پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم(تقدیم به آستان مقدس حضرت ولی عصر(ع)) ۵۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم(تقدیم به آستان مقدس حضرت ولی عصر(ع)) ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم(تقدیم به آستان مقدس حضرت ولی عصر(ع)) ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم(تقدیم به آستان مقدس حضرت ولی عصر(ع)) ۵۵ اسلاید در PowerPoint :

۲۱۳

ـ گفتار مجری

ـ زلال قلم

ـ شعر

ـ کوتاه و گویا

گفتار مجری

جوانان مهدوی

نعیمه قاسمی زادیان

از مهم ترین ویژگی های اصحاب امام زمان(عج), جوانی و جوان گرایی است. «آنان هم خود جوانند و هم امورشان را به جوانان می سپارند. تنها به همان درصد که در غذا نمک ریخته می شود، پیرانی در میانیشان یافت می شود و مابقی همه جوانند».[۱]

جوانانی پرشور و نشاط که در همان جوانی ره صد ساله را پیموده اند و به نهایت درجه توحید و معرفت خداوند رسیده اند: «رجالٌ عرفوا اللهَ حقَّ معرفِتِه.» رادمردانی که خدا را آن گونه که باید شناخته اند. جوانانی پرتوان که هر کدامشان از توان و نیروی چهل مرد بهره مندند و خوف و خشیت الهی قلوبشان را لبریز کرده و به نهایت درجه شهود و شهادت نزدیک گردانده است. ازاین رو, همواره طالب شهادتند و مهم ترین آرزوی شان این است که در راه خدا و در رکاب امامشان به شهادت برسند.

وعده خدا

شفیعه اسماعیلی

موعود می رسد، بی شک!

او وعده خداست!

اما…

آیا تو می رسی

هر روز سربلند

به وعده ای که می دهی او را

در عهد صبحگاه؟

انتظار منتظر، آدمی را بلندنظر می کند و بلندهمت. اگر دیدت بیش از خودت و مشکلاتت قد نمی دهد و همتت روزبه روز افزون نمی شود.

انتظار، ساکن و ساکت چشم به راه دوختن نیست. اگر منتظر موعودی، باید شور و گرمی انتظارش در رگ زندگی و روح بندگی ات هر لحظه جاری باشد.

امام مهدی(عج), مهربان تر از هرکس، برای بالیدن و پریدنت دعا می کند. تو نیز به رسم دوستی و مرام مردانگی, دست کم روزی یک بار برای سلامت و ظهورش دعا کن!

او، چهار فصل، منتظر بازگشت ماست. اما معلوم نیست ما منتظر آمدن کدام فصل پنجمیم که در آن بیدار شویم از این خواب سرد زمستانی؟

بیدار باش، هوشیار و زیرک!

شیطان بزرگ و شیطان کوچک بساط پهن کرده اند تا تو را، انتظارت را، و آرمان هایت را به بازی و بازیچه ای بخرند. هوشیار باش انتظارت رنگ نبازد.

وقتی او بیاید، تو آن طور که هستی، دیده می شوی و آن قدر که استعداد داری, کشف! اگر کمی زیرک باشی, به خاطر خودت و توانایی هایت هم که شده، برای آموزش دعا می کنی.

بی شک, می آید با ۳۱۳ نفر که به حقیقت خود را ساخته اند! فکر می کنی جای تو در آن سپاه خودساخته و از خودگذشته کجاست؟

شک نکن که می آید, با ۳۱۳ انسان که هم خودشان و هم زمینه فرجش را آن طور که سزاست, آماده کرده اند. نکند غافل بمانی و حسرت ثمره این روزهایت شود که: من هم می خواستم شروع کنم، من هم قصد داشتم بزرگ شوم، من هم می خواستم… می خواستم… آن وقت با تمام وجود درک می کنی: «انّ الانسان لفی خُسر….» ولی می شود تقدیر را جور دیگری رقم زد: »انّ الانسانَ لفی خُسر انَّ الذینَ آمنوا و عَمِلوا الصالحات و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر؛ ایمان بیاور، به نیکی عمل کن و تا می توانی خودت و هم نوعانت را به عدالت و صبر دعوت کن.» آن وقت, تو دیگر از زیان کاران نخواهی بود.

اگر تو تنها جمعه ها انتظار آمدنش را ندبه می خوانی، او صبح و شام، در قنوت و سجده دعای بازگشت تو را ندبه می کند!

چه دست و دل بازی زیان باری! حتی ذره ای حیفمان نمی آید تمام دارایی مان؛ عمرمان را در جایی غیر از خیمه امن و الهی صاحب عصر(عج) خرج کنیم؟

عاقبت زمین و زمان، فردای آمدنی روزگار از آنِ آدم هایی است که پرهیزکارند. آنها که تا قدرت دارند، پرهیز می کنند؛ پرهیز از هر چیز یا هر کس یا هرجایی که خط فاصله ایی است میان آنها و آسمان.

پرهیز خیلی هم سخت نیست. وقتی تو بدانی و باور داشته باشی که ریزبرنامه ها و رفتارهای زندگی ات را معصومی دلسوز ارزیابی می کند، برای دل بزرگ و مهربان او هم که شده, پرهیز خواهی کرد! امتحان کن.

زلال قلم

سودابه مهیجی

هر مادری لالایی طفلش را با نغمه های انتظار می آمیزد… هر شهیدی که پرپر می شود، تا آخرین لحظه حیات، امید دیدار «او» را به دوش می کشد. هر خزانی که به بهار می رسد, آرزومند آمدن اوست… اما… تو ای خدای این همه انتظار! هنوز پایان این قصه را اراده نکرده ای؟

آه ای پروردگار! بیش از این طاقت بده به این دل های صبور! گویا هنوز شام سیاه سر کوچیدن ندارد! شکیباتر کن دل های به تاریکی خو ناکرده را! تا دمیدن سپیده… تا صبح صادق… تا صبح فتح… «اللهم انی اسئلک صبراً جمیلاً و فرجا قریباً» [دعای ابوحمزه ثمالی]

«کجایی ای تب توفانی زمین, ای مرد!»[۲]

سلام بر تو… بر عشق نادیده! تو کیستی که این گونه به قداست, خیالت را با خویش زمزمه می کنم؟ کجای روزگار نام بلندبالایت را آموختم و ندیده دچارت شدم؟ چه کسی به من نشانت داد؟ چه کسی انتظارت را به من یاد داد؟

در انتظار تو بودن درد کمی نیست. مثل داستانی طولانی که در گوش بی خوابی بخوانی و افاقه نکند. مثل مرهم ناپدیدی که آرزوی بودنش را به زخم های خویش بگویی و دل خوشی های معوّق فراهم کنی.

آه ای مرد! ای صاحب روزگار! چرا هرگز صدایی از تو نشنیده ام؟ چرا هرگز رد پایی از عبورت را ندیده ام؟ چرا چشم هایم برای رویت تو کورند؟ چرا به هر طرف رو می کنم, سخنی از تو هست. نشانی از بودنت، حضورت… اما خودت نادیدنی تر از خیال و آرزویی؟ آیا کسی هست که اعتماد آمدنت را به من خاطرنشان کند؟ آیا کسی هست که قطعیت «تو» را از دل تمام احتمال های مأیوس برایم به ارمغان بیاورد؟ من دل تنگم و ناامید و تو نیستی مثل همیشه… مثل تمام روزهای این هزاره… هزاره نبودن… هزاره غیبت… هزاره ناپدیدی… دارم به انتهای صبر خویش می رسم. به پایان امید… به آخرین ایستگاه زنده ماندن در آرزوی تو… دارم ته مانده های جان و تنم را درین جاده پیش می برم. درین راهی که عمری ست به مقصد نمی رسد. چرا پیدایت نیست؟ «لیت شعری این استقرت بک النّوی»

کی می رسم به لذتِ در خواب دیدنت؟

سخت است سخت… از لب مردم شنیدنت…[۳]

نامت را فراوان بر زبان می آورند در این شهر… صدایت می زنند… نامت را قاب می کنند روی دیوارها… نامت را آذین می بندند در کوچه ها و معبرها… نامت را به یکدیگر می گویند و من چه بسیار نام تو را شنیده ام ای مهربان!

اما دریغا که دیدارت را هرگز… گفته اند تو را نمی توان دید با این چشم های بیهودگی… گفته اند از پیش رویمان می گذری، اما نمی شناسیمت با این نگاه های غافل… اما ای کاش در خواب, راهی به تماشای تو داشتم. ای کاش شمیم پیراهنت از خوابم گذر کند تا بیداری ام را به عطر پیرهن یوسف بیناتر کنم.

خواب دیدن تو به تمام بیداری ها، به تمام عمر می ارزد. خواب تو را دیدن عین بیداری است و بیداریِ تو را ندیدن خواب است… غفلت است… از خوابم گذر کن مثل نسیم بهاره ای که شکوفه ها را به لبخند فرا می خواند. مثل شفای ناگهانی که درد را بر باد می دهد. مثل معجزه بی بدیلی که ایمان را نو می کند. از خوابم گذر کن تا چشمان گنه کارم به یمن رؤیت تو بخشوده شوند و تقوای خویش را از سر بگیرند.

حس می کنم گویا هزار سال است که دوستت داشته ام. انگار هزار سال است که به تو، به آمدنت دل بسته ام. انگار هزار سال است که خدا مرا به پای انتظار تو نشانده و هنوز تو را نیاورده است. آری, به راستی, هزار سال است که تو را دوست دارم… که تو را دوست داریم… که برایت دل تنگیم… منتظریم و تنها آه می کشیم.. خسته می شویم، ناله می کنیم و سجاده ها تنها انتظارمان را می دانند و تسبیح ها و نذرها عمق درد ما را دیده اند و سه شنبه ها بی قرارترمان می کند و جمعه ها دل هایمان را به آتش می کشند. هر روزی که آغاز می شود و به پایان می رسد یا شبیه بغض سه شنبه است یا پر از اندوه جمعه… .

همه انتظار تو را می کشند همه… حتی پرندگان مهاجری که مدام در رفت وآمدند و جز سفر نمی دانند. حتی کوچه های زبان بسته که هیچ عاشق نیستند و درد چشم انتظاری نچشیده اند. حتی کوه های برف بر سر که قلبشان از سنگ است… همه منتظرند. از هر مذهب و کیش, با هر زبان و بیان, تو را می شناسند و دست های مهربانت را بی قرارند. دستان آبادگر… دستان دل سوز… دستانی که ویرانه ها را از نو خواهد ساخت و رسوم و آیین مقدس از یاد رفته را دوباره بنیاد خواهد کرد. همه صف به صف در انتظارند. قدم بگذار در کوچه های زمین و خانه دنیا را در بکوب!

قبیله ای که می گرید, شمشیرش را گم کرده و قهرمانش را سوار بر اسب سپید… قبیله ای که شبانگاه بر گندم زارها و رودخانه های خویش خون می بارد، برکت روزگاران خود را از نفس های بهارانی می داند که پیدایش نیست, که گویا سر باز آمدن ندارد… آه ای قبله قبیله! نگاه کن که سقف آسمان این حوالی ترک برداشته و هر لحظه ای تکه ای از خود را بر سرمان آوار می کند. ببین که زمین گسل های خویش را همه جا گسترده و ویرانی را هر لحظه بر ما مژده می دهد. نگاه کن که مزرعه ها را آفت به یغما برده و داس های خستگی هیچ جز حسرت و انتظار و نومیدی درو نمی کنند.

سال های سال, پیران و موسپیدان ایل قصه آمدنت را در گوش جوان ترها زمزمه کردند و شب هایمان را به امید رسیدن صبح با تو به خواب بردند. قصه یوسف گم گشته و چشمان سپیدشده یعقو

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.