پاورپوینت کامل سربازان جمعه ندارند ;تقدیم به همه ی کسانی که از جنگ زخمی به دل دارند ۷۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سربازان جمعه ندارند ;تقدیم به همه ی کسانی که از جنگ زخمی به دل دارند ۷۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سربازان جمعه ندارند ;تقدیم به همه ی کسانی که از جنگ زخمی به دل دارند ۷۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سربازان جمعه ندارند ;تقدیم به همه ی کسانی که از جنگ زخمی به دل دارند ۷۱ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
majidvalipour@yahoo.com
مهتاب شده است. سرباز بی رمق افتاده عمق سنگر. ترس دارد از جای اش تکان بخورد. به سلامت گوش هایش شک کرده. باور ندارد جهنمی که تا چند ساعت پیش میان اش دست و پا می زد تمام شده باشد. ماه را تماشا می کند که غریب تر از همیشه در هلال کامل با سپیدی خیره کننده ای بر پهنه ی سیاه آسمان نشسته و دارد دل ربایی می کند. ستاره ها انگار پرنورتر از همیشه کنار هم چیده شده اند. از صدای رگبار گلوله ها و انهدام بمب ها خبری نیست. صدای چرخ تانک ها فروکش کرده و رگبار مسلسل ها ساکت گشته. دشت زیر عطر مرگ خاموش خفته است. صدای فریادها و غوغای نیروها و گریه و ناله ی زخمی ها جای ا ش را داده به صدای ممتد جیرجیرک ها. جهنم تمام شده و سکوتی باورنکردنی تمام منطقه ی جنگی را فراگرفته. گویی سرزمینی که تا چند ساعت پیش کشتارگاه انسان ها بود، اینک چونان برهوتی بی آدم در بستر کره ی خاکی خود را به مظلومیت زده. سرباز نمی توانست باور کند که چند ساعت پیش درست در هم این نواحی، دو ارتش با تمام قوا با هم در جنگ بوده اند. مجهز به تمام تجهیزات نظامی با گلوله های آتشین به جان هم افتاده اند و از سربازان هم کشته اند و نابود کرده اند و از روی لاشه های کشته و زخمی گذشته اند و برای دست یابی به اهداف از پیش تعیین شده ی نظامی پیش آمده اند. اما حالا دیگر از آن برزخ خون و آتش خبری نیست. حالا همه جا در سکوتی باورنکردنی غرق گشته. سرباز گوش تیز کرد تا شاید در دل تاریکی و سکوت شب صدایی بشنود. صدایی که بتواند کمک اش کند، تا شاید بداند کجای جبهه قرار دارد. توی خاک خودی یا درون خاک دشمن؟ هیچ صدایی نبود. انگار توی دنیایی به این بزرگی جز سرباز و جیرجیرک کسی زندگی نمی کرد. سرباز با خودش فکر کرد شاید صداهای دیگر به ته سنگر نمی رسد. شاید باید بلند می شد و روی پا می ایستاد تا صداهای بیرون از سنگر را می شنید. سرباز با خودش فکر کرد که توی تمام مدتی که جبهه بوده هرگز منطقه را این همه ساکت و آرام ندیده. آن هم بعد از عملیاتی با این همه درگیری و کشتار. به زور تکانی به پای اش داد. اما پیش از آن که بتواند حتا یک قدم از جای اش تکان بخورد درد تمام بدن اش را فراگرفت. قدرت تکان خوردن نداشت. فقط می توانست مثل خزنده ها روی زمین سینه خیز برود. فکر کرد که اگر نیروهای خودی توانسته باشند تا این نقطه از خاک پیش بیایند دیگر جای نگرانی نیست. حتماً تا صبح سروکله ی نیروهای خودی و هم رزم هایش پیدا می شد. آن وقت سنگر را جست وجو کرده و او را پیدا می کردند. جای زخم خنجر روی پای اش را که می دیدند به حتم او را سوار آمبولانس می کردند و برای مداوا تا پشت خط می فرستادندش عقب. سرباز با خودش فکر کرد که آن جا روی تخت بیمارستان اولین چیزی که خواهد خواست یک قلم و کاغذ سفید است تا برای فاطمه چند خطی بنویسد. ۱۰ روز می شد که برای فاطمه نامه ننوشته بود. فرصت اش را پیدا نمی کرد. نامه نوشتن تمرکز می خواست. نمی شد هر کلمه ای که هم آن ابتدا به ذهن خسته اش خطور می کرد را روی کاغذ بنویسد و بفرستد برای فاطمه. دوست داشت جوری برای فاطمه بنویسد که فاطمه بتواند خودش را توی جبهه و جنگ حس کند. دوست داشت برای اش بنویسد که اولین عملیات واقعی جنگی را از نزدیک دیده و دیگر هرگز دوست ندارد چنین صحنه هایی را حتا توی خواب و یا توی فیلم ها تماشا کند. دوست داشت بنویسد که چه گونه پای هم رزم اش روی مین رفته بود و سر به ترین دوست توسط یک گلوله منهدم شده. دوست داشت از بوی گوشت سوخته و باروت بنویسد. از این که دل و روده ی یک نوجوان بسیجی شانزده ساله ریخته است روی سر و صورت او. خیلی چیزها برای نوشتن داشت، اما دل ا ش نمی آمد همه را برای فاطمه بنویسد. شاید هم عوض این چیزها می نوشت که برای اولین بار توی زندگی اش یک آدم را کشته. یک سرباز عراقی را. چند سطری درباره ی گلاویزشدن با سرباز عراقی می نوشت. از این که هیچ کدام شان فشنگی توی اسلحه هاشان نداشتند و فقط با سرنیزه به جان هم افتاده بودند. دوست داشت توی نامه برای فاطمه بنویسد که چه گونه در کشاکش آن جدال تن به تن که دو دشمن با سرنیزه های شان به جان هم افتاده بودند، او یاد فیلم های مستند تلویزیون افتاده بود. تصاویر راز بقاء که دو حیوان وحشی را نشان می داد که برای تصاحب قدرت و قلم رو … دوست داشت توی نامه بنویسد که در آن لحظه شاید هیچ مجالی برای اندیشیدن نبود. در یک آن یا مرگ و یا زندگی باید انتخاب می شد. اما او در اوج درگیری داشت توی ذهن اش دو جانور وحشی را می دید، یوزپلنگ و گاو وحشی را که با هم در جنگ و گریزند. حتماً فاطمه از خواندن این داستان ناراحت خواهد شد. سرباز با خودش فکر کرد چه لزومی دارد تمام ماجرای عملیات و کشته شدن هم سنگرهایش و کشتن سرباز عراقی را برای فاطمه بنویسد. می شد نوشت «ملالی نیست جز دوری و دل تنگی شما». شاید اصلاً نیازی به نامه نوشتن نبود. شاید دکتر وضعیت وخیم پای او را می دید و دستور می داد سرباز را برای مداوا می فرستادند تهران. در این صورت بزرگ ترین شانس زندگی اش را می آورد. به خاطر زخم پای اش باقی سربازی را معاف می شد و عروسی اش هم جلو می افتاد. شاید به خاطر زخم خنجر چند سالی پای اش می لنگید اما هرچه بود از ادامه ی ماندن در این جهنم به تر بود. صدای تک تیری در فضای برهوت پیچید و سرباز را ترساند. صدا از دور بود. سرباز انتهای سنگر را نمی دید. ترسید. نکند سرباز عراقی جان گرفته باشد و… حتا فکرش را ادامه نداد. سینه خیر، با درد، در عمق سنگر پیش می رفت. با وجود آسمان مهتابی هنوز عمق سنگر تاریک بود. دندان هایش را محکم به هم فشار داد و پیش رفت. رد خون پشت سرش بر خاک کف سنگر ماند. با خودش فکر کرد اگر نیروهای خودی نتوانسته باشند این منطقه را بگیرند و دشمن هنوز بر این نواحی تسلط داشته باشد تکلیف اش چه می شود. حتماً اول صبح موقعیت او لو می رفت و عراقی ها پیدایش می کردند و اسیر می شد. از اسارت بدش می آمد. دوست داشت بمیرد اما اسیر نشود. آن هم اسیر عراقی ها. اگر سربازی های عراقی می آمدند و جنازه ی هم وطن خود را در کنارش می دیدند معلوم نبود با او چه می کردند. شاید توی هم آن سنگر سرش را می بریدند. از دوستان اش شنیده بود که به یکی از سربازهای ایرانی تجاوز کرده اند و او را آزاد کرده اند که برود. آن سرباز هم خودش را با تیر زده بود. می دانست عراقی ها با اسرا رفتار مناسبی ندارند. آن قدر اسیر را شکنجه می کنند تا اسیر از درد و رنج بمیرد. یا اگر روزی هم قرار بر آزادی اش باشد، او را بیمار روانی بیرون خواهند داد. اگر قرار بر مردن بود، سرباز ترجیح می داد توی هم این سنگر بمیرد تا توی اردوگاه های دشمن. فکرش رفت پیش فاطمه. حجله ی خودش را سر کوچه دید. فاطمه ایستاده بود کنار حجله و داشت برابر قاب عکس بزرگ اش شمع روشن می کرد. هم سایه ها یکی یکی از کنار حجله رد می شدند و عکس اش را نگاه می کردند و فاطمه را برانداز می کردند و چیزی به فاطمه می گفتند و می رفتند. مردهای غریبه هم از کنار فاطمه می گذشتند و بی آن که به قاب عکس توجه کنند فاطمه را نگاه می کردند. حتماً چند روز بعد یا چند هفته بعد برای اش خواست گار می آمد و… فاطمه هنوز جوان بود. جوان و زیبا. سرباز تحمل تصور ادامه ی این فکر را نداشت. از فکر بیرون آمد. به بالای سنگر نگاه کرد. از باریکه ی بالای سنگر منوری را در آسمان دید که با نور زرد زیبایی آهسته و آرام، رقص کنان پایین می آمد. آسمان روشن شد. از عمق سنگر تنها ستاره ها و گوشه ای از آسمان پیدا بود. منور پشت دیواره ی بلند سنگر گم شد. سرباز توی دل اش گفت:
«منور را چه کسی زده؟ خودی ها یا عراقی ها؟»
اگر می توانست بایستد و سمت و سوی منور را ببیند شاید چیزی دستگیرش می شد. اما نای ایستادن نداشت. یک بار اسلحه ی سرباز عراقی را مثل عصا زیر دست اش تکیه داده بود و تا لبه های سنگر خود را بالا کشیده بود تا بداند آن بیرون چه خبر است و دنیا دست کیست. اما تندی سرش گیج رفته بود و افتاده بود کف سنگر. زخم پای اش عمیق بود. خنجر تا نیمه در پای اش فرو رفته بود. با این که زخم پای اش را بسته بود اما هنوز خون بیرون می زد. به زحمت خودش را به انتهای سنگر، کنار جنازه ی سرباز عراقی رساند. به پشت روی خاک دراز کشید. نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست و دندان هایش را به هم فشرد. درد پای اش یک لحظه هم رهایش نمی کرد. دوست داشت از زور درد چنان نعره ای بکشد که تمام برهوت صدایش را بشنوند. چشم باز کرد و سرباز عراقی را نگاه کرد. سرباز عراقی آرام و بی صدا خوابیده بود. بی آن که کاری به کارش داشته باشد. خواست مطمئن شود سرباز عراقی جانی برای انتقام گرفتن ندارد. هنوز ترس آن جدال باورنکردنی رهایش نکرده بود. شانه ی سرباز عراقی را گرفت و تکان اش داد:
«اخوی… اخوی…»
لش سنگین سرباز عراقی تکان اندکی خورد، اما سرباز عراقی چیزی نگفت. جان نداشت. حرفی هم برای گفتن نداشت. چشم هایش هنوز باز بود. داشت سرباز را نگاه می کرد. ته چشم های سرباز عراقی غم غریبی موج می زد. هنوز خنجر روی سینه اش بود. تا دسته در سینه اش فرو رفته بود و خون سرخ یک طرف پیراهن اش را خیس کرده بود. سرباز با خودش فکر کرد اگر لحظه ای غفلت کرده بود حالا خودش به جای سرباز عراقی افتاده بود این جا و خنجری در سینه اش فرو رفته بود. دل اش گرفت. تصور مرگ، آن هم با خنجری توی سینه او را ترساند. شاید هم این واهمه بود که قدرتی شد توی بازوهایش تا خنجر را توی سینه ی سرباز عراقی فرو کند. دوباره یاد آن لحظه ی وحشت ناک افتاد. هر دو خنجر را رو به سینه ی دیگری فشار می دادند و نفس نفس می زدند. چشم در چشم هم. دست ها زور می زدند و چشم ها با رعب تماشا می کردند. اندیشید که اگر توسط سرباز عراقی کشته شده بود و برای همیشه از فاطمه دور می شد چه باید می کرد؟ زیر لب گفت:
«مردن توی این عملیات واقعاً نامردی بود.»
روزهای آخر بود. این روزها را به عشق و امید تمام شدن سربازی و رسیدن به فاطمه می گذراند. به آسمان نگاه کرد. ستاره ها را دید. دوباره سر چرخانید طرف سرباز عراقی. به خنجر فرورفته توی سینه اش نگاه کرد و بعد به چشم هایش. گفت:
«خدا را شکر جای تو نیستم!»
سرباز عراقی در سکوت خوابیده بود. از تصور تماشای جنازه ی خودش وحشت کرد. سرباز عراقی را در ذهن مجسم کرد که بالای جنازه اش ایستاده و دارد پیروزمندانه شادمانی می کند. اما او اصلاً احساس شادی نکرده بود. خنجر را که توی سینه ی سرباز عراقی فرو کرده بود. پس رفته بود و به دست های لرزان اش نگاه کرده بود. زده بود زیر گریه. سرباز عراقی مبهوت نگاه اش کرده بود و جان کنده بود و مرده بود. خیلی از رفقایش دوست داشتند توی یکی از هم این عملیات ها خنجری توی سینه شان فرو می رفت و شهید می شدند. اما او نمی خواست. بارها سر هم این موضوع با هم به بحث نشسته بودند و او همیشه طرف دار زنده ماندن بود.
«بمیرم که چه بشود؟! فاطمه منتظرم است. باید برگردم.» اسم اش را گذاشته بودند خاکی. می گفتند تو از آسمان دل برداشته ای و به خاک وابسته شده ای. دل اش از حرف رفقایش می گرفت، اما چیزی برای گفتن نداشت. با خودش فکر کرد شاید تا به حال هیچ کدام از رفقایش عاشق نشده اند و نمی دانند دو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 