پاورپوینت کامل پروانگی در چهلمین روز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پروانگی در چهلمین روز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پروانگی در چهلمین روز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پروانگی در چهلمین روز ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
نگاهی به متنهای ادبی با موضوع اربعین[۱]
اربعین روز سلام
سلام، پل پیوند با کسی است که به او سلام می دهیم. روز اربعین روز سلام و پیوند با شهیدان و با آرمان شهیدان کربلاست و این سلام، سلام به فداکاری، ایمان، ایثار، خلوص، آزادگی، عزت، امربه معروف و نهی ازمنکر است.
اربعین روز سلام به صحابه حسینی است. سلام به جان های صیقل خورده است و این سلام یعنی سلام به معرفت، یقین، عبادت، رادی و آزادی و آزادگی. روز اربعین روز بیعت با خوبی و خوبان است. زیارت است و همراهی و همدلی و همراهی.
اربعین پایان هجران و آغاز وصال است.
روز، روز چشم به حسین و راه او گشودن است و رهنورد راه او بودن، هرچند این راه با زخم و درد و طعن و تازیانه و تحقیر و تلخی طی شود. اربعین همیشه «راهرو» ماندن است.
این پیام روشن، اربعین است. اربعین؛ یعنی عزّت، اربعین؛ یعنی وقار، اربعین؛ یعنی صبوری اربعین؛ یعنی کار را تا پایان پی گرفتن، الاکرام بالاتمام. روش و مشی کریمانه این است که همیشه وقتی کاری را شروع می کنید خوب به پایان برسانید. مؤمن کسی است که این درس ها را از کربلا بیاموزد.
پیاده روی
شاید با خود بگویی: از خانه هم می توانم به حسین سلام دهم؛ از خانه هم می توانم زیارت اربعین بخوانم. چرا باید سختی چندروز پیاده روی را به جان بخرم و مسیری طولانی را در گرما و سرما طی کنم تا کسی را زیارت کنم که همین لحظه هم در کنار من است؟
پس بشنو سخن زینب را که به یزید فرمود: «به خدا که نمی توانی یاد و خاطره ما را نابود کنی.» اگر من از خانه ام سلام دهم و تو از خانه ات سلام دهی؛ دیری نمی پاید که داستان کربلا از یادها می رود. پیاده روی اربعین کاری زینبی است.
آبی بر آتش جان
به التماس می خواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی. آنان آمده اند تا هرچه دارند تقدیم مولایشان کنند، اگرچه دیر آمدند.
زمان، قافله این عاشقان را هزاروچهارصد سال دیرتر به صحرای کربلا راه داده است. حالا به اصرار می خواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی. انگار هر جرعه ای از این آب که زائران مولا را سیراب می کند. آبی بر آتش جانشان می نشاند. سلام بر لب های تشنه حسین(ع)
حُرمت حرم حسین(ع)
اگر یک بار در مهمانی اربعین حسین حاضر شوی، دیگر برایت خیلی سخت می شود، در زمان های دیگر که حرم حسین آرام و بی هیاهوست آنجا باشی. چون حس می کنی تنها در اربعین است که حُرمت حرم حسین حفظ می شود؛ در اربعین است که کسی آرام وارد حرم نمی شود؛ همه به سر و سینه می زنند و در فراق حسین اشک می ریزند و ناله سر می دهند.
حسین(ع) صدا می زند: بیا
خوب گوش کن! صدای قدم ها؛ صدای سایش کفش ها بر سینه جاده ها؛ کسی می گوید بیا. چندروز است که در راهی و باز هم خسته نمی شوی. چون تو خوب این صدا را می شناسی. صدای حسین را که بی وقفه می گوید بیا بیا بیا….
دو طوفان فریاد
طنین فریاد ممتد زین العابدین(ع) موسیقی گسترده ای است که جان عالم را هماره به بیداری می خواند. سوگند بی کران بانو، قلب عالم را تسخیر کرده است و حیرت جاودان را میهمان همیشگی ادراک صبر نموده است که «به خدا قسم غیر از زیبایی چیزی ندیدم».
فریاد رسواکننده امام سجاد(ع)، نه فقط شام را، که تاروپود خلقت را درنوردیده است؛ آنگاه که حیله یزید را در امر به مؤذّن برای شکستن خطبه خود پاسخ می دهد: «اشهد انَّ محمّداً رسولُ اللّه؛ آری! این محمد که نامش برده شد، آیا جدّ من است یا جدّ تو؟ اگر ادعا کنی که جدّ توست، دروغ گفتی و کافر شدی و اگر جدّ من است، چرا خاندان او را کشتی و آنان را از دم شمشیر گذراندی؟»
ننگی بر پیشانی یزیدیان حک شده که تا ابدیت پاک شدنی نخواهد بود. ذلتی، دامان مردم بی وفا و سست عنصر شام را لکه دار کرده که با هیچ اشک ندامتی شسته نخواهد شد. دیر شده است. دیگر برای پشیمانی دیر شده؛ حتی فرصتی برای مرور گذشته نیست.
اگر این خاندان، مهربان بخشنده نبودند…
وای به حال این مردم، اگر در حق کسی جز خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله چنین کرده بودند، وای به حال این شهر سیاه. اگر پنجه در پنجه کسی جز خورشید اهل بیت انداخته بودند، وای به حال جهان. اگر حسین(ع) و حسینیان، این قدر مهربان و بخشنده نبودند، سنگ بر سنگ بند نمی شد و زمین، لحظه های اهل خود را تاب نمی آورد. اگر وارثان عاشورا با مکتبی به نام عشق و فرهنگی به نام صبر از نفرین مردم درنمی گذشتند.
اربعین که می آید
اربعین که می آید، باید از زینب گفت؛ از حاصل زخم ها و نمازهای نشسته ای که هنوز او را به یاد دارند. اربعین می آید؛ اما تلاوت زیبایی را تنها در چشمان زینب(س) باید جست. اربعین می شکفد و نام زینب گل می کند. زینب از آنچه یزیدیان شرم زده هراس داشتند، هم بالاتر بود. زینب(س)، با خطبه ای از غربت در میان هلهله زنان شام، گل گریه کاشت.
اربعین است و کاروان تأثیرگذار عشق آمده است. فرزند مکه و منا ـ زین العباد ـ آمده است؛ پیک انقلاب گر، برای شامیانی آمده است که دل هاشان از بنای مسجد دمشق هم سخت تر بود. اربعین آمده است؛ همراه سپاه پیروز افتخار و وارثان خون و روشنی.
چهل روز پیش
چهل روز از اشک های کربلا می گذرد؛ قطراتی که حاوی پیام فتح اند و دلاورمردی. امروز «جابر» و «عطیه» خود را به مدفن حنجره آزادگی رسانده اند. در چهلمین روز، تنها چیزی که برای همه تداعی می شود، حدیث خون و پیروزی است.
کوچه های بارانی
موج اشک، مرا به ساحل حقیقت شما می سپارد تا غربت شما را از پس قرن ها گریه کنم. چقدر روزهای دلتنگی محرم را دوست دارم؛ روزهایی که می توان بی بهانه در خیابان گریست. کاش قاصدک ها، بوی محرم تو را با دلتنگی کوچه های بارانی گریه کنند. چقدر این کوچه های سیاه پوش، از بغض پُرند.
کاروانی زخم دیده
باد می آید و تمامی پیکرم را در تلاطم خود گم می کند. هوا ملتهب و سوزان… گویی که زمان، مشت می کوبد این غم سنگین را بر تمامی وسعت هستی. زمین، چون صدفی پربها، لب فروبسته تا مبادا که مرواریدهای به خون غلطانش، چشم کائنات را تا ابد گریان کند. کاروانی از راه می رسد که شکوه قدم هایش، غرور صحرا و نخوت بیابان را به لرزه می آورد. کاروانی که از رنج و داغ، جامه پوشیده است و بر مرکب حوادث می راند، کاروانی که هم سفر صاعقه بود و هم نوای طوفان، کاروانی که زخم دید و داغ بر داغ.
کاروانی تا لاله های پرپرشان را باز جوید. می آید؛ اما با دلهره که مبادا با شنیدن صدایشان، خشم پنهان مانده در صحرا، با چشمانی سرخ بر سرشان فرو بریزد.
پابرجا و باشکوه
کاروانی می آید که شولای بزرگی و فخر بر دوشش نمایان است؛ کاروانی که آفتاب، در ظلّ پرتو وجودشان ریزه خواری می کند؛ نخلی بلند که اگرچه زخم ها دیده، ولی برجاست؛ کاروانی که داغ ها به سینه دارد و زمزمه «ما رایتُ الا جمیلاً» بر لب. شکوه و عزت بر زمین خشک کربلا ساکن می شود تا خاک، بار دیگر عظمت را بر دوش خود احساس کند. اینان که خاک تفتیده را چون پاره جان دربرمی گیرند، روزگاری بر عرش شانه های علی(ع) جا داشتند و ملائک بر گام هایشان بال می گستراند.
فریاد بزن
صدایت را آزاد کن بر تمام پهنه ظلم و بیداد. فریاد بزن که جز صدای حقیقت، نخواهد ماند. فریاد بزن زینب(س)! کوفه سال هاست صدای بیدارگر علی(ع) را از یاد برده و سر بر بستر فراموشی و غفلت گذاشته است.
فریاد بزن که تمام غافلان کوفه و گمراهان شام، صدایت را بشنوند. خطبه بخوان که سال هاست نام خدا را از دهانی حقیقت گو نشنیده اند. قدم بگذار با صدایی از جنس نور که جام بلورین بیدار را با صلابتی علی(ع) گونه، بر سر نفاق و گمراهی سرریز می کنی. کوفه و شام، چونان بیگانه ای در میان تاریکی خویش گم شده اند و به اشتیاق روشنایی کلامت خویش را پرسه می زنند.
گلوی آینده ها، سرشار نام عشق
کدام صفحه تقدیر، بر تارک خود فتح و ظفر ستمکاران را حک کرده است؟ چه بیهوده هلهله شادی سر دادند، آنان که افتخار خویش را در ذلت خویش یافتند و شمشیر علیه خداوند کشیدند. آی شولای آتش بر دوشان! نفرینتان باد که از غنیمت این نبرد، جز دوزخ و سیاهی نصیبتان نخواهد شد و آنچه از دنیا، امید آسایشتان بود، مایه قهر و بلای جانتان خواهد شد. رنجی حصین در اعماق دیوارها رخنه کرده که آغوش گشوده تا گُرده بی تابتان را سخت دربرگیرد.
آوازتان را سنگ ریزه های صحرا به یاد دارند که جز برای خدا می خواندید و دست در دست شیطان، نابودی خویش را می رقصیدید. چه نصیبتان شد جز نفرین ابدی دخترکانی که گوشواره هایشان، دستان شما را خونین کرد. پس وای بر شما.
زمانه از یاد نخواهد برد….
گلوی آینده ها، سرشار نام عشق شد که عشق، هویتش را از خون پاک پاکان یافت و زمین، آرامشش را از آوای حق گوی گلوهای بریده پیدا کرد. وقتی خاطره ها در قالب لحظه ها آرام می گیرند و تکاپوی گذشته زنده می شود، گویی زمان، تلخی ها و شیرینی ها را دوباره می آفریند.
زمانه از یاد نخواهد برد باران رحمتی که وجدان های خسته را طراوت می بخشید و در بازدم صبح، به روشنایی معنایی وسیع تر می داد؛ فراخ تر از احساس سخن می گفت و آینده را در لابه لای دستانش، هم سفر هیجان جلوه می داد و مردی را که به بودن معنا بخشید و به زن ارزش، تا نگاه معصومانه هیچ دختری، شاهد بی رحمی دستان شرمنده از جهالت پدرش نباشد.
چهل روز اندوه
درد، روایت هفتادودو ستاره خاموش را به طوفان سپرده است. چهل غروب، آسمان، خورشید را بارید. چهل بار کوه، پژواک مظلومیت خون شهدا را به آسمان پاشید و گودال خون تراوش کرد. چهل روز غم، دیوارهای کوفه را کوبید و نیزه ها، نیمه جان، پا بر زمین زدند. به یاد آن روز که طنین «هل من ناصر» کسی، کائنات را می لرزاند.
این بار، تو باید قیام کنی
چشم هایت را باز کن؛ اینجا کربلاست. آمده ای تا داغ نفس گیر آن ظهر را، با اشک هایت، مویه کنی. چشم هایت، بغض فروخورده خاک را به فرات می سپارند. نگاه کن، نخل های کمرخمیده، استقامتت را تحسین می کنند. آتش از خاک می جوشد و صحرا هنوز بوی خون می دهد! فرات، تنها شاهد این ماجراست؛ مگر می شود مشک ها را فراموش کند؛ یا لب های تشنه ای را که با حنجره سوخت باد، آب را فریاد می زدند؟!
غم بر تارک دلت می وزد و هوای اسارتی را نفس می کشی که چهل سال، شکسته ترت کرده است.
شانه های صبرت را بگستران؛ چیزی از خاکستر خیمه ها نمانده؛ باد، همه را به تاراج برده است. آمده ای تا بعد از چهل روز، بوی برادرت را نفس بکشی؛ تا محکم تر و استوارتر از پیش، در شام بایستی. برو وقت آن است که خطبه هایت را با تمام وجود فریاد بزنی. دیگر نوبت آن است که عَلَم های افتاده را برافرازی. بلند شو؛ این بار تو باید قیام کنی.
کاروان سوگوار
خورشید بر سر خاک، آتش می ریزد. کاروان خیمه های سوخته، در چهلمین روز خزان بازگشته اند. قرار است به دنبال لاله های پرپرشده بگردند؛ به دنبال ردپایی از مظلومیت درخاک خفته. گدازه های آتش، در جام حسرت می سوزند و فرات، عطش خاک را در خود حل کرده است؛ با موج هایی که از داغ آن حماسه، سر به ساحل می زنند. کاروان آمده است تا خشم تازیانه ها را بر بدن های کوچک، مویه کند. آمده است تا قصه دربه دری اش را همدوش باد، در گوش زمان نجوا کند. آمده است تا در رد پای سنگ، آینه های شکسته را جست وجو کند.
غربت کاروان، باران می شود بر خاک و بار دیگر شعله می کشد تمام خاطره های جگر سوخته از زمین.
خورشید، سر به تاریکی گذاشته است و غم، زانو زده در برابر کاروان و
«افتاده عکس ماه لبِ گودی و زنی
در جست وجوی یوسف زیبای بی کفن»
چله نشین
چهل روز است که چله نشین غربت آیینه ام.
چهل پگاه است که چکاچک شمشیرها، خاموش شده و اندوه نیرنگ کوفیان، از حنجره خسته زینب(س) فریاد می شود.
فریاد غربت حسین را باید از گلوی خشکیده طفلی شنید که گل پوش تیر وحشیانه سیاه دلان شد.
ای نخل های صبور، شاهدان بی زبان معرکه آتش و خنجر! آنچه را دیدید، در یک هم سرایی شاعرانه بر جهانیان عرضه کنید.
مرا با داغ نینوا تا قیامت پیمانی ا ست ناگسستنی.
آقا! عاشورایی ام کن
سجاده نشین لحظه های سرخ عبادت! دستی برآور و سینه ام را عاشورایی کن. می خواهم پس از چهل وادی رنج و گریه، نام تو، مستی فزای دقایق عزایم باشد. آقا! کسی که امروز به تعزیت خاندان تو برخاسته، می خواست دیروز باشد و هواخواهی اش را با نثار جان خویش به تماشا بگذارد.
از چهلمین شب عروج آسمانی ات، چندین چله گذشته است که در شمار نیست؛ اما زخم ها همچنان تازه و مرثیه ها خواندنی است. گویا صدای علی(ع) بود. فریاد علی به گوش می رسد؛ آی شمایی که بر کرسی های دنیا تکیه داده اید! زین پس در میان شعله های سرکش ته مانده وجدان هایتان، ذوب خواهید شد. خیزران بر لب های قرآن خوان حسین(ع) زدن، نشان بیچارگی شماست که به هروسیله ای، درصدد خاموش کردن فریاد حقیقت برآمده اید. زینب(س) خاموش نخواهد ماند. تا تصویر خاکسترنشینی حسین(ع) را در پیام سرخ عاشورا، به گوش همه برساند. صدای علی(ع) هنوز به گوش می رسد، صدایی که از نای سرخ کربلا برخاسته است.
کربلای بی حسین
اینک اسوه استقامت و صبر با قامتی خمیده، به دیدار برادر آمده است تا در اربعین روزهای تلخ خویش، مصحف دردهایش را یک به یک ورق زند؛ بلبل پیام آوری که زیباترین گل بهار خویش را در ازدحام گل برگ هایی خونین نمی یابد و برای زینب(س) کربلای بی حسین(ع)، یادآور همان زخم های تلخ ظهر عاشوراست.
از شام تا کربلا
از کربلا تا شام، حکایت سرهای جسور شماست که شمشیرها را به خاک افکند. من از روایت خونابه و خنجر می آیم؛ از شعله های به دامن نشسته و فریادهای بی یاور. امروز، اربعین خورشید است. نگاه کن چگونه پرندگان، بر شاخه های درختان روضه می خوانند؛ چگونه ابرها، فشرده فراقی عظیم، پهنه زمین را می بارند. رفته اید و پس از شما، جاده ها، اسیر زمستانی همیشگی اند. پرواز ناگهان شما آتشی است که هرگز فرو نمی نشیند.
زخم عاشورا همیشه تازه است
پاییز را دیده ای، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین می ریزد و سر و روی جهان را به زردی می نشاند؟! اکنون دیری است که پروانه های هاشمی مان را شعله های یزیدی، بر تپه های خاکستر فروریخته اند. دیری است که گیسوان کودکی رقیه را بادهای یغماگر، با خویش برده اند. زمین، پاییزش را از یاد برده است، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز. سال ها می گذرد و ما همچنان سوگ کبوترانی آزاده را بر سینه می کوبیم.
اربعین لاله ها
بشیر! وقتی به مدینه النبی رسیدیم، مبادا کسی جلوی قافله اسرای کربلا، گوسفندی را سر ببرد. این کاروان، از سفر چهل روزه با سرهای بریده بر بالای نی می آید. نگذار هیچ لاله ای را در رثای شهدایمان پرپر کنند. سراسر خاک کربلا، پر بود از گلبرگ های خونین و پاره ای که از هر سو مرا صدا می زدند: «أخَی اخّی.»
اجازه نده کسی بر سر و رویش خاک بریزد. هنوز باد، گرد و خاک کوچه های کوفه و شام را از سر و روی زنان و کودکان عزادار نربوده است. این صورت های کبود و دست های سوخته، به گلاب افشانی نیازی ندارند؛ هنوز اربعین گل هایی که با تشنه کامی بر خاک وخون افتادند، نگذشته است. بگو پای برهنه به استقبالمان نیایند؛ این کاروان پر است از کودکانی که پای پرآبله دارند. سفارش کن شهر را شلوغ نکنند و دور و برمان را نگیرند، ما از ازدحام نگاه های نامحرم و بیگانه بازگشته ایم. بگذار آسوده ات کنم بشیر! دل زینب(س) برای خلوت مزار جدش پر می کشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد(ع) و این کاروان داغدار، پیراهن کهنه و خونین حسین(ع) را بر سر و روی خویش بنهد و گریه های فروخورده چهل روزه اش را یک سره رها سازد.
برخیزید ای شهیدان!
چه سکوت وهم انگیزی! چهل روز است که جز صدای ناله شبانه حیوانات صحرا و مویه جنیان و فرشتگان، نوای دیگری به گوش این سرزمین نرسیده است. هنوز بوی سوختگی به مشام می رسد و خاک، سرخی خویش را از دست نداده. آری! چهل روز است که از آن روزهای پرالتهاب می گذرد و این صحرا، در سکوتی بهت انگیز غرق است و چشم افلاک خیره بر اوست… ناگهان، صدایی سکوت صحرا را می شکند. صدا، آمیخت های است از زنگ شتران خسته و ناله کودکان یتیم و مویه زنان داغدیده و صدایی که در صحرا می پیچد: «برخیزید ای شهیدان کربلا! برخیزید که کاروان آزادگان بازگشته اند».
اولین کاروان
اربعین است. روز تازه شدن داغی که هیچ گاه کهنه نمی شود، روز ورود دوباره زینب کبری(س) به کربلا؛ اما این بار نه به عشق همراهی برادر، که به شوق زیارت تربت او. کاروان خسته زنان و کودکان، چهل منزل راه را بی وقفه پیمودند تا یک بار دیگر، قتلگاه جگرگوشه های رسول خدا صلی الله علیه و آله را ببینند و این بار، بی دخالت زنجیر و تازیانه، آزادانه خود را بر آن خاک افلاکی بیفکنند و سیر بگریند؛ آنقدر بگریند تا عقده چهل روزه شان باز شود. این، نخستین کاروان زیارتی حسین(ع) و اصحاب عاشورایی حسین(ع) است.
اربعین با بوی خون در مشام
از بدرود اشکبار کاروان، چهل غروب گذشته است و قصه های سوخته، به چشم های فرات می ریزد. چهل روز پیش، حوالی اندوه، نیزارها ضجه زدند و مثنوی ها با گل های شیون، سرتاسر نینوا را پوشاندند. هرگز نمی توان به اربعین نگاه کرد و آن همه نغمه های خاکستری را به یاد نیاورد. امروز به جای همه یتیمان قافله، اربعین سخن می گوید. اربعین، با بوی خون در مشام و آبله در پا رسیده است تا بگوید همه اتفاقات سرخ، در راستای شکیبایی زینب(س) بود. اربعین، شعرهایی با کلماتی خون رنگ در سوگ لاله ها آورده است تا بگوید دل بستگی های زینب(س) در آن دشت بلاخیز، یکی پس از دیگری پرپر شد. اربعین، با پیراهنی از گریه در فرات اشک، غسل کرده است و اینک، در کنار نام حسین(ع) و جابربن عبدالله نشسته است و به یاد خون های عاشورا مقتل می خواند.
خطبه ای بخوان
چه سخت است چهل روز منزل به منزل، عاشقی را به دوش کشیدن و از ساحل، دریا را نظاره کردن! یا زینب! آه سینه سوز تو، هنوز از پشت حصار قرن ها، شعله بر جان می زند. از آن روز به بعد، زمین، چهل بار چرخید و در سوگ حسین(ع)، هر روز آفتاب، لباس سیاه شب بر تن کرد تا در موج خونین خاطراتت، هم درددل طوفانی ات شود. اینک، تمام شوره زاران، پابرهنه و تشنه لب به دنبال توانَد تا آیه های عاشورایی را از چشمه زبان نینوایی ات بنوشند. زینب، ای وارث نجابت خاک! چهل روز است که آسمان، غربتت را می نگرد. باز هم خطبه ای بخوان تا به ابرها، اذن نزول داده باشی، ای رسول کربلا!
خدا با صابران است
گوش که می کنیم، از سوی مزار تو هر لحظه صدای هق هق فرشتگان می آید؛ آمده اند تا رسم گریستن بر حسین(ع) را زنده بدارند که به راستی رسول عشق فرمود: «بنده ای نیست که محشور شود جز آنکه چشمانش گریان است؛ مگر گریه کننده بر حسین(ع) که با چشم روشن و بشارت و روی شاد محشور شود. «وای بر یزیدیان که اشک سرخ چشم عاشقان حسین(ع) را حرمت نگه نداشتند و کوچه های تاریخ ظلمت را تا ابد، غرق نفرین فرشتگان کردند؛ هر چند صابران، به رسم جاودانه عاشقی، همواره فریاد می زدند که «ما رأیت الاّ جمیلآ.»
همیشه پیروز
حسین جان! در قانون تو، فتح و ظفر به گونه ای دیگر معنا می شود. آنجاکه فرهنگ های لغات ستم، واژه ای جز شمشیر را نمی دانند، نام تو فتح المبین پیروزی است. سینه می زنیم و گرد از غبار دل پاک می کنیم. اشک می ریزیم و رودخانه می شویم، تا قطره قطره به دریای تو بریزیم. ای نای بریده! سلام بر تو و بر راه سرخت.
من، همان صبر دیروزم
رفتم و بازگشتم، این چهل شبانه روز بی سر و سامان را این لحظه های دلتنگ یتیم، این مسیر عطشناک آبله پایی که پاره پاره های تو را پشت سر داشت و لب های از نیزه روییده ات را پیش رو. مرا به یاد بیاور؛ مرا که پیرتر از تمام عمر خویش، اینک شناختنی نیستم. من همان هروله آتش به دامانم که چهل روز پیش، در این صحرا، هنوز جوان بود و تمام قافله به جامانده از تو را به دوش گرفت و رهسپار شد. منم؛ همان صبر ازکف رفت های که تمام می راث حیدری اش را از حلقوم فاطمی، فریاد سر داد و کاخ ظلم را زیر و زبر کرد، اما در خلوت تنهایی اش، سربر کجاوه کوبید و لرزش شانه هایش را تنها خدا دانست.
بعد از تو، سوختم و خطبه خواندم
بعد از آن غروب که با فاصله های از من تا تو پر شد و انحنای ناگهان قامتم را رقم زد؛ پس از آن قرآن پاره پاره ای که زیر لگدکوب اسب های ستم از هم گسیخت، من ماندم و جاده های پیش رو. من ماندم و کاروان بی تو، با قبیله به تاراج رفته؛ من به سفر ناگزیر بودم. آه! خون همیشه جاری در رگ های روزگار! ردای ولایتت را بر شانه گرفتم و لوای ستم سوزی قیامت را بر بلندای تاریخ برافراشتم. آنچه از تو در من بود، آنچه دیده بودم و جز من کسی ندید، در گوش های کر روزگار فریاد کردم و راویانه، تمام خطبه های از تو گفتن را سرودم و حنجره ای مدام شدم؛ حنجره ای کبود که عطش های هفتادودو پروانه را می راث دار بود و زخم زبان چهل روز اسارت را برای همه پرستوهای قافله سپر می شد و در خویش مچاله می کرد. اینک به تو بازگشته ام؛ خسته از تمام هستی. دیگر حوصله ای به ادامه روزگار ندارم. آه از این کوله بار فرسوده در راه! آه از پر ریختنِ پروانه ها در جاده های سرد و بی شمع!
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
چهل شب است که آسمان برای صورت خونین آینه می گرید؛ درست مانند دیده مرطوب فرشتگانی که از ندای نصرت خواهی امامشان جا ماندند و حسرت حمایت از ولی خدا، بر سپیدی بال هایشان، گرد اندوه و بی قراری پاشیده است. شاید کربلا دیگر هیچ زمان قرص کامل ماه را نبیند؛ از وقتی سر بریده خورشید بالای نیزه رفت، شرم دارد لبانش را بر جای بوسه زینب بگذارد.
امشب، اربعین واقعه است و زمین، حزین تر از همیشه، از طنین نوحه آدم(ع) در خود مچاله شده است. این شب ها مدام نغمه آدم در گوش «صفا» پرپر می زند. گویی چهل روز است سر بر سجده توبه دارد و آهنگ غم زده مویه هایش، چهارستون کائنات را به لرزه وامی دارد. او توبه می کند، ولی فرزندان مطرود قابیل، سر بریده یحیی(ع) را در میان تشت زرین نهاده اند. او ضجه می زند، ولی نسل شیطان زده ای ننگ کشتن سرور جوانان بهشت را بر دامن شرافت آدمی نشانده اند.
به این می اندیشم که اگر حضرت آدم(ع) تنها به سبب یک لحظه وسوسه انگشتانش برای چیدن میوه ممنوعه، از بهشت خدا بیرون شد و تا چهل روز به درگاهش استغاثه برد، پس تاوان کشتن ولی خدا و پسر رسولش را چگونه می توان پرداخت؟
کاروان بی حسین(ع)
اربعین، موعد بازگشت قافله خوبان عالم، به آغوش مهربان مدینه است؛ همان قافله کوچکی که هفتادودو ستاره اش را میان دستان خالی کربلا کاشت تا نور آزادگی و شرافت، در تاریک خانه تزویر یزیدیان گم نشود.
حالا که کاروان اربعین، نه حس
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 