پاورپوینت کامل یوسف پیامبر ۸۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یوسف پیامبر ۸۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یوسف پیامبر ۸۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یوسف پیامبر ۸۵ اسلاید در PowerPoint :

حضرت یوسف

حضرت یوسف (علیه‌السلام)، فرزند حضرت یعقوب (علیه‌السلام) بوده و از پیامبران بنی اسرائیل است. داستان حضرت یوسف (علیه‌السلام) در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نیکوترین داستان‌ها» معرفی شده است.

فهرست مندرجات

۱ – حضرت یوسف در قرآن
۲ – نیرنگ برادران یوسف
۳ – نجات یوسف از چاه
۴ – یوسف در قصر عزیز مصر
۵ – امداد غیبی
۶ – زندانی‌شدن یوسف
۷ – علت اعاده حیثیت یوسف
۸ – رئیس دارائی مصر
۹ – حضور برادران در مصر
۱۰ – ترک اولی
۱۱ – ازدواج با زلیخا
۱۲ – قبر حضرت یوسف
۱۳ – پانویس
۱۴ – منبع

حضرت یوسف در قرآن

نام حضرت یوسف (علیه‌السلام) فرزند حضرت یعقوب (علیه‌السلام) ۲۷ بار در قرآن آمده است، و یک سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسف (علیه‌السلام) می‌باشد. یوسف (علیه‌السلام) دارای یازده برادر بود، و تنها با یکی از برادرهایش به نام بِنیامین از یک مادر بودند، یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر، و بسیار مورد علاقه پدرش یعقوب (علیه‌السلام) بود.

[۱] حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، ج۲، ص۴۱۰.

حضرت یوسف (علیه‌السلام) هنگامی که نه سال داشت، روزی نزد پدر آمد و گفت: «پدرم! من در عالم خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌کنند.» یعقوب که تعبیر خواب را می‌دانست به یوسف (علیه‌السلام) گفت: «فرزندم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن که برای تو نقشه خطرناکی می‌کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است، و این گونه پروردگارت تو را بر می‌گزیند، و از تعبیر خواب‌ها به تو می‌آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل می‌کند، همان گونه که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق (علیهماالسلام) تمام کرد، به یقین پروردگار تو دانا و حکیم است.»

[۲] یوسف/سوره۱۲،آیات۵-۶.

این خواب بر آن دلالت می‌کرد، که روزی حضرت یوسف (علیه‌السلام) رییس حکومت و پادشاه مصر خواهد شد، یازده برادر، و پدر و مادرش کنار تخت شکوهمند او می‌آیند، و به یوسف تعظیم و تجلیل می‌کنند

[۳] یوسف/سوره۱۲، آیه۱۰۰.

و سجده شکر به جا می‌آورند.

[۴] حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، ج۲، ص۴۱۰.

و طبق بعضی از روایات بعضی از زن‌های یعقوب موضوع خواب دیدن یوسف را شنیدند و به برادران یوسف (علیه‌السلام) خبر دادند، از این رو حسادت برادران نسبت به یوسف (علیه‌السلام) بیشتر شد به طوری که تصمیم خطرناکی در مورد او گرفتند.

نیرنگ برادران یوسف

برادران یوسف در جلسه‌ای محرمانه و به پیشنهاد لاوی (یا: روبین، یا یهودا) که برادران را از قتل یوسف (علیه‌السلام) برحذر داشت، ایشان را به چاهی که در سر راه کاروان‌ها است انداختند تا بعضی از رهگذرها که کنار آن چاه برای کشیدن آب می‌آیند، یوسف را بیابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتیجه برای همیشه از چشم پدرشان پنهان خواهد شد.

[۵] حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نورالثقلین، ج۲، ص۴۱۳.

[۶] فیض کاشانی، ملامحسن، تفسیر صافی، ج۳، ص۷.

[۷] طبرسی، فضل بن حسن، جوامع الجامع، ج۲، ص۲۰۵.

آری خصلت زشت حسادت باعث شد که آنها پدرشان پیامبر خدا را گمراه خواندند، و اکثراً توطئه قتل یوسف بی‌گناه را طرح نمودند، و تصمیم گرفتند به جنایتی بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالی کنند.
برادران یوسف با نفاق و ظاهرسازی عجیبی نزد پدرشان حضرت یعقوب (علیه‌السلام) آمدند، و با کمال تظاهر به حق به جانبی و اظهار دلسوزی با پدر در مورد یوسف (علیه‌السلام) به گفتگو پرداختند تا او را یک روز همراه خود به صحرا ببرند تا در آن جا در کنار آنها بازی کند. در این مورد بسیار اصرار نمودند. یعقوب (علیه‌السلام) گفت: من از بردن یوسف، غمگین می‌شوم، و از این می‌ترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید. برادران به پدر گفتند: با این که ما گروه نیرومندی هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود، هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم. حضرت یعقوب (علیه‌السلام) ناگزیر رضایت داد که فردا فرزندانش، یوسف (علیه‌السلام) را نیز همراه خود به صحرا ببرند.
کاروان فرزندان یعقوب به سوی صحرا حرکت کردند، یعقوب در بدرقه آنها، به طور مکرر آنها را به حفظ و نگهداری یوسف سفارش می‌نمود و می‌گفت: «به این امانت خیانت نکنید، هرگاه گرسنه شد غذایش دهید، و در حفظ او کوشا باشید». وقتی که آنها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، کینه‌هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام‌جویی از یوسف (علیه‌السلام) پرداختند، یوسف (علیه‌السلام) در برابر آزار آنها نمی‌توانست کاری کند، ولی آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند.
مطابق پاره‌ای از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند، هرچه یوسف تضرع و التماس کرد که او را برهنه نکنند، اعتنا نکردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افکندند.

نجات یوسف از چاه

یوسفِ مظلوم، شب‌های تلخی را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولی خدای یوسف در یادِ او بود. او را با الهام‌های حیاتبخش دلگرم کرده بود. یوسف هر لحظه منتظر بود از چاه بیرون آید. او در هر لحظه در فکر آینده به سر می‌برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمی گشت. رنج تاریکی شب را با تاریکی قعر چاه و تنهایی و وحشت بر خود هموار می کرد،‌ تا دست تقدیر با او چه بازی کند؟ و دیگر چه لباس امتحانی بر تنش کند؟!
کاروانی که به همراه شترها و مال‌التّجاره از مدین به مصر می‌رفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاه آمدند. بارها را کنار چاه انداختند. مردی را که «مالک بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب کشیده برای آنان و حیواناتشان حاضر کند.
او وقتی که دلو را به چاه دراز کرد،‌ هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محکم گرفت. وقتی که مالک دلو را می‌کشید ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندی داشتم که به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. کاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده پنهانش کردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیبای یوسف (علیه‌السلام) خیره شدند که مبهوت و شگفت زده گشتند.
کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، می‌خواستند هر چه زودتر خود را از فکر یوسف (علیه‌السلام) راحت کنند. مبادا کسی او را بشناسد و معلوم شود که او آزاد است و قابل فروش نیست. از این رو، در حالی که با نظر بی‌میلی به یوسف می‌نگریستند، او را به چند درهم معدود و کم ارزش فروختند.
از قضا عزیز مصر که بعضی گفته‌اند نخست وزیر مصر بود، در فکر خریدن غلام لایقی بود. وقتی یوسف را در معرض فروش دید، او را خرید و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است که چنین کسی کاخ نشین است)، از این معامله خیلی خشنود بود. وقتی او را وارد کاخ کرد، به همسرش «زلیخا» سفارش‌های لازم را در مورد احترام و پذیرایی او نمود.

یوسف در قصر عزیز مصر

یوسف کوخ نشین، یوسفِ در به در و اسیر و از چاه بیرون آمده، اینک در کاخ به سر می‌برد و روز به روز آثار رشد جسمی و روحی از او پرتو افکن است. بر اثر کمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقاری که دارد نه تنها دل عزیز مصر را تصرّف کرده، بلکه در دلِ همسر عزیز مصر هم جای گرفته است.
بانویی که می‌گویند فرزند نداشته و در بهترین وضع به سر می‌برده و زندگیش را با تفریح و خوشگذرانی می‌گذراند، اینک عاشقِ دلداده یوسف گشته و لحظه‌ای از فکر وی خارج نمی‌شود. زلیخا شب و روز در فکر یوسف است، ولی با هیچ ترفند و نیرنگی نتوانست از یوسف کام بگیرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت می‌دید تا آن که در یکی از فرصت‌های مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و با حرکات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود مایل کند، در حالی که درهای قصر را یکی پس از دیگری بسته بود، ولی هر چه طنّازی کرد، یوسف تکان نخورد. تهدیدات و تطمیعات زلیخا، یوسف قهرمان را از پای در نیاورد. زلیخا گفت: «زود باش زود باش».
یوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود که از من پرستاری خوبی کرد، خیانت نمی‌کنم، هیچ گاه ستمکار راه رستگاری ندارد.»
زلیخا به ستوه آمد. طغیان شهوت و عشق سوزانش به عصبانیت مبدل شد. در چنین لحظه‌ای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف توانایی داد، او از تمام امور چشم پوشید، فکرش را یکسره کرد و به طرف درِ کاخ به قصد فرار آمد و کاملاً مواظب بود که در این حادثه حسّاس نلغزد.
و به فرموده امام سجاد (علیه‌السلام) یوسف دید زلیخا پارچه‌ای روی بت انداخت، یوسف (علیه‌السلام) به او گفت: «تو از بتی که نمی‌شنود و نمی‌بیند و نمی‌فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می‌کنی، آیا من از کسی که انسان‌ها را آفرید و علم به انسان‌ها بخشید حیا نکنم؟»

[۸] فیض کاشانی، ملامحسن، تفسیر صافی، ج۳، ص۱۴، ذیل آیه۲۳ سوره یوسف.

این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می‌کنی من از خدا حیا نکنم.

[۹] شیخ صدوق، محمد بن علی، عیون اخبار الرضا، ج۲، ص۴۵.

امداد غیبی

این فکر برهان پروردگار بود که در دلِ یوسف جرقّه زد. بی‌درنگ از کنار زلیخا با سرعت تمام رد شد تا از کاخ بگریزد، زلیخا به دنبال یوسف آمد، در پشتِ در، زلیخا یقه یوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، یوسف هم کوشش می‌کرد که در را باز کند. بالاخره یوسف در این کشمکش، پیروز شد. در را باز کرد، بیرون جهید، در حالی که پیراهنش از پشت پاره شده بود.
ولی زلیخا دست بردار نبود. دیوانه وار دنبال یوسف می‌آمد و حتی پس از آن که یوسف از کاخ بیرون آمد، زلیخا هم به دنبال او بود. در همین لحظه، تصادفاً عزیز مصر از آن جا عبور می‌کرد. زلیخا و یوسف را در آن حال دید، بهت و حیرت او را فراگرفت. مدتی در این باره اندیشید تا آن که زلیخا، هم برای این که خود را تبرئه کند و هم برای این که یوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آیا سزای کسی که به همسر تو قصد بدی داشت غیر از زندان یا مجازات سخت است؟ این غلام تو نسبت به حرم تو سوء نیت داشت و می‌خواست به همسر تو بی‌ناموسی کند.»
در این بحران (که عزیز، همسر زلیخا، سخت عصبانی شده بود) یوسف با لحن صادقانه و کمال آرامش گفت: «این زلیخا بود که می‌خواست مرا به سوی فساد بلغزاند. من برای این که مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم فرار کردم، او به دنبال من آمد. از این رو، ما را با این حال دیدید، اینک از این کودکی که در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسید تا او در این باره داوری کند.»
بعضی گفته‌اند: آن داور، مردی بود که پسر عموی زلیخا بود و با شوهر زلیخا وقت خروج یوسف و زلیخا از کاخ؛ جلو درِ کاخ نشسته بودند. ولی مشهور این است که این داور، پسر بچه‌ای بود که خواهر زاده زلیخا بود. خداوند در بحران محاکمه، به یوسف الهام کرد که به عزیز بگو این طفل شاهد من است. از این رو یوسف از طفل استمداد کرد.

[۱۰] علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار ج۱۲، ص۲۲۶.

عزیز رو به کودک کرد و گفت: «در این باره قضاوت کن.» کودک به اذن خداوند با کمال فصاحت گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است، یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دریده شده، یوسف این قصد را نداشته است.»
عزیز چون نگاه کرد، دید پیراهن یوسف از عقب دریده شده است. به همسر خود گفت: «این تهمت و افترا از مکر زنانه شما است. شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید. مکر و نیرنگ شما بزرگ است. تو برای تبرئه خود، ‌این غلام بی‌گناه را متهم کردی!»
پس از این ماجرا، عزیز برای حفظ آبروی خود، به یوسف توصیه کرد که این موضوع را مخفی بدارد، و کسی از این جریان مطلع نشود. به همسرش نیز اندرز داد که از خطای خود توبه کن، تو خطا کار هستی.

[۱۱] مجلسی، محمدباقر، حیوه القلوب، ج۱، ص۲۵۰.

[۱۲] سوره یوسف، آیات ۲۷-۲۹.

زندانی‌شدن یوسف

زلیخا که بر اثر بی‌اعتنایی یوسف به خواسته‌های نامشروعش، سخت عصبانی بود، ‌با کمال بی‌پروایی در حضور زنان مشهوری که آنها را به کاخ خود مهمان کرده بود اعلام کرد: «اگر این شخص (یوسف) به آن چه دستور می‌دهم، اعتنا نکند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانی می‌کنم) آن هم زندانی که در آن خوار و حقیر گردد.»

[۱۳] یوسف/سوره۱۲، آیه۲۱.

زلیخا دید با این تهدیدها و گستاخی‌ها نیز هرگز نمی‌تواند یوسف (علیه‌السلام) را تسلیم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا یوسف (علیه‌السلام) را زندانی کنند.
ولی بینش یوسف (علیه‌السلام) در مقابل این دستور، چنین بود که به خدا پناه برد، و به درگاه او چنین عرض کرد: پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه این زنان مرا به سوی آن می‌خوانند، اگر مکر و نیرنگ آ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.