پاورپوینت کامل می دانستم او همین را می خواست! ۸۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل می دانستم او همین را می خواست! ۸۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل می دانستم او همین را می خواست! ۸۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل می دانستم او همین را می خواست! ۸۹ اسلاید در PowerPoint :
۲۶
اشاره
می گویند من دختر نرمالی نیستم. اگر نرمال بودن به این است که ساعت ها دور هم
بنشینیم و راجع به مدل لباس، اینکه چه کسی شیک پوش است، چه کسی بد لباس، چه بخوریم
که تغذیه عالی داشته باشیم تا روی فرم بمانیم، چه ماسک هایی استفاده کنیم که
پوستمان خراب نشود و… حرف بزنیم، درست است؛ من دختر نرمالی نیستم. هجده سال دارم،
اما هیچ علاقه ندارم ساعت ها در فروشگاه های بالای شهر به دنبال گران ترین و
متفاوت ترین ست کیف و کفش بگردم.
من نمی توانستم کاری بکنم. خیلی زود فهمیدم مسئولیت من در زندگی با او، صبر کردن
است؛ اینکه تسلیم باشم. دست و پا زدن و شکایت کردن و سعی در تغییر دادن بهرام،
بیهوده بود. من می ترسیدم از اوضاع سیاسی کشور و از خاموشی های طولانی شبانه. وقتی
خاموشی اعلام می شد، همه در امن ترین جای خانه ها پنهان می شدند، اما من مطمئن بودم
بهرام در گشت های شبانه توی خیابان ها است. نگران بهرام بودم. می ترسیدم روزی خبر
شهادتش را برایم بیاورند و من تنهاتر شوم.
بعضی می گفتند: «زن بی عرضه ای هستم. اگر به شوهرم فشار می آوردم، آزادش
نمی گذاشتم، وارد سپاه نمی شد، لباس سپاه را بر تن نمی کرد و در روز انتخابات به
خاطر این لباس ترور نمی شد!»
زاویه هایی ناگفته از زندگی شهید بهرام شکری، از زبان همسرش
۱
شصت سال پیش باقرخان در منطقه «میانه» حکم بزرگ را داشت و خانه، خانه پر رفت و
آمدی بود؛ از آشنا، فامیل و مردم معمولی گرفته تا کارگران و کشاورزانی که برای
باقرخان کار می کردند.
ربابه، مثل همه زن های سنتی، مطیع باقرخان بود و روی حرف او حرف نمی زد. دختر و پسر
ربابه در این خانه بزرگ کنار یکدیگر زندگی می کردند.
باقرخان خیلی دوست داشت بچه هایش، به خصوص پسرها تحصیل کنند و چیزی که او را به شدت
عصبانی می کرد، این بود که به او خبر بدهند پسرت درس نمی خواند. خودش تحصیلاتش پنجم
ابتدایی بود، اما خط بسیار زیبایی داشت.
سال ۱۳۳۴ دو پسر بزرگ خانواده ـ مسعود و پرویز ـ دانشگاه قبول شدند و برای تحصیل به
تهران آمدند و شاید همین بهانه ای شد که باقرخان تصمیم گرفت منصور، شاهرخ و بهرام
برای تحصیل بهتر به تهران بیایند.
آنها در تهران، محله ستارخان یک خانه شصت متری دو طبقه خریدند. دیگ بزرگ غذای ربابه
که هر روز تدارک کارگرها و فامیل را که ممکن بود سرزده بیایند می آید و نباید مهمان
غذا نخورده از خانه می رفت، تبدیل به قابلمه ای به تعداد دخترها و پسرهای مانده در
خانه شد.
بهرام از همه کوچک تر بود و به شدت اهل کتاب و مطالعه. طبقه بالای خانه، دو قفسه
فلزی پر از کتاب بود که بهرام تقریباً تمامش را خوانده بود. شاید خواندن بعضی
کتاب ها هنوز برایش زود بود، اما اشتیاق او به خواندن را چیز دیگری نمی توانست ارضا
کند!
منصور، دانشگاه صنعتی تبریز درس می خواند. هر وقت می آمد تهران، اولین سؤالی که
بهرام از او می کرد این بود «کتاب تازه برایم آوری؟» منصور که یادش بود هفته گذشته
برایش کتاب فرستاده با تعجب نگاهش می کرد و می گفت: «یعنی همه کتاب هایی را که
برایت فرستاده بودم خواندی؟» بهرام که آتشین مزاج بود با دلخوری می گفت: «معلوم است
که خواندم. پس خیال کردی همین جوری می گویم کتاب برایم بیاور؟»
منصور رو به مادر می کرد و می گفت: «می بینی مادر؟ مردم از دست شکم بچه هایشان به
تنگ می آیند که نمی توانند سیرشان کنند، ما از دست کتاب خواندن این پسر!»
ولایت فقیه، رهبری در جامعه اسلامی، سرگذشت انقلاب های مهم جهان، مهدویت و انتظار،
زندگی بزرگان علم و دین و فلسفه، موضوعاتی بود که بهرام بیشتر از همه درباره آنها
می خواند. سن او اقتضای شیطنت و تقلای پسرانه در زمین های خاکی فوتبال محله و با
دوستان بودن را داشت، اما او به خواندن مشتاق تر بود. در همین دوران او با
اندیشه های امام خمینی آشنا شد.
سال های ۵۳ـ۵۴ بهرام در آزمون ورودی سه دانشگاه ملی و معتبر تهران قبول شد. از این
سه دانشگاه، دانشگاه ملی و تحصیل در رشته دندانپزشکی را انتخاب کرد.
ربابه با افتخار می گفت: «پسرم می خواهد دکتر مردم فقیر بشود.» و بهرام با رضایت سر
تکان می داد و می گفت: چرا مردم فقیر وقتی دندانشان درد می گیرد، زود می کشند.
دندانی را که شاید با یک عصب کشی و یا حتی پر کردن ساده سال های سال بتوانند از آن
استفاده کنند، می اندازند دور! چون پول ندارند، کم خرج ترین راه را انتخاب می کنند.
۲
دانشگاه ملی فضای خاصی داشت. جوّ کلی دانشگاه خیلی سیاسی نبود. ساواک فعالیت مشخصی
داشت که به چشم همه می آمد. استادان، دانشجویان و کارمندان ترجیح می دادند مسیر
تمرین شده ای برای خودشان داشته باشند تا درگیر نشوند. حتی یکی ـ دو نفر از
دانشجویانی که مخفیانه اعلامیه وارد دانشگاه می کردند، خیلی زود دستگیر شدند و تا
مدت ها کسی آنها را ندید. ساواک بین کارمندان جاسوسانی داشت که کوچک ترین تغییرات
را در بین دانشجویان و اساتید زیر نظر داشت.
بهرام با ذهنی شکل گرفته وارد این دانشگاه شد. او رساله امام و آثار استاد مطهری را
خوانده بود و مقالات شریعتی، طبع آتشینش را آماده عکس العمل نسبت به اجتماع اطرافش
کرده بود. اما فضا فضایی نبود که او بتواند آنچه در ذهنش می گذشت، آشکار و مستقیم
منتقل کند. باید به راه های طولانی مدت و غیر مستقیم فکر می کرد.
دکتر صانعی، توکلی، خدایاری، بهرام و چند نفر دیگر که تقریباً همگی دانشجویان سال
دو یا سه دندانپزشکی بودند، بعد از گرفتن مجوز تأسیس دفتر انجمن اسلامی شروع به
فعالیت کردند.
رختشویخانه در طبقه منهای یک ساختمان دانشگاه، کنار رختکن دانشجویان و تجهیزات
دندانپزشکی قرار داشت. خیلی زود وسایلی را که در آن ریخته بودند به انبار مرکزی
دانشگاه منتقل کردند و تعمیرات شروع شد. این اتاق نسبتاً بزرگ، هم نمازخانه
دانشجویان شد و هم محل تشکیل جلسات اعضای انجمن و کلاس های قرآن و نهج البلاغه که
در کنار آنها به شکل کاملاً محرمانه مسائل سیاسی هم به وسیله نوار، کتاب یا جزوه
بین اعضا مبادله می شد.
بهرام سر کلاس ها با تأخیر حاضر می شد. جزوه ها را از کسانی که مرتب کلاس ها را
می رفتند و به اصطلاح شاگرد زرنگ بودند و سرشان در درس و کتاب بود، می گرفت و
یادداشت می کرد. با وجود تمام اینها تا آن سال نمره کمتر از هجده نداشت. یک روز که
سر کلاس استاد اجلالی دیر رسید، بی سر و صدا وارد کلاس شد و روی نزدیک ترین صندلی
نشست. کلاس که تمام شد، استاد با بهرام صحبت کرد.
ـ تو دانشجوی بسیار باهوشی هستی، اما ظاهراً وقت کافی برای انجام همه کارهایت
نداری؟
بهرام از اینکه بعضی وقت ها سر کلاس ها دیر حاضر می شود، عذرخواهی کرد و گفت:
«استاد! من مطمئنم شما خودتان جز ء اساتیدی هستید که معتقدید دانشجوی پزشکی یا
دندانپزشکی باید لایه های اجتماعش را بشناسد و بفهمد قرار است برای چه قشری کار
کند. نباید مثل یک ماشین با مردم رفتار کند. من دنبال شناخت این اجتماع و مردم و
راه خدمت بیشتر به آنها هستم.»
استاد گفت: «اگر من دانشجوها را سه قسمت کنم، تو جزء سی درصد دومی؛ تکالیفت را
انجام می دهی، به وظایف دانشجویی ات عمل می کنی، اما با هوشی که داری، می توانی جزء
دانشجویان ممتاز من باشی!» بعد ادامه داد: «زندگی دانشجویی شماها، در سال های اوج
مسائل سیاسی و اجتماعی است. تو به خاطر روشنفکری ات، به خاطر نوع شخصیتت احتیاج
داری کارهای دیگری هم انجام بدهی و مطالعاتی داشته باشی که شاید این نیاز در دیگران
نباشد. اما ممکن است رویه ای که داری، شکل زندگی ات را به کل عوض کند. یک دندانپزشک
می تواند زندگی راحت و آرامی داشته باشد. اما تو داری راه سخت را انتخاب می کنی.
متوجه این موضوع باش!»
۳
تیر ماه سال ۵۷ بهرام با خانم زهرا مینا طاهریان، دانشجوی سال سوم دندانپزشکی
ازدواج کرد. به نظر بعضی ها بهرام جوری زندگی می کرد که فرصتی برای ازدواج نداشت و
البته نظرشان درست هم بود، اما عشق، زمان و فرصت مناسب نمی شناسد.
مینا اولین فرزند از یک خانواده پنج نفره بود. پدرش تاجر و مادرش اهل مطالعه و
روشنفکر بود. آنها در منزل بزرگی در میرداماد زندگی می کردند. پدرش افکار مذهبی
داشت، اما طرز فکر و رفتار مادر، متفاوت با شوهر بود. در خانه آنها کتاب خواندن جزء
تفریحات اصلی بود. مادرش بیشتر رمان و ادبیات می خواند، اما مینا از کودکی به
خواندن کتاب های مذهبی کتابخانه علاقه نشان می داد.
مادر مینا هیچ وقت خواندن نماز و دعاهای ایام هفته را به او یاد نداد. اما مینا
دعاهای ایام هفته و اعمال هر ماه را بجا می آورد. مادرش ناراضی بود. احساس می کرد
مینا غیر طبیعی است. مثل دختر و پسر دیگرش علاقه ای به بازی، تفریح، مهمانی و خرید
رخت و لباس پایان هر فصل نشان نمی دهد. فکر می کرد باید هر چه زودتر شرایط روحی
دخترش را با یک روانپزشک در میان بگذارد.
کارهای منزل را مستخدم انجام می داد. صحبت کردن مینا با اهل خانه، بیشتر زمان هایی
بود که برای خوردن غذا از اتاقش سر میز می آمد و معمولاً هم او شروع کننده نبود.
خودش در یکی از یادداشت هایش نوشت: «می گویند من دختر نرمالی نیستم. اگر نرمال بودن
به این است که ساعت ها دور هم بنشینیم و راجع به مدل لباس، اینکه چه کسی شیک پوش
است، چه کسی بد لباس، چه بخوریم که تغذیه عالی داشته باشیم تا روی فرم بمانیم، چه
ماسک هایی استفاده کنیم که پوستمان خراب نشود و… حرف بزنیم، درست است؛ من دختر
نرمالی نیستم. هجده سال دارم، اما هیچ علاقه ندارم ساعت ها در فروشگاه های بالای
شهر به دنبال گران ترین و متفاوت ترین ست کیف و کفش بگردم. در حالی که در حد تعادل
به ظاهر تمیز و آراسته اهمیت می دهم. من متعادل نیستم. چون اتاقم و کتاب خواندن را
به حضور در جمع ترجیح می دهم. بین آدم ها احساس آرامش نمی کنم. اگر روزی بگویند
بینایی ات را از دست داده ای و دیگر نمی توانی کتاب بخوانی، آن روز حتماً می میرم.»
سال ۱۳۵۴ مینا جزء سه نفر اول کنکور دانشگاه ملی، در رشته داندانپزشکی وارد این
دانشگاه شد. آن سال ها اولین مدل های خودروی وارد ایران شده بود که پدر برای مینا
خرید و گفت لیاقتش بیشتر از این نیست.
توی دانشگاه، مینا شاگرد اول بود. با کسی صمیمی نمی شد. با وجود این به هر کسی که
برای مشکل درسی پیشش می آمد کمک می کرد و بچه ها او را دوست داشتند. اصلاً اهل
سیاست نبود؛ حتی تضادی را که گروه های مختلف از لحاظ فقر و تقسیم ثروت در جامعه آن
روز درباره اش حرف می زدند و سخنرانی و میتینگ می گذاشتند، درک نمی کرد. تنها چیزی
که توجه و کنجکاوی او را جلب می کرد، ظهرها وقتی وضو می گرفت و برای نماز به
نمازخانه می رفت، دور و برش را خوب نگاه می کرد. دلش می خواست چهره دانشجویان دختر
و پسری را که تعداد آنها خیلی کم بود و برای نماز می آمدند، بشناسد. پسرها هم این
حس کنجکاوی را پنهان نمی کردند. وقتی بهرام برای اولین بار در محوطه دانشگاه درباره
ازدواج، سر صحبت را با مینا باز کرد، مینا با تعجب پرسید: «چه طور فکر کردید من و
شما با هم سنخیت داریم؟»
این ماجرا شش ماه طول کشید. مینا هر چه از خصوصیات خودش برای پشیمان کردن بهرام به
ذهنش می آمد به او گفت:
ـ ببینید آقای شکری! من فارسی زبانم و شما ترک زبان. من در یک خانواده کم جمعیت
بزرگ شدم و شما در خانواده پر جمعیت. ترک ها از لحاظ فامیلی بسیار به هم پیوسته و
پر رفت و آمد هستند. شما روحیات مرا نمی شناسید. من اهل رفت و آمد نیستم. تنهایی و
خلوت را ترجیح می دهم. خانواده های ما چه از لحاظ مالی، چه فرهنگی هر کدام از دو
طبقه مختلف هستند. من آدم شیرین و خوش برخوردی نیستم. در زندگی هیچ وقت یادم
نمی آید سعی کرده باشم برای دیگران جاذبه ای داشته باشم تا توجهشان را به خودم جلب
کنم. مطمئناً مادرتان دلش نمی خواهد عروسی مثل من داشته باشد.
هر چه می گفت، بهرام باز روی استدلال خودش پافشاری می کرد:
ـ شاید ما از لحاظ موقعیت اجتماعی و سطح زندگی خیلی با هم فرق داشته باشیم، اما از
لحاظ چیزهای مهم تر که آنها در زندگی شرط هستند، نقاط اشتراک زیادی داریم. وقتی دو
نفر دیدگاه اعتقادی مشترکی داشته باشند بقیه مسائل به مرور زمان رفع خواهد شد و حتی
به نظر من این اختلافات باعث علاقه و نزدیکی بیشتر هم می شود.»
حتی پدر مینا که همیشه او را در تصمیم گیری آزاد می گذاشت، یک جلسه که با بهرام
صحبت کرد به مینا گفت: «به نظرم بهرام پسر باعرضه، صادق و ساده ای است. بهتر است با
عجله تصمیم نگیری، شاید در زندگی ات دیگر کسی پیدا نشود که به اندازه بهرام تو را
دوست داشته باشد و حاضر باشد به خاطرت فداکاری کند.»
مرد آرمانی مینا برای ازدواج، مردی بود ثروتمند، مذهبی، کم حرف و آرام؛ شاید شبیه
پدرش! به دور از جناح بندی های سیاسی و مسائل اجتماعی دور و بر که جامعه آن زمان به
شدت درگیرش بود. اما حالا بهرام جوان در سرنوشت او پیدا شده بود. بهرام وسط این
هیاهو قرار داشت؛ وسطِ وسط.
۲۵ تیرماه ۵۷ مراسم عقد در منزل آقای طاهریان انجام شد و مهر ماه ۵۸ مینا و بهرام
زندگی مشترکشان را در طبقه بالای همان خانه شصت متری پدر بهرام در خیابان ستارخان
شروع کردند.
بهرام چند روز قبل از عقد، برای اولین بار مینا را به خانه خودشان برد تا با
خانواده اش آشنا شود. ربابه همین که چشمش به او افتاد دو دستش را باز کرد. مینا را
در آغوش گرفت، پیشانی اش را بوسید و گفت: «ناقلا! ناقلا! بهرام جان، چه عروس قشنگی
خدا بهت قسمت کرده، ماشاءالله ماشاءالله!»
بی اختیار اشک در چشمان مینا حلقه زد. سرش را پایین انداخت و از اتاق رفت بیرون.
دلش نمی خواست ربابه متوجه دلتنگی او بشود.
۴
با پیروزی انقلاب، فضای دانشگاه بسیار متشنج شد. دانشجویان در صحن د
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 