پاورپوینت کامل بر اساس یک خاطره واقعی ۳۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بر اساس یک خاطره واقعی ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بر اساس یک خاطره واقعی ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بر اساس یک خاطره واقعی ۳۱ اسلاید در PowerPoint :

۱۸

از روز اول رفتار غیر معقول و مسخره ای داشت و من چقدر از این آدم بدم می آمد.
بچه ها صداش می زدن «سیا». چهره اش زشت بود و سیاه. مرتب شوخی و مسخره بازی راه
می انداخت و اسباب خنده بچه ها شده بود. مغرور بود و نصیحت ناپذیر. به سبک و سیاق
خودش با همه چیز برخورد می کرد.

از وقتی جریان دیوار را شنیدم، هر روز به آن سر می زدم. روی دیوار کنار انبار، هفت
اسم با زغال نوشته شده بود، هفت اسم در هفت روز متفاوت. نام هفت نفر از بچه ها بود
که بعداً شهید شده بودند. اولین کسی که متوجه شده بود آنها قبل از این که شهید
بشوند، اسمشان روی دیوار نوشته شده، رسول بود. بچه مشهد بود و خیلی هم تیز. قسم
می خورد و می گفت: «هر کدام از این هفت نفر، یک روز قبل از شهادت، اسمشان روی دیوار
نوشته شده».

باورش برایم سخت بود؛ تا این که شب عملیات رسید و خبر دادند اسم چهار نفر به لیست
دیوار اضافه شده. سریع خودمان را به دیوار رساندیم. چشمان مردد ما تصویر آن چهار
نفر را به خاطرمان می فرستاد؛ وداع، سخت و عجیب بود.

فردا روز، عملیات شد و چشمان ما در فراق چهار عزیز سفرکرده به اشک نشست. بعد از
عملیات، وقتی برگشتیم، شتابان خود را به دیوار رساندیم و بر یادبود دوستانمان مبهوت
نگاه می کردیم و اشک می ریختیم و از خدا طلب شهادت می کردیم. کاش می دانستم چه کسی
از راز شهادت همرزمانش خبر دارد! خیلی دوست داشتم بدانم کدام کبوتر، قبل از آن که
به آشیانه الهی خود بازگردد، آشیانه اش را خود ساخته است!

از آن روز به بعد، بچه ها برای آن دیوار و نوشته هایش ارزش و حرمت قائل می شدند.
وقتی بچه ها چشم شان به دیوار می افتاد، می گفتند «السلام علیک یا اولیاءالله،
السلام علیک ایها الشهداء و الصدیقین».

فقط یک نفر بود که اصلاً اعتنایی به این موضوع نشان نمی داد و هر وقت حرفش می شد،
سعی می کرد قضیه را لوس و مسخره جلوه بدهد: سیامک. می آمد وسط محوطه گروهان، طوری
که همه متوجه او شوند؛ دستانش را مثل بازیگرهای تئاتر بالا می آورد و می گفت: «ای
خدا، کدامین یک از ما را جاسوس فرشتگان قرار داده ای؟» و قهقهه ای می زد و مرتب
ادعا می کرد که ممکنه این قضیه دیوار، فقط یک اتفاق باشه.

بارها بهش اخطار دادم که قضیه دیوار را شوخی نگیرد. گفتم اگر ایمان و پایه او ضعیف
است، دلیل نمی شود همه مثل او باشند. تذکر دادم که مراقب رفتارش باشد، چرا که ممکن
است چنان بلایی سرش بیاید که درس عبرتی برای همه باشد. گوش نمی داد.

تذکر دادن به سیامک، برایم عادت شده بود؛ چیزی شبیه یک وظیفه. شدت تذکرات من باعث
شده بود بچه ها احتمال بدهند آن که از راز شهادت بچه ها خبر دارد و مرد فرزانه ای
است، من باشم؛ نمی خواستم این طور فکر کنند، اما احساس می کردم باید جلوی سیامک را
می گرفتم. باور داشتم دیر یا زود بلای وحشتناکی سرش می آید. اما او آن قدر شوخی
می کرد و دلقک بازی درمی آورد که دیگر آدم واقعاً کسرشأنش می شد باهاش حرف بزند.
آخر این بشر، آن قدر شوخی می کرد و ادا و اطوار درمی آورد که دیدن چهره عادی اش، در
آن شرایط سخت جنگ و جبهه، آدم را به خنده می انداخت، چه رسد به این که بخواهد از
حالت عادی خارج شود.

چند ماه گذشت. شب های عملیات که می شد بچه ها کشیک می دادند، ببینند چه کسی اسم
شهدای فردا را روی دیوار می نویسد. اما سیا باز هم مسخره بازی می کرد؛ می رفت دور و
بر دیوار و می گفت: «می خوام با اون بابا حرف بزنم یک وقت اسم منو ننویسه. من طاقت
مردن توی غربت را ندارم… باید یه جایی بمیرم که برام آشنا باشه. سکوت باشه. خلوت
باشه. راحت باشه».

رفتارش بعضی وقت ها غیر طبیعی می شد. یک روز باهاش حسابی دعوایم شد. داشتم نماز
می خواندم که آمد کنارم و گفت: «ببین عزیز دلبندم! حواست به منه یا به بالاتر از
من؟» با اون چهره یأجوج و مأجوجش! نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خنده ام گرفت. خیلی
بد شده بود. تقریباً همه بچه ها متوجه خنده من شده بودند. اون ها روی من حساب هایی
داشتند. خیلی بد شد. باید کاری می کردم. تا آخر نماز عرق می ریختم. نمازم که تمام
شد، یقه اش را چسبیدم و زدم توی گوشش. گفتم: «اینو به خاطر نماز زدم، نه به خاطر
خودم. آخه نماز که دیگه شوخی نیست». می دانستم اگر هر چه کتک ب خورد، خیالش نیست.
اون روز دو تا مطلب که مدت ها بود می خواستم بگویم، بهش گفتم. اول این که از عاقبتش
می ترسم و برای عاقبت به خیر شدنش دعا می کنم. دوم این که بدنش بوی جاسوس می ده.
راستش چند روزی بود که احتمال جاسوس بودنش را داده بودم. اولین نفر هم خود من متوجه
رفتار غیر طبیعی و رفت و آمد نیمه شبانه اش شده بودم. غیر از جاسوسی، داشت با عقاید
ما هم بازی می کرد که خیلی خطرناک بود. هر چند بچه ها عقیده داشتند سیا بچه خوبی
است و من زیادی نسبت به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.