پاورپوینت کامل عبور از کمین دوشکا ۸۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عبور از کمین دوشکا ۸۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عبور از کمین دوشکا ۸۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عبور از کمین دوشکا ۸۲ اسلاید در PowerPoint :

۱۵

براساس خاطره ای از حسین درخشنده عملیات «والفجر مقدماتی» به تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۶۱،
گردان حمزه سیدالشهدا(ع) از لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) محور «فکه، چزابه»

جنگی نابرابر میان گوشت و استخوان و نیزه های گداخته. هفدهم بهمن سال ۱۳۶۱

دشتی با کانال های متعدد و مملو از شانزده نوع مانع، موانعی چون: سیم خاردار حلقوی،
بشکه های فوگاز، تله های انفجاری و… به نام فکه.

دشمن با استعداد سپاه چهارم عراق، یعنی: یک لشگر پیاده، یک لشگر مکانیزه و چهار
لشگر زرهی به علاوه گارد ویژه ریاست جمهوری.

ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه، صدایی در بی سیم می پیچد: (یاالله یاالله یاالله). آغاز عملیات
والفجر مقدماتی.

حسین قمقمه خود را در دستان مجروح گذاشت. او می دانست تا ساعتی دیگر خودش به آن چند
جرعه بیشتر نیاز پیدا می کند، ولی این تنها کاری بود که می توانست برای آن مجروح
انجام دهد.

نیروها هر قدر به خط مقدم درگیری نزدیک تر می شدند با حجم وسیع تری از گلوله باران
عراقی ها مواجه می شدند.

پیکرهای سوخته شده شهدا در داخل کانال ها و در زیر نور حاصله از انفجارها خود نمایی
می کرد. صدای ناله مجروح ها در انفجار گلوله های خمپاره و توپ گم می شد.

نیروهای گردان حمزه سیـّدالشهدا(ع) به انتهای کانال رسیده بودند و سرستون ها در صدد
ورود به کانال مقابل بودند که ناگهان صدای رگبار دوشکا شنیده شد. قبل از آنکه کسی
فرصت اقدامی داشته باشد، سه نفر از بچه های سر ستون هدف گلوله قرار گرفتند. شد ّت و
دقّت تیراندازی دوشکاچی عراقی به گونه ای بود که هیچ کس جرأت نمی کرد از داخل کانال
خارج شود.

با کمی دقّت مشخص شد که دو تا سنگر دوشکا به صورت ضربدری راه عبور نیروها را سد
کرده و به قول معروف، سایه افراد را با تیر می زدند.

زمان به سرعت می گذشت و چیزی به روشنی هوا باقی نمانده بود. این تأخیر، خواسته و
تاکتیک فرماندهان عراقی بود تا با روشن شدن هوا بتوانند با نیروی زرهی پاتک های
وحشیانه خود را آغاز کنند.

زمین گیر شدن نیروهای ایران یعنی شکست عملیات و قتل عام شدن تمامی نیروها. اگر یک
لشگر داوطلب هم می خواست با جانفشانی از آن نقطه عبور کند، این دوشکاچی ها عین برگ
پاییزی آنها را با گلوله به زمین منگنه می کردند.

صدای فرمانده گردان در کانال طنین انداز شد که فریاد می زد: «دو تا آرپی چی زن
داوطلب می خوام…»

هنوز حرف «لشکری» که سمت فرماندهی گردان را به عهده داشت تمام نشده بود که کل
گردان، داوطلب آر پی جی زدن شدند. این خاصیت جبهه های جنگ ایران بود که هنگام خطر و
موقع از جان گذشتن، هر کسی سعی می کرد با از جان گذشتگی، خطر را از سایرین دور کند
و سپر بلای دیگران شود.

حسین و مجید، دو تا از آرپی جی زن های گردان بودند که زودتر از بقیه به فرمانده
گردان رسیدند و آمادگی خود را اعلام کردند.

لشکری، معاونش همتی را به گوشه ای از کانال کشید و گفت: «اگر برای من اتفاقی افتاد،
سعی کن سایر نیروها از آن بویی نبرند و آنها را به سمت پل غزیله ببر.»

همتی با ناراحتی صحبت لشکری را قطع کرد و گفت: «تو فرمانده گردان هستی و باید
نیروها را هدایت کنی. هر کاری هست بگو من انجام می دهم، فقط…»

لشکری با عصبانیت حرف معاونش را قطع کرد و گفت: «اینجا جای تعارف کردن نیست. هر
دستوری را که دادم، شرعاً مسئولی که اطاعت کنی! حالا برو پیش سایر نیروها و تنها
یکی از تک تیراندازهای نترس را بفرست پیش من.»

لحن کلام لشکری از چنان صلابتی برخوردار بود که همتی تنها توانست او را در آغوش
بگیرد و بلافاصله به سمت نیروها برود.

لشکری هنوز به حسین و مجید در نوک کانال نرسیده بود که یکی از نیروها به نام
«غلام حسین عسکری» خودش را به او رساند و گفت: من را برادر همتی فرستاده است.

لشکری در حالی که میان آن همه سر و صدای ناشی از گلوله باران عراقی ها سعی می کرد
به آرامی صحبت کند، گفت: «برای گذشتن از این کانال، تنها راه موجود، هدف قرار دادن
هر دو سنگر کمین دوشکا است.»

لشکری در حالی که دست عسکری را می گرفت، ادامه داد: «من و ایشان سعی می کنیم با
تیراندازی به سمت سنگرهای دوشکا حواس آنها را به سمت خودمان پرت کنیم. شما دوتا
باید از غفلت آنها استفاده کنید و خود را به بیرون کانال پرت کنید. حواستان باشد هر
طور که شده باید این دو تا دوشکا خاموش شود.»

سپس لشکری دست حسین و مجید را گرفت و ادامه داد: «درخشنده! تو که قدیمی تر هستی
باید خوب بدانی، اگر این سنگرهای دوشکا را خفه نکنید، تمام بچه ها قتل عام
می شوند!»

شرایط سختی بود و باید خیلی سریع عمل می کردند. برای همین هم حسین کوله پشتی اش را
باز کرد و فقط آرپی جی را به همراه دو موشک برداشت و از داخل کوله پشتی اش دو عدد
نارنجک نیز به فانسقه اش آویزان کرد. نگاه حسین و مجید به فرمانده گردان نشان از
آمادگی شان برای حرکت بود. لشکری گفت: «من به سمت سنگر سمت راست شلیک می کنم و
عسگری به سنگر سمت چپ. درخشنده! سنگر سمت راست هدف تو است.»

لشکری در حالی که دست مجید را می گرفت ادامه داد: «و سنگر سمت چپ را تو باید بزنی.
حواستان باشد وقتی ما تیراندازی را شروع کردیم شما باید از کانال خارج بشید و به
سمت راست و چپ بدوید، حاضرید؟!»

نگاه های با صلابت هر سه نشان از آمادگی آنان می داد. لشکری وقتی آمادگی آنان را
دید گفت: «با سومین ذکر «یا علی(ع)» ما دو تا تیراندازیمان را شروع می کنیم و شما
به تکلیفتان عمل کنید.»

او ّلین ذکر یاعلی(ع) خارج شده از دهان لشکری، انگار ترس را از دل بقیه ربود؛
دو ّمین ذکر یاعلی(ع) انگار قدرتی عجیب را در زانوان این سه نفر به جوشش در آورد و
سو ّمین ذکر یا علی توأم شد با ایستادن لشکری و عسگری.

تیرهای رسام دوشکا از کنار اندام آنان رد می شد و تعدادی از گلوله ها جلوی آنها
خاکریز را تراش می داد. در آن گرد و غبار، حسین و مجید خود را به بیرون کانال پرتاب
کردند. هیچ کدامشان جرأت سربلند کردن از روی زمین را نداشتند.

حسین آتشی را که از سنگر دوشکا به بیرون می زد به خوبی می دید. صدای وزوز گلوله های
را که از کنارش رد می شد می شنید و گرمای گلوله های رسام را حس می کرد.

انگار او را از ترس بر روی زمین دوخته اند. برای لحظه ای چهره نگران مادرش در مقابل
دیدگانش نقش بست. فقط کافی بود کمی بدنش را از روی زمین بلند کند تا هدف یکی از
گلوله هایی قرار گیرد که زوزه کشان از بالای سرش رد می شد.

حسین ناگهان احساس کرد کسی پایش را گرفته و باالتماس از او کمک می خواهد! چهره همان
مجروحی که پایش قطع شده بود در ذهنش نقش بست. اگر او کاری نمی کرد، نه تنها تعداد
مجروحین زیاد می شد، بلکه احتمال قتل عام همه آنان نیز متصو ّر بود.

صدای فریاد فرمانده در داخل کانال پیچید: «بگو یاعلی(ع) و بلند شو!»

حسین پاهایش سنگین شده بود و توان ایستادن نداشت. انگار هنوز پاهایش در دستان همان
فرد مجروح قرار دارد. چشمان منتظر مادر لحظه ای از مقابل دیدگانش محو نمی شد.

دوشکاچی عراقی همین طور داشت تلفات می گرفت و چشمان منتظر مادران زیادی را در
انتظار باقی می گذاشت.

صدای «آخ سوختم» یکی از همرزمانش او را به خود آورد. باید کاری می کرد تا چشمان
مادران زیادی در انتظار باقی نماند. دسته آرپی جی را محکم در دستش فشار داد و در
همان حال از ضامن خارج کرد. حجم گلوله باران به حدی بود که هیچ شانسی برای زنده
ماندن خود فرض نمی کرد. او از روز او ّلی که پا در این میدان گذاشته بود، می دانست
که آخر این راه چیست.

حسین تصمیمش را گرفت. در زانوان خسته اش قدرتی احساس کرد. زبان خشک شده اش را بر
روی لب های خاکی اش کشید. فریاد «یاعلی(ع)» او در صحرا طنین انداز شد. همزمان با
کنده شدن از زمین، آرپی جی را روی دوش سمت چپش گذاشت. همه می دانستند که او چپ دست
است. گلوله های رسام از بالا، پایین و اطراف بدن او می گذشت. گرد و خاک ناشی از
اصابت گلوله های دوشکا بر روی زمین، اطراف او را احاطه کرده بود و به مانند سپری
او را در خود گرفت. حرارت گلوله ها موی سر او را سوزاند و تکه هایی از لباس او را
کند!

در آن شرایط، نشانه گیری دقیق مقدور نبود. انگشت حسین روی ماشه بود. تمام این
اتفاقات تنها در یک چشم برهم زدن رخ می داد.

میان آن همه سر و صدای انفجارات، ناگهان نعره ای از ته وجود، تمام صداها را محو
کرد.

فریاد «یا علیِ» حسین، همزمان شد با انفجار سنگر سمت چپ کانال و بلافاصله انفجار
دیگری نشان از منهدم شدن سنگر دوشکای سمت راست را می داد.

حسین که انگار تمام انرژی اش به پایان رسیده باشد، نقش زمین شد. گلویش خشکِ خشک
بود. اگر چه خط او ّل عراقی ها شکسته شد، ولی وسعت و عمق موانع و استحکامات نیروهای
عراقی و وجود کانال های متعدد، زمان و انرژی زیادی را از نیروهای ایرانی گرفت. و
این در حالی بود که تاریکی شب به اتمام می رسید، و استقرار کامل صورت نگرفته بود.

فرصت استراحت وجود نداشت و باید نیروها خود را برای دفع پاتک عراقی ها آماده
می کردند.

خستگی، بی خوابی و تشنگی، توانی برای سنگرکنی باقی نگذاشته بود. همه می دانستند که
تا دقایقی دیگر و قبل از آن که پاتک تانک های عراقی آغاز شود، آتش تهیه سنگین
عراقی ها، زمین و زمان را به هم می دوزد. به همین دلیل هر کس با آخرین انرژی و توان
باقی مانده اش، هر طور که شده بود، جان پناهی برای خود فراهم می کرد. انتظار
ایرانی ها زیاد طول نکشید و گلوله باران عراقی ها خیلی زود شروع شد.

عراقی ها که گرای ثبتی دقیق مواضع ما را داشتند، با دقّت و حجم سنگینی انواع
گلوله های توپ و خمپاره را روی سر نیروهای ما می ریختند. در آن شرایط که هیچ کس
جرأت کوچک ترین حرکتی را نداشت، لشکری با از جان گذشتگی، سنگر به سنگر آرایش دفاعی
نیروهایش را سازماندهی می کرد. یکی از پیشمرگان عراقی به نام «جاسم» که به عنوان
راهنما با نیروهای ما همکاری می کرد، سینه خیز خود را به فرمانده گردان، لشگری
رساند و گفت: «اگر دو تا نیروی ورزیده با یک تیربار با من همراه کنی، من می توانم
از پشت نیروهای پیاده، عراقی ها را سرگرم کنم تا نتوانند خط دفاعی را بشکنند.»

در آن شرایط، پیشنهاد جاسم منطقی بود، به خصوص آن که جاسم به منطقه آشنایی کاملی
داشت و همین موضوع موفقیت اجرای این طرح را تضمین می کرد.

معلوم نبود به خاطر رشادت و سابقه، لشکری حسین را انتخاب کرد یا به دلیل آنکه
او ّلین نفری بود که در چشم او قرار گرفت. به هر دلیل لشکری از حسین که آرپی چی زن
بود، خواست که سلاحش را با تیر بار عوض کند و به همراه کمکش «مهدی پورحسن» با جاسم
راهی شوند. جاسم به منطقه آشنایی خوبی داشت و خیلی راحت حسین و مهدی را به جایی برد
که هم توسط نیروهای عراقی هدف محسوب می شد و هم توسط نیروهای ایرانی!

حسین و مهدی در بد جهنمی افتاده بودند. حالات و کردار جاسم به گونه ای بود که حسین
و مهدی به او شک کردند که جاسم بر اثر موج انفجار، حالت طبیعی خود را از دست داده
است! شدت گلوله باران به حدی بود که امکان هرگونه تحرکی را گرفته بود.

جاسم با دیدن یک نفربر بدون سرنشین در گوشه خاکریز، حسین و مهدی را با لهجه عربی اش
خطاب قرار داد و گفت: «من می روم آن جیپ را بیاورم تا با آن بتوانیم سریع تر
عراقی ها را دور بزنیم!»

حسین دست جاسم را کشید و با لحنی محکم گفت: «آدم عاقل! توی این گلوله باران، پشه
توی هوا هدف قرار می گیره. وای به حال آن جیپ!»

جاسم دستش را با عصبانیت از دست حسین کشید و بدون هیچ حرفی به سمت جیپ رفت. جاسم به
هر شکلی که بود خود را به جیپ رساند و آن را روشن کرد، ولی به محض آن که از خاکریز
خارج شد، معلوم نشد که توسط عراقی ها هدف قرار گرفت یا ایرانی ها!

حسین برای کمک به جاسم به سمت خاکریز حرکت کرد، انفجار گلوله خمپاره ای نزدیک حسین
او را به چند متر آنطرف تر پرتاب کرد و تیربار او به طرف دیگر افتاد.

مهدی سریع خود را به حسین رساند. ظاهر حسین سالم بود و رد ّی از ترکش روی بدنش دیده
نمی شد، اما حسین هیچ حرکتی نمی کرد.

مهدی با نگرانی حسین را تکان می داد. حسین چشمان بی رمقش را باز کرد. گلوی خشک حسین
که دیگر پر از خاک هم شده بود، توان بیان کلامی را نداشت. ناله ای از حنجره حسین به
گوش مهدی رسید که تنها بیان کلمه «آب» بود. در قمقمه مهدی هم آبی یافت نمی شد.

مهدی به هر شکلی که بود حسین را به داخل گودال کوچکی کشاند که ظاهراً توسط تیغ
لودری ایجاد شده بود. سر حسین در بغل مهدی بود که حسین ناگهان احساس کرد گلویش تر
شده است و تنفس برایش آسان تر! پس از لحظاتی که مقداری حالش بهتر شد، چشم هایش را
باز کرد و به آرامی سرش را از سینه مهدی جدا کرد. او ّلین چیزی که توجهش را جلب
کرد، خون تازه روی سینه مهدی بود!

وقت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.