پاورپوینت کامل در گذر ایام – شهید حق ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در گذر ایام – شهید حق ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در گذر ایام – شهید حق ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در گذر ایام – شهید حق ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint :
شهید حق
جواد محدثی
روزی که عماریاسر، جرعه نوش ولای علی و دل باخته ی حق، به شهادت رسید، روز وفا به پیمانی بود که یک عمر با آن زیسته بود.
جنگ صفین، میدانی برای «دفاع از حق» بود و عمار، که همیشه با حق زیسته بود، در این عرصه، فدای حق گشت. او در میدان نبرد صفّین، مقاوم و استوار به نبرد دشمن شکنِ خویش ادامه می داد. شور عاشقانه و شهادت طلبی و عغشق به لقاءاللّه، او را به قهرمانی دست از جان شسته و فداکار تبدیل کرده بود.
این رادمرد ۹۴ ساله اسوه ی رشادت و شیفته ی شهادت پس از کشتن تعدادی از افراد دشمن، از پای درآمد و پس از شهادتش، سر او را از پیکرش جدا کردند. این افتخار و سعادتِ عمار یاسر بود که سری را که عمری در آستان معبود، بر خاک نهاده و خدا را سجده کرده بود، در پایان هم در میدان شهادت، تقدیم راه حق کرد.
داغ شهادت عمر، بر امیرمؤمنان بسیار سنگین بود. شب فرا رسیده و آتش درگیری خامموش شد. مولای متقیان در تاریکی شب، میان شهدا گردش می کرد، تا به جسد عمّار رسید. روی زمین نشست و در غم شهادتش گریست و در سوک او چنین سرود:«ای مرگی که دست از من نخواهی کشید، مرا نیز راحت کن، که تمام دوستانم را از من گرفتی. می بینم که دوستانم را خوب می شناسی و گویا به کمک راهنما به سراغ تک تک آنان می روی.»
عمار، وصیت کرده بود که با لباس جنگ دفنش کنند. تا نزد خدا با دشمنان احتجاج کند. امام بر جنازه ی او نماز گزارد و با همان لباس خونین او را به خاک سپرد.
عماریاسر، بازوی پرتوان امام علی علیه السلام در تمام صحنه ها بود. وقتی خبر شهادت مالک اشتر به معاویه رسید، گفت: علی بن ابی طالب دو بازویتوانمند داشت، یکی از آن ها در جنگ صفّین جدا شد و آن عماریاسر بود و دیگری امروز، که مالک اشتر باشد.
درود بر عمار، که حیاتش ترجمان عقیده اش بود، سیرب شده ای از سرچشمه ی وحی و کوهر ولایت و تربیت شده ی مکتب والای محمّدی و علوی!
درود بر عمار، روزی که زاده شد، روزی که با شهادتش به معراج حق رفت و روزی که باب خونین به عرصه ی محشر خواهد آمد!
یکی از پاسدارانم
جواد محدثی
من از دریای خشم خلق
عطشناک از فرات عشق می آیم
سپاه حر به بر دوشم
لباس سبزِ رویش گشته تن پوشم
کنون خون حسینی در رگم جاری است
مرید پاکباز مرشد و پیر جمارانم
و موج شطّ خونِ روزگارانم
یکی از پاسدارانم.
گزیده بستری از سنگ و از سنگر
نهاده جای بالش ها، مسلسل را به زیر سر
مقیمِ خانه ی عشقم
گُلی روییده از سنگم
شراری از تنور آتش جنگم
انیس سینه خیز سینه ی کوهم
برای جنگ با نیرنگ
سلاح آتشین در دست و در چنگم
دو خطِّ مکتبم: اندشه و پیکار
دل، از عشق خدا لبریز
اراده، آهنین و گام ها سنگین
سرود رزمم، آهنگین
دیار کربلا عشقم
شهدت، قبله ی جانم
شرف، میقات ِ آیینم
سحر، سجّاده ی بخوای خونینم
خدا یارم، شهادت آرزویم، فتح، امیدم
نهالی ریشه در خونم
و در شهر شهید آباد یارانم
یکی از پاسدارانم
صفیر بارشِ تیرم
خروش بانگِ تکبیرم
خمینی رهبرم، قرآن کتابم، خون و عاشورا ست تاریخم
دلیری از تبارِ سربدارانم
زلال چشمه سارانم
یکی از پاسدارانم
فروغ ظلمت ستیز۱
جواد محدثی
معلّم، بر اوج جان ها خطّ دانش و ایمان می نگارد و در ضمیر پاک دانش آموزان، نقش فطرت را برجسته تر می سازد و با خامه ی تعلیم، جامه ی تربیت بر اندام روحشان می پوشاند و با کاشتن بذر عفاف و صداقت و تعثّد در دل ها، ارزش فوق مادّی می آفریند.
تلاش صبورانه و دلسوزانه ی معلّمان و مربیان متعهّد، در بارور ساختن نهال های انقلاب، همچون جریان آب زلال دربوستان فرهنگ و عرفان است.
ای معلّم! رنج امروز تو، اعتلای فرهنگ و مکتب و میهن فردای ماست. تو «امروز» خود را وقف «فردا»ی ما کرده ای و همچو شمع، قطره قطره می سوزی تا دل و جان ما را روشن سازی.
ای معلم! تو باغبان دلسوز نهال های امروز و سروهای سرفراز فردایی.
دست کریم و قلب پرمهرت را از سر و جان دانش آموزان، این ساقه های نورس و شکوفه های حوان دریغ مدار، تا عطر فردایشان یادگار بذرافشانی تو باشد و بویندگان این گل های زیبا، به باغبان، آفرین گویند.
معلّما! شمع، از تو آموخته است، روشنی بخشیدن در تاریکی را، باغبان از تو دارد، تجربه ی تربیت گل ها و آبیاری باغچه ها و گلدان ها را.
ای معلّم! ای فروغ طلمت ستیز، ای مهربان، ای غمخوار، ای ابر کرامت بار!
ما، گل بوته های کنار جویباریم، و تو، آب روشن و جاری. کام جانمان، تشنه ی زلال «معرفت» است. ما، لوح سفید ِ دلمان را به «امانت»، به تو سپرده ایم.
در قلب های ما، مشعل هدایت و ایمان بیفروز و مشامِ ما را، با عطر یقین و معنویت، معطّر ساز!
۱ـ محدثی، جواد، قطعات، ص ۱۳۴.
الفبای معلّم
ابراهیم ترابی مرند
اعجاز بسی کرده الفبای معلم
نشأت چو گرفته است ز تقوای معلم
زیبایی و عشق و هنر مهر و عطوفت
آمیخته با طینت زیبای معلم
روشن کند از پرتو خود راه بشر را
آن دستِ بسانِ ید بیضای معلم
تعلیم دهدمعرفت و دانش و تقوا
ریزد همه درّ و گهر از نای معلم
در مدرسه اسپید کند موی سیه را
اندیشه بود مات به سودای معلم
در گلشن هستی نتوان یافت چون او گل
هرگز نبد سرو به بالای معلم
در ودای تاریک شب از علم چراغی
روشن شده در سینه ی سینای معلم
آن جا که خداوند قسم خورده قلم را
گشته است عیان شوکتِ معنای معلم
ترسیم نموده است در آیینه ی دل ها
صدها هنر و خاطره، سیمای معلم
من علّمنی آمده در گفته ی مولا
در منزلت و رتبت والای معلم
این عمر گران مایه زِ کف می رود ارزان
نشناسی اگر مرتبت و جای معلم
خوار است هر آن کو که وِرا بهره نباشد
از چشمه ی پرفیض و مصفای معلم
در محضر استاد، حقیر است «ترابی»
چون خاک به زیر قدم و پای معلم
در حال بزرگان بنگر تا که بدانی
کرده است چه اعجاز الفبای معلم
قافله ی شن
صغری باقری
شب بود و کویر، در سکوتی مبهم فرورفته بود شن های داغ کویر، صاف و یکدست دین عبور بود فقط گاه گاهی مهمان قافله ی شترهایی می شد که وجودشان با گرما انس داشت، آسمان پرستاره به زمین نزدیک شده بود، انگار منتظر کسی بود.
شب از نیمه گذشته بود، و مسافر کویر بر سجاده ی خاکی خود قدقامت بسته بود رو به سوی خدا، دو رکعت نماز عشق میخواند، سکوت بود و سکوت…
صدایی به گفتن رسید عقاب های وحشی از سکوت کویر و یکدستی تن استفاده کرده بودند و قصد داشتند در زمینِ زیبای کویر لانه بسازند، تاکنون خفاشی بدون اجازه ی خورشید بر سرزمین یاس ها پا گذاشته است.خفاش ها و کرکس ها آمدند و سکوت کویر را در هم شکستند، امّا… اینجا که سرزمین لاله ها بود و… پرستوها.
مسافر همچنان قنوت بسته بود و شن ها زیر پاهایش دریایی از تسبیح خدا شده بود. مسافر رکوع کرد و به سجود رفت و کویر، ملتهب را…
انگار می دانی آمد، شن ها به حرکت در آمده بودند، باد می وزید و شن ها را باقدرت عجیبی متلاطم کرد، هوا پر از دانه های شن بود، مسافر در سجده اش سوره ی فیل می خواند!…«و ارسل علیهم طیراً ابابیل» شن ها رفتند و بر پیکر عقاب ها فرود آم دند چقدر عقاب ها اشتباه کرده بودند! یکدستی کویر آن ها را به اشتبارهانداخته بود، این جا، سرزمین احناص است و ولایت، این جا سرزمین شهادت است و ایثار. این جا عاشورایی پرورش می دهد، این جا آشیانه ی خفاش ها و کرکس ها یست، این جا سرزمین پرستوهاستکه راهی کربلا می شوند اینجا، ابابیل ها، به امداد شکویتان می آیند و شن ها رسالت، ابابیل ها را انجام می دهند، اینجا احزاب است و امدادهای غیبی…
و مسافر، تشهد می گفت و سلام می داد… دانه های شن نیز هم ندا با او تسبیح می گفتند، دست های مسافر روی به سوی آسمان «کم من فِئَهٍ قَلیلهٍ غَلبَتَ فئهً کثیره»را زمزمه می کرد، آسمان مهتابی شده بود و پیکر وحشتناک عقاب های وحشی روی زمین افتاده بودند و کویر آرام تر از همیشه در زیر نور مهتاب تسبیح می گفت…
بغض دوباره۱
جواد محدثی
«اربعین»، نگاهی مجدد به «عاشورا» است. امروز، روز خون گریستن دل ها، و اشک ریختن دیده هاست.
امروز، اربعین است… یادآور شورِ عاشورایی حسین و حسینیان. و احیاگر درس های عاشورا!
اربعین، مراسم تجدید اندوه دودمان رسول اللّه است. و فصل گریستن دوباره، بر شهدای مظلوم «آلُ اللّه » و بهار اشک باریدن بر خاک پاک کشتگان بی کفن دشت نینوا.
اربعین، خزان گل های روییده در گلزار علوی است.
ما، سال هاست که با اربعین، پیوند «خون» و «گریه» داریم، قرن هاست که اربعین را، شکستنِ دوباره ی بغض «عاشورا» در رواقِ زمان می شناسیم و شکفتن مجدّد غنچه ی غم بر شاخه ی دلمان می دانیم. اربعین، رنگ ماتم دارد، تاریخ پر از خون و شهادت انقلاب ما، سراسر «اربعین در اربعین» بود.
امروز نیز، آموزش های «عاشورا» و «اربعین»در گوش دل و ژرفای جانمان است. و میثاقمان با اربعین، ناگسستنی است.
۱ـ محدثی، جواد، قطعات، ص ۱۳.
چله نشینی قاصدک ها
نزهت بادی
می گویند قاصدک ها، مسافرهای آواره ای هستند که برای دل های شکسته، خبر از گمشده هایشان می آورند!
اما نه هیچ قاصدکی از تو آواره تر است و نه هیچ دلی، شکسته تر! باور کن! شب های بسیاری را در جستجوی نشانه ای از مشده ی تو بودم اما غریب تر از آن بود که به چشم، شناخته شود. پس به خاطر دل شکسته ای چون تو، سرپا دل شدم تا شاید بیابم آن آشنای غریب تو را!
زینب جان! کاش اشک هایت آن قدر زلال نبود تا از پسِ آن تارهای لطیفِ به خون آغشته، مرا نمی دید! آری! من او را با دلم یافتم. از او هیچ نمانده بود جز دلی که نام تو بر روی آن، زیر آفتاب سوزان کربلا می درخشید. از تو پرسید. اما من چه داشتم برای گفتن؟
خواستم بگویم آن قدر خطوط بی رحمِ شلاق های پی در پی بر صفحه ی صورت کببودت نقش بسته که می ترسم همراه با نسیم بر آن بگذرم، مبادا که دردت بگیرد؛ اما ترسیدم همان یک تکه دل هم آب شود!
زینب! من سال هاست که پیغامبرِ خسته دلانم! اما هیچ رسالتی سنگین تر از خبرِ غم و اندوه تو، بارِ دلم نشده بود. از من خواستی به میقات عاشقان بروم و قبل از آن که قافله ی پرستوهای زخمی به آن جا برسد، سلطان عشق را بیابم و همه ی آن چه را که در این چهل روزه بر تو گذشته، برایش واگویه نمایم.
پذیرفتم بانو! شاید که باری از دردهای دلت کم شود اما نمی دانستم که میخانه ای که تو هی شب مستانه از آن یاد می کنی، «کربلا» نام دارد با هفتاد و دو گلِ سربریده که همه ی بلبل های عالم را سرگشته ی خویش ساختند. بانو! گمشده ی تو حکایتِ در به دری های چهل روزه ی تو را بهتر از من مویه کرد!
گریست! برای خون پیشانی ات بر چوبه ی محمل! برای نمازهای نشسته ی شبانه ات! برای دست هایی که به جای همه ی یتیمان، تازیانه خورده بود و تا دل زده بود…! برای لب های ترک خورده ای که هنوز هم جز به اشک به هیچ آب دیگری تر نشده است! برای غروب های دل تنگ کوچه های کوفه که تو را سخت آزرده بود! و برای غربت تو در هنگامه ی ورود به دروازه ی شام!
زینب جان! خواستم از آن یادگاری مادرت که در وقت وداع از تو طلبیده بود، تکه ای برایت بیاورم ـ همان کهنه پیراهن را می گویم که بوی فاطمه علیهاالسلام را می داد ـ اما بانو، آن را هم به غنیمت برده بودند!
آه! دیگر راهی تا کربلا نمانده است. می دانم! از کنار فرات که بگذری، مشک تیرخورده ی عباس راخوای دید که در کنار دست های بریده، به یاد وفای سقای کربلا اشک می ریزد! قبول دارم بی عباس علیه السلام بودن سخت است اما گریه نکن! این اشک های شور، صورت زخمی ات را می سوزاند. آرام باش! می دانم در این اربعینی که گذشت به خاطر دل «رُباب» ـ که برای گهواره ی نیم سوخته ی خالی، لالایی می خواند ـ نتوانستی یک دل سیر برای علی اصغر علیه السلام گریه کنی! از ترس زخم دل دختر بچه های یتیم، از علی اکبر علیه السلام هیچ نگفتی تا خاطره ی پیکر پاره پاره ی او بر روی دستان حسین علیه السلام تداعی نشود! به خاطر غرور و زخمی و آه حسرت سجاد علیه السلام هر پسر بچه ای را که دیدی لب گزیدی تا بغضت، فریادی نشود برای دست بریده ی عبداللّه کوچکت!
همه غصه هایت را در دل نهفتی و نگفتی! می دانم سخت بود اما مگر نمی خواهی تا کربلا زنده بمانی و بر پاره های تنِ حسین علیه السلام سر بگذاری و به او بگویی که از همه سخت تر «بدون حسین زنده ماندن» بود!؟
زینب خوبم! نگاه کن، آن جا را می بینی که همه ی قاصدک ها حلقه زده اند؟ آن جا مقتل حسین علیه السلام توست. ما ـ همه ی قاصدک ها ـ جمع شدیم تا آن چه را که تو از من خواسته بودی به حسین علیه السلام بگوییم اما نتوانستیم! من یک خبر را فقط تو می توانی در گوش حسین علیه السلام زمزمه کنی!
می دانی وقتی خبر یا پیغامی بر دل ما سنگینی کند ما پرپر می شویم و دیگر هیج از ما نمی ماند. ببین از تداعی خبرت چگونه تارهای دلم از هم متلاشی می شود، پس چگونه می توانستم بگویم؟
زینب جان! کاش اشک هایت آن قدر زلال نبود تا از پسِ آن تارهای لطیفِ به خون آغشته، مرا نمی دیدی مهربانِ شکیبای من! خود به حسین علیه السلام بگو که آن شب در آن خرابه ی دلتنگ، سه ساله اش چگونه به پای سربریده ی بابا جان داد!
همه ی قاصدک ها عهد کرده اند تا به حرمتِ دل کوچک و غمگینِ رقیه علیهاالسلام، چله نشین خرابه ای شوند که مَحرم گریه های یتیمانه ی او بود تا شاید گره دل هایشان با دست های مهربان رقیه علیه السلام باز شود.
بفرمایید روضه، اربعین مولاست
ناهید طیبی
پارچه ی سیاهی که روی آن با رنگ سبز نوشته شده است «یا حسین» به دیوار تکیه زده است. دیوارها سیاه پوش شده و سردرِ خانه چراغانی گشته است. پرچم های سیاه و سبز و سرخ، دور و بر خانه را پوشانده است.زمین خانه را فرش کرده اند و بر آسمان حیاط، چادر انداخته اند و چراغ های رنگارنگ را چون ستاره هایی بر آن سنجاق کرده اند.
هنوز «آقا» نیامده است. در و دیوار خانه سوگواری را آغاز می کنند و پارچ های آب و لیوان هامصیبت عطش میخوانند. اسب های نقش بسته در بیرق ها به حرکت در می آیند و دست عباس کنار علقمه می افتند و شعرهای نوشته شده بر پرچم ها با صدای بلند نوحه می کنند و به میهمانی بارانی مردم می روند:
عشق، عباسِ شقایق مذهب است
مهربانی، کارِ دست زینب است
در سکوت باغچه فریادی نهفته است لاله ها، شقایق ها و یاس ها هم نوا می شوند و قصه ی شهادت حسین و جانبازی عباس و عاطفه ی زینب را می سرایند و جابر و عطیه چه باوفایند و چهلمین روز پرواز حسین علیه السلام را به یاد دارند!
حیاط خانه پر می شود از گل های عاشق سوگواران شقایق موجی از گل های یاس و دلدادگان عباس بر می خیزند، پا، برهنه می کنند؛ بر سر گِل می مالند تا گل های ارادت و ولایت در اندیشه شان بروید، اشک بر چهره می نشانند تا بر ساحل پاکی ها قدم زنند و بر سینه می زنند تا کینه ی دوست بر آن راه نیابند.
من از صدای زنجیرها که از غم و خون بر گُرده ی خاک آلود عزاداران می نشست شنیدم که «باز این چه شورش است» از صدای ضجه ی زنانِ پشت پرده شنیدم که: «هل أنت أخی؟» شب را دیدم که صدای گریه و شیون زنان، سنگین تر از همیشه اش کرده بود. نگاهم به پرچمی افتاد که نوشته بود:
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
سرّ نی در کربلا می ماند اگر زینب نبود
کودکانِ حاجت را دیدم که به طفلان کوچک؛ به اصغرهای بی شیر، آب تعارف می کردند و از میان بُغض مانده در گلویشان فهمیدم که می گویند: «مگر کودکی شیرخوار، را چه مقدار آب سیراب می کنند!»
«آقا» آمد، سخن گفت و بیدار کرد. تاریخ خواند و بیداد کرد. از بشریت گوا گرفت؛ از انسانیتِ مهجور، شکایت کرد. از حسین گفت و از علی تا رسید به عصاره ی آن ها مهدی(عج). او گفت و مردم شنیدند. او خواند و مردم گریستند و او دعا کرد و مخردم آمین گفتند. سپس او رفت و مردم ماندند. او رفت تا از دیگران گواه بگیرد برای با مهدی بودن و مردم ماندند تا دست در دستان مولایشان بگذارند، تا کوفی بودن را مذمت کنند، تا نگاه امام و مقتدایشان را به مجلس عشقشان دعوت کنند و در آن نگاه، صومعه ای بسازند و به اعتکاف بنشینند.
گذرگاه آزمون
علی خیری
از آن ظهر به خون نشسته، چهل روز گذشت. از آن روزی که صدای العطش کودکان دل را پاره می کرد چهل روز گذشت. خدا می داند لحظه لحظه ی روزها و شب هایی که گذشت با دل زینب چه کرد؟ چقدر طاقت فرسا بود روزهای بی حسین علیه السلام!
کاش آن روز سرخ، واپسین روز تاریخ بود! کاش دنیا رنگ روزی دیگر را به خود نمی دید! کاش فردایی دیگر نبود! کاش می مُردیم و روزهای سیاه بی تو بودن را نمی دیدیم! خدایا! زینب چه کشید؟ جگر گوشه های آل رسول صلی الله علیه و آله چه کشیدند؟ چهل منزل سرهای بر نیزه را دیدن، واویلاست.
هنوز خیمه ها در آتش بیداد می سوزد. هنوز صحرای کرب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 