پاورپوینت کامل نزنید، بچه های خودمان هستند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نزنید، بچه های خودمان هستند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نزنید، بچه های خودمان هستند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نزنید، بچه های خودمان هستند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۴۴

آخرین دفاعیات لطفاً!

ـ نیروهای امنیتی، حسابی در داخل تلویزیون نفوذ کرده بودند. آنها هنگام بازبینی
گزارش های ویژه، در کنار ما حاضر بودند و همان ها تعیین می کردند که چه فیلمی باید
پخش شود یا نشود. نیروهای امنیتی، همه جا بودند و البته بچه های انقلابی و معترض هم
در همه جا به چشم می خوردند. گاهی اوقات، در هنگام بازبینی فیلم یا گزارش، به شاه
بد و بیراه می گفتیم و بعد درمی یافتیم که ساواکی ها در اطرافمان حضور دارند و ما
آنها را فراموش کرده بوده ایم.

هرچه می گذشت، اوضاع آشفته تر می شد. دیگر حتی از دست نیروهای امنیتی هم کاری
برنمی آمد. یک انقلاب عظیم در حال شکل گرفتن بود و دربار و ارتش به هیچ وجه قدرت
مهار توده های مردم را نداشتند. هرج و مرج، تلویزیون را نیز فراگرفته بود. چند روز
بود به بچه های فیلمبردار اجازه نمی دادند دوربین هایشان را از سازمان بیرون ببرند.
در آن موقع، هر فیلمبردار یک دوربین مخصوص به خود داشت که آن را از انبار تحویل
گرفته بود و در مواقعی که کار نبود، آن را در کمد شخصی خود می گذاشت. من دوست داشتم
از تظاهرات و شلوغی خیابان ها در آن ایام فیلم بگیرم؛ امّا اجازه نداشتم دوربین را
با خودم ببرم. از طرفی همه سازمان ها و اداره ها به سوی تعطیلی کشیده می شد و آینده
اوضاع معلوم نبود. من اصرار داشتم که دوربینم را به هر ترتیب که شده، از سازمان
خارج کنم. به همین خاطر دنبال راه چاره ای می کشتم. می دانستم آنچه در خیابان های
تهران و بلکه ایران در حال وقوع است، دیگر هرگز تکرار نخواهد شد و حیف است که آن
صحنه های پرشور و حال به تصویر کشیده نشوند.

یکی از بچه های حراست به نام «قاسمی»، از دوستان من بود. دوستی ما ریشه دار بود؛ من
گه گاه نزد او می رفتم و باهم کلی درد دل می کردیم. بهتر دیدم که برای خارج کردن
دوربین فیلمبرداری با او صحبت کنم و از او کمک بخواهم…

قاسمی گفت که فردا ساعت پنج صبح خود را به سازمان برسانم و دوربین را از ساختمان
خارج کنم؛ چرا که در آن ساعت، مأمورین امنیتی همگی خواب هستند و کسی متوجه من
نمی شود. من این کار را کردم و سرانجام توانستم یک دوربین را از تلویزیون خارج کنم.
آن را با تعداد زیادی فیلم خام و وسایل جانبی دیگر در صندوق عقب ماشین خود گذاشتم و
سپس با خیالی آسوده آنجا را ترک کردم.

هر روز به خیابان های شلوغ می رفتم و فیلمبرداری می کردم. بیشتر تجمع ها از اطراف
«میدان فوزیه» و خیابان شهباز شروع می شد و بعد تا «خیابان شاه رضا» و «میدان ۲۴
اسفند» ادامه پیدا می کرد. رفته رفته بر جمعیت تظاهرکننده افزوده می شد و هر روز که
می گذشت، عده مردم بیشتر و بیشتر می گشت. من و همسرم با ماشین به جمعیت نزدیک
می شدیم، سپس وسایل را برداشته، ماشین را در جایی پارک می کردیم و به خیل عظیم مردم
می پیوستیم.

من دوربین را از صندوق عقب ماشین بیرون می آوردم و آن را به همسرم می دادم. بعد از
پایان فیلمبرداری دوباره دوربین را زیر چادر ایشان پنهان می کردم.

کار خود را با جدیت بیشتر ادامه می دادم. بین تمام فیلمبرداران تلویزیون شاید تنها
من بودم که در همه راهپیمایی ها حاضر می شدم. با خبری که از مجروح شدن یک عکاس در
درگیری ها به گوش همکاران رسیده بود، می دانستم که هیچ کس دیگر جز من جرأت حضور در
خیابان ها و تهیه گزارش را ندارد، بی آنکه در این خصوص تکلیفی داشته باشم، یا اینکه
کسی از من خواسته باشد که گزارش تهیه کنم، به این کار عشق می ورزیدم؛ شاید فقط به
این دلیل که خود را جزو مردم می دانستم و نمی خواستم آن روزها فراموش شود.
بادیگاردهای من، بچه های خواهر همسرم بودند. آنها هنگامی که من مشغول گرفتن فیلم
بودم، از من مواظبت می کردند و مواظب همه چیز بودند تا کار خود را با دقت بیشتری
انجام دهم.

در پشت دوربین هنگامی که از مردم یا صحنه های درگیری فیلم می گرفتم، نجوایی با خدا
هم در دل داشتم. در آن لحظات، از خدا کمک می خواستم و زیر لب زمزمه می کردم که
خدایا، خودت کمک کن تا بتوانم گوشه ای از تاریخ را به تصویر بکشم. بعضی مواقع آنچه
از پشت چشمی دوربین می دیدم، آن قدر هیجان انگیز بود که کار فیلمبرداری را تعطیل
می کردم و خود به صف انقلابیون می پیوستم. آن شبی که مردم در صدد تصرف مهمات سازی
در «خیابان پیروزی» بودند، از همان لحظات بود.

در روز ورود امام، جزو کسانی بودم که برای حضور در فرودگاه و فیلمبرداری از لحظه
ورود امام به ایران داوطلب شده بودند. من از خانه با تلویزیون تماس گرفتم و گفتم که
خود به سمت فرودگاه مهرآباد می روم. در آن روز، بچه های خواهر زنم نیز مرا همراهی
می کردند. شور و شوقی خاص، وجودم را فرا گرفته بود. با عجله خود را آماده رفتن
کردم. لباس هایم را عوض کردم. معمولاً هر روز با سر و وضعی متفاوت در خیابان ها
حاضر می شدم؛ به این علت که ایادی ساواک یا حراست سازمان مرا شناسایی نکنند. یک روز
کلاه می گذاشتم و روز دیگر، اورکت یا کاپشن خود را عوض می کردم. اتفاقاً در همان
روزهای نزدیک به ورود امام، در «بهشت زهرا» مشغول فیلمبرداری بودم که متوجه شدم
شخصی با دوربین از من عکس می گیرد. خیلی زود آن مرد را در جمعیت پیدا کردم و بعد از
اینکه دوربین خود را به دست همراهانم سپردم، به داخل مردم رفتم تا او را بگیرم.
معلوم نبود که قصدش از این کار چه بوده؛ اما هرچه بود، می بایست از عاقبت این کار
می ترسیدم. او را در میان جمعیت پیدا کردم، دوربین اش را از زیر اورکتش بیرون
کشیدم. یک دوربین «پولاردید» بود. دلم نیامد که جار بزنم و او را ساواکی معرفی کنم؛
چون حسابی کتک می خورد. فقط عکس ها و فیلم هایش را پاره کردم و سپس او را تحویل
حراست بهشت زهرا دادم. حدس زدم که او عکس مرا برای شناسایی من و دادن راپورت
کارهایم به مقامات مسئول در تلویزیون برمی داشته؛ اما هرچه بود، به خیر گذشت.

جاده اهواز ـ خرمشهر به تصرف عراق درآمده بود و ما می بایست از جاده «دارخوین» به
آبادان می رفتیم. سر راه به شهر «شادگان» هم رفتیم. در اطراف شادگان و دارخوین،
تیپ ها و گردان های زیادی دیده می شد. آنها در ساختمان های متروکه یا اردوگاه های
موقت مستقر شده بودند. واحدهای زرهی و توپخانه فراوانی هم بودند که آماده می شدند
تا جلوی پیشروی عراقی ها را بگیرند. هرچه به آبادان نزدیک تر می شدیم، شور و
اشتیاق مان بیشتر می شد. دلم نمی آمد از مناظر و اردوگاه های بین راه فیلم بگیرم.
می ترسیدم که فیلم ها تمام شود. مدام فکر می کردم که هرچه جلوتر برویم، مناظر و
وقایع جالب تری پیش رو خواهیم داشت؛ که البته این گونه هم بود. بعدها در آبادان
وقایعی را با دوربینم به ثبت رساندم که در هیچ جای دنیا نظیر نداشت، گرچه از آن
تقدیری شایسته نشد، اما خودم می دانستم که چه کرده ام. ]شهید آوینی در خاطرات خود
می گوید: یک گروه خبری از شبکه یک به آبادان رفتند با فیلمبرداری به نام آقای آذری.
فیلم هایی که آنها می فرستادند به علت تازگی و بدعت بسیار جذاب بود.[

در تهران حس می کردم که دیگر زندگی عادی برایم معنا و مفهومی ندارد. آنچه در
جبهه ها دیده بودم، با هرجای دیگر فرق داشت. دیگر نمی توانستم در قبال آن بی تفاوت
باشم یا به آن فکر نکنم. تصمیم داشتم زودتر کارهایم را انجام دهم و به آبادان
برگردم.

سرانجام سی روز مأموریت آنها پایان یافت و دوباره من ماندم و محور بی سروته آبادان.
من نیز چند روز بعد به خاطر تمام شدن فیلم ها راهی تهران شدم… برای تحویل گرفتن
فیلم ها می بایست تا تهران می رفتیم و این مشکل تا پایان جنگ هم حل نشد.

بازهم از سازمان کسی حاضر نشد همراه من به آبادان بیاید؛ اما من سرانجام چند همسفر
برای خود دست و پا کردم. آنها از فامیل های نزدیک همسرم بودند.

عراق اعلام کرده بود که آبادان را به تصرف خود درآورده. برای پاسخ به این دروغ لازم
بود فیلم های جدیدتری از آبادان گرفته شود. کمی با بچه ها گپ زدم و اوضاع آبادان را
برایشان گفتم. آنها هم بدشان نمی آمد که چند روزی به آبادان بروند؛ اما از جنگ و
انفجار توپ و خمپاره می ترسیدند.

در تهران حرف های نومیدکننده شنیدم. گرچه همکاران آن حرف ها را به شوخی در گوش هم
نجوا می کردند، می دانستم که آن کلمات از دل آنها به زبانشان جاری شده است. آنها
می گفتند که آذری برای این مدام به آبادان می رود که بتواند مسئولیت صداوسیمای مرکز
آبادان را برعهده بگیرد؛ در حالی که طی آن چند ماه من حتی نمی دانستم ساختمان
مخروبه مرکز آبادان در کجای شهر واقع است.

بهزادی به سراغ من آمد و گفت: «ماشین و فیلم ها را تحویل بگیر و هرچه زودتر حرکت
کن. رادیو انگلیس اخبار کذبی را در مورد سقوط آبادان بیان کرده که باید هرچه زودتر
به آن پاسخ دهیم.»

ماشین جیپ را تحویل گرفتم و در اولین فرصت به یک آهنگری رفتم تا جای آنتن بی سیم را
روی بدنه آن ایجاد کند. تعداد زیادی فیلم خام هم تحویل گرفته بودم که تا چند ماه
خیالمان از بابت فیلم راحت باشد.

باز به آبادان رسیده بودیم؛ خانه هایی که رو به ویرانی بود، دکل های برقی که روی
زمین افتاده بودند و خیابان هایی که هیچ گاه تمیز نمی شدند. میهمانانی که من با خود
آورده بودم (فامیل های نزدیک همسرم)، در آن شهر جنگ زده ماندگار شدند و هریک کاری
را به عهده گرفتند. یکی از آنها هم دستیار من شد.

روزی نبود که با ماشین گشتی در شهر نزنیم و با رزمندگان مصاحبه نکنیم. یکی از همان
روزها، در میان آشغال های جورواجوری که روی زمین ریخته بود، یک تابلوی رنگ و رو
رفته پدا کردیم که روی آن نوشته شده بود: «صداوسیمای مرکز آبادان». تعجب کردم. با
آنکه من چهار ـ پنج ماه از عمرم را در آبادان سپری کرده بودم، تا آن روز نمی دانستم
که آنجا مرکز صداوسیما دارد. تابلو درست سر یک خیابان فرعی افتاده بود. به داخل
خیابان رفتیم و با خانه های سازمانی کارکنان صداوسیما روبه رو شدیم. در آن خانه ها
دیگر هیچ خانواده ای زندگی نمی کرد. پیرمردی تنها در کنار در ورودی مجتمع نشسته
بود. از قیافه اش معلوم بود که سرایدار آنجاست. نزد او رفتم و سراغ کارکنان
صداوسیما را گرفتیم. او در جوابم گفت: «همه آنها آبادان را ترک کرده اند!»

برای فیلمبرداری به محور فدائیان اسلام رفته بودیم. در آنجا، درگیری شدیدی بین ما و
عراقی ها جریان داشت و عراق بازهم متوسل به خمپاره های زمانی شده بود. من در پشت یک
خاکریز ایستاده بودم و از بچه ها فیلم می گرفتم که ناگهان یکی از همان خمپاره های
زمانی بالای سرم منفجر شد و من پیش از آنکه صدای انفجار آن را بشنوم، در سرم درد و
سوزش احساس کردم که حکایت از برخورد یک ترکش داشت. هنوز دوربینم روشن بود که از پا
افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.

در یک اتاق سفید و مرتب چشم باز کردم. خانم پرستار وقتی دید که من به هوش آمده ام،
پزشکی را صدا زد و او به سرعت خود را به اتاق من رساند. حالت تهوع داشتم و سرم به
شدت درد می کرد. دکتر حالم را پرسید. چند دقیقه ای صبر کرد تا خود را پیدا کنم.
انگار همه چیز از ذهنم پاک شده بود؛ اما کم کم به یاد آوردم که چه کسی هستم و در
کجا به سر می برم. او گفت: «حدود سیزده ترکش به سرت خورده که یکی از آنها به داخل
مغزت رفته. بقیه خطری ندارند، ولی باید این یکی را دربیاوریم.»

در آن زمان «محتشمی» رئیس سازمان بود. مسئولین (صداوسیما) در اعزام من به خارج تعلل
می کردند و من وقتی دوره نقاهت را پشت سر گذاشتم، به سازمان رفتم تا این قضیه را
برای همیشه حل کنم. وقتی آنان از من خواسته بودند که به آبادان بروم و در آنجا
بمانم، پذیرفته بودم؛ حالا نوبت آنها بود که خواسته مرا بپذیرند.

وارد دفتر بهزادی شدم. او رئیس واحد خبر بود و مسئول مستقیم ما. با خشم و نفرت، در
اتاق او را گشودم و به سمت او که پشت میز نشسته بود رفتم. مانند کسی که ترسیده
باشد، با دیدن من از جا برخاست و در حالی که نگران اطرافش بود، خود را به من رساند.
ریاکارانه مرا در آغوش کشید، بوسید و گفت: «چرا ناراحتی آقای آذری؟»

من که از کوره دررفته بودم، با خشم بیشتر فریاد زدم: «مرد حسابی مگر شما نبودید که
مرا به آبادان فرستادید؟ مگر من کارمند سازمان نیستم؟ چرا با اعزام من موافقت
نمی کنید؟ اگر شما خودتان جای من بودید، همین کار را می کردید؟»

در همه آن لحظات، درد شدیدی را که نتیجه بالارفتن فشار خون بود در سرم احساس
می کردم؛ انگار خون از جراحت سرم فوران می کرد. سرم را گرفتم و همان جا نشستم.
بهزادی دست پاچه کنارم نشست و قول داد که هرچه سریع تر کارم را درست کند.

سرانجام به آلمان رفتم… حدود شش ماه در آنجا بستری بودم. عمل جرّاحی مغزم به خوبی
انجام گرفت و ترکشی را که موجب نگرانی پزشکان شده بود، از سرم بیرون کشیدند.

در آلمان نذر کرده بودم که اگر عمل جراحی را به خوبی پشت سر گذاشتم و حالم بهبود
یافت، دوباره به جبهه بروم. بعد از آن روزها، با خبرهایی که از مناطق مختلف جنگی
می شنیدم، بیشتر هوایی می شدم. هنوز هم برای تست کردن خود، اعداد را در ذهنم
می شمردم؛ درست مانند بچه ای که دارد شمردن را یاد می گیرد؛ تا ببینم مغزم درست کار
می کند یا نه. این آزمایشی بود که دکترها می کردند. وقتی در بیمارستان مونیخ به هوش
آمدم، یک پزشک ایرانی، یک تایلندی و یکی ـ دو نفر دیگر بالای سرم بودند. آنها برای
آگاهی از سلامت من می خواستند که اعداد یک تا ده را بشمارم. بعد از شمارش آن اعداد
به من گفتند که همه چیز خوب کار می کند. دکترها به من گفتند باید سالی یک بار به
آلمان بروم تا مغزم را معاینه کنند؛ اما من به آنها گفتم: «همین یک بار را هم به
زور آمده ام.» به هر حال مداوای سرم ادامه داشت و من می بایست هر روز قرص هایم را
می خوردم. این قضیه بعد از گذشت بیست سال ]تا ۱۳۷۹[ هنوز ادامه دارد.

… به اداره رفتم. چند ماه می شد که همکاران را ندیده بودم. آنها با دیدنم، مرا
دوره کردند و من با تک تک بچه ها ماچ و بوسه کردم. عده ای سر بی موی من و قسمتی را
که ترکش خورده بود، می بوسیدند. بچه ها با من شوخی می کردند و می خندیدند. چند
نفری، حرف جبهه را پیش کشیدند و گفتند: «بهتر است دیگر آنجا را فراموش کنی. اگرچه
حال تو خوب شده، دیگر نباید به مناطق جنگی بروی.» اما آنها از نظر من، بی خبر بودند
و نمی دانستند که من به زودی به عهدی که بسته ام، وفا می کنم.

در میان بچه ها، چهره شرمنده یکی ـ دونفر از بدخواهان که پشت سرم حرف زده و گفته
بودند: «آذری برای این به آبادان رفته و در آنجا ماندگار شده که ریاست مرکز آبادان
را به دست بگیرد و بعداً این مسئولیت را به او پسپارند»، دیده می شد. اتفاقاً یکی
از آنها تحصیلکرده و فیلمبردار ماهری بود. وقتی روبه روی او قرار گرفتم، خجالت و
پشیمانی را به وضوح در چشمانش دیدم. به او گفتم: «مرد حسابی، این چه حرفی بود که
برای ما درآوردی؟ کجای این قضیه شبیه ریاست مرکز آبادان است؟»

دلم برای آبادان تنگ شده بود. در آن چند ماه که از آنجا دور مانده بودم، تمام فکرم
پیش کوچه پس کوچه ها و رزمندگان آنجا بود.

دهقان، مدیر جدید واحد هماهنگی بود و من برای اعزام مجدد به جبهه می بایست با او
صحبت می کردم. او که قصه مجروحیتم را از زبان دیگران شنیده بود، وقتی دید که دوباره
برای رفتن به جنگ، داوطلب شده ام، تعجب کرد. گفت که بهتر است در تهران بمانم؛ اما
من می بایست می رفتم؛ چون هم نذر کرده بودم و هم وجدانم اجازه نمی داد دوستانم را
در جبهه ها تنها بگذارم.

هنگام غروب بود که به محور «شهربانی» رسیدم. نیروهای شهربانی، قسمتی از خط آبادان
را حراست می کردند. در آنجا هم فیلم گرفتم و با تاریک شدن هوا همان جا استراحت
کردم. خیلی خسته شده بودم. کل روز را راه رفته و سنگینی دوربین را هم تحمل کرده
بودم. بچه های شهربانی، حسابی مرا تحویل گرفتند و سنگری را برای استراحتم اختصاص
دادند. البته غیر از من، چند نفر دیگر هم در آن سنگر بودند. چندبار برای کاری از
سنگر خارج شدم، اما دفعه آخر گویا سنگر را اشتباه رفتم. آن قدر خسته بودم که متوجه
هیچ چیز نشدم. در کنار دیگر رزمندگان، دراز کشیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم.

صبح که فرارسید، دیدم در میان چند جنازه خوابیده ام، آن سنگر، سنگر تعاون شهربانی
بود که شهدای خود را در آنجا نگهداری می کردند. بچه ها می گفتند که ما حتی به سراغت
آمدیم تا تو را به سنگر خودمان ببریم؛ اما آن قدر خوابت سنگین بود که هیچ فریادی تو
را بیدار نکرد.

پیش تر چیزهایی درباره درگیری با کومله و دموکرات و کردهای مخالف که با سرنیزه سر
بچه ها را می برند، شنیده بودم؛ اما دوست داشتم خود، حضور در کردستان را تجربه کنم
و در کنار رزمندگان آن مناطق وظیفه خویش را انجام دهم. از قضا آن سال، زمستان بسیار
سردی داشت. وقتی طبق معمول برای تبرّک و تیمن آغاز سفر با گروه به بهشت زهرا(س)
رفتیم، سنگ قبور شهدا را دیدم که آب باران بررویشان یخ زده بود.

نخست به همدان رفتیم. قصد داشتم به یکی از همکاران قدیمی که سال ها پیش به همدان
منتقل شده بود، سری بزنم. او با رویی گشاده پذیرای ما شد و ما یک شب میهمان او
بودیم. در وقت خداحافظی و رفتن به سمت کردستان به ما توصیه کرد مواظب همه چیز
باشیم؛ خصوصاً کوه های بلند کنار جاده که ممکن است کمین گاه کومله و دموکرات باشد؛
یا گردنه های پر از برف که عبور از آنها خطرناک و سخت است.

کسانی که به کردستان می رفتند، می بایست با سه دشمن می جنگیدند: یکی، طبیعت که
بی رحم و خشن بود؛ دیگری، کومله و دموکرات که دشمنان داخلی به حساب می آمدند؛ و
سوم، عراق که به مرزها لشکرکشی کرده بود.

مجبور شدیم پیاده به سمت مقر برویم. از کنار رودخانه می رفتیم و تپه ها و صخره های
بین راه را می پیمودیم. تا اینکه به یک سربالایی شدید رسیدیم. دیگر نفسم بالا
نمی آمد. غروب هم نزدیک بود و ماندن در کوه و بیابان خطرناک؛ چون هوا هم بیش از حد
سرد می شد و هم خطر کومله و دموکرات وجود داشت. اول همان سربالایی نشستم و دوربین و
دیگر وسایل همراهم را به بچه ها دادم تا باخود ببرند. می بایست کمی استراحت می کردم
و بعد به راه می افتادم.

کمی بعد به بچه ها رسیدم. هوا تاریک شده بود و من بیش از حد احساس سرما می کردم.
می دانستم که اگر سالم به پایگاه برسم، با آن لباس های خیس، سرما می خورم و چندروزی
بستری می شوم.

بعد از شش ساعت پیاده روی، نوری به چشم مان آمد. جلوتر که رفتیم، دیدیم چراغ یک
تراکتور است. از راننده کرد آن خواستیم که ما را به مقر برساند، اما او گفت که
مأموریت دیگری دارد و باید ماشین را باخود بیاورد. به او گفتیم: «مرد حسابی، ما که
واجب تر هستیم»؛ اما او گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. معلوم شد که پنج دره دیگر
تا پاسگاه مانده. دوباره با نومیدی به راه افتادیم. آن قدر رفتیم که چراغ های
پاسگاه پیدا شد. برفراز یک کوه بودیم. من قدری دراز کشیدم تا استراحت کنم. بقیه
بچه ها هم همان جا نشستند. آن قدر خسته بودم که در همان وضعیت خوابم برد و بعد از
ده دقیقه به هوش آمدم. بچه ها مرا بیدار کرده و بالای سرم ایستاده بودند. آنها
نمی خواستند که من به خواب روم؛ چون خواب در سرمای کوهستان، مساوی بود با مرگ. وقتی
خواستم از جایم بلند شوم، لباسم یخ زده و به زمین چسبیده بود. از شانس بد ما،
کولاکی شدید، نور ضعیف پاسگاه را از چشم مان گرفت و دیگر هیچ جایی دیده نمی شد؛ ولی
ما همان راه را ادامه دادیم تا به پاسگاه رسیدیم.

ساعت دو نیمه شب بود و استوار، منتظر ما نشسته بود. چنین بود که دنیا را به من
داده اند. دیگر طاقت نداشتم. بدنم مثل بید می لرزید و سرم به شدت درد گرفته بود. از
همه لباس هایم آب می ریخت. آب، حتی تا لباس های زیرمان هم نفوذ کرده بود.

کم کم به عقب آمدیم و از راه های پرپیچ و خم کردستان بازگشتیم؛ اما این بار با
احتیاط بیشتر. در کنار هر مقر یا پایگاهی که توقف می کردیم، مدام به ما هشدار
می دادند که مواظب گروه های ضدانقلاب، کومله و دموکرات باشیم. آن روزها آدم در آن
جاده های مه گرفته و خلوت کردستان احساس می کرد که پشت هر تپه و بالای هر صخره یا
درون هر دره ای، چشم هایی پنهان کمین کرده و ما را زیرنظر دارند. سایه سنگین
گروهک ها بر کردستان سنگینی می کرد و انسان هر آن منتظر شلیک گلوله و انفجار بمبی
بود؛ انگار همه جا هستند و ما هیچ وقت نمی توانیم آنها را ببینیم.

در جاده ای که ما را به فکّه می رساند، از یک باند هواپیما و پلی که برروی رودخانه
کرخه زده بودند، گذشتیم و در امتداد یک جاده خاکی به فکه رسیدیم. آنجا منطقه مرموز
و طلسم شده ای بود. بعدها همه دانستند که جنگیدن در آنجا به نفع هیچ یک از طرفین
درگیر نیست. هرچه جلوتر می رفتیم، جاده بیشتر در میان شن های روان محو می شد. تا
اینکه دیگر تشخیص جاده از میان تپه های شنی غیرممکن شد. از چند نفر که پیاده به عقب
برمی گشتند، از عملیات و چگونگی پیشروی رزمندگان پرسیدیم. آنها گفتند: «کمی جلوتر
بروید از بالای یک تپه، همه چیز معلوم است.» دوربینم را آماده کردم تا از بالای تپه
شروع به فیلمبرداری کنم؛ اما آنچه که در آن سوی ارتفاع پیدا بود، منظره ای تأسف بار
بود؛ ستون عظیمی از ماشین ها که در میان شن های روان گیر کرده بودند. در بین
خودروها از کامیون گرفته تا جیپ های فرماندهی و نفربر زرهی وجود داشت. مسافران بعضی
از خودروها، رزمندگانی بودند که می بایست هرچه زودتر به محل درگیری می رسیدند. همگی
مشغول کمک بودند تا ماش

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.