پاورپوینت کامل از دریچه زمان آغاز لیالی قدر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل از دریچه زمان آغاز لیالی قدر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از دریچه زمان آغاز لیالی قدر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل از دریچه زمان آغاز لیالی قدر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۳۲

یک شنبه ۱ آبان ۱۳۸۴ ۱۸ رمضان ۱۴۲۶ ۲۰۰۵.oct.23

غوغایی بر پلکان آخر

حسین هدایتی

از این پلکان جدایم نکن؛ راهی به آسمان می خواهم.

تکاپوی انسان در قرن ها را بر شانه دارم و شتاب گرفته ام بر نعش خویش.

جاری ام کن چون رودی در چشم ماه.

هوای اشتیاق آبی است. هوای اجابت آبی است. خاک و آسمان آبی است.

هزار سال تکاپوی انسان در قرن ها را قطره قطره از چشمانم سر می کشم.

تمام شب را از تمام خاکسترم می شنوی.

شب نزدیک است؛ آنچنان نزدیک که بر آخرین طاقچه اش می توانم دنبال چراغی برای
افروختن باشم.

شب نزدیک است و هیاهوی کلمات، گونه سنگ ها را می کاود.

شب بر سنگ ها سنگین می شود و از گلوها و روزن ها، تحریر لبیک می آید.

خانه دلم می لرزد؛ اما محکم تر می شود.

از این پلکان جدایم نکن.

از استغاثه ام آتشی افروخته ام، اگر سردت باشد.

تکه های ویران روحم آرام آرام از هوایم می گذرد.

شانه خالی کرده ام از اندوه سرگردانی خویش و به هوای پناهی برای گریستن، بی تابم.

شب، آرام و شهر، بی تاب است؛ گویا فرشتگانی در تحریر، گویا پیامبرانی در تکبیر! شب
ملائکه سنگین است.

شب روح سنگین است.

عاقبت شب در سنگ ها چون صدای خداوند است در آسمان.

دستم را بگیر میان این همه هیچ.

درهای و هوی خالی ها، از صدای آسمان سرشارم کن.

دست هایم در پوست زمان می گریزد. فریادی از جان می کشم و با کلمات خداوند فرو می ریزم.

بر طاقچه های روحم غوغایی ست؛ گویا پرندگانی در تکثیر، گویا دیوانگانی در زنجیر.

بر رواق رنگ باخته خاک غوغایی است؛ گویا فرشتگانی در تحریر، گویا پیامبرانی در تکبیر. از این
پلکان جدایم نکن! می خواهم سرم را سخت تر بکوبم بر حاشیه ماه؛ ماه بی تاب، ماه تیپاخورده مغرور.

برمی خیزم از موج خاکستر خویش.

سرمستم از خیال این پلکان شبانه باشد که امشب سرم را سخت تر بکوبم بر حاشیه ماه!

سرم با کلمات، سنگین است.

خداوند نوازشم می کند و آسمان کلمه خواهد شد.

صدایی از آخرین پله ها می آید؛ «اقرأ»

گویی برانگیخته شده ام!

می شنوم که خداوند نوازشم می کند.

بر پلکان آخر غوغایی است.

از این پلکان جدایم نکن! می خواهم راهی آسمان شوم؛ آنجا که موج خاکستر خویش
برخواهم خاست.

مماس با آینه

محمد کاظم بدرالدین

نوری از خود بروز بده!

خورشید دیگری به روز بده!

از حصارها برون آی! بیا به اتفاق تنهایی و عاشقانه ها را سر بده! بیا به سبک آبی آرام در این
هزاره پرآشوب، در این شب های پررونق. باید همه با چراغی که دست این شب هاست، روشن
شویم. معلوم نیست چند «جوشن کبیر» می توان زیست؛ پس بها باید داد.

باید دل داد به این شب ها که ما را می برند تا روزهای مماس با آینه. باید به تماشا نشست تا کجا
شب ناله ها به معراج می روند. آری! شب های قدر را باید قدر دانست. از بوی «بک یا اللّه» و
«الغوث»، تبلوری تازه ریخته شده در مسجدها و مأذنه ها. انسان نکرده است مقدماتی فراهم آورد
تا شب قدر.

همیشه عادتی از سردرگمی و فراموشی در خاکستر روزها به جا می ماند؛ اما گویی انسان، تنها
برای این شب های پر اردیبهشت معنوی، حرف هایش را نگه داشته است! می خواهی درد دل
کنی، پیاله ای از مفاتیح را سر بکش.

دریچه ای از خویش را بر قرآن بزرگ بگشا.

هرکس به گوشه ای از این شب ها تمسک می جوید.

مگر می توان نادیده گرفت پاداش های نهفته در لحظات فراسو را؟! وقتی صحبت از کران
کران خورشیدهای ثواب است، دیگر خیره سری تاریکی به حساب نمی آید.

باید الصاق کرد به کارنامه چرکین خویش، شفاعت های دامنه داری را که در این شب ها مقدر
می شود. یک سو دست خالی ماست و سوی دیگر الطاف بی پایان حضرت دوست. غنیمت است
اینکه بنشینی برای شروعی دوباره از خویش؛ ساختنی از نو. صدایی به زیبایی این شب ها زاده
نشده است که عطر «جوشن کبیر» را به همراه داشته باشد. جهان این گونه در تغییر است که بیایند
این شب ها تا اتاق شعر، به رنگ «ربّنا» درآید.

شب اشک و توبه

خدیجه پنجی

دارم از دست می روم. کسی هست به فریاد دل من برسد؟ تا خدا راه درازی دارم. جاده ای می خواهم

که قدم های گریزانم را

به در خانه آن «دوست» برد؛ یک «میان بُر» به حریم بالا

نکند مرگ مجالم ندهد.

نکند زنده نباشم، نرسم! نکند عمر کفافم ندهد!

شانه ام خرد شده از بار گناه.

فرصتی می خواهم تا زمین بگذارم.

همه پل های پشت سر من ویران است.

راه برگشتی نیست. من ماندم و یک سال غم دربه دری؛ غم خانه به دوشی، شانه ای می خواهم
تا یک دل سیر بگریم از درد. من شنیدم که خدا

نردبانی دارد.

به بلندای سعادت، شبی از این شب ها، یک شب می نهد روی زمین.

من شنیدم که شبی از شب ها

می شود یک شبه پیمود ره صد ساله. من پی روزی خود آمده ام.

من شنیدم که ملائک تا صبح

می برند آن بالا

عطر اندوه بنی آدم را

من به دنبال خودم می گردم.

شب قدر است آیا؟

شب تسبیح و مناجات و سلام.

شب اشک و توبه

شب ویرانی من،

شب مهمانی «او»

شب بیزاری من از دنیا.

شب دلجویی او از مهمان

شب قدر است آیا؟

من همان بنده از «دوست» فراری هستم

من همان چهره غمگین پریشان حالم، من همان آدم خاطی و گنه آلوده ام

شب قدر است آیا؟

چه کسی می گوید: «شب دراز است و قلندر بیدار»؟

شب، کوتاه است

این دقایق همگی نایابند. لحظه ها می گذرند.

چشم بر هم بزنی، سحر از راه رسید و تو هنوز در خوابی.ها، مبادا که بگویند به تو سحر از راه
رسید است و قلندر در خواب! جامه را از تن خود خواهم کند

جوشنی می پوشم، بند بندش از نور

جوشنی می پوشم. همه از جنس عطوفت، احسان

شب قدر است امشب! تا سحر بیدارم

تا سحر دانه به دانه، غم خود می بارم

تا سحر، سر به زانوی «تو» می گریم زار، تا سحر، توبه به درگاه خدا

شب قدر است امشب

حیف اگر در شب قدر، قدر خود نشناسیم!

قلم آمرزش

حورا عوسی

آمده ام؛ با کاسه تهی دستانم که گدایی ام را فریاد بزنم.

آمده ام؛ با چشمه جوشان دیدگانم که رسوایی ام را هزار بار ببارم.

آمده ام؛ با کمان خمیده قامتم تا بندگی ام را با بند بند وجودم اعلام کنم.

آمده ام؛ با تسبیح توبه جاری بر زبانم تا شرمندگی ام را هجی کنم.

آمده ام؛ تا امید اجابت را ملتمسانه بخواهم.

آمده ام ای قدر آفرین!

در یلدای امید و آرزو، در شام غریبان خودم، در شب سفره های گسترده آسمان بر زمین و در
شب قدر، تا بر مزار غفلت هایم شمع پشیمانی روشن کنم و دقّ الباب کنم دروازه بازگشت به تو را.

آمده ام ای شنواترین، در همهمه عابدان و زمزمه عاشقان، تا بالقلقه این زبان، «الغوث الغوث»
کنان فریادرس بی کسی ام را بیابم.

آمده ام ای مهربان ترین، در محفل بندگان پاکت، شبی میهمان تو باشم و قرآن مقدست را
ترازوی سنگینی پر کاه آبروی خویش نمایم. عاجزانه با چهارده لهجه و چهارده صوت آسمانی،
قسمت دهم تا مرا ببخشایی و قلم آمرزش بر سیاه مشق های گناه آلوده ام بکشی.

آمده ام ای پناه امن و تنها امیدم!

در این دراز نای طاعت و عبادت، در این شب بارش فرشته، در این لحظه های بی تکرار تا
خود را هزار بار بالاتر برم، پناه خویش جویم و بگویم: الهی! مکش این چراغ افروخته را و مسوز
این دل سوخته را و مدر این پرده دوخته را و مران این بنده نوآموخته را.

الهی! اگر تن مجرم است، دل مطیع است و اگر بنده بدکار است، کرم تو شفیع است.

«بادا کرم تو بر همه پاینده

احسان تو سوی بندگان آینده

بر بنده خود گناه را سخت مگیر

ای داور بخشنده بخشاینده»

شب آسمانی شدن

محمد جواد دژم

شب قدر، اوج معنویت رمضان است؛ اوج رنگ خدا گرفتن.

شب قدر، پهنه ای است که روزه دار بر آن می ایستد و تکیه می کند بر حق، بر همه کائنات پشت
کرده، در خلوت پر راز شب، با عبودیت محض، در حضور پروردگارش از هرچه زمین و زمینی
است، می برد و پیوند می خورد با آسمان. مجرد می شود، غلت می خورد در باور شب.

با راز مرموز شب یکی می شود و دست به دست کائنات، تقدیر مشترکش را بهترین تقدیر
مقدر، التماس می کند.

ایمانش را پا برجا، جانش را رها و تعلقاتش را هر روز ناچیزتر طلب می کند.

شب قدر، تنها خدا را می بیند که کارگزار هستی ست و تنها کلام خدا را می شنود که نزولش،
هرلحظه، هرم فضاست. اشک می ریزد و در انتهای ضجه هایش، درمی یابد که کائنات، چون
گویی با چوگان امر الهی متحرکند و سیطره امر و اراده محض اوست که گسترده بر مقدرات است.
شب قدر، شب رنگ باختن جسم است؛ شب حکومت جان. شب تحقیر ماده و عظمت معناست.

شب قدر، شب آسمانی شدن است؛ شب یکی شدن با ژرفای فطرت الهی.

شب قدر، شب همسایگی با فرشتگان است. شب از یاد بردن خود، شب غرق شدن در وجود
خداوند، شب رحمت، شب تقدیر الهی است.

شب قدر، «شبی است که از هزار ماه برتر و بالاتر است». قدر، میعاد انسان است با خداوند.

خلوت نیاز

محمد جواد دژم

چه فرصتی بهتر از امشب برای خلوت و عرض نیاز!

باید تمنا را به پیشگاهش عرضه داشت، باید شتافت در صف نیازمندان و طلب کرد خوبی ها
را هزار بار.

باید مهر و رحمت و آمرزش را خواهش کرد از درگاه کرمش.

باید اشک ریخت و پاک شد برای رسیدن.

باید پیوند خورد با اصل هستی. یادمان باشد که از فیض این شب ها محروم ماندن، یعنی
نهایت تجلی کمال را به فراموشی سپردن؛ یعنی دور ماندن از اصل روزه، اصل رمضان.

شب قدر را باید قدردان بود که شب نزول فرشتگان است بر زمین و شب نور و سعادت و
قرب الی اللّه.

باید قدردانش باشیم تا تباهی لحظه هامان را به چشم نبینیم. شب بیداری امشب خواب غفلت
می پراند از سر؛ اشک ریزانش، شادی آفرین عمر است. باید قدردان امشب بود!

نور می بارد

روح الله شمشیری

نور می بارد، ترنمی دوباره می شود و فضا برای یک سال عطرآگین می شود.

این یک رسم هر ساله است. آسمان با زمین گره می خورد.

آبشاری از نور، همه چیز را نورانی می کند و خونی دوباره در رگ های زمینیان جاری
می شود. آبشار زیباست؛ زیباتر از آنکه در هیچ روزی از سال و در هیچ شبی از همان روزها دیده
باشی. آن قدر زیبا که بهتر است در خانه ننشینی.

ارزش آن را دارد که یک شب را نخوابی و به تماشایش بنشینی؛ شاید خیلی چیزها عایدت
شود؛ نه! خیلی چیزها عایدت می شود.

نور می بارد، مثل بارانی که در آن خیس نمی شوی؛ فقط سیراب می شوی؛ بارانی که برایش چتر لازم
نداری؛ اگر هم بیاوری همه تعجب خواهند کرد، مگر کسی از باران نور هم فرار می کند؟! نور می بارد
فقط یک بار در سال؛ چشمانت را باز کن! دارد باران می بارد؛ بارانی که فقط سالی یک بار می بارد.

ساحل نجات

خدیجه پنجی

شب قدر است.

عطر نفس های فرشته ها را می شود حس کرد.

ستاره ها را می شود از آسمان چید. افتادگی و تواضع آسمان را امشب حد و مرزی نیست.

آسمان به زمین نزدیک است. شب قدر است؛ هزار پنجره بر زمین گشوده شده از بالا دست،
هزار روزنه از کشف و شهود باز شده، آسمان گم می شود در صدای زمزمه عاشقانه ها.

امشب فرشته ها تا صبح، نجوای دل سوخته بنی آدم را می شنوند.

کلمات روشن وحی، نازل می شود بر سینه زمین.

شمار فرشتگان را حد و حصری نیست.

هزار هزار آدم، امشب متولد می شوند از نو.

از پیله نیاز و توسل، از بند بند «جوشن کبیر» و از عمیق ترین شعله های «یا رب» «یا رب»،
هزار پروانه می شکافند، پیله دلتنگی غربتشان را. امشب، شب پرواز است؛ شب قدر، شب تقدیر
و سرنوشت، بیایید ای صداهای در سینه حبس شده!

بیایید ای گداهای پشت درمانده! بیایید، ای اشک های یخ زده!

بیایید ای درمانده های در راه فرومانده! اگر فرصتی باشد، امشب است.

کجایید، دستان همیشه سائل من؟

بکوبید کوبه این درگاه را؛ صاحب خانه پشت در منتظر توست، این درگاه دربان ندارد، هیچ
نگهبانی دست رد بر سینه ات نخواهد زد، صاحب خانه خودش تو را خوانده است. صاحب خانه
خود، پیش قدم شده. امشب، شب آشتی است؛ پایان قهرها و جدایی ها. امشب شب قدر است.

باران می بارد، چقدر باران تند می بارد. باران روح است «قدر».

باران ندامت است از چشم. باران توبه است در «دل».

باران آتش است در «من».

باران رحمت است از «تو». و من خیس شدم.

باران می بارد؛ باران توبه است در «من». ریزش عصیان است در «من». تطهیر «منیّت» است در
«من». امشب، شب قدر است. من سراپا آتش، من شعله ور در عشق، من می سوزم از شوق؛ بیدارم
کن. انگشت اشاره ای کافی است؛ کجاست شعله طوری که هادی ام شود؟

این روشنایی از توست موسای گمشده در هروله بوته آتش مانده! تو آن آتشی که در من زبانه
می کشد. جاری است حس خواستنت در من.

من ذره ذره در تو رها هستم.

در تار و پود روح پریشانم، اندوه شعله سای تو می پیچد.

مرا می سوزانی، خلیلم آیا در آتش سوزان نیاز؟ امشب شب قدر است، باید تلاش کنم؛ تلاشی
مستمر تا تو.

باید دست و پا بزنم؛ غریق دریای نیسان خویشم، ساحل نجاتی پیداست، تو آن دورها، شاید
نزدیک تر از دورها، در انتظار منی. باید تلاش کنم؛ برای رسیدن تا تو.

برتر از هزار ماه

طیبه تقی زاده

«انّا انزلناه فی لیله القدر»؛ شبی که از هزار شب برتر است و آن شب، شب قدر است. شبی که فرشتگان
و روح به اذن خدا نازل می گردند. شبی که شب تهنیت است تا صبح گاه. قدسیان در عظمت این شب
بزرگ صف به صف ایستاده اند و زمینیان می خواهند از رحمت این شب عزیز برخوردار شوند.

شبی که سرها به آسمان بلند می شود، چشم ها خیره می شوند و ستارگان چشمک زن بر
بزرگی این شب عزیز نورافشانی می کنند.

شبی که باید به آسمان نگریست، دریچه های قلب را گشود و خدا را به اسماء عظیم الهی خواند.

چشم های به گناه آلوده، دست های خطاکار، اعضا و جوارحی آلوده به زشتی را تمام شب
بیدار نگاه داشت و با دست های توبه و استغاثه زمزمه کرد. «سبحانک یا لا اله الاّ انت الغوث الغوث
خلّصنا من النّار یا رب» این دیده ها چگونه به خواب روند، در حالی که کودکان علی علیه السلام لحظه ای در
این شب عزیز فرو نخفتند؟

چگونه می توان خود را به جوشن کبیر ایمن نکرد؟

چگونه می توان اسمای خداوند را به زبان نیاورد در شبی که فوج فوج فرشتگان به تسبیح و
تقدیس خداوند مشغولند؟ ما نیز در ظلمت خویش، ذره ذره از درون بیرون می رویم و صدای
خفته در گلو را به نام های بلندت زمزمه می کنیم. در اشک خویش غسل ندامت و توبه می کنیم و
عاجزانه از تو می خواهیم بندهای غفلت را از تار و پود وجودمان باز کنی و آغوش کبریایی ات را
به رویمان بگشایی. پروردگارا! این کلمات پشیمانی را از ما بپذیر و سرنوشت ناگزیرمان را به
سمت خویش باز گردان. پاییزهای بی شاخ و برگ عمرمان را به بهار کردارهای نیک بدل کن و
دریچه های تاریک رو به رویمان را به نور هدایتت راهنمایی کن.

کوچه کوچه گم کرده ایم مسیر را و خورشید را جست وجو می کنیم؛ راه خورشید کدام
سوست؟ شانه های گناه، ای راهنما! سنگین تر از آن است که بی یاری و مغفرت تو، رهایی یابند از
این گرفتاری. آسمان، بلندتر از آن است که این دست های آلوده به زمین به سمتش بلند شود.
خدایا! قطره قطره اشک می ریزیم و جامه های چرکین خودپرستی را بر خویش می دریم و فریاد
بر می آوریم: «یا رحمن یا رحیم انت رب العالمین».

روشن ترین شب سال

عاطفه خرمی

تقویم، به روشن ترین ماه سال رسید؛ ماهی که دروازه های ملکوت را رو به ساکنان زمین
گشوده اند و سفره بی منتهای رحمت را به وسعت تمام دل های عاشق و بیدار گسترده اند. دوباره
آغاز می شود سرود سبز لب هایی که از عطش خشک می شوند و از عشق سرشار.

دوباره پر می شود عطر مناجات سحر، در امتداد لحظه هایی که غرق در امید استجابت اند.
دوباره پر می کشد کبوتر دل های بی قرار، تا گنبد نورانی حضور، در تک تک ثانیه هایی که رنگ
عبادت خورده اند. سفره های صمیمی افکار، گرم ترین کانون مهرورزی است، در انتهای روزی
که اهالی خانه از سحر تا غروبش نور آشامیده اند و عشق نوشیده اند.

و «قدر»، اوج لحظه های سراسر روشن این ماه نورانی است. شبی است که ماه در پاک ترین
مدار افق می ایستد و سبزترین فانوس اجابت را به نام «لیله القدر» روشن می کند؛ آن چنان روشن
که چشمان خفته نیز از روشنای ماورایی اش جان می گیرند و زبان به آوای دل نشین استغفار
می گشایند. دروازه های توبه را رو به اهالی عصیان گشوده اند. شعله های دوزخ هم از گذر
شب های معصوم این ماه شرم می کنند. و بهشت، با تمام جلال و جبروتش، دریچه ای رو به
دل های بیدار و چشم های بارانی گشوده است.

«قدر»، فرصت بیداری است در شبی که روشن ترین روز سال است؛ شبی که تقدیر زمین و
آسمان به رنگ قضا و قدر رقم می زند. باشد که با یاری باور روشن مان، به درک حضور این بزم
روحانی برسیم و از چشمه های زلال معرفت، جام جانمان را سیراب نماییم.

شب های روشن عشق

حمید باقریان

از کوچه های تاریک نفسانیت به سمت روشنایی و نور می آیم. پیوند می خورم با شب های
همیشه بهار قدر؛ شب هایی که پروانه های حقیقت، گل های ایمان را کشف خواهند کرد،
شب هایی که امواج دریای وجودم اوج خواهند گرفت به سمت بودن. در کوچه باغ های سبز
جوشن کبیر، مسافر راهی می شوم که مقصدش رستگاری است.

چراغ راهم، هزار نام نورانی خداست. از صدف لبم مروارید «الغوث الغوث»، می تراود؛ به
امید آنکه باران توبه، آتش دوزخم را فرو نشاند «خَلِّصنا مِنَ النار یا رب».

و من آمده ام تا در میان انبوه ستارگان روشن شب های قدر، در زیر نور رهایی مهتاب به
خویش برگردم؛ به سرزمینی که از آن دور افتاده ام، سرزمین حقیقت.

«من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم»

و شب های قدر، محفل وصل دوستداران است.

«چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند»

باران قدر

عاطفه سادات موسوی

امشب، از آسمان، باران «انا انزلنا» بر فرق زمین می بارد.

امشب، سرنوشت، کمی آن سوتر رقم می خورد.

امشب، چشمانم را با آب توبه می شویم و کلام قرآن را در دهانم می ریزم تا خواب، چشمانم
را نیازارد.

امشب، تا سحر بی خوابی می کشم تا کلید اجابت را به دست آورم. بیدار می مانم تا درب های
استجابت به رویم گشوده شود. سجاده ام را می گشایم و سجده هایم را به باران توبه پیوند می زنم.
امشب تا سحر، تا سپیده، بیدار می مانم.

باران اشک

محمد کاظم بدرالدین

صدا آمد صدای پایت ای اشک

تپید آیینه از سیمایت ای اشک

صفا آوردی امشب، خیر مقدم

پرم کن از دو بیتی هایت ای اشک!

بگذر

محمد کاظم بدرالدین

از این آلوده در تکثیر بگذر

تو با خوبی به هر تقدیر بگذر

تمام بودنم شد عین تقصیر

خدایا از سر تقصیر بگذر

آبی قنوت

محمد کاظم بدرالدین

در آبی قنوتی پر درآمد

غریبی با خود انسان سرآمد

چه بی خوابی پُر اجری وزیده ست

شب قدر و خدا و حیدر علیه السلام آمد

آیینه تنها

محمد کاظم بدرالدین

صبور آیینه تنها که داری،

میان بگذار گفتن ها که داری

به غیر از مرتضی علیه السلام ـ این سجده شکر ـ

که را داری تو ای تن! …ها؟ … که داری؟!

شهادت مظلومانه آیت الله حاج سید مصطفی خمینی رحمه الله

شانه های آفتابی

عباس محمدی

می خواستند شانه به شانه پدرت غربت آلوده ات کنند؛ راهی عراقت کردند با کوله بار غربتی
پر از خاطرات سال های کودکی، پر از دلتنگی و پر از زخم های کهنه؛ اما دیدند در نجف، مثل
پدرت آشناتر از همه ای، دیدند برایت غربت نیست، بلکه خانه دلت آنجاست، تمام وجودت
آنجاست؛ تاب نیاوردند رهایی ات را در قفس های ذهن ساخته شان.

تاب نیاوردند این همه مهربانی و صمیمیت غربت را با تو.

تاب نیاوردند طراوات بهار را با تو، آسمان را با تو؛ چرا که عادت داشتند همیشه از پشت
میله های تنگ نظر قفس، آسمان را به پرنده ها نشان بدهند و پرنده ها را پشت همان میله ها ببینند؛
اما نمی دانستند پرنده، پرنده است؛ حتی در قفس.

نمی دانستند پرنده در قفس هم شبیه پرنده ها فکر می کند، نفس می کشد و پرنده تر از همیشه
تنهایی را غصه می خورد و به آزادی فکر می کند؛ آزادتر از تمام روزهای آزادی اش.

چه سخت می گذشت آن روزها بر سنگ هایی که نمی توانستند کبوتری ات را ببینند و چه تلخ
می گذشت بر آسمان که کم حوصله پروازهای دلگشایت بود! بارقه ای از امید و رهایی در
چشم هایت شروع به برق زدن کرده بود. زمزمه ها به همهمه تبدیل شده بود و هوای ایران،
بدجوری برایت دلتنگی می کرد. آرزو داشت تا دوباره از نفس هایت نفس تازه کند.

تو را نفس بکشد، در آغوش بفشاردت، زندگی کند؛ اما دیوار می کشیدند تا خبرها را باد به
گوشتان نرساند، تحمل نداشتند، شادی ات را نمی خواستند ببینند و درهم شکستنشان را.

می خواستند آفتاب را بکشند؛ اما مگر می شد؟!

طاقتشان را طاق کرده بودی و آفتاب داغ صبرت به ستوه شان آورده بود چون بوف کور. دریا
را از آفتاب گرفتند، اما یادشان رفته بود که روز را هم بگیرند، یادشان رفته بود که با رفتن دریا،
آفتاب، دریادل تر می شود.

هرچند شانه های آسمانی آفتاب، زیر داغت خم نشد، ولی بغض های دوری ات را بر دستمال
گریه های محرّمش، دیواری های جماران بو می کشیدند و می دانستند نفس هایش فریادت
می زنند که «برگرد تنهایی امان از من بریده ست».

لطف خفیه خداوند

حمیده رضایی

نفسی نیست تا فریادی از جگر برآورم.

صدای دسته های زنجیرزن، حکایتی است از حادثه ای نزدیک. چشم هایم بارانی ست؛ گویی
بر مزار آتش گرفته خویش می بارم! چون قلعه ای فرسوده در خویش ستون ستون فرو می شکنم.

ایستاده ای روبه روی حادثه، به قامت افراها، هیاهوی کسی که از جان می نالد در چشم هایش
و سکوت دنباله دار حادثه روبه رویش، شهادتت را لطف خفیه الهی می داند.

رد شده ای و رد گام هایت تا افلاک کشیده شده است، از جهان بریده و به انکار ذره ذره خویش
برخاسته. شب، چون رودخانه ای خروشان از سرت گذشته است و به روز رسیده ای؛ اما او هنوز
ایستاده است تا در سپیده چشم های بسته ات، خورشید را به طلوع نظاره کند.

ایستاده ات تا جگر گوشه اش را به دست های شفق بسپارد.

ایستاده است و از درون فرو ریخته.

ایستاده است تکیه داده بر دیوارهای صبر و استقامت.

ایستاده است تا نگاهت را تا همیشه، در کرانه های آسمان دنبال کند.

ایستاده است و تو چه آرام و سبک بال، آسمان را به پر گشوده ای! از کوفتن بر این دقایق اندوه،
بیمناکم.

با جانی بی تاب، بر سینه می کوبم و با لبانی سوخته بر برکه های شفق نجوایت می کنم.

دریا دریا انبوهی اندوه، مرا در خویش فرو بلعیده است.

تکه تکه با استخوان هایم خرد شده ام ـ دردی این چنین جانکاه ـ و هنوز کوهوار ایستاده ام.

شب و شروه در من شدت گرفته است؛ همچنان می نالم.

تو را در آسمان ها با نگاه دنبال می کند ـ جان پاره اش را که از ساغر نور سیراب شده است، جان
پاره اش را که خورشیدوار… اما چقدر روز! در توفان های داغ می تازم، از اعماق پریشان.

شب غلیظ در من می بارد. نگاهت را از خاک گرفته ای؛ اما هنوز ایستاده است تا تو را به
سرنوشتی محتوم بسپارد. ایستاده است و پاره تنش را به مصادر نور رسانیده است.

ایستاده است و غم شدت گرفته است؛ اما نه زبانی به شکوه، نه چشمی به اشک، نه گلویی به ناله.

تنها تو را نظاره می کند که چه سبک بال…

خاطره ماندگار

خدیجه پنجی

خبر، کوتاه بود؛ اما داغ بود و سنگین؛ آن قدر که نفس ها را در سینه حبس کرد. تلخ بود و
سوزنده؛ آن قدر که جان ها را سیاه پوش کرد. «حاج مصطفی شهید شد!»

قلب شهر تیر کشید.

اندوهی عظیم، شانه های اهالی را لرزاند. می توانست کمر پدر را بشکند، می توانست
رستخیری به پا کند. می دانستند تو در هیاهوی خون و قیام، در همهمه وحشت افزای غربت و
تبعید، چه اندازه باعث دلگرمی پدر بودی و بازوی توانمند انقلاب.

زخم، عمیق بود.

در آن لحظات دردخیز، سایه ات، جان پناه خستگی ها و رنج ها بود. کوهوار شانه هایت،
ایستادگی را فریاد می زد.

می خواستند تو را بگیرند از پدر، از مردم، از انقلاب ـ می دانستند چقدر حضورت، سبز و
تپنده بود ـ تو را که دست پرورده مکتب پیر خمین بودی و کلامت، سوز و غیرت قیام حسینی
داشت، تو را که جوانی ات را به درس حوزه کشاندی تا عشق را بیاموزی، تو را که در جوانی به
درجه اجتهاد رسیدی. ناگهان، خبرت شکفت. دست شیطان، توطئه ای تلخ چید. مذاق شهر،
اندوهی ناگوار را زمزه زمزه کرد.

چه زود بهار نورَسَت به خزان نشست! می خواستند از پدر، پشت گرمی اش را، از مردم،
استواری اش را و از انقلاب، عصای دستش را بگیرند؛ اما… داغت، جان ها را آتش زد. داغت زنده
شد، قد کشید. تصمیم ها را، مصمم کرد. اراده ها را آهنین کرد. پدر، خبرت را شنید. ایستاد، کوه
شد و از پا نیافتاد. پدر، شهادتت را مشتاق شد.

پدر گفت: پسرم مصطفی فدای علی اکبر علیه السلام حسین علیه السلام ! و این طور شد که داغت ماندگار شد.
داغت، قیام کرد. و تو ـ فدایی اسلام ـ خونت قد کشید و در شریان های زمان جاری شد و هنوز هم
نامت در خاطره ها زنده است.

مرکب شهادت

حسین امیری

کدام صفحه تاریخ بود و در کدام شهر؟ پدر در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی خواند.

چه زود به درجه اجتهاد عشق رسید؛ به همان زودی که به اجتهاد علم رسیده بود و شهادت،
اجتهاد عشق است.

هم پای پدر، در مبارزه بود و هماورد او در مکتب درس.

فرزند خلف بودن، سزاوار هرکسی نیست. مصطفی تمام وجود خمینی بود و میوه دلش.

آهسته رشد کرد و قد کشید.

آشفته و شوریده فریاد زد، آن گاه که داغ دل پدر را فهمید و درد دین را چشید، مرکب شهادت
را زین کرد.

دو ماه زندان انفرادی، مردان عشق را از پای درنمی آورد؛ سواران مرکب شهادت، همه عمر را
در زندان زندگی مادی درد می کشند و آزادی عاشقانه را بال بال می زنند. شهادت مظلومانه، شیوه
مردان است. آنان که به علی اقتدا می کنند، مظلومانه شهید می شوند و چه افتخاری بزرگ تر از
اینکه در شهر صاحب الزمان متولد شوی، شهرها و کشورها را بگردی دنبال موعود خویش و
کربلایت را در نجف بیابی و در آغوش مولای متقیان بیارامی! مولا او را خواند، چون نماز مولا
خوانده بود، جام از کوثر ولایت خورده بود، مست معنای ذوالفقار بود، جان «اسماعیل» خمینی
قربانی شد تا کعبه حکومت اسلامی بنا شود، تا رسم ولایت بر جای بماند، تا تاریخ، بر چهره پیر
ولی باعظمت. امام خمینی سجده کند.

مصطفی رفت، خمینی رفت، خامنه ای هست؛ پس به نام او یا علی.

ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام

دوشنبه ۲ آبان ۱۳۸۴ ۱۹ رمضان ۱۴۲۶ ۲۰۰۵.oct.24

آخرین سجده

عباس محمدی

آسمان، غریب تر از همیشه، بغض هایت را گریه می کند.

سنگ فرش های کوفه، بیدارتر از همیشه، هم قدمت می شوند.

هوای غربت آلوده شهر، تبدار توست.

دیوارهای کاهگلی، عاشقانه تر از همیشه نگاهت می کنند. نفس هایت غریب تر شده است.

هوای سنگین شب را توان نفس کشیدن با تو نیست.

کوچه های دلتنگ را امشب یارای همراهی کردن نیست.

دقیقه به دقیقه، دلتنگ تر می شوند و تنگ تر می خواهند در آغوشت بکشند تا سر بر شانه های
بی تحمل ترک برداشته شان ب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.