پاورپوینت کامل امام رضا (متن ادبی – شعر – داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل امام رضا (متن ادبی – شعر – داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل امام رضا (متن ادبی – شعر – داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل امام رضا (متن ادبی – شعر – داستان) ۷۰ اسلاید در PowerPoint :
متن ادبی
در آرزوی شفا و شفاعت
سودابه مهیجی
حروف شفا را در شفاعت وسیع تو در تقدیر زخم ها نوشته اند. الفبای درد و رنج نزد گفتار بیکلام تو به آسایش بدل می شود. به آسانی، به وضوح، شفا مفهوم دست های تو را می داند. هر کس نامت را رو به قلب خویش هجّی کند، حدیث معتبرِ رهایی می شود. در مشرقی، اما تمام جهات زندگی، حتی غرب ترین لحظات به فرمان توست. خورشید اگر از سینه قصر تو برمی آید، در هر غروب نیز اذن خاموشی اش را از چلچراغ های ملکوت تو می گیرد.
گلدسته ها را از بام تو قرض میگیرم و در رؤیای دل گرفته خویش می کارم. اعتماد از آن میروید و کبوتران بیمارِ کابوس هایم، بلندپرواز و سر به راه میشوند. سرم گیج می رود از تصور ارتفاع صبرت، ولی همیشه دلبسته عمق صفات تو بوده ام. مثل فواره ای تسلیم که تنها در مدار نگاه تو اوج میگیرد و بر خاک ریخته، سجده می کند، در فیروزه های مقرنس خانهات جا مانده ام.اسارت مبارکی است. جوانی آرزوهایم ای کاش در سلسله عاشقان دوام آورد. مثل سنگفرش بی صدا، مثل حوضی حقیر حتی، نظاره گر جمعیت اصحاب تو باشم.
(
بوسه های دلواپس بر دیوارهای خانه ات، انگشتان آویخته در پرده های حریم، گریه های خفته در پای مناره ها، همه از فرزانگی تو، طبابت عشق می خواهند. اثر انگشت دلهاست مانده بر اساطیر حریم تو. امضای توحید و سعادت می خواهد و تضمین مرگی بی سرزنش می طلبد. همه در حال بیان سؤالاند. خمارانِ زندگی شراب موت میخواهند. هراسندگان مرگ، نوشداروی حیات میطلبند. حواس پرت های اشتباه، تصحیح نیت ها را جستوجو میکنند و عارفان در تو عرشِ گمشده شان را میجویند. ای نهایت آمال نفس ها، برای هر لهجه ای دعوتی در مهر تو هست.
تمام آفاق را آزموده ام؛ جز جانب آسمانِ تو را نمیفهمم. اگر قرار است غروب من نزدیک باشد، بگذار در حجم هوای تو رخ دهد. اگر قرار است سخنانم ختم به آخرت شود، چه بهتر که فقط رنگ های شگفت پند و اندرزهای تو را شرح دهم. سفر های بسیار در من است. جاده های فراوان از من سر در آورده است. پس بگذار چاووش کاروان هایی شوم که به سوی نام تو در حرکت است. قافله سالاری زیارتگران را خوب می دانم. ملاقات تو، بهترین پایان برای غربت هاست.
از شرقِ بهشت، عطر پیغام تو را
می جویم و نکهتی ز الهام تو را
می خواهم شعری ز شفا بنویسم
تا شرح دهم معجزه نام تو را
در حریم باران
قربان صحرائی چاله سرائی
پرواز تا ملکوت
سحرگاهان که آوای خوش حرم از مناره های عرشی اش بر فرشیان جاری می شود و بر لوحِ گوش جان می رسد، گویی نجوایی از درون تو را نهیب می زند که بس است، چقدر اسیر خوابی؟! اندکی بیدار شو و این پیکری که تو را در بند اسارت خویش کشیده و تو تمام سعیات در پروراندن آن است، از بستر آسایش برکن و دقایقی کالبدت را فرمان بده دلت را همراهی کند تا در وادی قدس همنشین عرشیان حرم شوی و ره توشه آرامش ابدی را فراهم آری. از بام تا شامِ تمام روزهای زندگی، دل، اسیر پیکر توست. این لحظات را غنیمت شمار و این پیکر را در فرمان دل درآور تا دلِ مرده مگر زنده شود از دم عیسوی صبحگاهی حرمش. برخیز که آن را که خبری است، در حرمش راهی است. نه، برخیز و برو که در حرمش بر تو راهی گشوده شود به سوی آستان حضرت دوست. اینجا راه که نه، بلکه بزرگراه هایی آماده قدوم توست تا آزاد و رها بر آن وارد شوی و بی واسطه به ملکوت برسی. سلطان این مُلک بار عام می دهد بی واسطه. اینجا گذرنامه ات را پادشاه، خودش امضا می کند. چه پادشاهی، عجب رأفتی دارد این سلطان. عجیب بنده نواز است این شهریار!
سلطان خوبان
هنگامی که قطرات آب را بر سیمای وضو می چکانی، حسّی الهی بر تو جاری می شود و بالی سبک و راحت تو را خرامان خرامان به وادی اش می کشاند. از در و دیوار، آوای خوشی بر گوش دلت نجوا می کند: اینجا حرم است. اینجا دروازه راه یافتن به حضرت باری است. هرآن کس را که دلی است، با چشم دل ببیند که اینجا دروازه ای گشوده شده به وسعت هستی تا آن سوی آسمان. گویی کسی تو را ندا می دهد: خوش آمدی! اینجا سرایی است که فرشتگان در دو سوی اش به استقبال ایستاده اند.
اینجا هرگام که به جلو می نهی، در منظر نظر سلطان خوبانی و بر هر قدمت نمره می دهد. اینجا هر نفَسَت امتیاز دارد. خوش به حال آنان که درست گام بر می دارند و زیبا و بجا نفس می کشند! آنان که این حالات را رعایت می کنند، از امتیاز بیشتری در نزد پادشاه برخوردارند؛ و تو بکوش تا می توانی امتیاز کسب کنی؛ و خوشا بر آنانی که در امتیازگیری، سبقت را از تو ربوده اند! و زهی به سعادتت اگر در امتیازستانی پیشتازی!
پنجه در پنجره فولاد
ناگهان تو خود را در انقلاب می بینی. اسماعیل طلا دیرین نامی آشناست. گرچه روزگاری بر آن پیر گذشته است، همچنان جوان و پرنشاط در صحن مصفّای انقلاب قیام کرده تا تو را منقلب کند و بعد بر تو طراوت بخشد. جرعه جرعه آبش، آب حیات است و لحظه لحظه تماشایش، رمز بقا. ایستادن در کنارش بر تو می آموزد که باید همیشه پشت سر بزرگی قرار گیری تا انقلاب درونت را رهبری نماید و همواره به صراط مستقیم، هدایتت کند و قیام و قعودت را سامان دهد.
اقتدای قنوت اسماعیل طلا تو را با گلدسته ای که شیخ بهایی برافراشته، پیوند می دهد. وقتی سر بلند می کنی تا کلاه خود زرّین اسماعیل طلا را به نظّاره بنشینی، پرواز کبوتران حریم حرمش دلت را تا دروازه بهشت راهنمایی می کنند. هرچند قد کوتاهت مانع رسیدن دستت به قله گلدسته اش باشد تا گل واژه ای برچینی، اینجا دستِ دل کارگشاست نه دست پیکر. اما برای دست پیکر نیز ریسمانی هست. گاهی می بینی اسماعیل طلا، نگاهت را به سمتی سوق می دهد و تو ناخودآگاه دیدگان بارانی ات را به سویش به پرواز در می آوری و این تنها پروازی است که پیکرت را نیز با خود پَـر می دهد و ناگهان می بینی پنجه در پنجره فولاد انداخته ای و در هر مقام و منصبی که باشی، عجز درونت، ساده و بی ریا شعله نمرودی بدی هایت را گلستان خلیل می کند و زلال بارانِ گونه هایت آن گلستان را سیراب آب می نماید و زمزم صفای باطنت می شود.
راستی کدام قصر کدامین پادشاه در این عالم پنجره فولاد دارد؟!
داستان
حجت خدا
زینب علیزاده
به چارچوب زوار دررفته اتاق تکیه داده بود و به امام که در محراب عبادت نشسته بود و دعا می خواند، خیره شده بود. از دیروز که امام آن حرف ها را زده و از او خواسته بود مقداری خاک از چهار جهت قبر هارون برایش بیاورد، دلش آرام و قرار نداشت. درونش توفانی به پا بود که به هیچ صورت نمی توانست آرامَش کند. امام خاک را بوییده بود و حرفهایی زده بود که تلخی اش همراه با دلشوره ای که از دیروز به جانش افتاده بود، لحظه به لحظه بیشتر او را در خود فرو می برد. امام پس از بوییدن خاک گفته بود: به زودی قبر مرا در این مکان قرار می دهند؛ به آنان بگو زمین را هفت درجه گود کنند. … خواست بگوید: مولای من، آخر… اما پشیمان شده و وسط حرف امام سکوت کرده و با بغض تا آخر سخنان مولایش را شنیده بود.
ـ رطوبتی بالای سر قبر ظاهر می شود. تو دعایی را که اکنون تعلیمت می دهم، میخوانی. وقتی این دعا را خواندی، به اذن خدا، قبر پر از آب خواهد شد و ماهیان کوچکی در آن ظاهر می شوند. وقتی ماهیان را دیدی، نانی را که به تو می دهم، ریز ریز می کنی تا ماهیان بخورند. وقتی این کار را کردی، ماهی بزرگی پیدا می شود و همه آن ماهی های کوچک را می بلعد. در این زمان دستت را به آب می گذاری و دعا را می خوانی تا به زمین فرو رود و قبر خشک شود. این کارها را حتماً در حضور مأمون انجام دهی!
امام با لحنی آرام، وآرامشی که جز در او دیده نمی شد، سخن میگفت. اما در دل او غوغایی بود. اشک هایش را فرومیخورد و میکوشید حواسش را به سخنان امام بدهد.
ـ اباصلت، من فردا نزد مأمون می روم. اگر سربرهنه از منزل او خارج شدم، با من سخن بگو؛ ولی اگر سرم را پوشانده بودم، با من حرف نزن!
صدای در خانه که به شدت کوبیده می شد، او را به خود آورد. دوان دوان به سمت در رفت. وقتی مأمورهای خلیفه را پشت در دید، تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. حادثه ای در شرف وقوع بود و این را قلب ناآرامش هم می دانست. می خواست امام را صدا بزند، ولی پاهایش او را همراهی نمی کردند. به سختی قدم برداشت و به سمت اتاق رفت.
امام که صدای در را شنیده بود، سرش را برگرداند و وقتی چشمان او را دید، بدون هیچ سخنی بلند شد. نگاهی به چشمان مضطرب او انداخت و با مهربانی دست روی شانه اش گذاشت. سپس کفش هایش را پوشید و عبا را به دوش انداخت. اباصلت آهی کشید و پشت سر امام از خانه خارج شد.
مأمون در قصر نشسته بود و جز چند نگهبان کسی دورو برش نبود. اباصلت نگاهی به میز پیش روی مأمون انداخت که انواع میوه های تازه رویش چیده شده بودند. مأمون تا آنها را دید، لبخندزنان جلو آمد و صورت امام را بوسید و دستش را گرفت. پس از احوال پرسی خوشه انگور تازه و سبزی برداشت و چند دانه ای جدا کرد و به دهان گذاشت.
ـ یابن رسول الله من تابه حال شیرین تر از این انگور ندیده ام! خیلی خوشمزه است. شما هم از این انگور بخورید و ببیند چه مزه ای دارد.
امام که سرش را پایین انداخته بود فرمود: مرا از خوردن این انگور معاف کن. با شنیدن این سخن، مأمون اخم هایش در هم رفت و با غیظ گفت: شما به من بدگمان هستید؟ چرا با این همه اخلاصی که از من می بینید، باز هم به من شک دارید؟ حالا که این طور شد، حتماً باید از این انگور میل کنید تا حسن نیتم به شما ثابت شود. مأمون همین طور که حرف میزد، چند دانه انگور با وسواسی که از نظر اباصلت دور نماند، جدا کرد و به دست امام داد و در چشمان حضرت زل زد. امام نگاهی به انگورها کرد و آنها را به دهان برد.
اباصلت گاهی به مأمون و گاهی به امام نگاه می کرد. نمی دانست چه کاری از او برمیآید. مجبور بود با غوغای درونش بسازد و سکوت کند. حتی وقتی امام را دید که بلند شده و نمی تواند سرپا بایستد، بدون اینکه به چیزی فکرکند، به سمت امام دوید.
مأمون گفت: ای پسرعمو، کجا به این زودی؟ امام که نمی توانست درست حرف بزند، با صدای آرامی فرمود: همان جایی که تو مرا فرستادی! مأمون نیشخندی زد. اباصلت زیر بغل امام را گرفت و از قصر خارج شدند. امام عمامه اش را روی سرش کشید. چیزی در دل ابوصلت فرو ریخت، ولی طبق توصیه امام حرفی نزد.
وقتی به خانه رسیدند، به دستور امام درها را بست. زیراندازی پهن و تکیه گاهی درست کرد و امام را خواباند. چقدر سخت بود کنترل بغض در حال ترکیدنش! نمی توانست تحمل کند. به حیاط رفت. اشک بی اختیار از گوشه چشمش روان بود. سعی کرد برخودش مسلط باشد. همین طور که با خودش کلنجار می رفت، پسرجوانی روبه رویش ظاهر شد که شباهتش به امام، اباصلت را شگفتزده کرد. فکری به سرعت از ذهنش گذشت. او که درها را بسته بود، پس این پسرجوان چگونه داخل آمده بود؟فکرش را که به زبان آورد، پسر در پاسخ فرمود: همان خ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 