پاورپوینت کامل همه حقانیت یک مرد ۱۰۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل همه حقانیت یک مرد ۱۰۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همه حقانیت یک مرد ۱۰۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل همه حقانیت یک مرد ۱۰۹ اسلاید در PowerPoint :
۲۲
اشاره
یک ماه قبل از اینکه بیایند خواستگاری من، خواب دیدم که یک آقایی با اسب آمدند جلو
حیاط ما و به من فرمودند: یک نفر به خواستگاری شما می آید که نوکر امام زمان(عج)
است. شما جواب رد ندهید. از خواب بیدار شدم. مانده بودم که یعنی چی؟ از مادرم
پرسیدم که نوکر امام زمان(عج) یعنی چه؟ گفتند: کسی که درس حوزه می خواند و لباس
روحانی می پوشد، می شود نوکر امام زمان(عج). مادرم نپرسید چرا این را پرسیدم.
وقتی که ایشان آمد خواستگاری من، گفتم این نوکر امام زمان(عج) است و من نباید جواب
رد بدهم. بعضی از اطرافیان ما با روحانیت بد بودند، حتی یکی از آنها به من می گفت:
آدم قحط بود که زن آخوند شدی؟
آقای حقانی تعریف می کرد: سال ۱۳۴۲ که امام در مدرسه فیضیه سخنرانی می کرد،
کماندوها طلبه ها را گرفتند. من دم در داشتم می آمدم، یکی صدایم زد که غلامحسین!
برگشتم. دیدم یک نفر لباس ارتشی تنش است. گفتم: بفرمایید. گفت: من را می شناسی؟
گفتم: نه. گفت: من اویسی (رئیس ساواک) هستم. گفتم: خب باش. گفت: تو هم از این کارها
می کنی؟ گفتم: مگر من با اینها چه فرقی دارم؟ یک سیلی به صورت من زد. گفتم: سیلی را
می خوری.
آقای حقانی بعد انقلاب گفت: وقتی اویسی را دیدم گفتم دیدی سیلی خوردی؟! اویسی فامیل
دور زن داداش آقای حقانی بود که همان اول انقلاب اعدام شد.
بعدازظهر بود، آمد خانه. چایی و غذا درست کرده بودم. فرش که نداشتیم، روی همین
حصیرهای بندرعباسی که توی هال انداخته بودیم، می نشستیم. دیدم ایشان روی زمین
خوابیده. متکا گذاشته بود. گفتم آقای حقانی چرا روی زمین می خوابی؟ پاشو یه پتو
بنداز! گفت: منو لوس بار نیار، بدن من نرمه، یه دفعه منو می برند برای شکنجه و
اون موقع تحملم کم می شه. گفتم: باز شروع کردی؟ گفت: واقعیته. باید هر لحظه آماده
باشیم. همین را داشتم می گفتم که در حیاط را زدند. رفتم در را باز کردم. گفتند:
منزل آقای غلامحسین حقانی اینجاست؟ گفتم بله. گفتند: هست؟ گفتم بله. آمدم داخل که
بگم که حاج آقا کارت دارند، ناگهان پنج نفر از این سبیل کلفت های وحشتناک که آدم
می ترسید ازشون، آمدند تو. خانه را گشتند و دو ـ سه تا چیز به قول خودشون پیدا
کردند و ایشان را بردند.
خیلی با محبت بود. وقتی که بود با خوش اخلاقی، با متانت خود انسان را آرام می کرد.
غم و غصه را می برد. حتی شده بود من بداخلاقی می کردم، ولی او هیچ وقت حتی یک داد
هم نکشید… سر زبون همه بود. می گفتند: ببینید فلانی با زنش چه طوره… گاهی دو
ماه نبود، وقتی می آمد با کارها و با خوبی هایش، جبران می کرد. مسافرت می رفتیم
مشهد. وقتی به مشهد می رسیدیم، می گفت: بچه ها مال منه. شما کار نداشته باش.
بچه ها را مراقبت می کرد. می گفت: تا حالا تو بچه ها را نگه می داشتی، حالا من
می خواهم نگه دارم. شوخی می کرد و می گفت: الآن من مامانتونم، اون مامانتون نیستش.
به بچه ها می گفت: هر کاری دارین الآن به من بگید، مامانتون به اندازه کافی زحمت
کشیده…
یک بار دیگر که حاج آقا زندان بودند، محمد آقا، پسرم منو خیلی اذیت می کرد. گریه
می کرد. بهانه می گرفت. گاهی اوقات اطرافیان به حالم گریه می کردند. یادم می آید یک
شب خیلی خسته شده بودم. دعای کمیل خواندم، خوابیدم. خواب دیدم سه نفر خانم از در
خانه مان آمدند تو. یکی شان پوشیه اش را زد بالا. آن دو تا هم نقاب نداشتند. من
داشتم سر حوض لباس می شستم. مرا صدا زد و گفت: چرا گریه می کنی؟ گفتم: گریه نکنم،
چکار کنم؟ گفت: گریه نکن، اجرت از بین می ره. والعصر را بخون. گفتم: باشه. توی عالم
خواب اشک هایم را با دستم پاک کردم. گفت: والعصر بخون، دستتو بذار رو سینه ات، خدا
صبرت می ده.شهید حجت الاسلام غلامحسین حقانی متولد ۱۳۲۰ قم است که سال ۱۳۶۰ در انفجار دفتر حزب
جمهوری به شهادت رسید. نهضت امام خمینی(ره) که آغاز شد، در سال ۱۳۴۲ بیست و دو سال
سن داشت. اولین کتابش را در ۲۶ سالگی چاپ کرد. مؤسسه در راه حق را او تأسیس کرده
است. چند بار در طول مبارزاتش با رژیم پهلوی دستگیر و شکنجه شد و یک بار هم تا مرز
اعدام پیش رفت.
شهید حقانی بعد از انقلاب از سوی مردم بندر عباس به مجلس شورای اسلامی راه یافت و
به دستور امام(ره) یکی از پنج عضو شورای عالی تبلیغات اسلامی شد. آنچه فرا روی
شماست، حاصل گفت وگوی امتداد با مادر و همسر شهید حقانی است.
وقتی خواست دنیا بیاید، شب خواب دیدم: پوشیه به ما دادند و نشستند. گفتند: خانم
پاشو برویم. گفتم: درد دارم. گفتند: بی درد می زایی. در عالم خواب، زاییدم و خودشان
بچه را لباس پوشاندند. همه او را بوسیدند. یکی گفت: شب جمعه است، اسمش را بگذاریم
محمد. آن یکی گفت: بابایش محمد است. گفت: چون شب جمعه به دنیا آمده اسمش را
می گذاریم محمدعلی. همان روز، دم صبح، ساعت چهار، خدا این بچه را به من داد. اصلاً
درد نداشتم. از همان اول به فکرم افتاده بود که این پسر کی شهید می شود؟
چشم هایش درد گرفت و افتاد خانه. قدیم، کسی نمی توانست دوا و درمان بکند. ما دهات
بودیم و دکترها خیلی دیر به آنجا می آمدند. آمدن و رفتنشان خیلی سخت بود. او را
آوردیم قم. بچه را پیش چند تا دکتر بردیم که گفتند فایده ندارد و چشم ها از بین
رفته است. شب تاسوعا بود. نذر کردم ببرمش شاه حمزه(ع) و اگر شفا گرفت، اسمش را
بگذاریم «غلامحسین» که اسم پنجم اوست؛ پسرم پنج تا اسم عوض کرده بود. پدرش گفته بود
که اگر این بچه خوب بشود اسمش را غلامحسین می گذارم. پدرش منبری و روضه خوان امام
حسین(ع) بود.
هر روز صبح بچه هایم را می گذاشتم مدرسه و بعد از ظهر هم می آوردم شان. هیچ وقت
نمی گذاشتم بچه هایم تنها مدرسه بروند. تازه، حاج محمد ما که کلاس دوازده بود، صبح
می بردم می گذاشتمش خیابان فرهنگ، بعدازظهر هم می رفتم می آوردمش.
نمی خواستم بچه هایم با کسی رفیق شوند. «دروازه غار» در آن زمان خیلی محله بدی بود؛
قمارباز و عرق خور بودند، اما از حاج خانم (یعنی من) می ترسیدند.
غلامحسین از همان بچگی پر جنب و جوش بود. زیر بار زور نمی رفت. کمی شر بود، اما نه
اینکه کسی را اذیت کند. ولی در دوازده ـ سیزده سالگی خیلی آرام شد. یک بار در راه
مدرسه، یکی از بچه های همسایه را نشانم داد و گفت یک بار فحش داده و من دیگر با او
نمی روم.
درسش خیلی خوب بود. در خانه درس می خواند و می رفت امتحان می داد. یک بار گفتند
باید کلاس سوم را بخواند. من رفتم پیش مدیر مدرسه و گفتم: آقا کسی که درسش خوب است،
شما می خواهید مانع او بشوید. او خودش خوانده و زحمت کشیده. امتحانش کردند و در
همان کلاس پنج قبولش کردند؛ در حالی که کلاس سوم بود. ریاضی اش فوق العاده خوب بود.
خیلی شجاع بود. یکی از اقوام، شوهرش مأمور آگاهی بود. بچه هایش می آمدند خانه ما.
آنها شاه را می پرستیدند. آقای حقانی به دخترم می گفت: فاطمه، چه کسی قربانت برود؟
او می گفت: شاه. بچه های قوم و خویشمان ناراحت شده و رفته بودند به مادرشان گفته
بودند. او هم مدتی با من قهر کرده بود.
پدر شوهرم می گفت: آقا سید فخرالدین که پیش نماز مسجد حجتیه بود به من گفت که یکی
از پسرانت مورد عنایت ائمه(ع) هستند. گفتم: کدام یکی؟ گفت: نمی گویم کدام، ولی بدان
و مواظب بچه هایت باش. بعد که غلامحسین شهید شد، فهمیدم ایشان بود.
یک ماه قبل از اینکه بیایند خواستگاری من، خواب دیدم که یک آقایی با اسب آمدند جلو
حیاط ما و به من فرمودند: یک نفر به خواستگاری شما می آید که نوکر امام زمان(عج)
است. شما جواب رد ندهید. از خواب بیدار شدم. مانده بودم که یعنی چی؟ از مادرم
پرسیدم که نوکر امام زمان(عج) یعنی چه؟ گفتند: کسی که درس حوزه می خواند و لباس
روحانی می پوشد، می شود نوکر امام زمان(عج). مادرم نپرسید چرا این را پرسیدم.
وقتی که ایشان آمد خواستگاری من، گفتم این نوکر امام زمان(عج) است و من نباید جواب
رد بدهم. بعضی از اطرافیان ما با روحانیت بد بودند، حتی یکی از آنها به من می گفت:
آدم قحط بود که زن آخوند شدی؟
سال ۱۳۴۰ ازدواج کردیم. من سیزده ساله بودم و ایشان هم بیست ساله. خطبه عقد را
آیت الله خوانساری بزرگ خواندند. روز سوم بعد از عقد با مادرشان آمدند. مادرشان
گفت: ایشان می خواهد ده دقیقه با من صحبت کنند. بالاخره پدرم راضی شد. خواهرم گفت:
اگه خواستی من هم می آیم پیشت. رفتیم در یک اتاق. بعد از احوالپرسی، و کمی صحبت
درباره دین و مذهب، گفت: من یک طلبه هستم. چیزی ندارم. ممکن است مرا بگیرند و
بکشند. چون فعالیت سیاسی دارم.
رسم بود که خانواده داماد را دعوت می کردند. پدر و مادرم فامیل او را برای ناهار
دعوت کردند. همین ایام، امواج انقلاب شروع شد که همزمان شد با فوت آیت الله
بروجردی. ایشان به خاطر آیت الله بروجردی نیامد. همه فامیل آمدند، ولی ایشان
نیامدند.
دو ماه بود که عقد کرده بودیم. خیلی رسم نبود داماد به خانه عروس بیاید. ایشان هم
دیگر مرا ندید؛ همان نیم ساعت صحبتمان بود.
مهریه مرا پدرم دو هزار تومان تعیین کرد. هزار و پانصد تومان توی ثبت رفت که پانصد
تومان از مهریه را گرفتند برای جهازیه من. گفتند: چون شیربها حرام است، این مبلغ از
مهریه را به ما بدهید تا جهاز بگیریم.
عروسی مان عید غدیر بود. داماد حتی نیامد دنبال من. ما خودمان با اثاث و عروس رفتیم
خانه داماد. با یک موتور سه چرخه ما را برداشتند بردند خانه داماد و عروسی گرفتند.
توی خانه مادر شوهر، اتاقی برای ما درست کردند که خیلی کوچک بود. مختصر جهازی هم
مادر داده بودند. چند ماهی آنجا بودیم.
همان اول زندگی، مسافرت ایشان شروع شد. یعنی بعد از ده روز از ازدواج، رفتند تبلیغ.
دو ماه ماندند و منِ تازه عروس، دو ماه توی خانه مادر شوهر بودم. رفته بودند سمنان،
سرخه و دامغان.
از تبلیغ که آمدند، یک خانه اجاره کردیم توی محله حسین آباد آذر. اثاث من را
برداشتند بردند. یک اتاق بود که وسطش پرده زده بودیم. یک طرفش هم آشپزخانه بود هم
اتاقمون. یک طرفش هم مهمانخانه. یک سالی آنجا می نشستیم. همه این مشکلات بود. ولی
ایشان همین که می آمد خانه، چون هیچ کاری هم بلد نبودم، کمک می کرد. غذا پختن یادم
می داد. برنج را آبکشی می کرد. خورشت درست می کرد. کم کم یاد گرفتم. خیلی سفارش
می کرد کتاب بخوانم. کنار ایشان جامع المقدمات خواندم. سفارش می کرد سعدی را م
نمی گذاشت وقتم تلف شود. یک بار آمد دید می خواهم بافتنی ببافم. گفتم: نمی دانم این
خانم ها که بافتنی می بافند چطور می بافند. گفت: من یادت بدم؟ گفتم: مگه شما بلدی؟
گفت: بله، موقعی شاگرد جوراب بافی بودم. بافتنی را یاد من داد. خیلی تشویقم می کرد.
آن موقع پشم ریسی خیلی باب بود. رفت یک چرخ نخ ریسی گرفت که من از بیکاری حوصله ام
سر نرود. برای شستن لباس ها کمک می کرد. ما باید شب ها می رفتیم سر جوی و لباس
می شستیم. ایشان می آمد و کمکم می کرد.
آن موقع ایشان درس خارج می خواند. خیلی متواضع بود. سواد بالایش را به رخ هیچ کسی
نمی کشید. همان زمان ها که به اجتهاد رسیده بود، پرسیدم: شما از کی تقلید می کنید؟
می گفت: شما از هر کسی می خواهید تقلید کن، کاری به من نداشته باش. بعدها متوجه شدم
که خودش از خودش تقلید می کنه؛ یعنی مجتهد بود، اما به ما هیچ نمی گفت.
اعلامیه امام را تهیه می کرد و خودش پخش می کرد. شب و روز هم دعا می کرد که: «خدایا
شهید بشوم!»
همه اش می گفت به امید خدا؛ کار می کرد برای خدا، نه برای غیر خدا. دنیا را
نمی خواست. توجه خاصی به بچه های یتیم داشت. به مردم کمک می کرد. چیزی را برای خودش
نمی خواست. همه چیز را برای مردم می خواست.
سال ۱۳۴۲ بود که امام در مدرسه فیضیه سخنرانی می کرد. ایشان آمدند گفتند: پاشو برو
خانه مادربزرگت. من می خواهم بروم مدرسه فیضیه پیش آقای خمینی. من رفتم خانه
مادربزرگم. با مادربزرگم آمدم بیرون. آمبولانس ها را می دیدم که به طرف بیمارستان
می رفتند. بعد که آمدم تا ساعت نُه شب ایشان نیامدند خانه. وقتی آمدند، دیدم که
لباس هایش پاره است و دستانش خونی. ایشان که آمد نشست، برای پدرم ماجرا را تعریف
کرد. آن روز طلبه ها را از پشت بام مدرسه فیضیه پرت کرده بودند پایین…
آقای حقانی تعریف می کرد: سال ۱۳۴۲ که امام در مدرسه فیضیه سخنرانی می کرد،
کماندوها طلبه ها را گرفتند. من دم در داشتم می آمدم، یکی صدایم زد که غلامحسین!
برگشتم. دیدم یک نفر لباس ارتشی تنش است. گفتم: بفرمایید. گفت: من را می شناسی؟
گفتم: نه. گفت: من اویسی (رئیس ساواک) هستم. گفتم: خب باش. گفت: تو هم از این کارها
می کنی؟ گفتم: مگر من با اینها چه فرقی دارم؟ یک سیلی به صورت من زد. گفتم: سیلی را
می خوری.
آقای حقانی بعد انقلاب گفت: وقتی اویسی را دیدم گفتم دیدی سیلی خوردی؟! اویسی فامیل
دور زن داداش آقای حقانی بود که همان اول انقلاب اعدام شد.
تبلیغ رفتن ایشان مدام جریان داشت. بچه دومم را که حامله شدم، ماه اول حاملگی،
ایشان رفت کرمان. ماه رمضان بود. خواب دیدم ایشان خیلی بلندبالاست. شش تا روحانی
سید این طرفش و شش تا آن طرفش بود. آن موقع پول حمام، پنج ریال بود. اشاره کردم به
حاج آقا. یکی از آقا سیدها آمد. گفتم: من با شما کار ندارم، با آقای حقانی کار
دارم. ایشان آمد. گفتم: دو زار بده می خواهم بروم حمام. ایشان دست کرد توی جیبش و
دو زار به من داد که از خواب بیدار شدم. ماه بعدش خواب دیدم که یک نفر من را برد
کربلا. خوب آنجا را معرفی می کرد: قبر امام حسین(ع) و ابوالفضل(ع) و حبیب بن
مظاهر، همه را برای من توضیح می داد. من هم زیارت می کردم. از حرم که آمدم بیرون،
گفتم تا اینجا (کربلا) که آمدم، حالا بگذار برم مکه را هم زیارت کنم و برگردم.
رفتم مکه. از خانه خدا که بیرون آمدم، گفتم: خوبه هم کربلا رفتم هم مکه. از خواب
بیدار شدم.
گذشت. ماه رمضان تمام شد. دیدم ایشان نیامد. روز اول، روز دوم. ایشان وقتی از
مسافرت برمی گشتند، خیلی برای ما شیرین بود. زندگی را تمیز می کردیم. روزشماری
می کردیم که بیاید. روز اول ماه، روز دوم ماه و روز ششم شد، نیامد. روز هفتم بود که
شهید مصطفوی که خانه شان نزدیک ما بود، آمد. نامه ایشان را آورد. گفت: ایشان چند
روزی نمی آید. کاری پیش آمده. خیلی ناراحت شدم. رفتم در خانه ایشان. گفتم: چرا آقای
حقانی نیومد؟ و شروع کردم گریه کردن. حرف هایی که آقای حقانی به من زده و گفته بود
ممکن است من را بگیرند. برای ایشان گفتم. گفت: ایشان کار داشته نیامده. کمی هم
نصیحتم کرد. ما برگشتیم خانه. ایشان فردا صبحش آمد. گفتم چرا دیر کردی؟ گفت: کار
داشتم.
بعداً به ایشان گفتم که سر این بچه که حامله شدم، خیلی خواب های خوب می بینم.
خواب ها را تعریف کردم. گفت چیزی نیست. خوابت مال منه. گفتم: برای چی؟ خوب تعبیر
خواب می کرد. گفت: من تصمیم دارم به نیابت یکی از این کرمانی ها بروم مکه. از کربلا
هم قاچاق می روم مکه. گریه کردم و گفتم: من هم می آیم. من مریض بودم. گفت: می رم
شفاتو از امام حسین(ع) می خوام. شما نمی تونی بیایی. پیاده خیلی باید راه بریم. با
آقای مجتهدی و چند تا طلبه دیگه تصمیم گرفتند بروند.
خلاصه با حرف هایش من را راضی کرد که بمانم. گفتم: پس من قم می مانم. رفتند کربلا و
نجف خدمت امام. از امام اجازه سهم امام گرفتند برای تبلیغات انقلابی و… ساواک
آن موقع در تعقیبش بود و… بعد هم از آنجا رفته بود مکه و اعمالش را انجام داده
بود و از مکه هم آمد ایران. سه ماه و یک روز سفرش طول کشید.
ما تهران بودیم، ایشان را در شیراز گرفتند. از منبر آمدند پایین، ریختند گرفتنش.
سال قبلش همان جا توانسته بود از دست مأموران فرار کند. مأمورها ایستاده بودند که
ایشان را بگیرند. تا از منبر پایین آمده بود، دوستان فهمیده بودند که می خواهند
شهید حقانی را بگیرند که با شگرد خاصی ایشان را از آنجا آورده بودندش بیرون و با
«حاج عدلو» که یک ماشین فولوکس داشت تا نزدیکی های اصفهان رفت. بعد سوار اتوبوس شد،
آمد. مأمورها دنبال آقای حقانی گشته بودند و سپرده بودند تمام اتوبوس ها را بگردند
که ایشان را بگیرند که موفق نشدند. اما سال بعد که دومرتبه می روند شیراز، بعد از
منبر می گیرندشان. هفت روز بازداشت بود که حتی آب مورد نیازش را هم نمی دادند و
ایشان با تیمم نماز می خوندند.
بازاری های شیراز سند گذاشتند و ایشان را آزاد کردند. سال های بعد هم می رفت شیراز،
می گرفتندش؛ محاکمه اش می کردند و زندانی می شد تا اینکه دیگر آزادش نکردند. تقاضا
کرد دوره زندانش را به تهران منتقل کنند، زندان قصر. سه ماه تهران بودند و بعد از
سه ماه، آزاد شدند.
او را گرفته بودند و برده بودند زندان. آمده بوده وضو بگیرد برای نماز صبح. سه شب
زندان بود، این زندان اولی اش بود.
سند گذاشتند آزاد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 