است نه اخلاص و ارادت. خداوند به ابلیس فرمود: عبادت بنده من از روى خلوص و عشق به من است و هیچ کدام از این نعمتها محرک او در عبادت و بندگى نیست.
ثروت و مکنت، دام و دامدارى، کشت و کشاورزى، غلامان و کارگران، همه و همه از ایوب گرفته شد. چون خبر از بین رفتن این همه نعمت بدو رسید گفت: امانتى نزد من بود به صاحبش برگشت. بعد از آن فرزندانش در حادثه اى سخت و سهمگین جان دادند. چون خبر به او رسید گفت: حمد مى کنم خداى را به هنگامى که اولاد عنایت کرد و هنگامى که از من گرفت. سپس سلامتى بدنش از وى سلب شد، آن مرد الهى به جرگه بیماران و زمین گیران پیوست اما به ایمان و عشقش نسبت به حضرت حق افزوده شد و شکر و شکرگزاریش اضافه گشت.
مدتها این برنامه هاى عجیب گذشت، او با تواضع و فروتنى و خضوع و خشوع به درگاه حضرت محبوب عرضه داشت:
«أنّى مَسَّنِىَ الضُّرُّ وَ أنْتَ أرْحَمُ الّراحِمینَ. فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَکشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ آتَیناهُ أهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ رَحْمَهً مِنْ عِنْدَنا وَ ذِکرى لِلْعابِدینَ».(۱)
پروردگارا، مرا بیمارى و رنج سخت رسیده، تو بر بندگانت از همه مهربانترى. پس ما دعاى وى را مستجاب کردیم و درد و رنجش را برطرف ساختیم و به لطف و رحمت خود اهل و فرزندانش را با عده اى دیگر مثل آنها به او عطا نمودیم، تا براى اهل عبادت تذکر باشد.
او سالها دچار سخت ترین مشکلات بود و این مشکلات و سختیها دُرّ ایمان و اخلاص وى را آبدیده تر کرد، آنگاه که از امتحان الهى سرفراز بیرون آمد خداوند مهربان گره از مشکلاتش گشود و وى را به نعمت بیشتر و عنایت برتر مخصوص گردانید.
مقام عبودیت آن بنده راست *** که راضى به تقدیر و حکم قضاست
اگر بنده شد قابل وصل دوست *** نشان وصالش ورود بلاست
بود وصل پروانه در سوختن *** از آن رو که او را بقا در فناست
مقرب نگردد در این ره کسى *** که با حبّ دنیاى دون مبتلاست
چنین گفت پروردگار مجید *** که کمتر ز بال مگس این سراست
جهان، سجنِ مؤمنِ بهشتِ عدو *** به فرموده سید اولیاست
به درگاه حق عبد صالح کسى است *** که اندر بلا اهل سِلم و رضاست
پسندیده نزد خداوند پاک *** بود بنده اى کاو به خوف و رجاست
شد آن بنده مقبول درگاه حق *** که پیوسته اندر نیاز و دعاست
اگر لذتى باشد اندر جهان *** همانا مناجات و حال بُکاست
هر آن کس که غافل شد از ذکر دوست *** بدان واحدى مانده دور از خداست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. انبیاء، ۸۳ ۸۴.
موسى و مکاره:
داستان ولادت موسى و بلا و مصیبت و رنج و مکروهى که مادرِ آن جناب در جنب دستگاه فرعون کشید داستان ساده اى نیست. تعقیبى که وران دژخیم فرعون خانه بخانه جهت نوزادان پسر براى جلوگیرى کردن از رشد موسى داشتند، هر لحظه براى مادر موسى دردى جانکاه و رنجى عظیم بود. مادر مهربان از جانب حضرت حق ملهَم شد که طفل را شیر دهد، یا وى را در دامن دریا رها کند و از این مسأله ترس و اندوهى به خود راه ندهد، که طفل با رسیدن به مقام نبوت به او برمى گردد!
«وَ اَوْحَینا إلى اُمِّ مُوسى أنْ اَرْضِعیهِ فَإذا خِفْتِ عَلَیهِ فَألْقیهِ فِى الْیمِّ وَ لاتَخافى وَ لاتَحْزَنى إنّا رادُّوهُ إلَیک وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلینَ».(۱)
طفل در برابر دیدگان مادر به امواج دریا سپرده شد. آب خروشان جعبه حامل امانت حق را مستقیماً به دریا تا رسیدن به فرعون، در عین تکیه به حضرت محبوب، در رنجى سخت بود. خداوند مهربان با قرار دادن مهر شدیدى از کودک در قلب دشمن، هم زمینه رشد کودک را فراهم ساخت و هم مادر طفل را از دریاى غم و اندوه و رنج و مکروه نجات داد. قرآن مجید در سوره قصص مى فرماید:
“چون فرعون به سعایت مردم قصد قتل آن طفل را نمود، همسرش به او گفت: این کودک را نکشید که مایه نشاط دل و نور دیده من و توست و باشد که در خدمت ما سودمند افتد یا وى را به فرزندى خود قبول کنیم. و آنان از حقیقت حال بى خبر بودند.
صبحگاه مادر موسى قلبش از هر چه جز توجه به موسى فارغ بود، به اندازه اى غم و اندوه دلش را فراگرفت که اگر نه ما دلش را بر جاى نگه داشتیم تا ایمانش برقرار بماند نزدیک بود راز درونش را آشکار سازد.
آنگاه مادر موسى به خواهر گفت که از پى موسى بیرون شو، خواهد همه جا رفت تا گذرش به دربار فرعون افتاد، موسى را از دور دید و شناخت ولى آل فرعون او را نشناختند.
و ما شیر هر دایه اى را بر آن کودک حرام کردیم، و آل فرعون با عشق پرشورى که به کودک داشتند در پى دایه اى که موسى سینه اش را بگیرد بودند ولى طفل سینه هیچ زنى را نمى گرفت!
در آن حال خواهر گفت: آیا مایلید من شما را به خانواده اى رهنمون شوم که دایه این طفل شوند و وى را به مهربانى تربیت کند؟
بدین وسیله کودک را به آغوش مادر بازگردانیدیم تا دیده اش به جمال عزیزش روشن شود و حزن و اندوهش برطرف گردد و به طور یقین برایش روشن شود که وعده خدا ثابت و پابرجاست ولى اکثر مردم از این حقیقت بى خبرند”.(۲)
او پس از آنکه جوان رشیدى شد، براى دفاع از مظلوم درگیرى سختى با قبطیان و گروه فرعون پیدا کرد که بر اثر آن درگیرى زمینه اعدامش حتمى بود ولى خداوند مهربان وى را از آن مشکل نجات داد و آن جناب را پس از مدتى رهنوردى در دشت و بیابان با شعیب پیغمبر آشنا ساخت. او نزدیک به ده سال در وادى مدین به چوپانى بسر برد و سرانجام با دختر با کرامت شعیب ازدواج کرد و آنگاه براى دیدار با اقوام از شعیب اجازه خواست که رهسپار دیار مصر گردد. آن حضرت در مسیر حرکت به سوى مصر در وادى سینا به منطقه نور قدم گذاشت و به شرف رسالت و نبوت آنهم در مقام اولوالعزمى از جانب حضرت ربّ العزّه مشرّف و مفتخر شد.
آرى پس از تحمل آن همه مشکلات و مصائب و سختیها، گِلیم پوش بیابانى کلیم الله از کار درآمد. وجود مقدس موسى((علیه السلام)) سالها با فرعون و فرعونیان و قارون و قارونیان و سامرى و سامریان در پیکار و مبارزه سخت بود و آن همه را براى خاطر تداوم فرهنگ حق تحمل نمود تا سرانجام به پیروزى بر دشمنان و فلاح و رستگارى در آخرت دست یافت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. قصص، ۷.
۲. قصص، ۸ -۱۳.
اى آن که گشته اى به غم و رنج مبتلا *** آید فرح، مباش تو نومید از خدا
غم گر چه بیشمار بود شادى از پس است *** شدت اگر چه دیر بماند شود رجا
شب گرچه دیر باز بود هم رسد به صبح *** روز ار چه میغ ناک بود هم دهد ضیا
آمد شفا و صحّت اندر پس مرض *** باشد بهار خرّم اندر پس شِتا
بر هر صفت که هست جهان را ثبات نیست *** هر مال را که هست بود در عقب فنا
شادىّ، و غم، عطا و بلا، صحّت و مرض *** اقبال و مدبرىّ و کراهیت و رضا
هر یک به ضد خویش شود عاقبت بدل *** هر حال را که هست بود بى شک انتها
هر چیز را چو عاقبتش ضد آن شود *** غم به زشادمانى و درویشى از غنا
آدم فراق جنّت و حوّا کشید از آن *** مخصوص گشت زود به تشریف اجتبا
هر چند نوح نوحه گرى کرد مدتى *** وز قوم خویش دید بسى رنج و ابتلا
هم عاقبت به کام دل خویششان بدید *** در آب غرقه گشته به آتش شده سزا
نى بر خلیل آتش سوزان بهشت گشت؟ *** بهر ذبیح نى ز بهشت آمد آن فدا؟
یونس به بطن ماهى اگر ماند مدتى *** شد مستجاب دعوت و شد حاجتش روا
یوسف به چاه و به زندانش گر خواره اى کشید *** آخر عزیز مصر شد و گشت پادشا
یعقوب و یوسف و مکاره
حادثه این پدر و پسر آنچنان مشهور آفاق است که نیازى به شرح و تفسیر آن نیست. پدر نزدیک به چهل سال در آتش فراق عزیزش سوخت، و پسر از پس جدا شدن از دامن مهر پدر دچار بیرحمى برادران، تاریکى چاه، بى رغبتى کاروان، فروخته شدن به دراهم معدوده، گرفتار شدن به چنگال عفریت هواى نفس زن دربارى و محکوم شدن به زندان طویل المدّه همراه آزار و شکنجه شد.
فرزند دلبند یعقوب تمام آن مصائب سهمگین و شکنجه هاى طاقت فرسا را محض عشق حق تحمل کرد و با یک جهان سرافرازى از آن امتحانات و ابتلائات قبول و مقبول بیرون آمد تا جایى که خداوند عزیز نقطه بنقطه زندگى و حیات و اعمال و اخلاق و گفتارش را سرمشق جهانیان قرار داد و در قرآن مجید از داستان زندگى آن حضرت به عنوان نیکوترین داستان یاد فرمود.
انبیاء خدا از آدم تا خاتم، و اولیاء الهى از امم گذشته تا امت اسلامى، همه و همه دچار مکاره سنگین و ابتلائات سخت شدند ولى با توجه و توکل به حضرت محبوب، کرامت انسانى خود و آیین و فرهنگ حضرت حق را از دستبرد حوادث حفظ کردند و در کمال سربلندى و افتخار به کسب سعادت دنیا و آخرت نایل شدند که:
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً، إنَّ مَعَ العُسْرِ یسْراً».(۱)
و به قول حضرت سجّاد((علیه السلام)):
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. انشراح، ۵ ۶.
یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَاُ بِهِ حَدُّ الشَّدائِدِ:
اى آن که گره سختیها و ناگواریها به وسیله او باز مى شود، و تندى و حدّت رنجها و مشکلات با دست قدرت آن حضرت مى شکند.
رفتن ز درت کار من دل نگران نیست *** گر کشته شوم خونم از آن کوى روان نیست
باتیر بلا چون هدفم روى گشاده *** گر کوه شود درد غم عشق گران نیست
حال من بى برگ و نوا را چه شناسد *** آن سرو که آگاه ز تاراج خزان نیست
رسوایى ما راز کفن پرده مپوشید *** گر شمع به فانوس رود باز نهان نیست
شمشیر تو خوب است که بى خواست برآید *** فیضى نرساند به دل آبى که روان نیست
طالع مددى گر نکند کى به کف آیى *** بى یارى کس تیر در آغوش کمان نیست
کس واقف حیرانى مانیست در این بزم *** کآنجا که تویى دیده به غیرى نگران نیست
در دامن الوند دگر غنچه شود گل *** زنهار مگویید کلیم از همدان نیست
در “معارف بهاءولد” مى گوید: سؤال کرد که دوستان را چندین بلا چگونه مى دهد که: أشَدُّ الْبَلاءِ عَلَى الأْنْبیاءِ، گفتم که بلا به معنى نیکویى باشد، اگر چه به ظاهر مبین رنج است، یعنى بر تن رنج نماید ولیکن دل به زیر آن رنج خندان باشد، همچون ابر بهارى که او همى گرید و گُل همى خندد، همچنانکه تنشان چون از روى ظاهر از دنیاست و دنیا سراى بلاست لاجرم بلا بر تن فرو مى آید، اما دل چون آن جهانى بود در ریاض خرّم بود.
باز تن چون از حساب مردگان است، شادى را سزاوار نبود، و دل چون موضع دریافت است شادى نصیب او بود. باز آن همه باز گونگى از اهل دنیاست، که ایشان شادى را به تن آرند و غم را به دل نهند، اما آن دلق پوش مخلص را بینى که دل را چو بستان خندان دارد.
آرى هماره دیوار بستان دژم باشد، یعنى دیوار کالبد ظاهر اهل دنیا روشن و تازه چو برف باشد و در زیر همه شکوفه ها فسرده باشد. اما دل چو جاى دریافت است، چون به خوشى آن جهانى اش صرف کردى رنج کجا باشد او را؟ از ملک همّت که دارد ننگ آیدش که اندیشه ملوک دنیا به خاطرش آید.
بدانکه اخلاص دو بال دارد و هر دوبالش را پرهاست، یک پرش محبّت است بر پنج نماز و یکى روزه داشتن و زکات دادن و برعیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکى بال دیگر پرها دارد، یکى دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهى منکر کردن و قتال کافران کردن.(۱)
مکاره اى که بر اثر گناه و معصیت به انسان هجوم مى کند گره اش با توجه و انابه و توجه به حضرت حق بدون شک قابل گشوده شدن است.
«قُلْ یا عِبادِىَ الَّذینَ أسْرَفُوا عَلى أنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللهِ إنَّ اللهَ یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً إنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ»:(۲)
(اى حبیب من) به آنان که بر خود اسراف روا داشتند بگو: هرگز از رحمت حضرت حق ناامید مباشید، البته خداوند در صورت توبه شما تمام گناهانتان را خواهد بخشید، که او خدایى بسیار آمرزنده و مهربان است.
به خواست حضرت محبوب و لطف و عنایت جناب دوست، در شرح دعاى سى و یکم که در باب توبه و انابه است مطالب لازم به طور مفصل به رشته تحریر خواهد آمد.
مکاره اى که بواسطه حوادث طبیعى مچون زلزله، سیل، طوفان و یا مشکلات اجتماعى و اقتصادى به انسان رو مى کند، گره اش با حوصله و صبر و دعا و درخواست از حق قابل گشوده شدن است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “معارف بهاء ولد” ج۱، ص۶۲.
۲. زمر، ۵۳.
صبا اگر گذرى افتدت به کشور دوست *** بیار نفخه اى از گیسوى معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم *** اگر بسوى من آرى پیامى از بر دوست
وگر چنانکه در آن خضرتت نباشد بار *** براى دیده بیاور غبارى از در دوست
من گدا و تمنّاى وصل او هیهات *** مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است *** ز حسرت قد و بالاى چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزى نمى خرد ما را *** به عالمى نفروشیم مویى از سر دوست
چه باشد ارشود از بند غم دلش آزاد *** چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
حکایت حال آنان که پس از شدت فرج یافتند:
حکایت۱
قُتَیبه بن کلثوم بر بعضى از بلاد یمن فرمانفرما بود. نوبتى به عزم حجّ اسلام از مملکت خود بیرون آمده، چون از مناسک حج فارغ شده متوجه وطن گشت.
قبیله بنوعقیل به واسطه عداوت قدیمى سر راه بر او گرفتند. چون با قتیبه جمعى قلیل بودند مغلوب گشته اسیر شد و مدّت سه سال در آن قبیله محبوس مانده، اهل یمن تصور کردند که قتیبه به قتل رسیده. لاجرم از جستجوى او پاى کوتاه کردند. چون مدت محنت او امتداد یافت نوبتى مردان آن قبیله بالتمام به جایى بودند، قتیبه از زنى که محافظت وى مى نمود التماس نمود که مرا رخصت ده تا بر سر این پشته رفته لحظه اى در این صحرا نظر کنم شاید که تراکم غم از خاطرم کمتر شود.
پیر زن اجازت داده، قتیبه بر زبر آن پشته برآمد زنجیر کشان و نالان، چون نظرش بر سمت کعبه افتاد روى به قبله دعا آورده گفت: یا غِیاثَ الْمُسْتَغِیثینَ وَ یا مُجیبَ دَعْوَهِ الْمُضْطِرّینَ، به عزت و جلالت که مرا از این محنت و ملال، خلاص ارزانى دار.
در این اثنا شتر سوارى به نظر قتیبه آمد که به تعجیل تمام از زیر آن پشته مى گذشت، قتیبه از او پرسید که نام تو چیست؟ جواب داد که طلحان نام دارم و به جانب یمن مى روم. چون لفظ یمن بر زبان طلحان گذشت آب حسرت از دیده قتیبه روان شده گفت: اى جوان، اگر پیغام من به قبایل و عشایر من رسانى ضامن مى شوم که صد شتر سرخ موى به تو دهند. طلحان گفت تو کیستى؟ گفت: من قتیبه بن کلثومم که در فلان سال به حج آمده بودم و اهل این قبیله با من محاربه نموده مرا اسیر ساختند. طلحان گفت: شاید خویشان تو سخن باور نداشته باشند. قتیبه گفت: فرود آى تا من بیتى چند بر پالان شتر بنویسم تا به ایشان نمایى. طلحان فرود آمده، قتیبه بیتى چند که ترجمه آن به فارسى این است بر پالان نوشت:
از حال من شکسته دلان را خبر کنید *** کاى صفدران ز بهر خلاصم سفر کنید
لشگر سوى ولایت دشمن بیاورید *** خون حسود دولت ما را خبر کنید
بر گردنم که جایگه طوق ملک بود *** بینید غُلّ و بند، سخن مختصر کنید
و همچنین به برادر خود نوشت که صد شتر به طلحان دهد. طلحان به یمن رسیده قضیه قتیبه را فراموش کرد، تا روزى دو زن را دید که حکایت قتیبه با یکدیگر مى گفتند و بر او نوحه مى کردند، طلحان از ایشان نشان برادر قتیبه پرسیده، نزد وى رفته، نوشته قتیبه به وى نمود. آن جوانمرد فى الفور صد شتر تسلیم نموده، لشگر جمع کرد و از برادر مَعدیکرَب و قیس بن معدیکرَب استمداد نمود. قیس گفت: اگر در زیر عَلَم من سیر کنى تو را مدد کنم. این ام کلثوم خواست که امتناع نماید، اقارب او را از این سرکشى منع کردند و قیس با یتوزبید و سپاه یمن با بنوعقیل محاربه نموده ایشان را شکست داد و قتیبه را از اسارت خلاص ساخت.(۱)
منتظر آن و این مباش که ایزد *** کار تو بى رنج انتظار بسازد
طاعت او را تو بنده وار بسر بر *** تا همه کارت خداى وار بسازد
ابن مسعود از رسول خدا روایت کرده که فرمود:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “زینه المجالس” ص۷۰۰.
اَسْألُوا اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ فَضْلِهِ، فَإنَّهُ یحِبُّ أنْ یسْألَ، وَ أفْضَلُ الْعِبادَهِ انْتِظارُ الْفَرَجِ مِنَ اللهِ تَعالى:
فضل خداى را مسألت کنید، که حضرت حق مسألت شما را دوست دارد، و برترین عبادت انتظار گشایش از جانب خداست.
از امیرالمؤمنین((علیه السلام)) از رسول خدا((صلى الله علیه وآله)) روایت شده:
أفْضَلُ أعْمالِ اُمَّتِى انْتِظارُ الْفَرَجِ مِنَ اللهِ تَعالى:(۱)
برترین اعمال امت من انتظار فرج از حضرت حق تعالى است.
قالَ رَسُولَ اللهِ((صلى الله علیه وآله)) لِعَبْدِاللهِ بْنِ عَبّاس: ألا اُعَلِّمُک بِکلمات ینْتَفَعُ بِهِنَّ؟ قالَ بَلى یا رَسُولَ اللهِ، قالَ: اِحْفَظِ اللهَ یحْفَظْک، اِحْفَظِ اللهَ تَجِدْهُ أمامَک، تَعْرِفُ اللهَ فِى الرَّخاءِ یعْرِفْک فِى الشِّدَّهِ، وَ إذا سَألْتَ فَاسْألِ اللهَ، وَ إذَا اسْتَعَنْتَ فَاسْتَعِنْ بِاللهِ. جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائِنٌ، فَلَوْ جَهَدَ الْعِبادُ أنْ ینْفَعُوک بِمالَمْ یکتُبْهُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَک لَمْ یقْدِرُوا عَلَیهِ، وَ إذَا اسْتَطَعْتَ أنْ تُعامِلَ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ بِالصِّدْقِ وَ الْیقینِ فَافْعَلْ، فَإنْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَإنَّ الصَّبْرَ عَلى ما یکرَهُ خَیرٌ کثیرٌ. وَاعْلَمْ أنَّ النَّصْرَ مَعَ الصَّبْرِ، وَ أنَّ الْفَرَجَ مَعَ الْکرْبِ، وَ أنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً.(۲)
زبده خلایق و منبع حدائق و حقایق، محمّد رسول الله((صلى الله علیه وآله)) حبْرِ امّت و بحر حکمت عبدالله بن عباس(رحمه الله) را چنین گفت:
بیاموزم تو را کلماتى که از آن سودمند شوى و تو را در نعمت نافع و در بلیت دافع باشد؟ گفت: آرى یا رسول الله. فرمود: خداى را نگاه دار تا خداى تو را نگاه دارد، (و نگاه دارنده زمین و آسمان در نگهداشت بنده اى از بندگان نگنجد، معنا آن باشد که به انقیاد و امتثال اوامر و نواهى، او را محافظت کن و در نگهداشت جانب دوستان و بندگان او مبالغه کن تا به نگاهداشت او از زوال نعمت و وقوع در بلیت محفوظ مانى و به نظر عنایت و عاطفت او ملحوظ گردى.) خداى را نگاه دارد تا او را پیش روى خود بیابى. خداى را در خوشى بشناس تا تو را در رنج و ناراحتى توجه کند. چون بخوانى، خدا را بخوان، و چون طلب کمک کنى از او کمک بخواه. قلم بر آنچه باید باشد رقم زده (که چیزى در علم او زیاده و نقصان نگیر). اگر تمام خلایق بکوشند تا نفعى که خدا نخواسته بر تو رسانند به جائى نمى رسند. اگر بتوانى در تمام امورت با حضرت محبوب به صدق یقین معامله کنى معامله کن، ورنه صبر بر آنچه که کراهت دارى خیر کثیر است، و بدان که پیروزى نتیجه صبر، و فرج همراه با شدت، و آسانى با سختى است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. روایات انتظار فرج در “بحار” ج۵۲، ص۱۲۲ به بعد مذکور است.
۲. “فرج بعد از شدت” ص ۴۷.
لایق مهر بتان، جان هوسناکت نیست *** آتش عشق است این در خور خاشاک نیست
اى که خریدم به جان، درد غم عشق تو *** عرضه کنم قصه اى، گر چه تو را باک نیست
عمر بسر شد مرا، در ره خدمت، ولى *** بر سر کویت هنوز، قیمت من خاک نیست
بیشتر از دیگران، جان به غمت مى دهم *** همچو منت بنده اى چابک و چالاک نیست
خوبى و زیباییت هست ولیکن دریغ *** مدعیان تو را چشم و دل پاک نیست
خاک ره آن سوار، گردم و منّت کشم *** زانکه سر چون منى قابل فتراک نیست
گفت مگر قصه روى تو عاشق به باغ *** نیست گلى کز غمت پیرهنش چاک نیست
با توجه به گفتار رسول خدا به فرزند عباس، انسان نباید از حادثه و سختى و مکروه بترسد بلکه باید با قدرت حوصله و صبر و استقامت و اتّکال به حضرت محبوب به استقبال حادثه رفته و به انتظار گشایش و فرج از جانب حضرت ربّ باشد.
مرحوم فاضل در کتاب “سخنان على” که برگردانى زیبا از “نهج البلاغه” حضرت مولاست مى گوید:
“لذّت زندگى در آشوب و غوغاى آن است، دنیاى خاموش شده به گورستان شبیه تر است که هیاهوى زندگى از آن شنیده نمى شود. گوشه گیران که از ترس لغزش و سقوط به کنج عزلت مى نشینند، در حقیقت زندگانى هستند که پیش از مرگ همچنان زنده دفن شده اند.
اى خوش آن سر که در او سودایى است، و آن دل که کانون شورش و غوغاست. جوانان زنده دل و با نشاط هرگز در جهان آسوده و آرام نمى نشینند، آنان پیوسته از آشوب و انقلاب، هیاهو و جنجال لذت مى برند، زیرا سیر تکامل آنها در حکمت آمیز خود بدین مسأله بزرگ حیاتى نگران است که مى فرماید:
“جان و تن هر و در زندگى ممکن است کسل و فرسوده شوند، آن از سنگینى این، و این از پرواز آن به ستوه آید. جان را به دانش حکمت بیارایید و زنگ این آیینه را با صیقل اخلاق ستوده و پندار پاک بزدایید، تا مراسم معاشرت را در اجتماع با بردبارى و صبر برگزار کنید و در محفل همنشینان به حسن مشرب و لطف آمیزش معروف گردید و در نتیجه بار زندگى را آسان به منزل رسانید.
تن را به کار و کوشش وادارید و هرگز به سستى و خمود نگرایید تا به قوه فعالیت و عمل همچون روح با نشاط و سبک باشید و پرندهوار شایسته پرواز و طیران گردید.
هرگز از خداوند متعال مخواهید که شما را از غوغاى زندگى برکنار دارد و با آرامش و سکون از این جهان بیرون برد. خدا راضى نیست کسى به هنگام مناجات بگوید: خدایا، مرا از فتنه دور بدار. زیرا مرد خدا آن کسى است که قدم در پیکار هستى گذارد و نبرد زندگى را با پیروزى و پاکدامنى برگزار کندو فقط در این مبارزه لازم است که مرام حقّ و حقیقت نصب العین باشد و با خلوص عقیده و طهارت وجدان پیکار درگیرد.
آیا شنیده اید که خداوند متعال در کتاب مجید چه فرموده: “فرزندان و ثروت در زندگانى بشر فتنه است”. بنابراین اگر کسى از فتنه بگریزد به عبارت آشکارترى از هستى و حیات گریزان و بیزار ست.
تیره بخت که کنج عزلت مى گیرد و از هیاهوى محیط فرار کرده، به گوشه خموشى پناه مى برد، نمى داند که فلسفه آفرینش و راز وجود چیست، او نمى داند که براى گوشه نشینى و انزوا خلق نشده است بلکه باید با بقاء ناموس حیات در آشوب جهان شرکت کند و همچون زندگان به جنب و جوش برخیزد، قامتى بیاراید و قدمى فراگذارد، از بینوایى دستگیرى کند و نادانى را به دانش و کمال هدایت نماید.
آرى در غوغاى زندگى بیش از آنچه شکست و فساد پدید مى آید، صلاح و عمران صورت مى گیرد. اگر وظیفه آدمیزاد در عالم به سکوت و خمود منحصر باشد یکباره خداشناسان باید از هم پراکنده شده، هر یک به گوشه اى خزند و در گلوى درّه هاى تنگ و غارهاى ژرف فرو روند جهان را همچنان سرگشته و گمراه بگذارند و تنها گلیم خود را از آب کشیده، به حفظ جان خویش بشر را به دست غرقاب فنا و امواج نیستى بسپارند.
من نمى گویم که لجام گسیخته و خیره خیره خود را در میان جامعه اندازید و بیهوده آشوب و انقلاب بر پا کنید، ایم عمل را نمى ستایم و بدان اجازه نمى دهم، اما گوشه مگیرید و خموش منشینید و آسایش خود را بر رفع مظالم بندگان خداى و تصفیه اختلافات مردم ترجیح مدهید.
ممکن است که انسان به قسمت خود هم راضى باشد و از تقدیر هم خرسند، اما این رضایت ایجاب نمى کند که سرافکنده به کنج بخزد و زبان بریده از گفت و شنود و خلط و آمیزش آرام و برکنار ماند.
خداوند دانا، مردان نبرد را در فتنه اندازد و بدینوسیله جوهر جانشان را آزمایش کند تا بنگرد بردبار و صبور کیست، تا معلوم شود پرهیزکار و پاکدامن کدام، تا بنده را به روز رستاخیز بر خداى حجّت نباشد و کس در آن باز پرسى نیازموده قدم نگذارد.
پس برخیزید و دامن همت بر کمر زنید، بکوشید و بجوشید و غوغاى زندگى را بر پا دارید، مرد باشید و با دامن پاک و پندار عالى در صحنه نبرد قدم گذارید، تا هم از لذت حقیقى حیات بهره برید و هم به وظایف انسانیت خویش قیام نمایید، نه همچون زنده به گوران که بر نفس خود اتّکاء و اعتماد ندارند و به همین جهت از غوغاى زندگى کناره مى گیرند.(۱)
دانى که را سزد صفت پاکى *** آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگناى پست تن مسکین *** جان بلند خویش نفرساید
دزدند خودپرستى و خودکامى *** با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق از او رسند به آسایش *** هرگز به عمر خویش نیاساید
آن روز کآسمانش برافرازد *** از توسن غرور به زیر آید
تا دیگران گرسنه و مسکینند *** بر مال و جاه خویش نیفزاید
در محضرى که مفتى و حاکم شد *** زر بیند و خلاف نفرماید
تا بر برهنه جامه نپوشاند *** از بهر خویش بام نیفزاید
تا کودکى یتیم همى بیند *** اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفت اگر یابى *** گر نام او فرشته نهى شاید
حکایت ۲
ـ از سید ثَقَلَین و سرور خافِقَین، محمدّ رسول الله((صلى الله علیه وآله)) چنین روایت کرده اند که وى فرمود: که از نوادر اخبار بنى اسرائیل و عجائب امم سالفه که به الهام ربّانى و وحى آسمانى بر آن مطلع بود این است که: سه شخص از بنى اسرائیل در راهى با یکدیگر رفیق بودند و به مراقبت و موافقت یکدیگر مستظهر و مفتخر، و راهى سخت و مقصدى دور فراپیش گرفته بودند و به همکلامى و مکالمت یکدیگر سختى و مشقّت سفر را تخفیفى مى نمودند، و فایده اَلْرَّفیقَ ثُمَّ الطَّریقَ را محقق مى گردانیدند، که ناگاه ابرى چون روز عاشقان، سیاه و بادى چون دم مفلسان، سرد برخاست. سحاب چون دست کریمان، عالم را تاریک گشت، پناه به غارى بردند تا از خطر باد ایشان را حمایت کند ولى نمى دانستند که به سبک پایى از قضا نمى توان گریخت و با این ضعفى که در انسان است با قَدَر نمى توان آویخت و پناه جز به درگاه خدا نباشد، و مرد زیرک اگر از قضا گریز جوید خود را باژگونه خوسته باشد که: لا مَرَدَّ لِقَضاءِ اللهِ، وَ لا مَفَرُّ مِنْ قَدَرِهِ.
هنوز در آن غار ننشسته بودند که قیامت برخاست و هنوز از حرمت ساکن نشده بودند و از باران ایمن نگشته که کوه ثابت قدم از زلزله چون دل خائنان در اضطراب آمد. سنگى بزرگ همراه سیلاب باران در حرکت آمد و بر در غار نشست، آنچنان که دهانه غار بسته شد و ایشان همچون مردگان در گور تاریکى غار به حبس دچار شدند.
جز به فضل حق دست آویزى و جز به رحمت ایزدى جاى گریزى نداشتند، گفتند این آن ساعت است که جز اخلاص و دعا موجب خلاص نشود و جز صدق نیت و خلوص عقیدت و طویت، از این ورطه نرهاند، بیایید تا هر یک از ما خداى را به تضرّع و استکانت و خضوع و خشوع بخوانیم و فاضل ترین طاعت و با اخلاص ترین عملى که در مدت عمر بر آن اقدام نموده ایم وسیله استجابت دعاء با اخلاص ترین عملى که در مدت عمر بر آن اقدام نموده ایم وسیله استجابت دعاء خود سازیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “سخنان على((علیه السلام))” ص۱۸۱.
پس یکى گفت که خداوندا، تو مى دانى که مرا دخت عمویى بود در غایت زیبایى و ملاحت، و نهایت لطافت و ظرافت، و مدتها عاشق جمال و شیفته حسن و کمال او بودم و بارها در طلب او به لطایف حیل و مکارم عمل ریاضتها مى کشیدن و مجاهده ها مى نمودم، تا بعد از آنکه مال بسیار بر آن کار صرف نمودم و روزگار دراز در آن مشقت بودم روزى بر مراد خود قادر گشتم و او را تنهادر موضعى بى زحمت اغیار بیافتم، خواستم که از آن گنج روان بهره اى برگیرم و از آم چشمه حیوان که شکرستان لبش معدن نبات بود شربتى نوش کنم و مرادى که در چنان حالى مطلوب و از چنان محبوبى مرغوب باشد حاصل گردانم، آن دختر گفت:
اِتَّقِ اللهَ یابْنَ عَمِّ وَ لا تَنْقُضِ الْخاتَمَ:
اى پسر عم، تقواى خدا پیشه کن و دامن عفت و عصمت مرا به سرپنجه شهوت حیوانى آلوده مکن.
چون گفت از خداى بترس، از سر آن مراد برخاستم و پاى بر هواى نفس نهادم و دست از آن معصیت کوتاه گردانیدم. خدایا، اگر مى دانى که ترک آن معصیت محض جلب خوشنودى و رضایت تو بود، ما را از این درماندگى فرج و از این ورطه سخت نجات ارزانى دار. هنوز این سخن در دهان داشت که ثلثى ازآن سنگ بیفتاد و منفذى در آن سنگ پدید آمد.
شخص دوم گفت: خداوندا، علم شامل تو بدین محیط است که مادرى و پدرى داشتم بسیار مسنّ، آنچنانکه پیرى قامت چون تیر ایشان را کمال گردانیده و مُشک عارضشان به کافور بدل شده بود، طراوت و شباب آنان را رها کرده و آثار خزان عمر بر سر و صورتشان دیده مى شد، از کسب بازمانده و از حرکت عاجز بودند، من به امتثال امر: وَ بِالْوالِدَینِ إحْساناً، شب و روز به خدمت ایشان مشغول بودم و دائماً از آن خائف که مباد از برکات وجود ایشان محروم شوم.
شبى در تهیه غذا وظیفه خود به انجام رساندم، چون به محل آنان رفتم هر دو را در خواب ناز دیدم. بر بیدار کردن آنان جرأت نکردم که مبادا عیش خواب و لذت نیام بر آنان حرام گردد، دلم راضى نشد برگردم، چرا که ترسیدم از خواب برخیزند و طلب غذا کنند و من در خدمت آنان حاضر نباشم، آن شب را تا صبح در کنار بستر آنان بیدار ماندم. خداوندا، تو مى دانى که این خدمت خاص محص خوشنودى تو انجام گرفت، اگر راست مى گویم درِ بسته بر ما گشاده گردان. در آن حال ثلثى دیگر از آن سنگ بیفتاد.
شخص سوم گفت: الهى تو داناى اسرار و عالِم بر امور پنهانى و از سرایر و ضمایر کائنات مطّلعى و مى دانى که من در وقتى اجیرى داشتم، چون مدت آن سپرى شد اجرت بدو رساندم، گفت: اجرت کار من بیش از این است و آنچه مى دادم قبول نکرد، گفت: میان من و تو روزى خواهد بود که حق مظلوم از ظالم بستانند. از نزد من قهر کرد و آن اجرت به من گذاشت.
من از سخن سخت متأثر شدم و از تو که خداوند منى بترسیدم و به آن اجرت گوسپند خریدم و رعایت و محافظت بجاى آوردم تا در اندک مدت بسیار شد و بعد از زمانى آن اجیر بازآمد و گفت: از خداى بترس و آن حق من به من رسان. اشارت بدان گله گوسپند کردم و گفتم حق تو این است، برو بردار. آن مرد سخن مرا مسخره و استهزاء پنداشت، گفت حقّم را نمى دهى کفایت نیست، مرا هم مسخره مى کنى؟ گفتم: گمان بد مبر، که این گوسپندان تمام ملک توست و این همه از رعایت اجرت تو و محافظت مزدت پدید آمده.
الهى، اگر این سخن من بر صدق و راستى است ما را از این شدتْ فرجى و از این مشقتْ مَخرجى عنایت فرما. در حال تمامت آن سنگ از در غار کنار رفت و ایشان از آن ورطه هلاکت به دعا و خضوع و خشوع و عمل خالص نجات یافتند.
درخت اگر متحرک بُدى بپا و به پر *** نه رنج اره کشیدى نه زخمهاى تیر
ور آفتاب نرفتى به پرّ و پا همه شب *** جهان چگونه منوّر شدى به گاه سحر
ور آب تلخ نرفت ز بحر سوى افق *** کجا حیات گلستان شدى به سیل و مطر
چو قطره از وطن خویش رفت و باز آمد *** مصادف صدف او گشت و شد یکى گوهر
نه یوسفى به سفر رفت از پدر گریا؟ *** نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
نه مصطفى به سفر رفت جانب یثرب *** ببافت سلطنت و گشت شاه صدر کشور؟
وگر تو پاى ندارى سفر گزین در خویش *** چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفرى کن به خویش اى خواجه *** که از چنین سفرى گشت خاک معدن زر
ز تلخى و ترشى روبه سوى شیرینى *** چنانکه رُست ز تلخى هزارگونه ثمر
در این حکایت چه درسهاى سازنده و چه پندهاى برازنده و چه حکتهاى ارزنده از جانب معلّم علوم و مهذِّب نفوس، دارنده مقام لى مَعَ الله، و مسندنشین بارگاه الله، منبع خیر، و دریاى رحمت، و بحر رأفت، وجود مقدّس حضرت ختمى مرتبت((صلى الله علیه وآله)) به انسان ارزانى شده، که هر کس در تمام امور تقواى الهى را مراعات کند و حقوق انسانها را مراقبت نماید، خداوند مهربان راه نجات از مشکلات را به رویش باز مى کند و فوز و سعادت و خیر و سلامت و کرامت و اصالت را نصیب او مى نماید.
براى انسان از جانب حضرت ربّ العزّه درجاتى مقرر شده که از هر درجه اى راههایى وروزنه هایى به طرف فیوضات الهیه باز است. اى کاش همگان از آن درجات مطلع بودند و براى بدست آوردن آن مى کوشیدند، تا جهان گلستام مى شد و امن و امنیت در باطن و ظاهر زندگى حکمفرما مى گشت.
مقامات و درجات انسان
سعید الدین فرغانى در “شرح تائیه ابن فارض” مى فرماید:مقدمه اول: بباید دانست که هر چند در طریق حق و وصول به وى مقامات و درجات بسیار است، لکن اصول و کلیات آن سه مقام است: اول سلام، و دوم ایمان، و سوم احسان، زیرا که چون آن سرّ وجودى(۱) از مراتب استیداع افلاک و عناصر و مولّدات و مرتبه استقرار که رحم مادر است تجاوز کرد و به صورت این نفس و مزاج انسانى ظاهر شد، به سبب ملابست احکام کثرت عناصر و مولّدات، حکم وحدت و طهارت و بساطتش در این آثار کثرت حرکات و سکنات طبیعى و احکام انحرافات او مغلوب گشت و به آن سبب از مبدأ وحدت خود، و لا بدّى رجوع به وى، و طرق ظاهر و باطن آن رجوع، به یکبارگى محجوب ماند.
پس اگر به واسطه تقلید پدر و مادر و مربّى، یا دعوت رسولى و امامى از آن آگاهى مى یابد، نخست اثر آن آگاهى به ظاهر نفس و جهت تدبیرى او مر مزاج و قوا و اعضاى او را مى رسد، و از او به قوا و اعضا سرایت مى کند تا از کثرت و نامضبوطى حرکات و سکنات قولا و فعلا و ظهور به صور انحرافاتى اعراض مى کنند و به وحدت و عدالتى که در احکام شرع مندرج است روى مى آرند، و آن را انقیاد مى نماید و آن زمان، دخول ایشان در دایره مقام اسلام که انقیاد اوامر و زواجر شرع است درست مى شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. انسان.
و آنگاه ارتباط این شخص انسانى که به مسلمانى درآمده است، با حق و اسماء و صفات مقدس او به طریق تعلّق ثابت مى افتد، ازیرا که مربوب را به اسم رب و صفت ربوبیت، و مخلوق را به اسم خالق و صفت خلق، و مهدى را به اسم هادى و صفت هدایت و توبه کننده را به اسم توّاب و قابل التَّوب، و مغفور را با اسم غفّار و صفت مغفرت، و هَلُمَّ جَرّاً، تعلّق ضرورى است، و همچنین در مقام اسلام که تقید است به عالم حکمت، تعلّق به اسباب و علل و اضافت هر چیزى به سببى و علّتى ظاهراً و رؤیت اشیاء مضاف به این اسباب و علل ضرورى است که فى الحقیقه آن اسباب و علل هم مظاهر آثار این اسمائند.
و تا دایره اسلام درنیامده است تعلّقش با بعضى اسما و صفات است دون البعض، و چون به حقایق مقام اسلام متحقّق شد حینئذ تعلّقش با همه اسما و صفات تمام مى گردد و بعد از آن، اثر آن آگاهى از مبدأ و معاد و طریق عود به قواى باطنى و حواس نفس مى رسد تا به تکلّف و تطلّف جهد مى کند و خود را از قواى باطنى و حواس نفس مى رسد تا به تکلّف و تلطّف جهد مى کند و خود را از مضیق: «صُمٌّ بُکمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لایرْجِعُونَ»،(۱) مى رهاند، و نطق و سمع و بصر و فکرت و وهمش را که به فضول و مالا یعنى از ذکر و فکر و آثار و عبر، به کلّى محجوب بود درکار مى آرد، و خویشتن را به اسم سمیع و بصیر و عالم و قائل متخلّق مى گرداند. و همچنین قواى باطن را از حضیض نقایص و انحرافات جهل و بخل و طیش و ظلم و قساوت، الى غیر ذلک، به اوج کمالات و صور اعتدالات عقل و کرم و حلم و رأفت خواهد که برساند.
حینئذ از مقام اسلام به مقام ایمان ترقّى کرده باشد و در اثناى سیر در کلیات مقاماتِ ایمانى چون توبه و زهد و ورع و توکل و رضا، و جزئیات هر مقامى، خود را به اسماء حق چون کریم و حلیم و علاّم و رئوف و امثال آن بر وفق: تَخَلَّفُوا بِأخْلاقِ اللهِ متخلّق مى کند، و مقام ایمان را از این جهت مقام تخلّق گویند.
پس چون احکام انحرافات از ظاهر و باطن نفس منتفى گردد، صورت وحدت و عدالتى که در مشیمه نفس کامن بود متولد شود و نام آن صورت دل است، پس این دل به حکم «وَ وَسِعَنى قَلْبُ عَبْدى…»(۲) محلّ تجلىّ اسمى شود از توابع اسم ظاهر حق که منشأ تعین نفس و مزاج این شخص بوده باشد، و در وقت سقوط نطفه و نفخ روح و زمان ولادت، محکوم تأثیر و تربین آن اسم افتاده و حینئذ به آن اسم متحقق شود، أعنى در وقت تجلىّ آن اسم در دل او، اسم و رسم او به کلّى از میان برخیزد تا همه آن اسم باشد، و آنگاه از مقام ایمان به مقام احسان ترقّیش محقّق شود، و آن اسم که در دل او تجلّى کرده است و اثرى از آثار آن اسماء ذات مذکور است، حینئذ سمع و بصر و لسان و ید و رِجلْ و عقل او گردد، تا از اخبارى که در حقیقت این مقام تحقّق وارد است لطایف آن را فهم کند.
پس در مراتب اسما، سیر کردن گیرد و تحقق به هر اسمى او را مستعد تحقق به اسمى دیگر مى گرداند تا به همگى اسما که اشم ظاهر، جامع ایشان است متحد شود. آنگاه سیر در باطن روح آغازد تا به همه اسماء باطن تنزیهى تحقّق یابد، آنگاه به تجلىّ جمعى کمالى رسد، و این سیر مضاف به سایر کاملان است. اما سیر مصطفوى از این حضرت جمع قاب قَوْسَین است تا به مقام احدیت جمع أوْأدْنى، که لا أعلى و لا أکمل منه.
مقدمه دوم آن است که از خصایص کامل، آن است که غالباً به باطن و سرّ خود مشاهد حضرت غیب باشد. و به روح و نفس، مطالع حضرت ارواح و علوم آن در مقام احسان. و به حواس ظاهر و باطن در مقام ایمان و مشغول آثار و عِبَر بود و مزاج و قواى او مقید باشد به مقام اسلام. و به عبادات بدنى و ملازمت همه انواع احکام ابتلائات شرعى، اوقات او معمور و مستغرق.
اما فایده تقید سرّ و نفس شریفش به حضرت غیب و مقام احسان، تجلیات ذاتى و علوم حقیقى و مکاشفات صحیح است. و فایده تقید حواس و قواى ظاهر و باطنش به مقام ایمان، در این نشأت دنیا التذاذ اوست به ذکر و فکر سماع و عبرتها، و در نشأت آخرت به رؤیت دائم بالبصر(۳) و سماعِ کلام بى واسطه و غیر آن. و فایده تقید مزاجش به مقام اسلام تحقق باشد به ابتلائات احکام شریعت در این نشأت و تلذّد بدان و کشف دقایق حکمت، و در هر حکمى از احکام شرعى، و علت تعیین و تحدید اعداد و اوقات و مقادیر در نماز و روزه و زکات و حج و غیر آن، و کمال انبساط حقیقت او در جمیع عوالم و نشأت دنیوى و برزخى و حشرى و جنانى و کثیبى و غیر آن به آن تقید مزاج به مقام اسلام باز بسته است، و برخوردارى از صور و نتایج آن اعمال و عبادات شرعى در برزخ و حشر که جنّات و حور و قصور، عین آن صور است هم بدان متعلّق، و هر چند اوقات باشد که نفس و حواس و مزاجش همرنگ سرّ گردد، اما به حکم نشئات و آن حکمتهاى مذکور آن را ثباتى و دوامى بیشتر نتواند بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. بقره، ۱۸.
۲. لا یعُنى وَ لا سَمائى وَ لکنْ یعُنى قَلْبُ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنِ.
۳. مرا دو چشم دل است که در فرمایشات رسول حق به آن اشاره شده است.
مقدمه سوم، در بیان تحقیق تجسّد اعمال و اقوال در نشئات برزخى و حشرى و جنانى و جحیمى.
بدان وفّقک الله که همچنان که افلاک و کواکب، صور و مظاهر حقایق و اسماء الهى اند و تسکلات اتّصالات ایشان مظاهر توجهات و اجتماعات حقایق و اسماء; و از این جهت در این عالم مؤثرند و سور نتایج آن تشکلات و اتّصالات اینجا در این نشئات دنیا به صور امزجه و اشخاص و اقوال و اعمال و احوال ایشان متشخّص و متجسّد مى شوند، همچنین قوا و اعضاى این صورت انسانى که مجمل همه عالم است، مظاهر و صور همان حقایق و اسماء الهى اند، و تشکلات و اتّصالات این صور نیز که اعمال و قوال عبارت از ایشان است هم مظاهر توجهات و اجتماعات همان حقایق و اسماء است، هر چند این صور انسانى را از آن مظهریت آگاهى نیست، لاجرم همچنان که صور و نتایج آن تشکلات و اتّصالات اگر چه اَعراضند، اینجا ظاهر و متجسّد مى شوند، همچنین این صور اقوال و اعمال انسانى هر چند اَعراضند اما در افلاک و اطباق متجسّد مى گردند و جمله صور برزخى و حشرى و جنانى و غیر آن عین آن هیئات متجسّده اند، و نفوس انسانى در برزخ به آن صور متعلّق مى شوند، و نعمت و نقمت ایشان در برزخ از حیثیت آن صور به ایشان مى رسد.
اما هر فعلى و عملى و قولى که به قصدى و نیتى صحیح مقرون مى باشد به حسب قوّت نسبت آن نیت به وحدت و اخلاص، تجسّد او در فلکى عالى تر مقدّر مى شود، تا اگر حکم وحدت و اخلاص بر قولى و عملى غالب آید به حکم «إلَیهِ یصْعَدُ الْکلِمُ الطَّیبُ وَالْعَمَلُ الصّالِحُ یرْفَعُهُ»،(۱) آن به کلى به عالم وحدت مرتفع شود و در این افلاک هیچ صورت نپذیرد. و إلیه الإشاره بقوله((صلى الله علیه وآله)) فى جمله حدیث:
لاإلهَ إلاّ اللهُ، لَیسَ لَهادُونَ اللهِ حِجابٌ حَتّى یفْضِىَ إلَیهِ.
و بقوله علیه الصلاه و التحیه:
ما قالَ عَبدٌ لا إلهَ إلاَّ اللهُ مُخْلِصاً مِنْ قَلْبِهِ إلاّ فُتِحَتْ لَهُ أبْوابُ السَّماواتِ حَتّى یفْضِىَ إلَى الْعَرْشِ.
و اما هر فعلى و قولى که از نیتى و قصدى صحیح خالى ماند یا به یکبارگى هَباءً منثوراً شود تا از این عالم خاک و آب و هوا و آتش تجاوز نکند و در نشأت آخرت منضّم با صورت جسمانیش مصور گردد و در جسمش افزوده موجب شدت عذاب صاحبش شود، أعاذنالله من ذلک. و الإشاره إلیه بقوله((صلى الله علیه وآله)):
إنَّ غِلْظَ جِلْدِ الْکافِرِ اثْنَینِ وَ أرْبَعینَ(۲) ذِرعاً، وَ إنَّ ضِرْسَهُ مِثْلُ اُحُد، وَ إنَّ مَجْلِسَهُ فى جَهَنَّمَ ما بَینَ مَکهَ إلَى الْمَدینَهِ:
ضخامت پوست کافر چهل و دو زرع، و دندانش همانند اُحُد، و جاى نشستنش چون بین مکه تا مدینه است.
و دیگر اشارات نصوص قرآن و احادیث صحاح با نظر ارباب کشفِ صحیح مطابقند که سطح کرسى کریم، زمین بهشت است و سقفش عرش.
اما اشارت قرآن عزیز آن است که به چیزى که سعتِ کرسى را وصف فرموده است به عین همان چیز عرض بهشت را وصف کرده است، قوله تعالى:
«وَسِعَ کرْسِیهُ السَّماواتِ وَ الأْرْضِ».(۳)
و قوله تعالى:
«وَ جَنَّه عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الأْرْضُ».(۴)
و اما دلالت حدیث، قوله((صلى الله علیه وآله)):
إنَّ فِى الْجَنَّهِ مِائَهَ دَرَجَه، ما بَینَ کلِّ دَرَجَه وَ دَرَجَه کما بَینَ السَّماءِ وَ الإْرْضِ، وَ الْفِرْدَوْسُ أعْلاها دَرَجَهً وَ مِنْها تَفْجُرٌ الأْنْهارُ الأْرْبَعَهُ وَ مِنْ فَوْقِها یکونُ الْعَرْشُ:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. فاطر، ۱۰.
۲. اثنان و اربعون ظ.
۳. بقره، ۲۵۵.
۴. آل عمران، ۱۳۳.
در بهشت صد درجه است، بین درجه اى تا درجه دیگر همچون بین آسمان و زمین است، و فردوس بالاترین درجه آن است و از آن چهار نهر مشهور سرچشمه مى گیرد و فوق آن عرش است.
و از این اقوال و اعمال آنچه به مقاصد صحیح مؤیدتر باشد در این بهشت به صورت حدائق و اشجار و ثمار و انهار و حور و قصور متجسّد مى شود، و الدلیل علیه قوله تعالى:
«وَ أنْ لَیسَ لِلاْنْسانِ إلاّ ما سَعى، وَ أنَّ سَعْیهُ سَوْفَ یرى، ثُمَّ یجْزیهُ الْجَزاءَ الأْوْفى»:(۱)
و براى انسان جز آنچه به کوشش خود انجام داده نخواهد بود، و البته سعى و عمل او بزودى دیده خواهد شد، سپس به پاداش کاملتر خواهد رسید.
و قوله تعالى: «فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّه خَیراً یرَهُ».(۲) و شک نیست که سعى و عمل عَرَضند وَ الْعَرَض لا یبقى زَمَانَینَ على الصحیح، فکیف یرى فى الزمان الثانى؟ و نصّ صریح، رؤیتِ عینِ سعى و عمل اثبات مى کند پس آن رؤیت جز به این طریقِ تجسّد نتواند بود. و قوله((صلى الله علیه وآله)):
لَقیتُ لَیلَهً اُسْرِىَ بى إبْراهیمَ((علیه السلام)) فَقالَ: یا مَحَمَّدُ، اِقْرَأْ اُمَّتَک مِنِّى السَّلامَ وَ أخْبِرْهُمْ أنَّ الْجَنَّهَ طَیبَهُ التُّرْبَهُ، عَذِبَهُ الْماءِ، وَ أنَّها قیعانٌ وَ إنَّ غِراسَها سُبْحانَ اللهِ وَ الْحَمْدُللهِ وَ لا إلهَ إلاَّ اللهُ وَ اللهُ أکبَرُ:
رسول خدا((صلى الله علیه وآله)) فرمود: شب معراج ابراهیم را ملاقات کردم، به من گفت: از جانب من امّت خود را اسلام برسان و بگو: بهشت را خاک پاک و آب شیرین است و اکنون دشت و هامون مى باشد، به حقیقت که نهالهاى آن سبحان الله و الحمدلله و لاإله إلاّ الله والله أکبر است.
پس به واسطه این تجسّد مذکور، حقیقت کامل منبسط مى شود و بناى کمالش به آن انبساط محکم مى گردد.
مقدّمه چهارم آن است که هر مرتبه اى و عالَمى و حضرتى را مبدئى و منتهائى و وسطى حقیقى است، و کامل را در هر عالمى صورتى که مدد اهل آن عالم از حیثیت آن صورت مى دهد، و آن وسط حقیقى هر عالمى و مرتبه اى از مُلک و ملکوت و جبروت محل آن صورت کامل است، و هر عملى و معرفتى و حکمتى که از احکام و خواص هر مرتبه اى و عالمى ظاهر خواهد شد آن جمله نتیجه بیان آن کامل خواهد بود، از حیثیت آن صورت کمالیت که او راست در هر مرتبه اى و مقامى.
اما علوم حقیقت نتایج بیان اوست از حیثیت مقام احسان و تحقّق به اسماء و صورتى که او راست در وسط حقیقى عالمِ ارواح و مثال، و علوم شریعت و اسرار و دقایق حکمتهاى احکام شرعى مستنبّط باشد از بیان او مِن حیثُ مقامِ الإسْلام و التعلّق بالأسْماء و خصایصِ أفعالِه وَ أقوالِه الْمُخْتَصَّه بمزاجه الکامل الواقع فى حاقّ الوسط و الاعتدال.(۳)
از بیانات فوق استفاده مى شود که هر کس با سعى و کوشش و جدّ و جهد خویش به مرتبه اسلام و ایمان و احسان برسد، اوّلا تمام مسائل مادّى و دنیایى به هر صورت که باشد در نظرش سهل و آسان و از دست رفتنى جلوه کند.
و ثانیاً تمام همّت خود را بعد از معاش حلال، صرف رشد عقل و فکر و قلب و روح نماید، تا جایى که مظهر اسماء و صفات شود. ثالثاً با فیوضات اخروى اتحاد پیدا کرده، در آنجا آثار وجودى خویش را که متولّد از اسلام و ایمان و احسان بوده به صورت فردوس و یا جنّت و رضا و خوشنودى حق خواهد یافت.
اینچنین انسان در برابر حوادث و ابتلائات و فتنه ها و آزمایشات، بى شکست است و بلکه تمام مکاره براى او زمنیه تذکر و توجه نسبت به حضرت محبوب است و گشایش کار خویش را هم جز به دست رحمت و لطف دوست نخواهد دانست.
آرى، انسان عجیب ترین موجود جهان از نظر باطن و ملکوت وجود است، که با کمک اسلام یعنى عمل به شریعت و ایمان یعنى خلوص و اخلاص و احسان یعنى فناى در حق مى تواند به وصال محبوب واقعى یعنى حضرت ربّ العزّه برسد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. نجم، ۳۹ ۴۱.
۲. زلزال، ۷.
۳. “مشارق الدَّرارى” ص۴۶۷.
اى رونق هر گلشنى، وى روزن هر خانه اى *** هر ذرّه از خورشید تو، تابنده چون دُردانه اى
اى غوث هر بیچاره اى، واگشت هر آواره اى *** اصلاح هر مکاره اى، مقصود هر افسانه اى
اى حسرت سرو سهى، اى رونق شاهنشهى *** خواهم که یاران را دهى، یک یارِ بى یارانه اى
در هر سرى سوداى تو، در هر لبى هیهاى تو *** بى فیض شربتهاى تو، عالم تهى پیمانه اى
هر خسروى مسکین تو، صید کمین شاهین تو *** وى سلسله تقلیب تو، زنجیر هر دیوانه اى
ر نور را نارى بود، با هر گلى خارى بود *** بهر حرس مارى بود، بر گنج هر دیوانه اى
اى گلشنت را خارْنى با نور پاکت نارنى *** بر گِرد گنجت مارْنى، نى زخم و نى دندانه اى
یک عشرتى افراشتى، صد تخم فتنه کاشتى *** در شهر ما نگذاشتى، یک عاقلى فرزانه اى
اندیشه و فرهنگها، دارد ز عشقت زنگها *** شب تا سحرگه چنگ ها، ماه تو را حنّانه اى
عقل و جنون آمیخته، صد نعل در ره ریخته *** در جَعد تو آویخته، اندیشه همچون شانه اى
امروز تشریفت دهد، تفهیم و تشریفت دهد *** ترکیب و تألیفت دهد، با عقل کل جانانه اى
خامُش که تو زین رسته اى، زین دامها برجسته اى *** جان و دل اندر بسته اى، در دلبرى فتّانه اى
حکایت ۳
ـ چون معتصم بر سریر حکومت نشست، ابوجعفر همدانى را به منادمت خویش مخصوص ساخت. شبى به او گفت: داستانى بگو تا لحظه اى خاطرم مشغول گردد. ابوجعفر گوید: گفتم: اگر فرمان باشد قصه اى که در جوانى به من گذشت عرض کنم، گفت: بگوى.
بر زبان آوردم که روزگارى به واسطه بیکارى، تنگدستى عظیم پیش من آمد و چون مدتى در محنت فقر و فاقه گذرانیدم درهمى چند قرض کردم و به خدمت ابودُلَف خزرجى پیوستم و به حبل دولت او تمسّک جستم. روزى ابودلف گفت: جمعى حسودان و اضداد، بهتانى بر محمّد مُغیث حاکم ارمنیه بسته بودند و خلیفه را در آن باب چنان گرم ساخته که به اخذ و قید او فرمان داده بود، و چون او را به بغداد آوردند، خلیفه از او استفسار نموده و پس از تفحصّ بلیغ، برائت ساحت او وضوح یافت; فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت که محمد بن مغیث نوبتى دیگر به سر عمل خود رود. و چون میان من و او محبت قدیم بود گفت: مى خواهم کسى را به ارمنیه فرستم تا زبان به تهنیت او بگشاید، اگر رغبت کنى تو را بدین مهم نامزد کنم. گفتم: فرمانبردارم. و ابودلف هزار درهم به من داد تا به اخراجات ضروریه خود مصروف دارم، و من به ارمنیه رفته رسوم تهنیت و سفارت به تقدیم رسانم.
محمد بن مغیث در شأن من التفات موفور نموده پیوسته مرا به مجلس خود مى طلبید و من همیشه نُقلى سواى گوشت قدید آهو نمى دیدم و به سبب اکل آن، طبیعت من نیز مایل به گوشت قدید شده، روزى محمد بن مغیث به جهت من آهویى فرستاد، غلام را گفتم این آهو را ذبح کن و گوشت آن را قدید ساز. در این اثنا که غلام به ترتیب گوشتهاى او مى پرداخت و آن را ریزه ریزه مى ساخت، زاغى به طمع گوشت از هوا درآمده، عِقد مروارید که در منقار داشت بیفکند و قدرى گوشت در ربود. من چون آن عِقد مروارید را دیدم که در منقار داشت در لطافت و قیمت آن حیران بماندم.
چون محمدبن مغیث مرا رخصت مراجعت داد هزار دینار به نزد من فرستاد و من با حصول مطالب و مآرب به بغداد رفتم و آن عِقد مروارید را به صرافى فروختم به پانزده هزار درم، و به خدمت ابودلف رفته تشریفى و انعامى لایق به من داد، و چون مبلغى خطیر به دست من درآمده بود ترک ملازمت کرده به مصر رفتم و با خواجه صاحب ثروت و نعمت از قبیله همدان که ساکن آن دیار بود آشنایى پیدا کردم و میان ما قواعد محبت و داد استحکام یافته، به مصاهرت انجامیده، دختر خود را در حباله نکاح من درآورده، میان ما و آن دختر موافقت و الفتى عظیم روى نمود.
روزى غلام من بر بام خانه نشسته گوشت قدید مى کرد بر همان امید که مگر بار دیگر زاغ عقد مرواریدى بیاورد، ناگاه لقلقى مارى در منقار داشت، چون به سر غلام رسید مار از منقار او جدا شده در کنار غلام افتاد و آن بیچاره را زخمى زده هلاک گردانید. زن گفت: لعنت بر لقلق و زاغ باد. من گفتم: خیانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چیست که لعنت بر او مى کنى؟ دختر گفت: روزى بر بام خانه خود نشسته بودم و عقد مروارید قیمتى پیش خود نهاده ناگاه به سخنى مشغول شدم، زاغى بیامد و آن را در ربود، پدرم جمعى در عقب او فرستاد و از آن اثرى نیافتند. آخرالامر آن را در بازار بغداد در دکان صرافى دیدم، به پانزده هزار درم خریده به نزد من آوردند. من تبسّم کردم و صورت حال بیان نمودم و این معنى از نوادر اتفاقات است.(۱)
حکایت ۴
ـ قاضى برنى حکایت کرد که: زنى را دیدم در بادیه که سرما آمده بود و زراعت وى را به آسیب سخت دچار کرده بود، زراعتى که سبب معاش و مایه ارتزاق او بود. مردمان او را در آن مصیبت تعزیت مى دادند و به صبر امر مى کردند، که او در آن میان دست به دعا برداشت و روى به آسمان کرد و گفت:
اَللّهُمَّ أنْتَ الْمَأْمُونُ لأِحْسَنِ الْخَلَفِ، وَ بِیدِک التَّعْویضُ عَمّا تَلَفَ، فاْفْعَلْ ما أنْتَ أهْلُهُ، فَإنَّ أرْزاقَنا عَلَیک، وَ آمالَنا مَصْرُوفُ إلَیک:
الهى! تویى قابل اعتماد براى حفظ بهترین چیزى که بجا مانده، و بر آنچه تلف شده تو بهترین جبران کننده اى، به آن صورت که اهلیت دارى نعمتت را بر من ارزانى دار، و آنچنان که لایق آنى از دستگیرى درماندگاه و یارى بیچارگان از من دستگیرى کن که روزى ما بر عهده توست و امید ما به عنایت و لطف تو بسته.
هنوز از آن محل فراتر نرفته بود که مردى ثروتمند بدان موضع رسید و آن حال با او حکایت کردند; فى الحال پانصد دینار زر به آن آسیب دیده بخشید.
آرى حضرت محبوب، و ربّ مطلوب در نزدیکترین حال، دعاى دلسوخته را مستجاب، و مکروه بیچاره اى با فرج قریب گشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. “زینه المجالس” ص۷۰۲.
با یکى غمزه مستانه خراب کردى *** چهره افروختى از ناز و کبابم کردى
تا که زد چنگ غمت بر دلم اى آفت جان *** روز و شب همنَفَس چنگ و ربابم کردى
خواستم ساغرى از دست تو نوشم جانا *** خون به ساغر صنما جاى شرابم کردى
دیده بستم مگر اى فتنه به خوابت بینم *** زان دو چشمان سیه رخنه به خوابم کردى
عقل و ایمان و دل و صبر و قرارم بردى *** خانه آباد! عجب خانه خرابم کردى
عاشق روى تو و دست ز خود شسته منم *** از من اى دوست چه سر زد که جوابم کردى
به سر کوى تو منصورى دیوانه منم *** خوشم از این که تو دیوانه خطابم کردى
حکایت ۵
ـ در روزگار عبدالملک مروان، مردى در مدینه مغضوب وى شد، عبدالملک خون او را هدر گردانید و فرمان داد که او را هر کجا یابند به قتل برسانند و گفت: هر کس به وى پناه دهد، او نیز به اعدام محکوم مى گردد.
آن مرد از ترس جبّار شامو خون آشام حزب ننگین اموى حیران و خائف، گرد کوه و کمر و دشت و بیابان مى گشت و در هر موضع یک روز یا دو روز بیشتر مقام نمى گرفت، از گفتن نام و نشان خویش به مردم خوددارى مى کرد، گاه چون تخجیر بر کمر کوه بودى و گاه چون آهو در میان بیابان، و گاه چون ابر در صعود قطرات عَبَرات مى باریدى، و گاه چون سیل در آن حدود سر بر سنگ زنان مى غلطیدى، و گاه چون سایه در پس دیوار مى افتادى و زبان حال اینچنین مى سرودى.
تاکى از حادثه دلتنگ و پریشان بودن *** چند از جور فلک بى سر و سامان بودن
گاه چون سیل نهادن به ره دریا سر *** گاه چون ابر شدن بر که و گریان بودن
گاه چون نخجیر از این کوه به آن کوه شدن *** گاه چون آهو در دشت و بیابان بودن
گاه چون سایه نشستن ز پس هر خس و خار *** گه چو خورشید به تنهایى پویان بودن
روزى در میان بیابانى بر این حال مى رفت، بزرگى را دید محاسن سپید که جامه سپید پوشیده نماز مى کرد، در موافقت او به نماز مشغول گشت، چون آن بزرگ نماز را سلام داد پرسید از کجایى و اینجا چه مى کنى؟ گفت: گریخته ام، متواریم، از جور سلطان خائف شده و بر جان خود ناایمن گشته ام، وادى به وادى مى گردم، و از بیابانى به بیابانى ره مى سپرم، ساعت به ساعت هلاک خود را انتظار مى کشم. آن بزرگ به او گفت:
فَأینَ أنْتَ مِنَ السَّمیعِ؟
از هفت گانه به کجایى؟
گفتم: کدام هفت، که شش جهت و پنج حس و چهار طبع من چنان مستغرق خوف و وحشت گشته اند که دو ساعت در یک موضع نتوانم بود، چه دانم که کدام هفت مى گویى، من از اندوه نه هفت مى دانم و نه هشت. گفت: گوش دار تا از زبان من بشنوى و به برکات این دعا چشم فرج بدوزى; و این دعا بخواند:
سُبْحانَ اللهِ الْواحِدِ، سُبْحانَ الَّذى لَیسَ غَیرُهُ، سُبْحانَ الْقائِمِ الدّائِمِ الّذى لا مُنْتَهى لَهُ، سُبْحانَ الَّذى لا بَدْءَ لَهُ، سُبْحانَ الَّذى یحْیى وَ یمیتُ، سُبْحانَ الَّذى کلَّ یوْم هُوَ فى شَأْن، سُبْحانَ الَّذى خَلَقَ ما یرى وَ خَلَقَ ما لایرى، سُبْحانَ الَّذى عَلِمَ کلَّ شَىْء مِنْ غَیرِ تَعْلیم. اَللَّهُمَّ إنّى اَسْألُک بِحَقِّ هذِهِ الْکلِماتِ وَ حُرْمَتَهِنَّ أنْ تَفْعَلَ بى کذا وَ کذا.
و چند بار اعاده کرد تا یاد گرفتم و سپس امن و سکونى در دل من پدید آمد و از آن خوف و رعب هیچ در خاطر من نماند و هم از آن موضع به آرزویى فسیح و امیدى هر چه تمامتر روى به عبدالملک آوردم و به در سراى او رفتم و دستورى خواستم، مرا دستورى دادند، چون به عبدالملک رسیدم گفت: ساحرى آموختى که بدان استظهار چنین جرأت نمودى؟ گفتم: نه، امر و حال خود با او حکایت کردم و دعا بر خواندم، مرا امان داد و نیکى بسیار کرد و از آن بلا و محنت و مکروه و رنج به برکت دعا نجات یافتم و لذّت فرج بعد از شدّت را چشیدم.
الا اى دلبر رعنا که بردى دین و دل از ما *** بر افکن پرده از سیما که خون شد از غمت دلها
عذارت لاله نعمان، لبانت غنچه خندان *** دهانت چشمه حیوان، دو چشمت نرگس شهلا
زرویت ماهْ تابنده، زقدّت سروْ شرمنده *** همه خوبان تو را بنده، به حُسنى چون بى همتا
به دوران خود تو در کارى، نباشد جز تو دیارى *** تو بُر دستى به عیارى قرار از هر دل شیدا
مگو اى جان تو با رندان، سخن از جنّت و رضوان *** که ما را صحبت جانان، به است از جنّه الْمأوى
ز عشقت سینه سوزانم، ز هجرت دیده گریانم *** همى سر در بیابانم، چو مجنون از پى لیلا
تو اى باد صبا بگذر، به کوى آن بت دلبر *** بگو هجر تو سیمین بر، نموده خون دل ما را
تو دستم گیر اى ساقى، به جامى از مىِ باقى *** که ما را درد مشتاقى، بر افکندست سخت از پا
ز گفتار خوش لامع، بود انوار تو ساطع *** که لامع از تو شد لامع، زبانش از تو شد گویا
حکایت ۶
ـ ولید بن عبدالملک در روزگار حکومت خود به صالح بن عبدالله که عامل مدینه بود به دستخط خویش نوشت که حسن بن حسن بن على بن ابیطالب((علیه السلام)) را که محبوس است از حبس بیرون آور و در مسجد رسول خداى دستور بده تا پانصد تازیانه بر او بزنند!
صالح بر فراز منبر شد تا فرمان ولید را برخواند و بعد از آن دستور ولید را بر آن سلاله نبوت اجرا نمایند. هنوز در میان خواندن بود که وجود مبارک حضرت زین العابدین((علیه السلام)) از در درآمد و مردمان راه او را گشاده کردند تا نزدیک حسن بن حسن رسید و فرمود: پسر عمو چه بوده است تو را؟ خداى را به دعاء کرب بخوان تا حضرت محبوب تو را از این مکروه فرج آورد. حسن گفت: اى پسر عمو، دعاى کرب کدام است؟ فرمود: بگو:
لا إلهَ إلاّ اللهُ الْحَلیمُ الْکریمُ، لا إلهَ إلاّ اللهُ الْعَلِىُّ الْعَظیمِ، سُبحانَ اللهِ ربِّ السَّمواتِ السَّمبْعِ وَ رَبِّ الأْرَضینَ السَّمیعِ وَ رَبِّ الْعَرْشِ العَظیمِ، وَ الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعالَمینَ.
سپس برگشت. حسن بن حسن این دعا را تکرار مى کرد که صالح از منبر فرود آمد و گفت: او را باز گردانید که از سیماى او مردى مظلوم مى بینم، در کار او به امیر رجوع کنم. و حال او عرضه داشت، در مدت نزدیک جواب آمد که او را آزاد کنید!
به کوى وصل تو هر کس که ره بَرد یارا *** کى آرزو بنماید بهشت اعلا را
به مهر زُهره جبینان کجا سپارد دل *** کسى که دید جمال تو ماه سیما را
اگر چه سرو سَهى در چمن بود آزاد *** ولیک بنده بود آن قد دل آرا را
حجاب بین تو و دوست جز من و ما نیست *** به یک طرف بزن این پرده من و ما را
علاج درد منیت به غیر او نبود *** به او دوا کن اگر طالبى مداوا را
چو غنچه از غم ایام خون خورى تا چند *** ز دست ساقى گلچهره نوش صهبا را
چو گل به طرف چمن خیمه نشاط بزن *** کنون که سبزه فکنده است فرش دیبا را
که بود مطرب و این نغمه از کجا بنواخت *** که کرد منفعل از لحن خود نکیسا(۱)
مراست عشق به دیدار روى تو آن سان *** که عشق دیدن خورشید هست حَربا را
شدم ز اهل بشارت ز یک اشارت تو *** چه ز ابروان تو جستم رموز ایما را
ز جوى عقل کجا آب مى خورد دیگر *** کسى که یافت چو لامع ز عشق دریا را
حکایت ۷
ـ ابراهیم تیمى حکایت و تاریکتر از دل عاشقان و دیده معشوقان، مردم زیادى در حبس بودند، و هر دو نفر را یک بند نهاده، و هر کس را چندان بیش جاى نبود که نشسته بودند، مصلّى و مسجد و مرقد و محلّ قضاى حاجت یکى بود، و ما از تنگى موضع و وحشت منزل بدین حالت بودیم که مردى را از اهل بحرین درآوردند، جایگاه نشستن نیافت و محبوسان او را راه نمى دادند و به یکدیگر مى انداختند. مرد گفت: صبر کنید که من امشب بیش اینجا نخواهم بود.
چون شب درآمد برخاست و نماز گزارد و گفت:
یا رَبِّ، مَنَنْتَ عَلَىَّ بِدینِک، وَ عَلَّمْتَنى کتابَک، ثُمَّ سَلَّطْتَ عَلَىَّ شَرَّ خَلْقِک! یا رَبِّ، اللَّیلَهَ اللَّیلَهَ لااُصْبِحُ فِیه:
الهى به فرهنگ پاکت بر من منّت گذاردى، و قرآنت را به من آموختى، آن گاه شریرترین موجود را بر من مسلّط نمودى! اى مالک من، همین امشب، همین امشب، که آزادى من به صبح نینجامد.
هنوز صبح سر از گریبان مشرق بر نیاورده بود که درِ زندان بگشادند و آن مرد را آواز دادند. گفتم مگر براى سیاست و قتل بیرون مى برند! در حال قید از پاى او برگرفتند و خلاص دادند. بیامد و بر درِ زندان بایستاد و بر ما سلام کرد و گفت:
أطیعُوا اللهَ لا یعْصیکمْ.
خدا را اطاعت کنید، تا خداوند خواسته شما را روا گرداند.
چشم بگشا روى جانان کن نگاه *** بفکن از رأس خود اینجا گه کلاه
لون دیگر باید اندر پوشش *** جوش دیگر باید اندر جوشش
توبه خود وامانده اى اى کور دل *** پاى تو رفته است اینجا گه به گل
پاى بیرون کش از این قارون زمین *** گر همى خواهى تو سرخىّ جبین
سرمه بینش بکش در دیده ات *** تا شود روشن عیان دیده ات
دیده معنى گشا در روى یار *** تا خزانت گردد اینجا گه بهار
تو به این دیده کجا بینى ورا *** گر هزاران سال باشى دیده را
گر تو پیوندى کنى با اهل راز *** در شود از وصل بر روى تو باز
لوح دل را پاک باید ساختن *** تا توان بر او نظر انداختن
من نظر در خوبرویان کرده ام *** لوح زشتى را ز زشتان شسته ام
در سیاهى روز کى پیدا بود *** چشم نابینا کجا بینا بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. موسیقیدان معروف.
حکایت ۸
ـ ابوسعید بقّال حکایت کند که من و ابراهیم تیمى در حبس حجّاج بودیم. یک شب به وقت نماز مغرب با هم سخن مى گفتیم که شخصى را درآوردند. گفتم: یا عَبْدَاللهِ ما قَضِیتُک؟ از حال او و سبب حبس او سؤال کردیم، گفت: هیچ موجب دیگر نمى دانم الاّ آنکه رئیس محل از من بدین گونه سعایت کرده که او نماز بسیار مى خواند و روزه بسیار مى گیرد، همانا که مذهب خوارج دارد. بدین تهمت مرا گرفته و محبوس کرده اند; به خدا قسم این مذهبى است که هرگز نپسندیده ام و هواى آن بر دل من نگذشته است و دوست نداشته ام آن مذهب را و اهل آن مذهب را. بعد از آن گفت: بفرمایید تا مرا آب وضو دهند. التماس کردیم تا به جهت او آب وضو آوردند، وضو ساخت و چهار رکعت نماز بگزارد و بعد از آن بگفت:
اَللّهُمَّ أنْتَ تَعْلَمُ إساءَتى وَ ظُلْمى وَ إسْرافى، لَمْ اَجْعَلْ لَک وَلَداً وَ لا نِدّاً وَ لا صاحِبَهً وَ لا کفْواً، فَإنْ تُعَذِّبْنى فَبِعَدْلِک، وَ إنْ تَعْفُ عَنّى فَإنَّک أنْتَ الْغَفُورُالرَّحیمُ الْعَزیزُ الْحَکیمُ. اَللَّهُمَّ إنّى أسْألُک یا مَنْ لایغْلِطُهُ الْمَسائِلُ، وَ یا مَنْ لا یشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْع، وَ یا مَنْ لایبْرِمُهُ إلْحاحُ الْمُلِحّینَ، أنْ تَجْعَلَ لى فى ساعَتى هذِهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مِنْ حَیثُ أرْجُو….
خداوندا، تو کردار زشت و ستم و اسراف مرا مى دانى، براى تو فرزند و همتا و همسر و شریکى ننهاده ام، پس اگر عذابم کنى از روى عدالت توست، و اگر از من درگذرى تو را سزد که تو بسیار بخشنده و مهربان و عزیز و حکیمى.
خداوندا او را از شنیدنى دیگر سرگرم نسازد، اى که پافشارى اهل اصرار او را دلتنگ نکند، از تو مى خواهم که در همین ساعت براى من فرج و راه گریزى از آنجا که امید دارم قرار دهى…
چند نوبت همین بگفت. بدان خدایى که جز او خدایى نیست، هنوز دعا تمام نکرده بود که درِ زندان بگشادند و او را آواز دادند. برخاست و گفت: اگر عافیت باشد به خدا که شما را در دعا فراموش نکنم، و اگر حالى دیگر بود خداى در دنیا به رحمت و ثواب در آخرت جمع گرداند. روز دیگر شنیدیم که دست تعرض از او کوتاه کردند و او را مطلق العنان گردانیدند، به برکت اخلاص این دعا.
مو آن سوته دل بى پا سرستم *** که دل سوته ز عشق دلبرستم
بغیر از لاله رویان داغ دیرم *** همه اندر رگ جان نشترستم
رخش تا کرده در دل جلوه از مهر *** به خوبى آفتاب خاورستم
مو آن نخجیر وحشم تیر خورده *** که در دام زمانه مضطرستم
بجز مهرت اگر در دل گزینم *** به هفتاد و دو ملّت کافرستم
در این آماجگه دنیاى فانى *** یکى اشکسته تیر بى پرستم
همه سوجم همه سوجم همه سوج *** به گرمى چون فروزان آذرستم
منم طاهر که در خونابه نوشى *** محمّد را کمینه چاکرستم
حکایت ۹
ـ هارون الرشید روزى به یکى از خدمتکاران خود گفت که چون شب درآید به فلان حجره رو و در بگشا و آن کس که در آنجا یابى بگیر و به فلان صحرا رو و در فلان موضع قرار بگیر که آنجا چاهى است آماده، او را زنده در آن چاه افکن و چاه را به خاک انباشته کن، و باید که فلان حاجب با تو باشد.
آن شخص به موجب فرمان، آن حجره بگشاد، در آنجا در آنجا نوجوانى دید در غایت جمال و لیاقت و ظرافت و لطافت که آفتاب از نور روى او خجل شدى. او را بگرفت و به جبر هر چه تمامتر وى را به طرف محل مقصود حرکت داد. جوان گفت: از خداى بترس که من فرزند رسول خدایم، الله الله که فرداى قیامت جدّ مرا بینى و خون من در گردن تو باشد!
ور هارون سخن وى را هیچ التفات نکرد و آن جوان را کشان کشان در آن موضع برد که هارون دستور داده بود. جوان چون هلاک خود معاینه دید، از جان نومید گشت و گفت: اى فلان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 