پاورپوینت کامل فرار شاه معدوم ۳۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فرار شاه معدوم ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فرار شاه معدوم ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فرار شاه معدوم ۳۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۴۴

دیو چو بیرون رود…

عباس محمدی

پاییزهای بی برگی را در چمدان هایش مچاله کرد و رفت تا جاده ها با صدای قدم های بهار،
بیدار شوند؛ تا آزادی همچون خورشید از بالای دیوار خانه ما قد بکشد و غنچه های باغچه، بوی
باران های بهاری را برقصند در سرمای زمستان؛ تا شمعدانی ها اشک بریزند پنجره هایی را که از
این پس، به تماشا باز می شوند؛ تا قاصدک ها بدوند بر شانه های باد، با هر چه خبر رستگاری ست؛
مانند رسولان صبح که آفتاب را بر شانه می کشند.

دیوارهای خانه، هوای شب های تاریک را فراموش کرده اند؛ از وقتی چشم های ستاره باران
مردی عطر ماه را در ایوان ما ریخته است؛ از وقتی شب فراموش شدگان بی ستاره گی اش را مانند
خواب هایش در رختخوابش تا زد، تا آسمان دیگری را دور از سقف خانه ما بخوابد.

رفت تا روزهای روزمرگی اش، مانند لبخندهایش که بر آینه دق می کرد، از گوشه آینه ها سُر
بخورد. راه بگیرد در خیابان ها تا خیابان ها ردپایش را جارو کنند و باد، ردپایش را به فراموشی
بسپرد.

رفت تا عکس هایش از کنج طاقچه ها، مانند مجسمه های وسط میدان هایش بیفتد و خرد شود.

رفت تا اشتیاق آمدن مِهری مهربان، فرودگاه مهرآباد را بی خواب کند.

رفت تا خمیازه های کسل آفتاب، به لبخند مبدل شود. رفت تا فراموش کند که در ایران برای
همیشه فراموش شده است. رفت تا یک روز صبح، روزنامه ها پلک های بسته را از خواب بیدار
کنند که «شاه رفت».

رفت تا دیوها افسانه شوند. رفت تا شهر، با شادی زمزمه کند «دیو چو بیرون رود فرشته درآید».

رفت تا خیابان ها شاد شوند آمدن بهار را.

سراسیمه بدوند به استقبال بهاری از جنس همیشه؛ چرا که مژده رسید:

«آب زنید راه را هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد»

او می گریزد…

روزبه فروتن پی

این بار، گردونه فصل ها، علیه زمستان چرخیده و بهار،

از تار و پود خاک های یخ زده سر برمی آوَرَد.

اینک، وارث دو هزار و پانصد ساله سرما، از لاله های

روییده در تار و پودِ زمستان می گریزد و اشکِ تمساح می ریزد.

او می گریزد و جسدِ تاج و تخت، بر دستش مانده است.

او می گریزد از حنجره هایی که هر دقیقه، در دشتِ سکوت، فریادِ آزادی می پراکنند.

او می گریزد از کبوترانی که در حرمِ ملکوت، گرد آمده اند.

او می گریزد از فریادهایی که پیروانِ پروازند!

او می گریزد از ملتی که سلاحشان ایمان است و پشتیبانشان خداست.

او می گریزد از عَلَم هایی که مویه های عاشورایی را پژواک می کنند.

او می گریزد از دست هایی که مُزدورانش قلم کرده اند.

می گریزد از چشم هایی که بر نگاهشان، میلِ داغ کشیده است.

می گریزد از سرهایی که با امضایش بر دار رفته، از سرانگشتانی که ناخن هایش را کشیده، از
خانه هایی که بر سر صاحبانش آوار کرده است.

او می گریزد از گذشته ننگینش و می رود به آینده چرکینش!

او می گریزد از پیغمبر بهار و از اصحابِ آن بزرگوار.

او می گریزد و تمام پنجره های بسته، بعد از او باز می شود.

او می رود و تمام فانوس هایی که اجازه روشنی نداشتند، روشن می شود.

بعد از او، آیینه ها زلالی شان را پنهان نمی کنند.

سقفِ اندیشه بلند می شود.

بهارِ حقیقی، در باغچه دل ها می روید.

رنگین کمانِ آزادی طلوع می کند.

و دیگر کسی بر مناره های خاموش، سَرِ بریده مرغِ آمین را نخواهد دید.

او می رود و روشنیِ جهان، به میهن باز خواهد گشت.

گلوی دژخیم

حمیده رضایی

جهنم را به دوش می کشی و می روی. دوزخ از شانه هایت بالا رفته است. قدم در برهوتی
گذاشته ای که جز هراس و تاریکی در آن نیست. پیاله های پی در پی عصیان را سر کشیده ای و از
پیشانی ات شب آویخته است. فرو پاشیده ای و تکه هایت را باد، به دست فراموشی سپرده است.

عطش نابودی ات را سیراب شدنی در پی نیست، تو را راهی نیست؛ جز به تباهی. گام هایت را
فرو کشیده است در خود تالاب های گناه، دقیقه هایت بوی مرگ می دهند.

فرو ریخته ای و این خاک، تو را نمی پذیرد. فرو ریخته ای و هیچ ستاره ای راهت را روشن
نمی کند.

فرو ریخته ای با ولعی برای ماندن؛ اما هزار دست تو را به سوی ناکجا از میهن می راند.

خونی که از رگان میهن به نامردی نوشیده ای، تمام تنت را آغشته از زخم های ناسور
فراموشی می کند ـ نامت به سیاهی همیشه باقی ـ خواب دو هزار ساله ات را چه سخت شکسته
است خورشید.

صدای آخرین نفس هایت را به گلوله بسته ایم. فریاد در مشت هایمان شوری تازه گرفته
است. «مرگ بر شاه»

با پیراهنی از جنس پاییز، تاریک تر از همیشه، رد شده ای. هیچ کس برایت دست تکان
نمی دهد. هوای نگاهت بارانی ست و هوای شهر، پیچیده در هیاهوی شادی.

بافته های ننگ، پیراهن عبور توست. از همه چیز گریزانی و همه کس از تو. چشم های
گستاخت را همراه خود برده ای؛ چشم هایی که سال ها در محاصره ابلیس بوده است.

عذاب، گلوی دژخیمت را فشرده است و هیچ گوشی مایل به شنیدن صدای تو نیست.

مشت ها باریدن گرفته اند و از درون مچاله شده ای. «مرگ بر شاه»؛

گوش هایت را گرفته ای و کوله بار گناهانت را به دوش می کشی و گام هایت را در جاده هایِ
افسوس، به دنبال می کشانی. دردآورترین مرگ، به روحت پنجه می کشد.

شب بر تن ویرانه ات رگبار گرفته است.

فرار، آخرین راه توست. جاده ها چون مارهای سمی بر پاهایت پیچیده اند و تو بی هیچ
پناهگاهی می گذری؛ شهر، رفتنت را پایکوبی می کند.

شاه گریخت

خدیجه پنجی

هیجانی تازه، زیر پوست شهر می دود.

شور حادثه ای بزرگ، چشم های خواب آلود شهر را به بیداری و هوشیاری فرا می خواند.

دستی طلسم خواب را شکسته است.

جادوی سیاه، از هوای شهر رخت بربسته است.

کدام معجزه، غبار رخوتی دو هزار و پانصدساله را، از گرده این شهر پیر تکانده؟ به سر انگشت اشاره
کدام سپیده، شب های بی ستاره گی، پاورچین پاورچین، از آسمان تیره و تار گریخته است؟

هیجانی تازه در رگه های شهر می جوشد؛ پنجره ها را باز کنید! بی شک آن سویِ پنجره ها، بهار
امتداد دارد.

بی شک،

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.