پاورپوینت کامل پرونده ای برای سعید صادقی و عکاسی جنگ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پرونده ای برای سعید صادقی و عکاسی جنگ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پرونده ای برای سعید صادقی و عکاسی جنگ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پرونده ای برای سعید صادقی و عکاسی جنگ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

شهرها را آلوده ی بصری کرده اند

خاطرات و حرف های سعید صادقی

این ها حرف ها و خاطرات عکاس به نام جنگ تحمیلی و وقایع اجتماعی – سیاسی پس از انقلاب، سعید صادقی است. اصل این گفت وگو توسط دوست عزیز مان محمود پورولی کلشتری انجام شده است. نسخه ی اولیه ی آن مصاحبه را که به آقای صادقی برای ویرایش سپردیم، ایشان ترجیح داد به جای اعمال تغییرات در آن، از نو و به صورت دست نویس خاطرات و حرف های خود را قلمی کند. امری که طبعاً برای ما بسیار مغتنم بود. آن چه در ادامه می خوانید فرازهایی است منتخب از خاطرات و واگویه ها و درددل های قلمی شده ی ایشان. نشریه ی هابیل امید دارد که در آینده ی نزدیک بتواند متن کامل این خاطرات و آن مصاحبه را در قالب کتابی منتشر سازد و به مخاطبان عرضه نماید.

در نیمه ی دوم سال ۱۳۵۵، یکی از آشناها، من را به گروهی معرفی کرد که قرار بود اولین فیلم سینمایی خود را به نام «جنگ اطهر» بسازند. من به عنوان عکاس فیلم وارد پروژه ی فیلم جنگ اطهر شدم. موضوع آن فیلم برخلاف موضوعات معمول سینمای ایران آن روزها بود. مؤسسه ی آن ها «آیت فیلم» بود که پشت دانش گاه تربیت معلم، جنب فیلم ساز قرار داشت. مؤسسه در طبقه ی سوم یک ساختمان چهارطبقه واقع شده بود و مدیریت اش برعهده ی فردی بود به نام خلیل گنجور، اهل همدان و کسانی مثل آقایان مهندس هاشمی طبا، مهندس نجفی و مهندس سیدمحمد بهشتی و [فخرالدین] انوار در آن جا بودند. شخصیت هایی مثل آیت الله دکتر بهشتی و آیت الله [موسوی] اردبیلی و حاج آقا هاشمی رفسنجانی و دکتر [محمدجواد] باهنر هم در ارتباط با این مجموعه بودند. مرکز ارتباط آن ها هم «حسینیه ی ارشاد» بود؛ با شهید مطهری و دکتر شریعتی و افراد دیگری که الآن اسم آن ها خاطرم نمانده است. در طبقات اول و دوم آن ساختمان هم شخصیت هایی مثل شهید دکتر بهشتی و آیت الله [موسوی] اردبیلی و آقایان مهندس [مهدی] بازرگان و [هاشم] صباغیان و [محمد] توسلی و خیلی های دیگر رفت و آمد داشتند. طبقه ی چهارم همان ساختمان هم مهندس میرحسین موسوی، خانم [طاهره] صفارزاده، خانم زهرا رهنورد و آقای [سیدعلی] موسوی گرمارودی و آقای محمد جعفری دفتری داشتند و در ارتباط با مسایل فرهنگی فعالیت می کردند. همه گی ساکنان این طبقات، چه در خود آن جا و چه در حسینیه ارشاد و چه در مسجد توحید در خیابان پرچم توحید، با هم کاملاً در ارتباط بودند و مغز همه گی آن ها در جهت حرکت ها شهید دکتر بهشتی و دکتر باهنر و آقای موسوی اردبیلی و مهندس بازرگان و آقای [یدالله] سحابی و فرزندان همین آقایان عبدالعلی بازرگان و آقای [عزت الله] سحابی و شهید مطهری و دکتر شریعتی و آقای دیگری که الآن اسم اش یادم نیست و بعد از پیروزی انقلاب مسئول ارشاد و خبرگزاری شد. در همان روزهای فیلم برداری – که دیگر به سال ۵۶ وارد شده بودیم – و در جریان رفت و آمدها در آن ساختمان، من با این افراد آشنا و مرتبط شدم.

در نیمه ی دوم سال ۵۶ زمزمه ی حرکت بر علیه شاه و سلطنت در مجامع شکل جدی تری گرفته بود. حسینیه ی ارشاد تقریباً دیگر تعطیل شده بود و رفت وآمدهای آن جمع آن ساختمان به «مسجد قبا» و «مسجد توحید» و «مسجد حضرت امیر» در خیابان نصرت منتقل شده بود. گروه ها به هم نزدیک تر شده بودند. حرکت ها در ماه رمضان سال ۵۷ شدت بیش تری گرفته بود. یادم هست برای عید فطر سال ۵۷ به من و دوستانی که در آن جا بودیم و همه گی جوان و پرانرژی بودند و شور و شوق زیادی داشتیم، تأکید می شد که با دوربین صبح زود به قیطریه برویم. آقای محمدعلی نجفی – کارگردان همان فیلم جنگ اطهر – دوربین ۳۵میلی متری نیکون خود را به من به صورت امانت برای عکاسی مراسم آن روز داد. همه ی جمع آدم هایی که در آن ساختمان اشاره کردم، صبح عید فطر به قیطریه آمده بودند. نماز عید فطر به امامت شهید دکتر مفتح برگزار شد. من اولین بار بود که چنین جمعیتی در نماز می دیدم. همه ی منطقه ی قیطریه را پر کرده بود. من شهید مفتح را قبل از آن روز در «مسجد قبا» بود دیده بودم. آن عید فطر برای همه ی آن هایی که آن جا حضور داشتند حقیقتاً به عید درخشانی در زنده گی مان تبدیل شد. من هم مثل همه ی مردم و هم راه آن جمعیت عظیم، بعد از خواندن نماز عید فطر به سمت پایین سرازیر شدم؛ تا خیابان «شاه رضا»، «انقلاب» امروز. من به هم راه آقای محمدرضا عالی پیام عکس می گرفتیم و با دوربین سوپر ۸میلی متری تصویربرداری می کردیم. با انرژی زیادی که در وجودمان بود. بدون هیچ خسته گی، در طول راه پیمایی بالا و پایین می رفتیم، بالای ماشین ها، روی درختان، هرجا که ارتفاعی داشت. مردم هم کمک مان می کردند. حتی بدون آن که ما را بشناسند نگاتیو عکاسی به شکل رایگان هدیه می کردند. در آن روز اولین بار بود که صدای جمعیتی چنان عظیم در خیابان های تهران از شریعتی فعلی تا انقلاب، طنین انداز می شد که: «ای بی شرف حیا کن!/ سلطنتو رها کن!»، «مرگ بر شاه/ مرگ بر شاه» و…. شنیدن این شعارها، شیرینی آزادی را در وجودها زنده می کرد و هر کس با شعارها مواجه می شد زنده بودن خود را احساس می کرد و از خوش حالی نمی دانست چه کار کند. احساسات پاره پاره شده ی ملت ایران اولین بار بود که در پس دنیای بی رحم و خشن حکومت پهلوی، حال در لطافت آزادی، انسانیت و اعتقادها نمایان شده بود.

فردای آن روز هم ۱۷ شهریور بود. در اواخر راه پیمایی عید فطر با فریاد اعلام می کردند «فردا صبح، ۸ صبح، میدان ژاله». من هم درحالی که دوربین عکاسی توی دست ام بود صبح آن روز رفتم میدان ژاله. به خلاف دیروزش، فضای نظامی سنگینی بر منطقه حاکم شده بود؛ فضای وحشت. فرمان دهان نظامی با بلندگو به مردم هشدار می دادند. مردم هم به تدریج زیادتر می شدند. یادم است حدود ساعت ۹ به بعد بود که خودم بالای سقف سایه بان پمپ بنزین میدان ژاله کشاندم. مردم با هم شعار مرگ بر شاه می دادند. اخطارهای فرمان دهان نظامی – که چند بار هم تیر هوایی شلیک کردند – مردم را هیجانی تر می کرد. عده ای همین طور که شعار می دادند به کوچه های اطراف فرار می کردند. من از آن بالا چند عکس از جمعیت گرفتم. درحالی که از فضایی که شکل گرفته بود و تندی شعارها وحشت زده بودم. فکر می کنم نزدیکی های ساعت ده و نیم بود که تیراندازی مستقیم به سوی مردم آغاز شد. من با لنز ۵۰ کرلای از آن بالا چند عکس گرفتم و با وحشت از بالای سقف پمپ بنزین به پایین پریدم و به سمت جنوب میدان پا به فرار گذاشتم. من آن روز خیلی عکس برداری و فیلم برداری کردم و اصلاً بیش تر از صدای شلیک گلوله، صدای شاتر دوربین توی دست های خودم در گوش ام صدا می کرد. آن قدر تلاش کردم و بالا و پایین می رفتم و می آمدم و با همان حالت ترس و وحشت از فضای شلیک گلوله ها و التهاب های درون ام، مدام در حال عکس گرفتن بودم و در میان گاز اشک آورها چشم های ام که فشار و سوزش به زور باز و بسته می شدند را برای فوکوس دوربین باز می کردم. مردمانی که خونین شده بودند و زخمی ها که ناله کنان روی زمین ولو شده بودند و بیش ترشان زن بودند، با ناله های شان، ترس و وحشت را در وجودم بیش تر و بیش تر می کرد. ساعت ۴ بعدازظهر که در میان دود و آتش از خیابان های سمت میدان قیام رد می شدم، همه ی منطقه در التهاب بود. صحبت ها حول محور کشتار مردم در میدان ژاله می چرخید و حکومت نظامی. بعد از عکس گرفتن، از کوچه ای به سمت جنوب فرار کردم که مبادا دستگیر شوم. همه اش ترس ام این بود که دوربین را از دست ام بگیرند. آن روز وقتی به خانه مان رسیدم به قدری خسته بودم که بی هوش شدم.

فردای آن روز – که شنبه بود – رفتم آیت فیلم و نگاتیوهای روز عید فطر و نگاتیو روز ۱۷ شهریور را به آن ها تحویل دادم. آن عکس ها و فیلم ها در کنار دیگر عکس و فیلم های دیگر دوستان از آن دو روز و روزهای بعد از آن، در مجموع تبدیل شد به فیلم بلند مستندی حدود ۹۰ دقیقه از وقایع انقلاب که توسط آقایان محمدعلی نجفی و انوار در خارج از ایران، در کشور انگستان ساخته شد؛ در واقع مونتاژ شد. این فیلم جزو اولین مستندهای انقلاب بود که تاکنون بارها از تلویزیون های داخل و خارج از کشور نمایش داده شده با نام «لیله القدر». البته هیچ وقت اصل نگاتیوها به ما تحویل داده نشد! حقیقتاً ما صادقانه عمل می کردیم. ولی آن ها بیش از اندازه سیاسی بودند و با مصرف ما در اندازه ی خواست های شان عمل می کردند و دیگر چیزی برای شان مهم نبود. من از همان موقع در عکاسی وقایع، صادقانه عمل می کردم. هیچ فریمی را برای خودم جدا نمی کردم. همه ی نگاتیوها را یک جا تحویل می دادم تا آن ها در جهت اهداف جریانات انقلاب استفاده کنند. من کار خودم را در حرکت جمعی می دیدم نه فردی. ولی متأسفانه خیلی ها این جوری عمل نمی کردند. به همین جهت ما در صداقت خودمان سوزانده شده ایم، توسط کسانی که اهدافی داشتند و ما اطلاعی از اهداف آن ها نداشتیم که کی هستند و کجا هستند. من فکر می کنم آن ها دقیقاً درست انتخاب کرده بودند! آن ها باهوش تر و باسیاست تر از ما بودند که آن روزها از خوش حالی بال درآورده بودیم.

چند ماه بعد، انقلاب پیروز شد و ما در طول این ماه ها درگیر عکاسی و فیلم برداری با دوربین ۸میلی متری بودیم؛ با انرژی بسیار زیاد و بدون هیچ مجوز. بعد از پیروزی مدتی تقریباً یک یا دو هفته سرگردان بودم. دیگر در آن ساختمان به جز سرای دار پیرش، کسی را نمی دیدم. تا این که «حزب جمهوری اسلامی» به دبیرکلی شهید دکتر بهشتی تأسیس شد. در رفت و آمدهای ام به همین ساختمان با یکی از بچه هایی که اهل همدان بود و طلبه شده بود، فهمیدم که عده ای از ساکنان آن ساختمان به حزب جمهوری – که دفترش در سرچشمه بود – رفته اند و عده ای هم به «فرهنگ هنر» یعنی «وزارت ارشاد» بعدی، و گروهی نیز با دولت مهندس بازرگان هم کار شده اند. یکی از آن روزها پیش مهندس محمدعلی نجفی در فرهنگ و هنر رفتم. ایشان گفتند که آقای میرحسین موسوی قرار است با مرحوم دکتر بهشتی روزنامه دربیاورند و من بروم آن جا کار کنم. من هم رفتم پیش آقای مهندس موسوی. متوجه شدم قرار است روزنامه برای حزب جمهوری اسلامی باشد و با نام «جمهوری اسلامی». این اولین روزنامه ای بود که از دل انقلاب متولد می شد.

این روزنامه با صاحب امتیازی حزب جمهوری اسلامی و سردبیری مهندس موسوی در خدمت اهداف انقلاب و بازوی فرهنگی برای انقلاب در آن روزها بود؛ در مقابل روزنامه های پرسابقه مثل «اطلاعات» و «کیهان» و «آیندگان» و روزنامه های خرده ای دیگر از گروه های سیاسی که همه گی آن ها تقریباً به هم دیگر مرتبط و نزدیک بودند و با انقلاب مردم و امام مثل یک غریبه رفتار می کردند. تنها روزنامه ی جمهوری اسلامی بود که به عنوان بازوی انقلاب و زبان ره بران آن در جامعه عمل می کرد.

در سال ۵۸، من به عنوان عکاس و خبرنگار از همان صفرِ شروع کار، وارد عرصه ی هم کاری با روزنامه ی جمهوری اسلامی شدم. چیدمان آن روزنامه هم به همان شکل چیدمان روزنامه های کیهان و اطلاعات بود، ولی بر عکس آن دو روزنامه در آن جا همه فقط با عشق به آرمان های مان و ارادت نسبت به امام و اعتقادات مذهبی در کنار هم قرار گرفته بودیم. البته در همان روزهای اول هم متوجه بودیم که تعدادی با آینده نگری های خود و با مقاصد خاصی که در قدرت و ثروت دنبال می کردند تا به وزارتی یا ثروتی برسند [آمده بودند]. خیلی از آن ها هم به مقاصدشان رسیدند و الآن نیز جزو طبقات بی نهایت ثروت مند جامعه ی امروز هستند. کسانی که آن روزها لباس های ساده و معمولی می پوشیدند و حتی دم پایی به پا می کردند. اما در زدوبندهای سیاسی و اقتصادی وارد شدند و حالا بعضی های شان غرب نشین اند. یعنی می شود گفت لس آنجلسی یا نیویورکی شده اند که بماند.

از جمع آن روز روزنامه، البته بعضی هم که لیاقت واقعی داشتند الآن در ایران با زنده گی معمولی روزگار خود را می گذرانند. این ها [کسانی بودند که] عاشقانه و با صداقت بیش تری در خدمت انقلاب و زیبایی های باورهای دینی که از نفس های امام می گرفتند عمل می کردند. اولین شان همین آقای مهندس میرحسین موسوی بود و مهندس سعید عینی فر که مدل مستقیم ما بود و سیدمهدی شجاعی و مرتضا سرهنگی و مصطفا حق دوست و سعید علامیان و حسن فتحی و پروفسور مرحوم رضا و علی رضا بهشتی شیرازی و سیدمحمدرضا وکیلی و بهرام محمدی فرد و حمزه رازداشت و شهید حسن باقری (افشردی) و شهید آجرلو. همه گی این افراد به اضافه ی تعدادی دیگری که با فاصله ی زیاد در باورها از دل آن روزنامه بیرون آمدند و به نوعی چونان چشم انقلاب عمل می کردند، امروز در جامعه سرگردان اند و در روزگار فرسوده شده اند. در مقابل روزنامه جمهوری اسلامی، نیز روزنامه های دیگری بودند که اشاره کردم؛ اکثریت با طیف قدرت مند قدیمی در مطبوعات که بیش ترین جهت گیری آن ها در خدمت گروه های سیاسی بود و اهداف آن ها را در برابر انقلاب دنبال می کردند. نمونه اش همین چاپ عکس های اعدام های کردستان که هنوز هم با گذشت ۳۰ سال جزو صدر اخبار و تبلیغات جهانی بر علیه ایران و انقلاب به عنوان انقلاب خشن و بی رحم و ضد حقوق بشر پوشش می یابند. درحالی که شرایط ما در خبرها و عکاسی کردن موضوعات بر اساس تحکیم نظام جمهوری اسلامی و تهاجمات بیگانه گان و جریانات گروه های سیاسی به خصوص گروه های مارکسیست و فداییان خلق و توده ای ها و مجاهدین خلق و پیکاری ها و مائوئیسیت ها و سلطنت طلب ها بود که در یک جهت با هم عمل می کردند. و تحرکات شان از همان روزهای اول بعد از پیروزی و از کردستان شروع شد و نیز در دیگر شهرها مثل گنبد، تبریز، سیستان و بلوچستان، شیراز، آمل، تهران و….

تقریباً روزی نبود که درگیری در ایران وجود نداشته باشد. آن روزها خیلی ها به دلیل ضدیت با ایدئولوژی انقلاب اسلامی، هم چشم های خود را بستند و هم چشم دوربین های عکاسی خود را کور کردند و یا از ایران رفتند و به آرامی در جریان تقویت اقتصادی خود و ارتباطات درونی و تشکیلاتی شان برای بعدها، زنده گی جدیدی را در خفا آغاز کردند. امثال من نیز که با صداقت و شور و شوق های آرمانی نسبت به امام و نظام، همه ی جوانی و توانایی های خود را در جهت ماندن انقلاب [به کار گرفتیم]، در همه جا با شرایط سخت و تهدیدهای مرگ و نابودشدن ها از همه طرف مواجه بودیم. از کتک خوردن ها – هم توسط گروه های سیاسی و هم مجاهدین خلق و هم بچه های کمیته های انقلاب اسلامی، که من بارها توسط آن ها دست گیر شده و کتک خورده بودم – گرفته تا تهاجمات مسلحانه با چاقو یا تیراندازی و….

آن روزها تقریباً هر روز حادثه داشتیم؛ از درگیری های فراوان تجمعات مقابل دانش گاه تهران تا ترور شخصیت هایی مثل شهید مطهری، شهید قرنی و شهید مفتح و درگیری های خیابانی و جریانات انقلاب فرهنگی و بی حجاب ها و حوادث کردستان و گروه های دیگر سیاسی. با چنین بلبشویی، با همه ی وجود از تونل وحشت ها عبور می کردیم و آرزویی جز ماندن انقلاب نداشتیم. چنان شور و حال داشتیم که با ثبت تصاویر و عکاسی انگار عبادت می کردیم. با تمام وجودمان، خیلی با جرأت و شجاعت عکاسی می کردیم. در مجموع در عکاسی از درگیری ها و تجمعات گروه های سیاسی من و محمدرضا وکیلی بیش تر درگیر بودیم. سایر دوستان کم تر علاقه نشان می دادند. البته هنوز برای من خیلی جالب است؛ این ها نکاتی است که فقط برای تاریخ می گویم – هیچ وقت نسبت به ما دو نفر که در این کار جدی بودیم، نگاه خوبی وجود نداشت. بهترین نگاه این بود که این دو نفر دیوانه اند؛ البته به جز چند نفر که آن ها شهید شده اند مثل اسماعیل افراسیابی، شهید [حسن] باقری و…. تقریباً گروه های سیاسی ما را خوب می شناختند. حتی دو بار عکس کوچک من را به عنوان مزدور رژیم در مطبوعات شان چاپ کردند.

در این جریانات، تلویزیون و روزنامه های موجود آن روزها طوری عمل می کردند که انگیزه ای ایجاد نمی شد. اکثریت رفتارها و عمل کردها در مقابل ماندگاری جمهوری اسلامی بود. طوری که در خیابان ها وقتی می فهمیدند ما از روزنامه ی جمهوری اسلامی هستیم به ساده گی می گفتند این روزنامه هم عمر کوتاهی دارد! و منظورشان انقلاب بود. تنها در نمازجمعه ی تهران بود که کمی ما را تحویل می گرفتند. به خاطر آن که بسیاری از شرکت کننده گان در نمازجمعه از کسانی بودند که در حزب جمهوری اسلامی هم عضویت داشتند. آن ها نسبت به انقلاب با تعصب عمل می کردند.

در طول یک سال و نیم قبل از آغاز شعله های جنگ، و در همه ی درگیری ها و جریانات مختلف سیاسی و نظامی کار عکاسی ما خیلی نقش برجسته ای داشت. روزنامه ی جمهوری اسلامی انگیزه ها را در سپاه و جهاد و کمیته ها و مسئولان قدرت مند می کرد و همه امیدوار و بانشاط و با حس دل گرمی بیش تری در جهت بقای انقلاب ایستاده گی و مقاومت می کردند. ما در آن موقع از نفس های امام و مسئولانی مثل شهید بهشتی و امام جمعه هایی که سخن رانی آن ها در روزنامه چاپ می شد، انرژی می گرفتیم. حقیقتاً هم در آن دوران عکس های ما در تحولات تأثیرگذاری بالایی داشت. چون تنها زبان ارتباط مطبوعاتی انقلاب با مردم و مسئولان بودیم و خیلی نسبت به حوادث حساس و پی گیر بودیم. طوری تجربه به دست آورده بودیم که حتی با احساس مان می فهمیدیم که دارد اتفاقی می افتد. رفتار و عمل کرد مهندس موسوی به عنوان سردبیر، و لب خند و تشکر و خسته نباشید گفتن های مهندس سعید عینی فر بر عمل کرد ما و ایجاد خلاقیت مان مؤثر بود. آن زمان در روزنامه شهید حسن باقری که با نام افشردی فعالیت می کرد، خیلی در انرژی بخشی و خلاقیت ما تأثیر زیادی می گذاشت. ایشان با مسعود نوری در بخش خبری روزنامه فعالیت می کرد و هر روز ما با آن ها مواجه می شدیم. همین شهید حسن باقری بعدها به یکی از بهترین فرمان دهان سپاه در هدایت عملیات های جنگ تبدیل شد و طراحی عملیات های آزاد سازی خرم شهر و فتح المبین و طریق القدس و شکستن حصر آبادان و چند عملیات دیگر را برعهده گرفت.

وقتی بعد از عکاسی کردن در میان پرتاب سنگ ها و گاه شلیک گلوله ها یا هجوم با تیغ موکت بری و شرایطی که تقریباً هیچ وقت از کتک زدن های گروه های سیاسی یا برادران کمیته و یا مردم عادی که نمی گذاشتند عکس بگیریم، در امان نبودیم، با لباس پاره پاره و سر و دست زخمی وارد روزنامه می شدیم، با دیدن بعضی از آدم ها، خسته گی از تن مان خارج می شد. خیلی وقت ها در روزنامه از طریق تصاویر و عکس ها و بر اساس صحبت های ما بود که اخبار تنظیم و چاپ می شد. البته خیلی ها در همان روزنامه بودند که نگاه به آینده داشتند و در چنین مواقعی خودشان را قایم می کردند یا به نوعی از زیرش در می رفتند. ولی من و آقای محمدرضا وکیلی – که بعدها وارد سپاه شد – اصلاً تن مان می خارید! آن روزها ما بدون زدن کارت ساعت و یا گرفتن معرفی نامه در همه ی مواقع شب و روز آماده بودیم.

یک روز از مجله ی اشترن و تایم به واسطه ی یک عکاس ایرانی – که الآن ساکن خارج از کشور است – برای خریداری عکس هایی که من از درگیری گروه منافقین در دانش گاه تربیت معلم و درگیری ها و وقایع دیگر مثل انفجار بمب در ناصرخسرو و کشتار نیروهای حزب اللهی خیابانی در منطقه ی یوسف آباد گرفته بودم، با من تماس گرفتند. بابت آن عکس ها رقم خیلی خوبی به دلار پیشنهاد کرده بودند. با آن پول در آن روزگار می شد در بهترین نقطه ی تهران خانه بخرم. من آن زمان در بدترین جا مستأجر بود از ۲۷۰۰تومان حقوق ماهانه ام، هر ماه ۵۰۰ تومان اجاره می دادم. بااین حال وقتی چنین پیشنهادی به من شد با صداقتی که داشتم بلافاصله با مهندس موسوی تماس گرفتم و آن ها را با ایشان روبه رو کردم. چون آن ها اصرار داشتند عکس ها را بخرند، اول پنهانی پیش من آمدند که من هم وصل شان کردم به ایشان. ایشان نیز اصلاً حاضر نشد با آن ها صحبتی بکند و گفت که به آن ها بگویند [آن عکس ها] اموال روزنامه است و نمی توانیم بفروشیم. درحالی که آن ها چاپ چند عکس هم برای شان کافی بود و به آن راضی بودند. ولی این اتفاق نیفتاد. این مهم ترین ویژه گی ما بود و جایی که در آن کار می کردیم. اعتقادی که از طریق باورهای مان داشتیم و در جنس عکاسی ما هم مؤثر بود. مهم ترین اصل در عکاسی ما انتخاب موضوع بود با درک و شناخت درون مایه های تصویر به گونه ای که عکس با روش هایی محتوا را بر مخاطب غالب کند و او را دچار بهت و شگفتی سازد.

برای من تنها شاترزدن دوربین مسأله نبود. چیزی را که انتخاب می کردم از نظر احساسی تأثیرش اول در وجود خودم شکافته می شد و بعد به سرعت به قاب عکس ها وارد می کردم. و این حساسیت احساس را با تمام انرژی با خود هم راه داشتم. من اصلاً تا آن زمان جنگ را ندیده بودم. جنگ با درگیری های خیابانی در شهرها خیلی متفاوت بود. روزهای آغازین جنگ دشمن بعثی خیلی سنگین بود.

یادم هست روزی که جنگ شروع شد، از ساعت ۸ یا ۹ صبح در خیابان عباسی، سمت امام زاده معصوم به تجمع گروه مجاهدین خلق آن روز و منافقین امروز رفته بودم که به درگیری کشید. از آ ن جا که برگشتم روزنامه، بیش تر بچه ها ناهارشان را خورده بودند. من در همان طبقه ی شش ام روزنامه – که محل غذاخوری بود – در خلوت غذا می خوردم که ناگهان صدایی شنیدم. رفتم به تحریریه ی روزنامه که طبقه ی دوم بود. همه با استرس و التهاب و درحالی که ترس در چهره های شان بود می گفتند عراق هواپیماهای فرودگاه مهر آباد را بمب باران کرده. من با وجودی که تازه به روزنامه رسیده بودم، رفتم به سمت فرودگاه مهرآباد. آن روزها حجاج ایرانی در حال رفتن به حج بودند. هرچه تلاش کردم نیروهای انتظامی نگذاشتند که بروم داخل و عکس بگیرم. البته بعدها فهمیدم که در این گونه جاها روابط خاص و بده بستان هایی از نوع دیگر حاکم بود و مثلاً عکاس [روزنامه ی] کیهان توانسته بود برود داخل و عکس بگیرد. در همان حال یک لحظه شنیدم که «شهرک اکباتان» هم بمب باران شده. بلافاصله رفتم آن جا. اولین بار هم بود که آن جا می رفتم. با پرس وجو به محل بمب باران شده رسیدم. چند بمب آن جا اصابت کرده بود که منفجر نشده بودند. سریع مشغول عکاسی شدم. لحظات پایانی عکاسی ام بود که نیروهای کمیته های انقلاب رسیدند و مجوز عکاسی خواستند. کارت روزنامه را نشان شان دادم، قبول نکردند. هرجور بود با کشمکش زیاد و تماس ها و درگیری و اصرار خودم عکس ها را به روزنامه بردم.

آن روز هرچه پی گیری کردیم نتوانستیم وسیله ای پیدا کنیم و عازم مناطق جنگی شویم. فردای آن روز ماشین پیکان مدل ۴۸ یکی از مسئولان را برداشتیم و من و دو نفر دیگر از دوستان هم کار – آقایان حسن فتحی و شترداران – از روزنامه به راه افتادیم. من آن موقع ها ۲۳ سال داشتم و تازه ازدواج کرده بودم.

یادم هست لحظه ی آغاز حرکت مان فضا به گونه ای بود که حتی در همان روزنامه ی جمهوری اسلامی هم به استثنای چند نفر که بعدها بعضی شان شهید شدند، خیلی ها بودند که باور نداشتند [ما بتوانیم پیروز شویم] و منتظر شکست و ازبین رفتن بودند. چراکه می دیدند چندی قبل و در جریان کودتایی که ناکام ماند، خیلی از نیروهای زبده ی ارتش (نیروی زمینی و هوایی) دست گیر شده و در زندان ها بودند. برای همین هیچ گام مثبتی در نفی وجود مشکلات و موانع بداشته نمی شد. در آن لحظه های تاریک، تنها فرصت نوشیدن شربت شهادت واژه ی شیرینی بود که تلخی های روح ما را صیقل می داد و استعدادهای پنهان ما را برملا می کرد و لحظه های تاریکی و ناامیدی ها که از جنس یک تصادف و بیماری و مرگ نزدیکان بود را با نشاط زنده گی درمی آمیخت. خصوصاً با کلمات امام آگاهی تازه و درک و شناخت از آن موقعیت تهاجم بیگانه گان می افتیم. تهاجمی که تقریباً بیش از پانزده کشور در کنار هم و به کمک یک دیگر در جهت محو انقلاب توسط صدام تکریتی و با هماهنگی گروه های سیاسی مثل توده ای ها و مجاهدین خلق و سلطنت طلب ها تدارک دیده بودند.

روز دوم جنگ عازم منطقه ی جنوب شدیم. با گذر از جاده هایی که در مسیرمان بود، به پل دختر رسیدیم. آن جا به صف طویل ماشین هایی که صاحبان شان با چهره های مضطرب منتظر بنزین زدن بودند برخوردیم. ما عجله داشتیم که به منطقه برسیم، و بنزین مان هم تمام شده بود. خواستیم خارج از آن صف طولانی بنزین بزنیم که نگذاشتند و کار به درگیری فیزیکی رسید. من اسلحه ی ژ-۳ و برگه ی مأموریتی که از روزنامه جهت رفتن به منطقه ی جنگی داشتم را نشان شان دادم که همه گی پذیرفتند و به سختی راهی باز کردند که ما بتوانیم بنزین بزنیم. نهایتاً ۲۰ لیتر بیش تر نتوانستیم بزنیم و راه افتادیم.

قبل از ورود به شهر اندیمشک، به روستایی نزدیک پادگان دوکوهه رسیدیم که ایست گاه قطار هم نزدیک آن جا بود و بمب باران اش کرده بودند. توی جاده به سمت تهران خیلی ها را می دیدیم که با ماشین های شخصی مقداری اثاثیه ی زنده گی بارزده و یا در کامیون ها مثل گوسفندان بر روی هم سوار شده بودند. در چهره های شان عمق زخم ها و ترس و وحشت دیده می شد و کوله باری از اندوه و غم به هم راه داشتند. آن ها اراده ی صحبت کردن با ما را نداشتند. من در حین عبور از آن ها عکس می گرفتم.

هوا گرگ و میش بود که به اهواز، سه راه سوسنگرد رسیدیم. آدرس خرم شهر را پرسیدیم. جاده ای را نشان دادند و گفتند مستقیم به خرم شهر می رود. در آن جاده ی خلوت و سوت و کور و تاریک هیچ جنبنده ای جز ما نبود و تنها صدای موتور پیکان سبزرنگ به گوش می رسید. در تاریکی از روی پل خرم شهر گذشتیم، بدون آن که بدانیم به سمت آبادان می رویم. یادم است تنها فریاد می زدند که چراغ جلوی ماشین باید خاموش شود. در تاریکی مطلق و زوزه کنان گلوله های خمپاره و توپ خانه و – به قول آن روزها – خمسه خمسه، در شرایطی که وحشت و اضطراب به درون وجودمان عمیقاً فرورفته بود، کنار دیواری پارک کردیم و در زیر نور چراغ سقف ماشین لقمه ی نان کمی خوردیم و با تیمم خاک همان کنار خیابان نماز خواندیم. بدون آن که بدانیم کجای آبادان ایستاده ایم، از فرط خسته گی داخل همان ماشین به خواب رفتیم. بعد از یک خواب طولانی بیدار شدیم. من متوجه شدم که اصلاً هوا روشن نمی شود. از ره گذری که عبور می کرد پرسیدم ساعت چند است؟ گفت ۷ صبح. دلیل روشن نشدن هوا را پرسیدیم. معلوم شد به دلیل بمب باران، پالایش گاه آبادان در حال سوختن است و انبوه دودش آسمان شهر را پر کرده. به قدری که نور خورشید هم تأثیری در روشن شدن هوا نداشت. آدرس سپاه آبادان را نیز گرفتیم و راه افتادیم به سمت خرم شهر. به پل خرم شهر که رسیدیم، تنها چند نفر نیروی مردمی در حال عبور از آن بودند که من از آن ها عکس گرفتم. زیر پل هم نیروهای نظامی مربوط به نیروی دریایی منطقه در حال کندن سنگر دفاعی بودند که از آن ها هم عکس گرفتم. آن جا دیگر من از دوستان هم راه ام جدا شدم و با پای پیاده به عکاسی از صحنه ها مشغول شدم. آن ها نیز به دنبال کار خود رفتند. وارد فضای شهر شدم. در کوچه های شهر نیروهای مردمی سنگربندی درست کرده بودند و جوانان شهر با لباس های نیمه شخصی و نیمه نظامی تنها اسلحه ی ژ-۳ به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.