پاورپوینت کامل میلاد حضرت ابوالفضل ۸۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل میلاد حضرت ابوالفضل ۸۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل میلاد حضرت ابوالفضل ۸۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل میلاد حضرت ابوالفضل ۸۰ اسلاید در PowerPoint :
۸۲
پسر ماهروی من!
عاطفه خرّمی
لبخندت، جان پدر را تازه می کند، کودک من!
پلک هایت را آرام باز کن؛ می خواهم چشم هایت را تماشا کنم.
این چشم ها، تماشایی ترین دریای غیرت و عشق و مردانگی می شوند.
کودک من! گل نورس من!
دست هایت را به من بسپار! این دست ها، متبرک ترین پل استجابت می شوند. این دست ها،
قیامتی به پا می کنند که قامت بیداد را درهم می شکنند.
اسطوره تاریخ می شدند و مثنوی موزون ایثار را در شاهنامه ذهن بشر حک می کنند.
پسرکم! پسرماهروی من!
بگذار پیشانی ات را ببوسم؛ بوی بهشت، مستم می کند.
بگذار صورت به صورتت بگذارم و برایت قصّه ای بگویم که تو «ابوالعجائب» آن می شوی.
به حکم عشق، به نام خدا و به رسم جانبازی، سینه خط را پاره پاره می کنی و مشک همیشه
سرشارت را از جرعه های حقیقت پر می کنی.
از درد و عطش واهمه ای به خود راه مده!
بر جاده ای اقتدا کن که گام های برادرت را لمس کرده باشد.
دست هایت را در دست های او گره می زنم و می دانم این پیوند، تو را بال در بال ملائک پرواز
می دهد.
می دانم ذوالفقار من شایسته دست های توست؛ اسب مردانگی را زین کن! تاریخ تو را تماشا
می کند و علقمه، در عاشورای سال ۶۱ هجری تو را به انتظار نشسته است.
پسرکم! کودک ماهروی من!
پلک هایت را آرام ببند! آرامش گهواره، گوارایت باد! می دانم خواب حسین علیه السلام را می بینی.
روز آغاز و فرجام مردانگی
ملیحه عابدینی
از آن سو، فراتر از دیوار سپید عاطفه، پشت نخل های قد قامت بسته، از خانه که غایت نور بود،
صدایی از هستی به گوش زمان می رسید. نوزاد آفتاب، قدم بر چشمان سیاه آن شب فراگیر ظلمانی
گذاشته بود و قداست سپیده را نوید می داد.
فرش فرش آن خانه بال و پر حضور فرشتگانی بود که ظهورش را مبارک باد می گفتند.
گوشه گوشه اش «صفا» به اعتکاف نشسته بود و از خشت خشتش رایحه «فردوس» به مشام
آسمان می رسید.
غنچه نور را به دستان گرم پدر آفتاب سپردند؛ پدر، نگاهی که حلاوت عشق در آن موج می زد، به
فرزند بخشید. با سرانگشت محبت، دستان کوچک غیورت را لمس کرد؛ ژاله اشک بر گونه اش
جاری شد. بر سیمای مادر عاطفه، موجی از اضطراب نشست؛ سبب را پرسید، و پدر چنین فرمود:
ـ این دستان، عروج مردانگی را بر صحیفه دل های زمانیان نقش می زند
ـ این دستان، شجاعت را به حیرت وا می دارند
ـ این دستان، پاسبان خیمه خورشیدند و نگاهبان آستان برادر.
لبخند با لبان مادر احساس آشنا شد و برخاست، طفل را همچون پروانه به طواف شمع وجود
حسینش برد و به دستان او سپرد. هر دو، چشم در معراج چشمان یکدیگر دوختند؛ آنان در دشت
نگاهشان یکدیگر را می یافتند. از ازل، خالق آب و آئینه آن دو را برای هم سرشته بود و حسین علیه السلام ،
این حقیقت آبی را نیک می دانست.
آری! او می دانست آن هنگام، طفلی را در آغوش سبزش دارد که در آینده ای نزدیک،
کاشف الکرب سیماش خواهد بود. می دانست، چشمانی را نظاره می کند که به انتظار نوشیدن زهر تیر
دشمنان او می درخشد و می دانست…
شکوه دیدار دو پاره نور، حاضران مجلس انس را به وجد آورده بود و تنها زمان بود که کمال این
همه دلدادگی را در ظهر عشق نظاره می کرد.
آن روز، آغاز و فرجام مردانگی رقم خورد.
وقتی پهلوانی نباشد!
نزهت بادی
وقتی پهلوانی نباشد، سایه بلند هیچ مردی، بر دیوار فرو ریخته کوچه های عربستان، قد نمی کشد!
آواز شطحیات شبانه هیچ قلندری، در وقت سحر، به چاووش خوانی نور نمی انجامد!
کودکان شهر، کم کم فراموش می کنند که حماسه های پهلوان قصه های مادرانشان را هر شب در
خواب ببیند! پیرترهای قبیله، چشم سپید می کنند به راه شهسواری که با بالاپوشی از آبله های غیرت،
به عشیره خویش عزیمت می کند!
وقتی پهلوانی نباشد، مطلع قصیده دلاوری های بوتراب، در شاهنامه عرب ناتمام می ماند و
صاعقه رجزهای حیدر کرار، در فصل طلب هم مبارز، در بی جوابی خویش خاموش می گردد!
بالا بلندی از تبار علی علیه السلام ، باید سکوت مردان ایل را بشکند و عتاب نامه ترسشان را بخواند!
مردی از خون حیدر که صدای پایش چون طنین آهنگ ذکر «یا مرتضی علی علیه السلام » هر درویشی
می باشد که در کشکول انتظار خود، رزقی از برکت کوله بار سخاوت علی علیه السلام را می طلبد!
هزاران مرد جنگی، بعد از علی علیه السلام آمده بودند، ولی نام هیچ یک در خاطره تاریخ نمانده بود، جز
همانانی که در مقابل علی علیه السلام از پا افتاده بودند.
اما مردمان، در پرسش مبهمِ رجعت پهلوانی بودند که پیشانی اش برخاک نیفتد، مگر در وقت
سجده نماز و کمر خم نکند، جز به بهانه دستگیری از مستمندی از پا فتاده!
و ام البنین علیهاالسلام ، مادر پهلوان آرزوهای عشیره خویش شد!
و همین فرزانگی برای او بس بود که از میان همه دختران دم بخت، که خواب کنیزی خانه
فاطمه علیهاالسلام را می دیدند، او انگشت نشان مرد محبوب زهرا (سلام اللّه علیها) شد و ندیمه وار، به بیت
نور راه پیدا کرد! اما دیگر این از فضای طَیَران خیالش فراتر بود که روزی، پهلوان افسانه ای عرب را
که ادامه دلاورانه علی علیه السلام است، بر دامان مادری خویش ببیند!
بلندای نگاه عباس علیه السلام
محمّد کامرانی اقدام
آغوشش را که گشود، میهمان لبخندهای صمیمی حضرت امیر علیه السلام شد و میزبان بی قراری و بی
تابی زلالش.
آغوشش را که گشود، آشوب در چشم هایش موج می زد و شوق و التهاب، از بی قراری اش سر به
اوج.
نگاهش لبریز از عطش بود و دست هایش سرشار از شکفتن. فرات از سرانگشتان زلالش جاری
بود و آفتاب، از افق نگاهش پیدا.
اولین تمنای او حسین علیه السلام بود، تا آخرین آغوشش را در اولین تمنای خویش رها کند.
گهواره اش، دست های ترک خورده حضرت امیر علیه السلام بود و آرام بخش بی تابی اش، مهربانی
مالامال حسین علیه السلام .
هم بازی اش، عشق بود و عطوفت و هم کلامش، آب بود و آب؛ آبی که چند سال بعد، خود را در
دست های عباس شعله ور خواهد یافت. آبی که سرشار از تصویر کودکان لب تشنه می شود و لبریز از
تشنه کامی مشک سقا.
و عباس علیه السلام ، همچنان لبخند می زد و به دست های خویش می نگریست؛ به دست هایی که هیچ
زمانی از کار نمی افتند، به دست هایی که باید گره گشایی کنند. و عباس همچنان لبخند می زد.
کمی که بزرگ تر شد، فهمید که عطش، اتفاقی است که یک روز در چشم های بارانی اش می افتد.
بزرگ می شد و بزرگ تر؛ بزرگ تر از تمامی نام ها و نشان ها، در سایه های زخم های حضرت
امیر علیه السلام و همراه غربت برادرش امام حسن علیه السلام . هنوز زمان مانده بود تا دست در آغوش وداع کند و
دست های عطوفت پرور خویش را در نسیم فرات رها سازد.
هنوز زمان مانده بود تا نبض دستانش، به آسمان آغشته شود. قلبش لبریز بود از عشق و جرأت،
ایمان و حرارت، تپش و شجاعت، محبت و عطوفت؛ قلبی که در آن، هیچ هراسی به خویش، جرأت
نزدیک شدن به آن را نداد.
و اینک، عباس علیه السلام بزرگ شده است؛ بزرگ تر از آن چه که تصورها به خاطر بیاورند و تصویرها
به صفحه نشان دهند؛ بزرگ تر از آن چه که بزرگ ترها شنیداند و دیده اند؛ بزرگ تر از آن چه که
تاریخ، قادر به تماشایش باشد.
و قامت عباس علیه السلام سایه سار تنهایی حسین علیه السلام شد.
روزها به استقبال آغوش حسین علیه السلام می رفت و شب ها به خویشتن نمی اندیشید. سر به زیر
می انداخت و لبخندهای برادر را از زمین می چید.
وقتی می گریست، فرشته ها زیر باران اشک هایش شستشو می کردند.
و وقتی نمی گریست، هوا ابری بود؛ که عباس علیه السلام ، در بی تابی نگاه برادر بزرگ شده بود و در کنار
سکوت شب های نخلستان، بالغ.
عباس علیه السلام بزرگ شد، تا سرها به کوچکی رفتار خود پی ببرند و سرفرازی را از بلندای نگاه
عباس علیه السلام بیاموزند.
عباس علیه السلام ، ترنمی تازه و شکفتنی بی انداز شد که تمام اعتراف ها آن را به زبان آوردند.
عباس علیه السلام ابوالفضل شده بود، عباس علیه السلام ، سقا شده بود و حسین علیه السلام می دانست که دست های
عباس علیه السلام کار سازنند و گره گشا؛ دست های عباس علیه السلام مهربانند و مهر گستر.
حسین علیه السلام می دانست که عباس علیه السلام ، توان تماشای تشنگی کودکان را ندارد.
حسین علیه السلام می دانست که کربلا، تابلویی است که با دست های عباس علیه السلام کشیده می شود.
حسین علیه السلام می دانست که کربلا، جاده ای است که با دست های عباس علیه السلام ، بریده می شود حسین علیه السلام
می دانست که جز خیانت و خنجر، هیچ کس و هیچ چیز را توان ایستادگی در مقابل شکوه فزاینده و
مواج عباس علیه السلام نیست.
حسین علیه السلام می دانست که عباس علیه السلام تازه ترین تبسم تاریخ است و سرشارترین شکفتن به
یاد ماندنی.
حسین علیه السلام می دانست و عباس در خود نمی گنجید
حسین می دانست و عباس آغوشش را می گشود؛ آغوشی که بی قراری و بی تابی در آن موج
می زد و شوق و التهاب سر به اوج. آغوشش را گشود و در عطشی سیری ناپذیر، خیمه زد تا فرات از
سرانگشتان زلالش بنوشد و بنوشاند.
همه عباس علیه السلام در کربلاست
حسن رضایی
آن روز همه منتظر آمدنت بودند. شور و شعفی وصف ناپذیر، رُخسار علی علیه السلام را شکفته بود.
در آن هیجان که ملایک به رقص آمده بودند، لبان علی مترنم باران ذکر بود.
همه منتظر آمدن تو بودند در آن لحظات که شیرین تر از رویای نوعروسان بهشت بود، برای
آمدنت، زمان نیز متحیرانه در نگاه اهل خانه ایستاد و زمین از شوق به وجد آمد. همه منتظر بودند و
علی علیه السلام ، دل را میهمان حضور دوست داشتنی یاد حضرت معشوق کرده بود.
نسیمی ملایم، گیسوان سیاه حسین علیه السلام را نوازش می داد و زینب علیهاالسلام بی قرار، چون پروانه،
گِرد ام البنین می چرخید. قاصدک، در گوشه خانه گلین علی علیه السلام کِز کرده بود. باز نسیم وزید و رایحه
بانویی بی نشان را به ارمغان آورد و خانه را سرمست عطر یاس کرد.
زمین و زمان، در سکوتی بهت انگیز فرو رفته بودند و حتی صدای سیر سیرک ها نیز به گوش
نمی رسید. در چشمان علی علیه السلام ، انتظاری سبز موج می زد و لبان علی علیه السلام ذکر می گفت.
ناگهان باد وزید، قاصدک در هوا رقصید، صدای گریه، حجم سکوت را شکست و زیباترین
موسیقی خلقت نواخته شد.
عباس علیه السلام آمد، عشق آمد، ماه تابید، ستاره بارید و حسین علیه السلام خندید.
مادر، کودک را که چون ماه شب چهارده بود، در حریر سپید مهر پیچید و به دست علی علیه السلام داد؛
علی علیه السلام بر مناره بلند ایمان، آواز بندگی را در گوش فرزندش زمزمه کرد و عباس علیه السلام ، صدای غربت
مردی را شنید که مظلومیتش، بر گرده تاریخ، سنگینی می کند؛ و او گریست…
زمین و زمان، در گردشی مستانه، در تکاپو بود تا عباس علیه السلام ، در ادبستان علی علیه السلام ، درس وفاداری و
عشق بیاموزد.
عباس علیه السلام ، چون شبنم در سپیده سحر علی علیه السلام شکفت و با نگاه بارانی پدر، تا آن سوی آبی آسمان
پرواز کرد و خود را محو مردی دید که بی کران ها را در نوردیده و با وجود لایتناهی خداوند، هماره
گرم مناجات بود.
عباس علیه السلام ، در مکتب علی علیه السلام آموخت که عشق را باید در کنار نخلستان ها جستجو کند و شیدایی
را در خانه یتیمان بیابد و حرارت عشق را در صحنه کارزار تجربه کند.
شجاعت، میراث ماندگار علی علیه السلام بود که او میراث دارش شد.
… و عباس علیه السلام ، دلش سرشار از شور «حسین» علیه السلام بود و عشقی که از فواره نگاه عباس علیه السلام
می تراوید، در نگاه حسین علیه السلام گم می شد.
همه «عباس علیه السلام » در کربلاست!
فادی
محمّد رضا دهشیری
فدایی ات خواندند و «فادی» لقبت دادند.
چه زیبا بود این نام و چه با مُسّما بود این اسم!
* * *
بگذار همگان علی علیه السلام را تنها بگذارند!
بگذار مدینه بر ولیِ خدا سخت بگیرد!
بگذار سلامِ وصیِ رسول صلی الله علیه و آله وسلم را پاسخ نگویند!
بگذار خانه نشینی، عدالت را به بند بکشد!
بگذار بُغضِ گلویِ یتیمان، در نبود پدر، سیلی از اشکِ مَلَک به راه اندازد و ناله بابا در فقدانِ
زهرا علیهاالسلام ، دور از چشمِ کودکان، عرش را بلرزاند.
فاطمه ای در راه است… می آید تا غبار از خانه دل ها بِروبَد.
می آید تا غمِ بی مهری امّت را از چشم ها بشوید.
می آید تا زخم ها را مرهم باشد، دردها را مُداوا و اشک ها را تسکین.
فاطمه ای در راه است… چهار پسر خواهد آورد تا اُم کلثوم را برادر، زینب را خادم، حسین علیه السلام را
پیرو و حُسین علیه السلام را یاور باشند.
… و در این میان، یکی هست که فضیلت و معرفت را پدر است و حیدر کرّار ر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 