پاورپوینت کامل هجوم ماموران ستم شاهی به مدرسه فیضیه ۴۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
4 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل هجوم ماموران ستم شاهی به مدرسه فیضیه ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هجوم ماموران ستم شاهی به مدرسه فیضیه ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل هجوم ماموران ستم شاهی به مدرسه فیضیه ۴۹ اسلاید در PowerPoint :

۵۲

گناه ما چه بود؟

مهدی میچانی فراهانی

جرم من چه بود؟ جرم ما چه بود؟ مگر من و ما، فرزندان این خاک، مگر من و ما نیز هموطن
نبودیم؟ مگر آنان که آن روز به خون کشیده شدند…

جامه مذهب بر قامت ما شاید چشمان کسانی را آزرده بود و بی شک چنین است؛ امّا این نیز
گناهی نیست مستوجب چنان مجازاتی.

ما فروشنده نبودیم و جرم، همیشه این بوده است. همیشه خریداری هست و کالایی، امّا من و
ما، بازرگانی نمی دانستیم.

همیشه خریداری هست، امّا ما کالایی برای فروش نداشتیم یا آن چه آنان می خریدند،
فروختنی نبود.

گناهی نابخشودنی در مکتب آنان که کهکشان را خریدنی می خواهند.

و ما به حراج نبردیم، خود را، مذهب را، عقل و وجدان و ایمان را و جامه ای را که رسالت ما را
چنین مقرّر ساخته بود.

و می گفتیم، چنان که مقتدای ما همیشه گفته است، از انسان و فطرت آزاد الهی، از ظلم، از کفر

و گفتیم که باید برخاست.

و گفتیم که این سرزمین و این مردم، کالای تجارتی نیستند.

و گفتیم که از آن روز که در گوش هایتان اذان خوانده اند، بار رسالتی بر شانه های شماست
مردم! پس آن که «اشهد» می گوید، تن به ظلم نمی سپارد،

آن که «اشهد» می گوید، میخانه را در کنار مسجد برنمی تابد.

آن که اشهد می گوید، شرافتی را می شناسد که غیر، هرگز نخواهند شناخت.

آن که «اشهد» می گوید، تن به سیطره آنانی که اشهدگویان را خواب می خواهند و یکسره لای
لای می خوانند، نمی سپارد. پس هرگز به گهواره جنبانی دایه گانِ خنجر نهان کرده در آستین چشم
نمی بندد و کودک ایمانش را برای ارتزاق، به سینه زهرآگین نامادران نمی سپارد.

باری! گناه من این بود.

من ـ علم خواهِ فیضیّه ـ حقیقت جوی جوانِ مدرسه ایمان، هرگز از یاد نخواهم برد آن ساعتی
را که خون، حوض حیاط مدرسه را سرخ می نمود؛ چندان که ماهیان قرمز راحتی لحظه ای
نمی شد پیدا کرد، ماهیانی که هر روز در زلال سالم آب و در زمینه آبی رنگ حوض چونان عقیقی
سرخ رنگ می درخشیدند.

هرگز از یاد نخواهم برد سرهای شکسته را و عمامه های سرخ که روزی سفید بود.

و سینه های شکافته از حجم سرب های آتشین.

و از یاد نمی برم سلول های نمور و سردِ پیش از حادثه را و شکنجه گاه ها و آنان که هرگز از
سلول ها بیرون نیامدند و نیز آنها که هرگز به سلول ها وارد نشدند و پیکرهای شهید آنان که
بی تفاوت، در حیاط سرخ رنگ فیضیّه رها شدند.

و از یاد نمی برم رفیقانی را که از ایوان های فیضیّه به حیاط پرتاب می شدند؛ چنان که صدای
شکستن استخوان ها، هنوز گوش هایم را می خراشد و از چشمانم زلال، بیرون می پاشد. و مگر
می شود از یاد برد دست های خالی بی دفاعی را که فقط کتاب را می شناختند و قلم را، در مقابل آن
همه باتوم و اسلحه و ناسزا و آن همه دژخیم مهیّا و مترصّد.

حالا گذشته است، سی سال. جز لوح یادبودی و مراسم دو ساعته سالانه ای… امّا زمان در من
گویی متوقف مانده باشد، سی سال. و یا انگار که ثانیه ها؛ همان ثانیه هایی که حادثه را در خود
حمل می کنند، آن ثانیه ها گویی در من کشدار و آهسته می گذرند؛ چنان که سی سال، زمان در من
کشیده شده باشد. از مبدأ فیضیّه تا بی نهایتی که نمی دانم کجاست. گویی که خاطرات حادثه،
آن قدر بزرگند و جاری که در قفسِ روزها و سال های گذشته نگنجینده اند و در سراشیبی تاریخ،
جاری شده اند و هر چه فروتر می آیند، سیل گونه تر و سنگین تر اعلام حضور می کنند. باید
دانست که خاطرات بزرگ، هرگز میرا و فانی نبوده اند، به ویژه آن حوادثی که به ثمری نشسته
باشند. اهالی فیضیّه، هرگز بار رسالت بر زمین نگذاشتند و شهیدان خود را با گمنامی ماهیان قرمز
رها نکردند. چنان چه عاقبت، همه آن خون ها و شکنجه ها، همان طنابی را تنید که بر گردن
مجسّمه هیولا، روزی پایینش کشیدند.

و اینک من هنوز زنده ام و نفس می کشم. هنوز زنده ام به انرژی حیات بخشی که خاطرات
افتخارآمیز در من به ارمغان آورده اند. و بی شک یاد آن یادها، با من و بی من و بی حتی هیچ کس،
همواره در عمیق ترین قسمت ذهن این سرزمین جاری خواهد بود. و خون هایی که اینک چونان
ماهیان قرمز، در پس زمینه آبی این آسمان، تا جاودان خواهند درخشید و بی شک، این ترکیب،
همان رنگین کمانی است که پس از هر توفانی در آسمان طلوع می کند، آن گاه که خورشید گرم
نیمروزی، دوباره دامن می افروزد.

مناره های سرخ

حمیده رضایی

و چشم های جاری در آسمان، سخت در هم گره می خورند، دیوارها بر سر می کوبند، خاک
مچاله می شود اندوه بی نهایت خویش را

درها بسته می شوند از واهمه،

بر دیوارها کوبیده می شوند کبوتران تازه بال و پر گرفته،

خاک بوی طغیان می دهد،

بوی خون خاک تکّه تکّه در هم فرو می ریزد، حادثه ای تلخ در یک قدمی پرسه می زند.

دست هایی شوم، با جوانه پنج خنجر از نیام کشیده، بر خاک چنگ می اندازد؛ دست هایی
سرشار از شب، سرشار از گناه.

ردّ چنگال های ابلیس، بر خاک کشیده می شود.

در لابلایِ پیچیدگیِ صدای بهار، با خاک کفتارها روی خاک ریشه می دوانند؛ آن گونه که
علف های هرز.

هزاران خفّاش، فیضیّه را بال می زنند. هزاران کفتار می درند دیوارهای نورس فیضیه را. درد،
در ارکان خاک می پیچد. خورشید تیره می شود، آن گاه که شب، او را در دهان باز خویش هضم
می کند.

تندبادی می وزد، چراغ های آویخته بر دیوارها طغیان می کنند و مشتِ باد، گلویِ
شعله زادشان را می فشارد. هوا بوی فاجعه می دهد، کتاب ها ورق ورق در باد می چرخند، صدای
قهقهه ابلیس که در تاریکی چشم می چرخاند، در زوایای تاریخ می پیچد. درهای حجره های
فیضیّه به دیوارها کوبیده می شود، شیشه ها می شکند و فیضیّه زیر چکمه هایی از جنسِ شب
مچاله می شود.

فیضیّه در خون می تپد و هزاران کبوتر خونین بال در آسمان، سیاهی روز را بال می گیرند.
صدا نزدیک تر می شود، مناره ها بوی خون می گیرند، فروردین بوی خون می گیرد، بوی رسیدن،
امّا در خون موج زدن.

دست هایی خونین، دیوارهای فیضیّه را مُهر شهادت می زنند.

قطره قطره خون فیضیّه در رگ های شهر می دود، می جوشد و اندوه دیر سالش را موج
می زند.

آسمان رسوب می کند در تیرگی خاک.

صدای زوزه کفتارهای وحشی، خوابِ خاک را می آشوبد. درهای فیضیّه بسته می شود و
خون می جوشد از در و دیوار فیضیّه؛ آن گونه که فردا جنون می جوشد از هر گوشه شهر.

عبای سرخ، خاکی!

خدیجه پنجی

لحظه ها، آبستن واقعه ای شومند

هوا، طعم خون می دهد … ، مرگ، در دست های فاجعه زاده می شود، تا وقاحت بی شرمانه،
بشر را به تماشا بنشیند …

مرگ، می آید و فاجعه می آفریند… و این بار «فیضیه» در قهقهه مستانه کرکس ها گم می شود

فاجعه، سایه نفرت انگیز خود را بر بام فیضیه، می افکند …

کرکس خون آشام، به رقص درآمده و فوج فوج کبوتر را از بام فیضیه، به تقدیر خونین مرگ
فرا می خواند …

دسته دسته پرستو، در چنگال کرکسان مچاله می شوند.

از بام، ستاره ستاره نور، افول می کند و فیضیه به این می اندیشد که بی شرمی تا کجا؟

خون، بر سنگفرش جاری می شود

خون، به در و دیوارها نفوذ می کند

خون به اعتراض، به آسمان بلند می شود، خون قد می کشد …

خورشید، یک روز تمام، از صبح تا غروب، غم انگیزترین جنایت انسان را خون می گرید

یک روز تمام، کرکس ها می چرخند و می رقصند و می کشند و… .

به گمانشان بال پرواز از کبوتران را شکسته اند …

به خیالشان، تیر به ریشه اندیشه های سبزشان زده اند…

می پندارند که با کشتن کبوتر، پرواز تعطیل می شود.

خون، خشک نمی شود… ، خون به ناحق ریخته شده، هرگز خشک نخواهد شد. خون حرکت
می کند… خون قیام می کند… .

یک روز تمام، کرکس ها، چرخیدند و در قهقهه مستانه شان، خون کبوتران را سر کشیدند…

و عصر هنگام! «فیضیه»، مرگ فرزندانش را، زانوی غم بغل می گیرد…

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.