پاورپوینت کامل حاضرجواب ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل حاضرجواب ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حاضرجواب ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل حاضرجواب ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۲۸
بر اساس خاطره: محمدتقی طباطبایی و جلیل زارعی
صدای قفل جابه جا سکوت را شکست و ستوان حمود از لای در نیمه باز آمد تو. بوی نم و
کنهگی پیچید زیر دماغش. فانسقه را بسته بود زیر شکم بزرگ و برآمده اش. انگشتان شصتش
را قلاب کرد به فانسقه و ایستاد جلوی پنجره. اخم و جدیت یکجا جمع شده بود توی
صورتش. محمدتقی پارچه را روی پیشانی علی رها کرد و از جا بلند شد. چند سرباز کابل
به دست وارد شدند و به ردیف ایستادند کنار دیوار. هنوز چندنفر از بچه ها گرم خواب
بودند که با صدای تیز و نازک حمود، پلک گشودند. گروهبان نذیر نگران و آشفته ایستاده
بود جفتِ حمود.
با اشاره دست حمود، سربازها به طرف بچه ها هجوم آوردند. بچه ها دست ها را پناه
صورتشان کردند. یکی از سربازها کابل را روی بدن ترکه ای و ضعیف علی پایین آورد. علی
شده بود عینهو کوره. داشت توی تب می سوخت. رگ های شقیقه و گردنش تند می زد و قفسه
سینه اش تندوتند بالا و پایین می شد. محمدتقی خم شد رویش و فریاد زد: «علی مریض!»
سرباز اهمیتی نداد و سرش گرم کار خودش بود. علی سردش بود. یخ بسته بودند به پشتش
انگار. داشت می لرزید. محمدتقی دوباره فریاد زد: «به خاطر خدا نزن. مگر نمی بینی
مریضه؟»
ضربات کابل تندوتیز روی سروصورت بچه ها پایین می آمد. حمود داشت قاه قاه می خندید.
سیگاری از جیبش کشید بیرون آورد و آتش زد. چند پُک محکم به سیگار زد و دود آن را از
سوراخ های بینی داد بیرون. صدای خنده اش اوج گرفت. دندان های زرد و درشت اش افتاد
بیرون. محمدتقی حس کرد ته قلبش می لرزد. گفت: «از این که یک آدم مریض کتک می خورد،
کیف می کنی!» یک باره خنده خشکید رو صورت حمود. تحمل درشت گویی محمدتقی را نداشت.
دندان قروچه ای کرد و با اشاره دستش سرباز دست از زدن کشید. روگرداند طرف محمدتقی و
گفت: «دوستت بسیجی است؟»
ـ نه، درجه دار ارتش است.
ـ اسمش؟
ـ علی بیات.
خون از بینی محمدتقی بیرون زده و راه کشیده بود روی لبش. بغضش را فرو داد. ایستاده
بود روبه روی حمود و گفت: «به خاطر خدا کاری باهاش نداشته باشید. بگو دست از سرش
بردارند.» لبخندی نشست روی صورت حمود. از این که محمدتقی دست به دامنش شده بود
احساس رضایت می کرد. با اشاره دستش، گروهبان نذیر فریاد زد: «یَکْفی (کافی است).»
سربازهای دیگر هم دست از زدن کشیدند و به ردیف ایستادند کناری. محمدتقی دقیق شد به
صورت حمود و گفت: «حالش خوش نیست. اجازه بده دکتر ببیندش. ممکن است از دست برود.» و
سر فرو انداخت. حمود چانه گوشت آلودش را خاراند و گفت: «چرا این طور شده؟» خوب
می دانست چه بلایی سر علی آمده، اما به روی خودش نیاورد.
ـ دیروز نیروهای شما، تو این هوا، سرسیاه زمستان علی را انداختن تو گودال داخل
محوطه. آبش یخ بسته بود. گمانم سینه پهلو کرده. داخل آسایشگاه سرد است و یک لایه
پتو کار به جایی نمی برد. حمود قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: «لابد دست از پا خطا
کرده.»
ـ هیچ خطایی نکرده. سربازها به خاطر خنده و تفریح این کار را کردند.
حمود نشنیده گرفت. برگشت طرف گروهبان نظیر و گفت: «خذهُ إلی الطبیب (ببرش پیش
دکتر).» نذیر معطل نکرد و به طرف علی رفت. تمام تنش گر گرفته بود و صدای ناله اش از
بیخ گلو شنیده می شد. گروهبان نذیر و نگهبان علی را بردند بیرون. محمدتقی هم رفت
بیرون. ستوان حمود نگاه دواند بین بچه ها و گفت: «می بینید که فارسی خوب حرف
می زنم. باید حرفم را بفهمید. یک بار دیگر ببینم عزاداری کردید، یا نماز جماعت
می خوانید، دمار از روزگارتان درمی آورم.» خیره جلیل شد و گفت: «حالی ات شد ارشد!»
جلیل سر تکان داد و گفت: «بله قربان!» دست هایش را از پشت به هم حلقه کرد و گفت:
«اصلاً به شما چه ربطی دارد که برای حسین بن علی(ع) عزاداری می کنید. حسین(ع) عرب
بود و از ما. خودمان هم او را کشتیم. این فضولی ها به شما نیامده.» این را گفت و به
طرف در راه افتاد. قبل از اینکه برود بیرون، گفت: «این گوشمالی هم به خاطر نماز
جماعت ظهر بود که خواندید. خفقان بگیرید، مجوس ها!» حمود و دارودسته اش که از در پا
گذاشتند بیرون، نگهبان قفل بزرگ و سنگین را روی در آهنی جاگیر کرد.
چیزی نگذشت که دوباره صدای بازشدن در بلند شد. علی تکیه کرده بود به شانه محمدتقی و
گروهبان نذیر. از در آمدند تو. بچه ها کمک کردند تا علی سرجایش دراز بکشد. صدای
سرفه های خشک و یکریزش می پیچید توی آسایشگاه. محمدتقی دست گذاشت به پیشانی علی و
گفت: «دارد تبش می آید پایین. یک دیکلوفناک براش تزریق کرد. یک بسته قرص سرماخوردگی
هم داد که شش ساعت یک بار به اش بدم.» نگاه انداخت به صورت زخمی بچه ها گفت:
«فهمیدید چرا دوباره ریختند سرمان؟»
ـ به خاطر نماز جماعت ظهر
قاسم لبخندی تمسخرآمیز نشاند روی لبش و گفت: «ارواح باباش، به ما می گوید مجوس.»
علی، شل و وارفته گفت: «اگر این دفعه بگوید مجوس، من یکی جلوش درمی آیم.» محمدتقی
پیشانی اش را بوسید و گفت: «سعی کن بخوابی. باید استراحت کنی.» رو کرد به بچه ها و
گفت: «انگار سرگیجه دارد. نزدیک بود، دوسه بار با مغز بخورد زمین. خدا پدر گروهبان
نذیر را بیامرزد. چندتا مسکن از بهداری کش رفت تا اگر شب حال علی بد شد، بهش بدم.
از صبح باران گرفته بود. تندوریز می بارید و اُریب خود را می کوبید به پنجره. گویی
خیال بندآمدن نداشت. آب زیادی جمع شده بود داخل گودال کف محوطه و زمین گِل و شل
بود. با فاصله پنج، شش متر از گودال چند ردیف سیم خاردار کشیده بودند. آن طرف
سیم ها چند درخت لخت و عور به چشم می آمد. ابرهای یکدست تیره دل آسمان را پوشانده و
تاریکی شب را غلیظ تر کرده بود. سر ساعت هفت تاریکی زدند. تنها نور زرد نورافکن بود
که از دریچه های تنگ آسایشگاه خود را می کشید داخل. سقف سایه روشن بود.
از سر شب خواب به چشم محمدتقی نیامده بود. دلش پیش علی بود. پتویش را کشید روی پتوی
علی و دست گذاشت بر پیشانی اش. خنک شده بود. دیگر سبک می یافت خود را. آرام خزید
زیر پتوی جلیل و در خود مچاله شد.
هوا تیره و تار بود. قاسم دنده به دنده می شد و نشست سرجایش. احساس سرما می کرد.
بخار سفید نفس هاش از دهانش می زد بیرون. آستین ها را کشید بالا تا برای نماز شب
آماده شود. دانه های درشت باران روی شیشه ضرب گرفته بود.
دست گذاشت به شانه محمدتقی و گفت: «سید! پاشو قرص علی را بهش بده.» محمدتقی پتو را
کشید روی صورتش. قاسم آن را کنار زد و گفت: «مگر نگفتی باید قرصش را سر وقت بخورد.
لااقل بگو کجاست که خودم بدهم بخورد.» و بدون این که منتظر جواب بماند، بالای سر
علی را کاوید. علی را نشاند سرجایش. یکی از قرص ها را گذاشت توی دهانش و لیوان آب
را چسباند به لب هاش.
علی آب را سرکشید و دوباره پهن شد سرجایش. قاسم هردو پتو را تا شانه های علی بالا
کشید و جلو پنجره ایستاد به نماز. سایه اش کج افتاده بود روی دیوار. بچه ها شده
بودند عین مرده شب چهارشنبه. توچند روز گذشته آن قدر ستوان از آنها بی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 