پاورپوینت کامل آخرین پرواز، آخرین مجروح;نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادر ۷۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آخرین پرواز، آخرین مجروح;نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادر ۷۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آخرین پرواز، آخرین مجروح;نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادر ۷۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آخرین پرواز، آخرین مجروح;نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادر ۷۴ اسلاید در PowerPoint :

۲۶

توی مخابرات برای خودش احترامی داشت. کاشان می نشستیم. پنجاه سال پیش حاجی کارمند
مخابرات بود. زمان شاه بود و هول و هراس از ساواک و شاه هم زیاد. مگر کسی جرأت داشت
از آیت الله خمینی حرف بزند. دیوار موش داشت و موش هم گوش. یک بار رئیس به حاجی عکس
شاه داده بود که باید ببرید خانه تان. علی رضا عکس شاه را گرفت نگاه کرد و گفت: خوب
شد. می زنیم توی دستشویی. حاجی هم تشویقش می کرد. کلی خندیدیم. حاجی یک عکس امام را
گذاشته بود توی جیبش. درست روی قلبش. همیشه همراهش بود.

کارش را خدمت به مردم می دانست. با اعتقاد هم کار می کرد. حقوقش را که می گرفت اول
خمسش را جدا می کرد. بقیه اش را خرج خانه می کرد. می گفت: مال باید حلال باشد.
مبادا بچه ها خوراکی بخورند که حلال نباشد. از اموال کسانی که خمس و زکاتش را
نمی دهند نخورید.

شاه می خواست بیاید از حاجی خواسته بودند برای استقبال و طاق نصرت کمک بدهد. او هم
کمک داده بود، منتهی به روش خودش. استعفا نامه اش را نوشته بودند گذاشته بودند روی
میز. آمد بیرون از مخابرات. آنها هم کم نگذاشتند. تبعیدش کردند جوشقان. البته مهم
نبود. کاشان خانه داشتند. حالا آمده بود توی این شهر مستأجری. حقوقشان خوب بود حالا
کم شده بود. آنجا آشنا و فامیل بود. اینجا غریب بودند، اما ایمانشان حفظ شده بود.
شرمنده امام زمانشان نبودند. خانم قالی می بافت و کارخانه و نان پختن. حاجی هم زحمت
کار بیرون.

خانه کوچک بود و مستأجری هم سخت و کمی وضع مالی نامطلوب. حاجی که یک روز به همه کمک
می کرد حالا زندگی برایش سخت شده بود، اما باز هم کمک می کرد اما بچه هایشان بودند.
بچه ها درسخوان بودند عجیب. علی رضا همه اش پی درس و کتاب بود. حمید هم و
برادرانشان خودشان به فکر خودشان بودند. اصلاً از ما توقع نمی کردند هیچ چیز را، نه
لباس نو، نه خوراک عالی، نه انجام کارهایشان. یک بار برای علی رضا کتانی نو سفید
خریده بود. با زغال سیاهش کرد. برای این که بچه هایی که ندارند غصه نخورند. هر وقت
هم که لباس نو هم می خریدند، اول آنها را می شست، بعد می پوشید. در عالم بچگی بزرگی
بودند برای خودشان.

کتاب درسشان را بر می داشتند می رفتند گوشه اتاق، زیر نور اندک چراغ درس
می خواندند. خیلی ساکت. شاگردهای زرنگ مدرسه شان بودند. هر وقت هم که درس و بحث شان
تمام می شد کتاب های غیر درسی تهیه می کردند و می خواندند. فوتبال هم می رفتند. توی
کوچه ها با بچه ها بازی می کردند، اما هیچ وقت دردسرساز نبودند. نه دعوا می کردند و
نه جار و جنجال. اما ورزش شان عالی بود.

حاجی خیلی تأکید داشت بچه ها از مال کسانی که اهل خمس و زکات نبودند نخورند. قبل از
رفتن به علی رضا و حمید گفتند: اگر به شما چیزی دادند نخورید. توی جلسات وقتی
خوراکی تعارف می کردند این دوتا لب نمی زدند. به مادر نگاه می کردند. اگر اجازه
می داد، می خوردند و الا اصلا لب نمی زدند. یک بار علی رضا و دوستانش کنار باغ
انگوری بازی می کردند. بچه ها گرسنه می شوند. می روند سراغ انگورهای باغ و
می خورند، اما هرچه به او اصرار می کنند، علی رضا لب نمی زند. به بچه ها هم اصرار
می کند که بی اجازه از مال دیگران نخورند. صاحبش شاید راضی نباشد. بچه ها قبول
نمی کنند و کلی هم مسخره می کنند. قبل از آمدن علی رضا صاحب باغ می آید خانه و به
مادر می گوید: پسرت از انگورهای باغ می خورد. قبول نمی کردم، ولی او اصرار داشت که
علی رضا خورده. حالم دگرگون می شود. علی رضا از در خانه که آمد، سلام کرد. سیخ دستم
بود و داشتم می شستم. یکی زدم توی کله علی رضا. اولین و آخرین باری بود که علی رضا
را زدم و گفتم: چرا مال مردم را می خوری؟ مات مانده بود که چه بگوید. دوباره با
ناراحتی گفتم انگور باغ مردم را خوردی، مال حرام و دزدی. اشک به چشمانش دوید و گفت
من نخوردم. بقیه بچه ها خوردند، اما من نخوردم. من می دانستم که حرام است. نخوردم.
دستم داغ شد. علی رضا را بوسیدم.

یک روز بچه ها باهم دست به یکی کرده بودند. در وسط بازی یکی از بچه ها مقداری انگور
آورده بود و به علی رضا هم گفته بودند بیا بخور. این از خانه است. علی رضا که خوشه
انگور را می خورد و همه دست می زنند و هورا که دیدی بالاخره مال حرام خوردی.
علی رضا آمد خانه رنگ پریده رفت سر دستشویی دست کرد توی گلویش و هرچه خورده بود
بالا آورد. چند بار این کار را کرد. نگران شده بودم. قضیه را تعریف کرد و گفت: این
شکم من مال حرام نمی گیرد. خدا را شکر کردم. خودمان باغ انگور داشتیم. علی رضا
همیشه خیلی کم از آنها می خورد. یک بار هم از طرف شاه سیب و گلابی داده بودند به
بچه های مدرسه و علی رضا آورد خانه. گفت: مال حرام است و کسی نباید بخورد.

علی رضا کنجکاو شده بود درباره امام و حرف هایش و از کارهای شاه و رژیم بیشتر
بداند. مطالعات زیادی که می کرد، خیلی مسائل برایش روشن شد. حالا شده بود یک نوجوان
ضد رژیم. می خواست که دیگران را هم بیدار کند. چندتا دوستان خوبش را جمع کرده بود و
باهم مطالعه می کردند و صحبت ها و بحث های سیاسی و اخلاقی. علی رضا مسئولشان بود.
جلسه شان هم تقریباً مخفی بود. علی رضا فهمیده بود که برای ادامه باید قدرت و توان
جسم و روحش خیلی بیشتر از این حرف ها باشد. به خاطر همین هم برای خودش برنامه ریزی
دقیقی کرده بود. یک ورقه نوشته بود به دیوار که ۵ تا ۳۰/۵ نماز و قرآن و تفکر. ۳۰/۶
تا ۷ ناشتایی و بعد مدرسه. خیلی هم به این برنامه اش مقید بود. بقیه اهل خانه را هم
با همان سن نوجوانی اش ترغیب می کرد برای انجام این کارها و نظم و مطالعه. البته
بگذریم از شیطنت ها و بازیگوشی هایش که جار و جنجال خانه می شد. فاطمه خواهرش خانه
را تمیز می کرد. همه چیز را می شست و می رفت گردگیری می کرد. ظهر که صدای پای
علی رضا را می شنید، می دویدم دم در دستش را جلوی علی رضا می گرفت و می گفت: تو رو
خدا علی رضا خانه را کثیف نکنی ها. علی رضا هم فاطمه را هل می داد عقب و می دوید
توی اتاق با کفش در تمام اتاق راه می رفت و به جیغ و داد فاطمه می خندید. بعد هم
باهم کُلی کلّه می گرفتند. علی رضا دستش را به کمر می زد و می گفت: چرا برای کار
نکرده به من چیز می گویی؟ کی گفته من کثیف می کنم. وقتی دعوایشان تمام می شد جارو
بر می داشت و خانه را خودش جارو می کرد. خیلی وقت ها می شد که جیغ فاطمه بلند می شد
و صدای پای علی رضا که فرار می کرد؛ هرچند که همه جا هوادار فاطمه همین علی رضا
بود.

هروقت از علی رضا می پرسیدند غذا چه درست کنیم، می گفت هرچه باشد می خوریم. همان
اشکنه خوب است. نان خشک هم می آورد و می ریخت توی اشکنه و بسم الله می خورد. بیشتر
مواقع غذایش نان و خرما بود و می گفت برنج و روغن را به فقرا بدهید. می رفت سر درس
و بحثش. وارد دبیرستان که شد خیلی سطح درسش از بچه ها بالاتر بود. معلم ها گفتند
این بچه نباید میمه بماند. معرفی اش می کنیم بفرستیدش مدرسه اصفهان. تشویقی بود این
کارشان. البته مدتی بود که در مدرسه علناً علیه شاه و رژیم صحبت می کرد و از
خوبی های امام می گفت. به بچه ها می گفت کلاس ها را تعطیل کنیم و علیه شاه تظاهرات
کنیم. تا این که عکس شاه را از بالای تخته برداشته بود و شکسته بود. آنها هم
علی رضا را بازداشت کردند. با پدر صحبت کردند تا علی رضا را زودتر ببرند اصفهان.
فاطمه ازدواج کرده بود و ساکن اصفهان بود. علی رضا هم رفت پیش فاطمه. شوهر فاطمه
بیش از حد علی رضا را دوست داشت. علی رضا هم به فاطمه علاقه خاصی داشت. در اصفهان
سفت و سخت چسبید به کارهای انقلاب ـ نوار امام و اعلامیه پخش می کرد. تظاهرات راه
می انداخت. گاهی می رفت در تظاهرات بزرگ تهران هم مشارکت می کرد، اما درسش همچنان
خوب و عالی بود. در خانه فاطمه خودش غذایش را درست می کرد. لباسش را هم می شست.
بیشتر توی اتاقش بود و نمی خواست کارهایش، بار اضافی برای آنها باشد. شب ها که
کوچه ها خلوت بود، می رفت روی بام شعار می داد. نوار هم می گذاشت تا طنین صدا سکوت
شب را بشکند. یک بار توی تظاهرات انداخته بودند دنبالش تا این که توی یک کوچه
بن بست گیر افتاده بود. کوچه یک تورفتگی داشت. آنجا پناه گرفته بود و ساواکی ها
ندیده بودنش. گاز اشک آور انداخته بودند و رفته بودند. حسابی چشم و گلویش داغون شده
بود، اما وقتی آمده بود خانه آن قدر گفت و خندید و همه جریان را مثل طنز گفت. آن شب
کلی خندیده بودند. وقتی هم نگرانش می شدند، می گفت: خیلی هم تیراندازی می کنند.
تیرها هم می بینم که از کنار من رد می شد، اما به من نمی خورد. معلوم نیست قسمت من
چی هست و کجاست.

بعضی شب ها هم می رفت پنهانی میمه. داخل مدرسه می شد. عکس های شاه را وسط حیاط پاره
می کرد و قابش را می شکست. جلسه مخفی اش را هم تشکیل می داد و همان شبانه بر می گشت
اصفهان. بدبخت ها نمی فهمیدند از کجا خوردند. هرچند شک می کردند و می رفتند دم خانه
دنبال علی رضا. مادر می گفت: علی رضا اصفهان است. اصفهان هم که علی رضا غیبت نداشت
و سر کلاس حاضر بود. به بدبختی افتاده بودند برای پیدا کردن مجرم.

امام که آمد، علی رضا دیگر پیدایش نبود. چند روزی تهران بود و دنبال کارها. بعد هم
که آمد رفت میمه و کنار خانواده مشغول درس شد. خیلی جدی تر هم کار فرهنگی.
بروبچه های اطراف را جمع می کرد. کلاس قرآن، نهج البلاغه، مطالعه کتب شهید مطهری
و… به نهج البلاغه عشق خاصی داشت. صبح نهج البلاغه را می زد زیر بغلش و می رفت در
باغ می نشست به خواندن. غروب می آمد، گرسنه. آن قدر محو کلام آقایش می شد که از
انگورهای باغ یادش می رفت بخورد. از یخچال انگور بر می داشت که بخورد. اصلاً هم
متوجه آمدن و رفتن پدرش به باغ نمی شد. قرار می گذاشت برای کوه. می بردشان کوه. آن
بالا بهشان درس توحید می داد. از آسمان می گفت. از سنگریزه ها. از بته های خال و گل
روی کوه و… و به بچه ها می گفت: حالا در خلوت کوه فکر کنید. می رفتند در زمین های
اطراف ورزش می کردند. آموزش نظامی یاد بچه ها می داد. یادمان نرود که همچنان شاگرد
اول بود و یک ضرب در کنکور رشته پزشکی قبول شد. دانشجوی اصفهان شد دوباره. هم به
میمه احاطه داشت و هم در اصفهان مشغول بود، اما کار فرهنگی می کرد ـ درس پزشکی
می خواند اما طراحی عملیات می کرد. دانشجوی سال اول پزشکی بود، اما ورزشکار بود.
بدنش چنان محکم و قوی شده بود که از پس خیلی کارها بر می آمد. هم درس می خواند هم
در بیمارستان بود و هم غذایش را بر می داشت و راهی روستاها می شد. بچه ها را دور
خودش جمع می کرد. بچه های کوچک سنّی را غذا بهشان می داد. برایشان صحبت می کرد.
دفعه بعد که می رفت برایشان هدیه هم می خرید و می برد. حقوقش را که می گرفت خرج
خانواده ها و بچه های همانجا می کرد.

چند ماه یک بار سری می آمد میمه و بعد هم می رفت اصفهان ـ کارهای دانشگاهش را انجام
می داد و بقیه کارهایی که آنجا نصفه کار داشت مثل جلساتش و آموزش و…. وقتی اصفهان
بود خیلی کمک کار فاطمه بود. مخصوصاً خرید بیرون را. دوست نداشت فاطمه دم مغازه
برود تا نامحرم او را ببیند. وقتی هم دوستانش را با خودش می آورد خانه، اجازه
نمی داد فاطمه بیرون بیاید. همه کارها را خودش انجام می داد، ولی در مقابلش همیشه
معترض فاطمه می شد که چرا از لحاظ فکری و روحی و علمی خودت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.