پاورپوینت کامل بزن بهادری که پابرهنه معلم شد ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
4 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بزن بهادری که پابرهنه معلم شد ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بزن بهادری که پابرهنه معلم شد ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بزن بهادری که پابرهنه معلم شد ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint :

۶

گویند که معرفت بیست و هفت حرف است، ولی همه آنچه پیامبران به بشر آموختند دو حرف
بیشتر نیست و تا ظهور حجت حق آن حروف بر انسان مکتوم خواهد بود هزاران سال از عمر
انسان در روی کره خاکی گذشته است ولی هنوز بشر از درک آن دو حرف عاجز است. آیا
هستند کسانی از نسل بشر که از مرز دو حرف گذشته و به مرز سوم رسیده باشند؟

از سنگر که آمدیم بیرون، من نشستم پشت ترک حاج همت. حاج همت هم موتور من را روشن
کرد. یه لحظه حاج قاسم من رو صدا کرد. از سنگرم اومدم بیرون. فاصله ای نبود از سنگر
تا موتور حاج همت. فاصله سنگر من تا موتور حاج همت فقط دو متر بود. سیدحمید با قدم
سوم ترک موتور همت نشست و رو به من که با حسرت نگاه می کردم اشاره کرد. یعنی دفعه
بعد نوبت تو. از اسفند ۶۲ تا به حالا بیش از بیست سال به انتظار نشستم. آیا روزی
نوبت ما هم خواهد رسید؟

سال ۱۳۳۵ در قریه ای کوچک به نام قطب آباد از توابع رفسنجان به دنیا آمد. پدر نامش
را غلام رضا نهاد ولی بی بی مخالف بود. آخر سید را هیچ گاه غلام صدا نمی کنند.

همیشه حمید صداش می زدند. هیچ وقت غلام صداش نمی زدند. از آن پس همه او را با نام
حمید شناختند. سیدحمید پنجمین فرزند آسید جلال و بی بی فاطمه بود و آخرین آنها یعنی
ته تغاری. ولی حمید از کودکی ناآرام بود. گوش به حرف کسی نمی داد. اهل هرچیز بود جز
درس. می گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه ای بود برای فرار از دیوار های تنگ
مدرسه و کلاس. از هر آنچه او را محدود می کرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد؛
آزاد و رها از هر قید و محدودیتی. سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش را داشت
بیزار بود و برادر بزرگ تر آسیداحمد هر چه کرد نتوانست آرامش کند. بالاخره خسته شد
و رهایش کرد.

(مهدی شفازند)

حمید موقعی که بچه بود یه عالمی داشت که اگر یه چیزی رو می خواست، می رفت تا آخر
برسد بهش. وقتی حمید بزرگ شد دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه
نبود. از هرکس خوشش نمی آمد پاپیچش می شد. اهل محله همه از او گریزان بودند. از
رودررویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و ناامید. فقط دعا می کردند.

(آسید احمد)

همه نذر کرده بودند که روضه پنج تن برا سیدحمید بخونن تا سید خوب بشه. بالاخره سید
بودند و تو شهر آبرویی داشتند.

خیلی ناراحت بودند از اینکه بچه شان سربه راه نبود. کلمه اهلیت برای حمید مصادف بود
با محدودیت. قصد داشت برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود. دوست داشت دیده
شود. فکر می کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن می تواند احترام را بفهمد. همه
پول توی جیبش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می کرد تا شاید با آراستن ظاهر، همه او
را صاحب کمالات بدانند، ولی نتیجه برعکس شد.

(خانم میرافضلی)

مادر ما اون موقع رو پا بود. یه روز گفته بود: حمید، برادرت گفته اگه مدرسه نری
می زنتت. حمید گفته بود نه. مادر ما هم بلندش کرده بود و پیراهنش رو درآورده بود،
شلوارش را هم درآورده بود و از خانه بیرونش انداخته بود و گفته بود حالا هرجا
می خوای بری برو. گفته بود: نه، نه نه من مدرسه می رم، هرجا که می گی می رم، فقط
آبروی منو نبر. حمید برای همه قلدر بود به جز بی بی. خشم مادر او را به وحشت
می انداخت. از عاق شدن می ترسید.

به بی بی قول داد درس بخواند و خواند. بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک
را گرفت. ولی در همه این سال ها ناآرام بود. قُد بود، سرکش بود، خودش نمی دانست به
دنبال چیست. از آنچه بود ناراضی بود. گمگشته ای داشت که تا آن را نمی یافت آرام
نمی گرفت. در سال های ۵۶ و ۵۷ قریه کوچک آنها شکل و شمایل دیگری به خود گرفت. همه
اهل محل از زن و مرد خود را به رفسنجان می رساندند که در شلوغی شهر شریک شوند. مردم
فریاد می کشیدند، درهای ادارات را می شکستند و خیابان ها را به آتش می کشیدند و در
مقابل نیروهای شاه می ایستادند و حتی برادر آرام و سربه راه او شده بود سردسته همه.
گاه حمید هم در مقابل شلوغی ها دیده می شد؛ البته نه از سر همراهی، بلکه از سر
کنجکاوی و از درک و حال مردم بی خبر بود.

یک روز وقتی به خانه برمی گشت. جسد غرق در خون سیدرضا را در حیاط منزل دید. به جای
پدر و بی بی دیگران را گریان و عزادار دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی کرد.
به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود
کوبید. هیچ کس نتوانست او را آرام کند، جز بی بی.

بی بی خود آرام بود و راضی. حمید از رفتار بی بی متعجب بود. آخر برادرش رضا کشته
شده بود. بی بی آرام گفته بود کشته نه، شهید شده. حمید قادر به تحلیل اتفاقات دور و
برش نبود. خود را درمانده تر از گذشته یافت گاه ساعت ها در گوشه ای می نشست و خیره
می شد. شهادت رضا و رفتار بی بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داده
بود. او در مقابل یک سؤال بی جواب قرار گرفته بود: به راستی چه باوری در اعماق دل
بی بی نهفته بود که او را در قبال مرگ فرزند جوانش به آرامش دعوت می کند؟

حمید دانست بی بی صاحب معرفتی است که او فاقد آن است. این آگاهی سرآغاز فروریختن
همه باور های حمید شد. دانست که شناختش از خود و حوادث پیرامونش آنقدر کم است که
دیگر نمی تواند مثل گذشته در مقابل انتقاد هایی که از او می شد دفاع کند. حمید
می دانست دچار بحران شده است. همین بحران او را به تنهایی و انزوا کشاند. سیدحمید
که فکر می کرد بزن بهادر محله است، دنیا را در همین محله می دید؛ حالا درمانده و
حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو می دانست؛ کسانی که از
نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها می دانست.

قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر
برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. خیلی زود جوان های هم سن و سال و حتی کوچک تر از
حمید دسته دسته راهی جبهه ها شدند.

حمید هر روز در کوچه و محله به بچه های آشنایی برمی خورد که لباس خاکی ساده ای بر
تن و ساکی بر دوش راهی مسجد یا محل اعزام نیرو بودند تا اعزام شوند. بچه هایی که تا
حالا در هیچ یک از دعوا های محلی حمید دیده نشده بودند. بچه هایی که در جیب
هیچ کدامشان چاقوی ضامن دار دیده نمی شد. بچه های آرام و سربه راهی که در مدرسه
درس خوان بودند. کسانی که حتی یک بار در مقابل معلم خود نایستاده بودند؛ برای
هیچ یک از هم شاگردی های خود چشم غره نرفته بودند؛ اما مدتی بعد عکس خندان آنها بر
در و دیوار محله نصب می شد و جسد تکه تکه آنها را به عنوان شهدای جنگ تشییع
می کردند و در قطعه های ویژه به نام «مزار شهدا» دفن می نمودند.

حتی برادر هایش را می دید که به جبهه می رفتند. بی بی را می دید که با زن های محله
به مسجد می روند تا کلاه و دستکش و لباس گرم برای آنها ببافند. در تمام این دوران،
سیدحمید در سکوت به تماشا ایستاده بود. نسبت او با مردم مثل گذشته گسسته بود، اما
آنچنان در مقابل بزرگی جوانانی که مشتاقانه به استقبال مرگ می رفتند خود را کوچک
می پنداشت که جسارت نزدیک شدن به آنها را در خود نمی دید. تنها پناه سیدحمید،
دوستان سابقش بودند که سید در کنار آنها هم احساس غربت می کرد. دیگر تاب خنده های
آنها را نداشت. حس می کرد در میان جمع مترسک ها نشسته است؛ مترسک هایی که دستشان
برای کلاغ های مزاحم هم رو شده است. خلاء درونی سید، هرروز بیشتر می شد. باید کاری
کرد. باید از پیله خودش بیرون می آمد و به پیله ای که حتی بی بی جزئی از آن است
می رسید. باید راز این سرگشتگی را بیابد؛ باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند؛ اما
چگونه به آنها نزدیک شود؟ آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند
پذیرفت. در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد.

یکی ازکامیون دار ها که کاروان کمک های مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را
دور میدان دید و به شوخی به او گفت: تو دیگه نمی خوای آدم بشی؟ سید: گفت چه جوری؟
راننده گفت: چه جوریش با من.

شب رفته بود پشت در توی سرما خوابیده بود. راننده کامیون که قول حمید را باور
نداشت، خود را در مقابل عمل انجام شده می دید. او را با اکراه با خود به جبهه های
جنوب برد.

اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه ای جغرافیایی به نقطه ای دیگر نبود. هجرتی بود
دایمی و مستمر از عالم اوهام به عالم معنا. او به راهی رفت که تقدیر برایش رقم زده
بود. رفتار حمید در روزهای نخست همانند کسانی بود که سال ها در تاریکی زیسته و از
نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرتی آمیخته به شوق،
نظاره گر دنیایی باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است.

حمید خیلی زود دریافت آنچه که سال ها در دنیای پیرامون به دنبال آن بوده است، در
وجود خودش نهفته بوده است. دانست در تمام این سال ها بیهوده خدا را با حواس
ظاهری اش می جسته. خیلی زود شیدا شد.

(آسید احمد)

نفس خودش رو به حساب می کشید. حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا؛ بمیرید
قبل اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. همیشه و
همه جا با پای برهنه می رفت.

(سیدبرهان حسینی)

می گفتیم چرا پابرهنه می ری؟ می گفت راحت ترم، اما واقعاً چیز دیگری را می دید که
ما نمی دیدیم. چه دیده بود که ما نمی دیدیم؟

افسوس سال های از دست رفته را می خورد و همیشه خود را سرزنش می کرد. شب ها با پای
برهنه در بیابان پر از خار پرسه می زد. زمزمه ها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا
برای نزدیکانش بود. اندک اندک برهنگی پا برایش عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه
شهرت یافت.

جبهه، خط مقدم، دشمن، کمین و عملیات، همه برای سید بهانه ای بود برای انسانی دیگر
شدن. او گمشده خود را یافته بود. سید به ندرت مرخصی می رفت؛ یا باید کار مهمی داشت
که به عقب برمی گشت، یا باید زخمی می شد که آن وقت به عقب منتقلش می کردند. وقتی
می رفت دوستان قدیم به سراغش می آمدند.

(جواد کامرانی)

آمده بود سر میدان شهدا. رفقا هم نشسته بودند. معمولا صحبت کم می کرد. درباره خودش
داشت صحبت می کرد، ما هم داشتیم گوش می کردیم. بهش گفتیم جبهه چه جور جایی است؟ سید
حادثه ای را که به چشم دیده بود برایش تعریف کرد.

جریان زن جوان سوسنگردی که نوزاد بغلش را از داخل وانت به بیرون پرتاب کرد. سید
وقتی عصبانی به آن شخص اعتراض کرد، زن گریان اعتراف کرد این بچه ثمره تجاوز عراقی
به اوست، باید با او چه کنم. سید به دوستش گفت رفتم تا این اتفاق در کوچه و محله
شهرم رخ ندهد. دوستش به هم ریخت. خاک بر سر من که اینجا بنشینم تا دشمن با ناموس
هم وطنم این طور رفتار کند. سید که سال ها طعم تلخ نصیحت های مداوم را چشیده بود،
از نصیحت کردن پرهیز داشت، فقط قصه هایی را که می دید برای دوستانش تعریف می کرد.

سیدحمید برای دوستان، حکم دریچه را داشت در میان دیوار قطور و بلند جهالت که آنها
در مقابل خود می دیدند. با عبور از این پنجره بود که دوستان حمید خود را در عالمی
دیگر می یافتند که همه باورهای قبلی را در خود فرومی ریخت و نوعی دیگر مردانگی و
فتوت را تجربه می کرد.

آنگاه بود که دوستان سید فهمیدند سیدحمید صاحب موفقیت ویژه ای است. سید از
زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود تا جایی که سمت فرماندهی
اطلاعات وعملیات قرارگاه کربلا را برعهده اش گذاشته بودند تا در رکاب سردار سرلشکر
جاویدالاثر شهید علی هاشمی به میهن خویش خدمت کند و به ندرت می توانستیم او را در
میان خود ببینیم.

گاه چندین بار در میان یگان های دشمن گم می شد. حتی به شهر های مختلف عراق سفر
می کرد که در همین سفرها بود که همراه یاران خویش به کربلا رسید. کمتر کسی خبر داشت
که سید بارها به زیارت عتبات نائل شده بود. سید به هیچ کس جز اهل سرّ چیزی نمی گفت.

(فضل الله میرزایی)

اولین باری که شیمیایی زدند، سید شیمیایی شد. خیلی جالب است که اولین تجربه در حمله
شمیایی بود. زیر گلویش تاول زده بود. گفتیم سید چی شده؟ می گفت هیچ چی. می دانست
چیه. گفتم سید خیلی عجله داری، کجا می خوای بری؟ گفت محمود ان شاالله طولی نکشه که
با جدم فاطمه زهرا(س) محشور شوم. فکر کنم اون بعدازظهر که دیدمش دو روز بعد به
شهادت رسید.

هور، مدینه فاضله ای بود که واعظان آن را در آینده وعده می دادند، اما رزمندگان
شهروند این مدینه فاضله بودند که شب ها حاکم شهر را به چشم می دیدند. شاید یکی از
همین شب ها سید برات خود را از حاکم شهر گرفته بود. حاج همت خود را به سنگر بچه های
کرمان رساند. با بدن خاکی و چشم های قرمز. هیچ کس نمی دانست او همت است. گفت نیرو
می خواهیم. بی سیم چی، قاسم را گرفت. قاسم بعد از اینکه فهمید همت است، دستور داد
هر چه می خواهد در اختیارش بگذارند.

(حاج محمود امینی)

سید تو جبهه طراح و فرمانده مان بود. ما هیچی نداشتیم. عراقی ها هم می آمدند جلو.
آمدیم به سید گفتیم: این ها حمله کرده اند. گفت: مسئله ای نیست. انگار نه انگار که
حمله است. خدایا چه کنیم. هی دلهره، هی اضطراب. آمدیم و گفتیم: دارند می آیند.

گفت خوب برسند. عراقی ها حسابی رسیدند نزدیک. سید تیربارش را برداشت و حمله کرد.
باور نمی کنید که عراقی ها چقدر سلاح و مهمات جا گذاشتند. عده زیادی از آن ها یا
کشته شدند یا زخمی. همان جا بود که هم تفنگ دستمان آمد، هم فشنگ، هم ماشین.

(بختیاری، از دوستان حمید)

زندگی نامه سیدحمید به روایت بی بی:

سر حمیدم که آبستن بودم، یک شب خواب دیدم که دست کردم تو جیبم و دیدم یک سکه ای تو
دستم هست که روش اسم پنج تن نوشته شده. در جیبم را محکم گرفتم تا اینکه از خواب
پریدم. صبح بلند شدم و گفتم: این بچه ام هم پسر است. اسمش را گذاشتیم غلام رضا و تو
خانه صداش می کردیم حمید. حمید از بچگی پرجنب و جوش بود. سر نترسی داشت. رضا دو سال
از او بزرگ تر بود همبازی حمید فقط او بود، با هم شمشیر بازی می کردند. کشتی
می گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نکنند. حمید معلم شد. او با خواهر و
برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتی رضا شهید شد، حمید دیگر دل به چیزی
نداد. مشوقش را از دست داده بود. رفت تو تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها.
رفت یک دوره چریکی دید و رفت جنگ. لباس هایش را می آورد که بشوییم و جاهایی را که
پاره است بدوزیم. می گفتم: این دیگه پاره شده باید یک لباس دیگر بخری. می گفت: نه
اسراف می شه، هنوز می شود از این استفاده کنم.

یک جا بند نمی شد. این آخر ها دیگر به خورد و خوراک و لباس خود هم نمی رسید. وقتی
می دانست کسی احتیاج دارد می رفت هرچی داشت به آنها کمک می کرد. چند بار بهش گفتم:
ازدواج کن. گفت: اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چشم! با اصرار زیاد من راضی شد که
ازدواج کند. گفتم حالا کی را می خواهی؟ گفت: فرقی نمی کنه. فقط می خواهم خانواده اش
خوب و با ایمان باشند و شرایط من را که در حال رفت وآمد به جبهه هستم درک کند. من
حرفی ندارم. شل شدم سکوت کردم از آن به بعد حرفی از دامادی نزدم.

بعضی وقت ها دوستانش را می آورد خانه و به آنها آموزش نظامی می داد. بچه ام وقتی
می رفت، نمی گذاشتم گریه ام را ببیند. قرآن می خواندم و می سپردمش دست خدا.
می دانستم ایستاده سینه تیر تا شهید بشود. خبر آوردند حمید شهید شده. دلم شکست.
آوردنش در خانه تا ببینمش. رفتم بالا سرش گفتم: ننه علیک سلام، به آرزوی خودت
رسیدی. خوش به سعادتت!

مردم که برای شهداشون مراسم می گرفتند ماهم می رفتیم مراسم. همه مادرای شهدا
می آمدند می گفتند حمید شهید آنها هم بوده. بعد فهمیدم چون می رفته به آنها
می رسیده، خودشان را مادر او می دانستند.

حمید موقع رفتن رضا خیلی شکست. دلش می خواست زودتر برود. خیلی گریه می کرد. گفتم
چرا گریه می کنی؟ گفت مگه برادرم کشته نشده؟ نباید گریه کنم؟

گفتم: کشته نشده، شهید شده. اگر اشتباه می کرد کشته حساب می شد. چون راست و صداقت
گفته، شهید شده. دست از گریه برداشت. گفتم حالا دیگر نوبت شماست. همه باید بروید
شهید شوید. اسلام دارد از دستمان می رود. می بایست آن قدر بروید و بیایید تا شهید
شوید. من وقتی این حرفهارا زدم، جراتش بیشتر شد. دست از گریه برداشت.

(فرمانده محور اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیا)

آسیدحمید را همه با هم دفن کردیم. حسین باقری بعد از او شهید شد. من و یک حاجی،
دوتایی داوطلب شدیم که قبر حسین را پایین پای سیدحمید بکنیم. گفتم: حالا دیگر قبرکن
نمی خواهد که ثوابش هم به ما برسد.

وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد، شروع کردیم به کندن پایین پای سیدحمید. یک لحظه
آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد. من دیگر نفهمیدم چی شد.

آن حاجی گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا.

گفتم برود بالا. بعد دست کردم تو آن سوراخ که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم
است. حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده اند، به این تازگی بود.

(حاج محمد آذین)

سردار رضایی به ما دستور داد که قرارگاهی به نام نصرت را سازماندهی کنیم و یک محور
اطراف هویزه و هورالهویزه باز کنیم. ما تقریبا از شهر کنده شدیم. و توی منطقه
امیدیه و جفیر مستقر شدیم. همان جا بود که میرافضلی وصل شد به بچه های اطلاعات.
شاید درست یک سال با تشکیلات حاج علی ناصری کار صرف اطلاعاتی می کرد و بعد که جاهای
دیگر عملیات می شد حالا یا با مجوز یا بی مجوز، از بچه ها منفک می شد و خودش را
می رساند به معرکه جنگ.

من سید را کم می دیدم با توجه به کارم که آن زمان جانشین قرارگاه نصرت بودم و
بچه های اطلاعات را هم کنترل می کردم ولی با این حال می شنیدم که می خواهد دست مان
را بگذارد توی حنا و برود. خوب مسلم بود که مخالفت می کنیم. کار به جاهای باریک
می کشید. این جور وقت ها قسمی می داد که که هیچ کس نمی توانست حریفش بشود. می گفت:
به جدم زهرا(س)… خدا می داند وقتی این را می گفت، دیگر جرات نمی کردم حرفی بزنم
یا اعتراضی بکنم.

(عباس هواشمی)

وقتی می آمد خانه ما، دلم می خواست کنارش باشم. بیشتر می رفتم تو نخ کارش ببینم
چه کار می کند. نمازش جور عجیبی شده بود. می رفتم کناری می ایستادم ببینم چطور نماز
می خواند. قنوت هاش و گریه ها

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.