پاورپوینت کامل شماره ۱۲۷ هنوز سالم است ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شماره ۱۲۷ هنوز سالم است ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شماره ۱۲۷ هنوز سالم است ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شماره ۱۲۷ هنوز سالم است ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint :
۲۸
بچه تازه شده بود نه ماهش. خوشمزه و کپل. شیرین زبان و شیطان. تاتی تاتی دور اتاق
چرخی زد و آرام شش تا پله حیاط را گرفت که برود پایین. خانه شان قدیمی بود و یک حوض
نقلی هم وسطش. مادر نگاهش دنبال تپلش بود و صدایش می کرد: محمدرضا، محمدرضا، نرو
مادر. کجا می روی. بیا پیش خودم. وای خاک برسرم. نرو محمدرضا. از پله ها می افتی.
نگاه مادر به پایش که در گچ بود و پردرد افتاد. اصلاً نمی توانست تکان بخورد. به
تقلا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود کنار حوض. چشمانش برق می زد و آسمان دل مادر هم
رعد و برق می زد. هرچه صدا زد، به پایش زد فایده نداشت. کوچولو آب دیده بود و
خوشحال. از لب حوض خم شد طرف آب و تا مادر جیغ بلندش را بکشد افتاد توی حوض. دست و
پا می زد. می رفت زیر آب و بالا می آمد. مادر هم جان می کند آن بالا. بال بال
می زد. فریاد می زد اما کسی در خانه نبود. بچه دیگر نبود. مادر زار می زد. دیگر
داشت بی حال می شد که خواهرش از در آمد. حال مادر را که دید و اشاره اش را، سراغ
حوض رفت و محمدرضا را بیرون آورد. نفس نمی کشید. به پشتش زد. خم و راستش کرد. دعا
خواند، صلوات فرستاد تا نفس آمد بالا. آبها را از دهانش بیرون ریخت و خدا محمدرضا
را پس داده بود.
مادر به پایش فکر می کرد. چند روز پیش رفته بود بیرون خامه بخرد. محمدرضا هم بغلش
بود. سال ۱۳۴۷. یک گله گاو آمد که از کوچه رد شود. کوچه خیلی باریک بود. حمله کردند
طرف مادر. مادر محمدرضا را محکم در آغوش گرفت و خودش اما سخت به زمین خورد. بچه
سالم ماند اما پای مادر خُرد شده بود. و حالا خانه نشین و دردمند. چند وقتی از آن
واقعه نگذشته بود که دوباره محمدرضا همان تپل شیرین زبان که خیلی هم کنجکاو و شیطان
بود و حالا یک ساله بود، رفت سراغ کلید برق. تازه برای خانه برق کشیده بودند و هنوز
درستش نکرده بودند. کلید برق روی زمین بود و سر سیم هایش لخت. مادر از گوشه اتاق
مدام نهی اش می کرد و او گوش نمی داد. یک دستش شاید در دهانش بود و با آن یکی مدام
کلید را خاموش و روشن می کرد که یک لحظه دستش به سیم برق خورد و رفت توی پاشوی حوض
و دیگر هیچ حرکتی نکرد. ضجه مادر همه جا را می لرزاند. نیم ساعتی گذشت و جز صدای
گریه مادر هیچ صدایی نبود که دوباره خواهر را خدا رساند. آمد و حال مادر را که دید
دنبال محمدرضا گشت. وقتی بغلش کرد، بچه مرده بود. مادر و خواهر گریه می کردند. بچه
را زیر چادر مشکی گرفت و راهی شد. رفت تا از پزشکی قانونی جواز دفن بگیرد. توی کوچه
سید بقال را دید. سید پی اضطراب و اشک اش بود و جویای جریان شد. خواهر پیکر بی جان
محمدرضا را نشانش داد. سید گفت: بیاورش داخل دکان. بچه مرده را خواباند روی میز.
سید اهل ذکر بود. دعا خواند و بعد آب دهانش را با انگشت به دهان محمدرضا گذاشت. بچه
مرده، مزمزه کرد، چشم باز کرد و بلند شد.
خدا دوباره محمدرضا را به مادر بخشید و محمدرضا دیگر رنگ دکتر و مریضی و دارو را
ندید تا… صبر کنید می گویم.
بابا یک چرخ دستی داشت. دور می گشت و بستنی می فروخت. در خانه با کمک مادر بستنی
درست می کرد و گل بستنی را هم اول به بچه ها می داد. بعد راه می افتاد در کوچه پس
کوچه های شهر دنبال رضایت خدا که کار بود و لقمه حلال برای خانه. محمدرضا گاهی
همراه پدر می رفت. مثل آن شب که تظاهرات علیه شاه بود. محمدرضا با پدر رفتند
تظاهرات. مرگ بر شاه گفتن یک مزه شیرینی داشت که تلخی ظلم را کم می کرد. برگشتن گیر
ساواکی ها افتادند. یک چرخ تافی گوشه کوچه بود، پشت آن پنهان شدند. مأمورها
پیدایشان نکردند. یک گاز اشک آور انداختند که قل خورد و رفت زیر چرخ تافی. چشم و
گلوی پدر سوخت. محمدرضا اما بیمه دعا و قرآن و نفس سید بود. وقتی مأمورها رفتند،
پدر حالش خیلی بد بود. به شدت از چشمش آب می آمد و گلودردی که دیگر تمامی نداشت.
یک سال مریضی کشید و آخرش هم گفتند سرطان حنجره است و پدر همه را تنها گذاشت. وقتی
بابا رفت، انقلاب یک سالی بود که پا گرفته بود. جیب پرحلال پدر سه تا یک تومانی
بیشتر نداشت. محمدرضای ده ساله شد نان آور خانه. کار می کرد روزها، درس می خواند
شب ها. حقوقش را هم می آمد بی حرفی مقابل مادر می گذاشت. یک تومانش را هم برای خودش
برنمی داشت. خیلی حرف است کسی که نوجوان باشد، پر از شر و شور هم باشد اما مطیع و
قانع باشد. وضع مالی شان آباد نباشد اما او چشم و دل سیر باشد. خسته کار باشد اما
وقتی که اذان به گوشش می خورد راهی مسجد بشود. چهار سال بود که کار می کرد و حالا
شده بود چهارده ساله. خودش را خیلی بزرگ حساب می کرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی
صف ثبت نام جبهه. با کمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه
سر صبر و با دقت شناسنامه اش را یک سال بزرگ کرد. حالا رسماً پانزده ساله بود.
هزارتا صلوات هم نذر آقا کرده بود و رفته بود توی صف ثبت نام جبهه. مسئول ثبت نام
شناسنامه را که دیده بود گفته بود: معلومه که خیلی عاشقی. دیروز چهارده ساله بودی.
به صورت خندان و ملتمس محمدرضا زل زده بود و دل به دریای دل او سپرده بود و اعزامش
کرده بودند.
رفت جبهه. توی گردان، کوچک تر از همه بود، اما برای خودش بزرگ بود. اخلاق و رفتارش
مثل بچه ها نبود. مودب و مؤقر و سنجیده برخورد می کرد. قوت بدنی اش هم عالی بود. از
کوچکی کار کرده بود. تا پدرش بود کمک او بود. بعد هم که خودش یک باره مرد خانه شده
بود. در مسیر زندگی درست بزرگ و تربیت شده بود. اسلحه اش کمی کوتاه تر از قدش بود،
اما برایش سنگین نبود. تنبل هم که نبود تا دم ظهر بخوابد و بعد هم حال هیچ کاری را
نداشته باشد. مثل فرفره می چرخید و هر کاری از دستش می آمد، انجام می داد. کم کم
متوجه شد که باید برای خودش یک راه و روش صحیح و حساب شده انتخاب کند. افتاد دنبال
خودش. بعد هم جوینده خدایش شد. فضا و هوا، آسمان و زمین، خانه و شهر و جبهه و چادر
و اسلحه و جنگ و درس و خرجی خانه و خدا و مرگ و… به همه چیز فکر کرد. همه را کنار
هم چید. دوباره فکر کرد. تفکیک شان کرد. دقیق تر فکرد کرد تا آخر به نتیجه رسید.
مسیر را پیدا کرد و محکم تر در راه قدم گذاشت. هر روز که می گذاشت محمدرضا بهره آن
روزش را برمی داشت تا فردا که البته باید فردایش بهتر از امروزش باشد. یعنی سود
بیشتری به او بدهد. لطفاً وقتی از سود حرف می زنیم برداشت اقتصادی نکنید که حقوق
جبهه به زحمت به ماهی هزار تومان می رسید. آن هم مأموریتی حساب می شد و الا که هیچ.
سود یعنی رشد. صعود. امروز محمدرضا رشد یافته تر از دیروزش می شد. این شد که
برنامه اش ثمر داد و بعد از دو سال شد عضو تخریب. شانزده ساله بود که رفت کنار
بچه هایی که هر لحظه مرگ را کنارشان می دیدند. یعنی با مرگ می خوابیدند، با مرگ راه
می رفتند. با مرگ می نشستند و مرگ در رگ و خونشان جاری بود.
محمدرضا در عملیات زخمی شد. نه این که فقط یک بار زخمی شده باشد. نه. چند بار بدنش
میزبان تیر و ترکش شدند اما به خانواده اش نمی گفت. سختی های زندگی کفایتشان
می کرد. اما آن بار خیلی سخت زخمی شد. بعد از سه سال جبهه رفتن، یک ترکش حسابی از
چکمه اش گذشت و زانواش را از کار انداخت. منتقل شد بیمارستان شیراز. آنجا نگذاشت
کسی خانواده اش را خبر کنند. فکر مادر را می کرد که بدون بابا زندگی را می گذراند
به سختی، حالا سختی راه و غصه محمدرضا. مدتی بعد به قم منتقل اش کردند. بیمارستان
آیت الله گلپایگانی. آن وقت مادر را خبر کرده بودند و گفته بود یک زخم کوچک
برداشتم. همه سراسیمه خودشان را رسانده بودند بیمارستان و معنی زخم کوچک را هم
فهمیده بودند. کلی شوخی کرده بود که مادر غصه نخورد. پایش را قم هم عمل کردند. بعد
هم تهران یک بار دیگر عمل کردند، اما فایده نداشت. دردش زیاد بود و درمان ناپذیر.
مدام بین قم و تهران در رفت و آمد بود. به مادر نمی گفت که دکترها چه می گویند. تا
این که یک روز آمد خانه. نشست کنار مادر و گفت: مامان یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی.
پایم که زخمی شده باید قطع بشود. خطرناک است اگر قطع نکنم. وقتی چشمان مضطرب مادر
را دید، خندید و دوباره گفت: مادر من! خدا پای سالم به من امانت داده حالا دلش
می خواهد پس بگیرد. تازه این خراب شده و سالم نیست.
مادر اما دلش شکسته بود و گریه کرده بود. نیمه شب که دیگر مضطر شده بود که صبح
نزدیک است، رو کرده بود به آقا و گفته بود یا امام زمان من خانه ام همه اش دوتا
قالی دارد. یکی برای شما آقا یکی هم برای من. من دل ندارم محمدرضایم را بی پا
مقابلم ببینم و اشک ریخته بود و با آقا درد دل کرده بود.
صبح محمدرضا کلی شوخی کرده بود تا همه را بخنداند و راهی بیمارستان شده بود. دکتر
پیش از عمل می آید پای محمدرضا را ببیند. محمدرضا پاچه شلوارش را تا می زند تا
بالا. دکتر کمی با تعجب نگاه می کند و می گوید: این پایت را نمی گویم. پایی که
مجروح است و قرار است قطع کنیم. محمدرضا که با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود،
می گوید: باور کنید همین پایم است. دکتر در چشمان محمدرضا خیره شده بود و با صدایی
که از بهت انگار از ته چاه در می آمد گفته بود: پای تو که از پاهای من هم سالم تر
است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمدرضا بغض اش را فرو داده بود. دکتر گفته
بود: کار مادرت است. هر کاری کرده او کرده. مادر وقتی محمدرضا را سالم دیده بود. رو
کرده بود به آقا و گریه کرده بود اما این بار از خوشحالی، قالی را هم تقدیم کرده
بود و دوباره صورت محمدرضا را بوسیده بود و از زیر قرآن ردش کرده بود تا برود
سربازی آقایش را بکند.
محمدرضا سالم تر از قبل، پرشورتر و امیدوارتر راهی جبهه شده بود. خالص تر و
بی ریاتر از قبل. با یک تحول عظیم. شب ها که می شد چند ساعتی استراحت می کرد بعد
خیلی آهسته بیدار می شد. اورکتش را می پوشید (شبیه اورکت شهید همت بود) کلاهش را به
سرش می کشید. آهسته می رفت وضو می گرفت و راهی موقعیت صفا می شد. تقریباً همه
بچه های تخریب برای خودشان یک قبر اختصاصی داشتند که سند داشت. سند منگوله دار. کسی
حق تصرف نداشت الا اینکه اولی شهید می شد و ارث می رسید به نزدیک ترین دوستش. قانون
ارث آنجا متفاوت بود.
محمدرضا نماز می خواند. چه نمازی. اشک به لطافت باران از آسمان چشم اش می بارید. به
سجده که می رفت از خاک سر برنمی داشت، جز این که اشک بارانی اش خاک را گل کرده بود.
بعد نیم ساعت مانده به اذان صبح می نشست رو به کربلا: «حسین جان، ارباب من، سلام!
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.» و عاشورا می خواند. اذان صبح و نماز جماعت که
تمام می شد، گردان رو به کربلا می نشست و دسته جمعی سلام می دادند به سردار کربلا.
اهل مطالعه بود. می خواست علم و معرفت و معلوماتش را هم رشد بدهد. فوتبال و والیبال
هم بازی می کرد… . کار هم می کرد. ظرف ها را می شست. چایی ذغالی و کمپوت و میوه
اهدایی و… جمع مصفایی داشتند. معلم هم بود. توی گروه تخریب استاد بود. توی
شناسایی ها هم مهارت و تبدیر و دقت و شناسایی زیادی داشت. با بچه های اطلاعات
عملیات می رفت شناسایی. یک پایه کار بود. برای پاک سازی بعد از عملیات از پرکارترین
بچه های تخریب بود.
بعضی شب ها هم یک گروه از بچه ها می رفتند مهمان دسته دیگر می شدند. مهمانی با همه
ویژگی های خوبش. چایی و گز و میوه و تخمه و… هرکس هرچه داشت رو می کرد. صحبت و
خنده و مجلس بی ریا و بی گناه و…. آخرش محمدرضا آرام بلند می شد با چفیه اش لامپ
را شل می کرد یعنی خاموش. فانوس هم اگر بود کم می کرد یعنی خاموش. بعد آرام شروع
می کرد و دم می گرفت: «حسینم وا حسینم وا حسینا. غریبم وا شهیدم وا حسینا.»
بعد هم شهید حسین قاسمی دم می گرفت و بعد کاجی « اگر کشتند چرا خاکت نکردند. کفن بر
جسم صد چاکت نکردند.» آدم همیشه باید با یک خوب تر از خودش مأنوس باشد. با یک
خوب تر از خودش مشهور باشد. کنار یک خوب تر از هرکسی جایی داشته باشد. قلبش را برای
یک خوب آب و جارو کند. خودش را به زور هم که شده در خانه یک عزیز جا بدهد و چه کسی
عزیزتر و خوب تر از حسین فاطمه؟! پس ذکر هر روز و هر شب: «حسین جانم حسین جانم حسین
جان».
غروب هر روز دوباره این محمدرضا بود که ساکت و بی صدا می رفت در موقعیت صفا و رو به
کربلا زیارت عاشورا می خواند. وقتی این تعریف ها را از محمدرضا می گویم تصور یک مرد
چهل ساله در ذهنتان نقش نبندد؛ بلکه اینها همه از بچه های تخریب برمی آمد که زیر
بیست سال سن داشتند و محمدرضا که استادشان بود، هیجده ساله بود.
یادش به خیر! با حوصله چفیه اش را تا می زد و می انداخت دور گردنش. آن قدر تمیز بود
که انگار نه انگار آنجا از حمام خبری نیست و همه جا خاک است. مرتب و منظم و البته
معطر. زمان تلف شده زندگی اش صفر بود. در حال عادی اگر ذکر می گفت در خلوت و
تنهایی اش هم تسبیح به دست بود و ذاکر. انگار که خدا را حی و حاضر می دید، دیگر حال
ریا برایش نمانده بود.
بی تکلیف و بی منت شده بود «رنگ خدا» همین هم بود که بچه ها از دیدن محمدرضا لذت
می بردند. همین که راه می رفت، ساکت بود و حرف می زد. می نشست چون «رنگ خدا» بود و
لذت می بردند از دیدنش و از حضورش.
بگذریم؛ من دارم خودم را خفه می کنم که محمدرضا را وصف کنم. دوستانش که با او زندگی
کرده اند از این کار عاجزاند، چه برسد به من ندیده.
نه این که فکر کنید فقط آنجا این قدر خوب بوده. مادر که جبهه محمدرضا را ندیده بود،
می گفت: در خانه خیلی خوشرو و مهربان بود. صفا را هم با خودش از جبهه می آورد. چند
روزی را که در قم بود، دنبال کارها می رفت. در مسجد هم بچه ها را دور خودش جمع
می کرد و هم صحبت شان می شد. مادر شب های محمدرضا را هم دیده بود که نماز شب
می خواند و زیارت عاشورا و….
مادر قد و بالای محمدرضا را می دید؛ اخلاق خوش، دل مهربان و بازوی پرتوان و صورت
نورانی اش را. دلش پر می زد برای دامادی محمدرضا. می گفت: محمدرضا تو که همه اش به
جبهه می روی، پس کی می خواهی دنبال کار بروی! می خواهیم برایت زن بگیریم. بالاخره
تو باید خانه و زندگی داشته باشی. تازه تو موهایت به دو طرف موج دارد، باید دوتا زن
بگیری خانه و زندگی باید داشته باشی.
محمدرضا می خندید و می گفت: زنم تفنگ است. خانه ام هم یک قبر سفید و تمیز و معتدل.
اینجوری کم خرج تر است دیگر تیرآهن و بند و بساط نمی خواهد.
دفعه آخر که آمده بود مرخصی، رفته بود نجاری شوهر خواهرش و یک کمد درست کرده بود
(کمد هنوز گوشه اتاق است) کلیدش را هم داده بود به مادر که: مامان این کلید کمدم
است، اما تا شهید نشدم بازش نکنید. چشم غره مادر را که دیده بود شروع کرده بود به
شوخی. قبل از حرکتش هم رفته بود چند جعبه شیرینی و عطر خریده بود و گفته بود: آنجا
می خواهیم جشن بگیریم.
شب عملیات کربلای چهار، سال ۱۳۶۵
محمدرضا لباس تمیز پوشیده بود، عطر هم زده بود. موهایش را هم مثل همیشه کج شانه
کرده بود. وقتی سرش را بالا آورده بود به نگاه مشتاق بچه ها خندیده بود. خوشگل شده
بود. خوش تیپ. معطر و خواستنی. خواستنی تر شده بود. نورانی. با شرم گفته بود: این
عملیات آخر من است. دیگر برنمی گردم. لباس پاسداری ام را هم نپوشیدم. چون نمی خواهم
عراقی ها متوجه بشوند که پاسدار هستم.
بچه ها باید از رود خین می گذشتند. عرض رود تقریباً بیست متر، عمق هم چهار ـ پنج
متر. عراق هم نامردی را کم نگذاشته بود. تمام عرض رود را پر از سیم خاردار و مین و
خورشیدی کرده بود. مسیر راه بچه ها را هم به عمق یک کیلومتر میدان مینی عجیب و
وحشتناک کار کرده بود.
کار، کار خود محمدرضا بود. رفت و در میدان با سرعتی عجیب و دقتی بالا یک راه باز
کرد. از رود خیّن هم او بود که گردان را عبور داد. بچه ها در مقابل بهت عراقی ها خط
را شکستند. درگیری سنگینی بین دو طرف بود که یک ترکش بزرگ رو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 